حضرت آیت الله بهاءالدینی :آقاسیدعلی خامنه ای حقیقت ولایت فقیه هستندورهبر
قرار بوداز طرف مجلس خبرگان منتظری انتخاب شود ازتمام علما برای ایشان امضای تاییدگرفته میشد.روزی برای گرفتن امضا چندتن از نزدیکان منتظری به خدمت آیت الله سید رضا بهاء الدینی رسیدند .
به گزارش اختصاصی خبرنگار رهوا از یک منبع آگاه : قرار بوداز طرف مجلس خبرگان منتظری انتخاب شود ازتمام علما برای ایشان امضای تاییدگرفته میشد.روزی برای گرفتن امضا چند از نزدیکان منتظری به خدمت آیت الله سید رضا بهاء الدینی رسیدند اماایشان امضا نکردند هرچه ازفرستادگان منتظری اصرار ازایشان انکار.تاآنجا که خود منتظری شخصا به خدمت ایشان رسید وتمام کتابهایی که درمورد ولایت فقیه نوشته بود را محضر حضرت آقا قرار دادند.
حضرت آقا تمام کتاب ها راجمع کردند وبه منتظری چند لحظه نگاه کردند و خنده کوتاهی کردند و فرمودند ولایت فقیه نوشتنی نیست فهمیدنی است .
این منبع نزدیک به بیت بهاءالدینی نقل میکند که از حضرت آقا پرسیدم چرا ایشان راتایید نکردید مگه شخص دیگری هم میتواند .بعد از امام (ره) به مقام رهبری برسند.
حضرت آقا فرمودند : البته هیچ کس حاج آقا روح الله نمی شود، ولی آقاسیدعلی خامنه ای حقیقت ولایت فقیه هستند و رهبر ,از همه به امام نزدیکتر است. کسی که ما به او امیدواریم آقای خامنه ای است. شما از ما قبول نمی کنید و تعجب می کنید، ولی این دید ماست، نزد ما محرز است آقاسید علی خامنه ای رهبر آینده هستند و ایشان باز هم فرمودند :نظر ما سید علی سید علی سید علی خامنه ای است.
این منبع آگاه در گوشه ای دیگر از گفتگو با رهوا بیان کرد که :زمان می گذشت و به مرور زمان سخنان گهربار و گلواژه های بینش آفرین این پیر روشن ضمیر، بیشتر و بهتر عملی می شد. تا این که رحلت حضرت امام خمینی قدس سره و انتخاب حضرت آیةالله خامنه ای (حفظه الله) پیش آمد.
محضر آقا جان رسیدیم و به عنوان خبر روز خدمتشان عرض کردیم. فرمودند:«ما مدتها پیش به این مطلب رسیده بودیم و نظر خود را بیان کردیم که هیچ کس بعد از حاج آقا روح الله نمیتواند رهبر شود جز سید علی آقا و باید به ایشان کمک کرد تا تنها نباشد.
برپایه همین گزارش:قبل از ریاست جمهوری آقای خامنه ای روزی در بیت محترم حضرت آقا بهاءالدینی بودیم که آقای خامنه ای که درآن زمان نماینده مجلس بودند به بیت ایشان (منزل)تشریف آورده اند و وقتی که آقای خامنه ای رفتند آقا زیر لب فرمودند :خورشیدلحظه ای تابید ورفت!
کاروان کربلا
شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
از حریم کعبهی جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین
میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین
پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین
بسکه محملها رود منزل به منزل با شتاب
کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین
رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا بجائی که کفن از بوریا دارد حسین
بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب
ورنه این بیحرمتیها کی روا دارد حسین
سروران، پروانگان شمع رخسارش ولی
چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین
سر به قاچ زین نهاده، راهپیمای عراق
مینماید خود که عهدی با خدا دارد حسین
او وفای عهد را با سر کند سودا ولی
خون بدل از کوفیان بیوفا دارد حسین
دشمنانش بیامان و دوستانش بیوفا
با کدامین سر کند، مشکل دو تا دارد حسین
سیرت آل علی (ع) با سرنوشت کربلا
هر زمان از ما، یکی صورت نما دارد حسین
آب خود با دشمنان تشنه قسمت میکند
عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین
دشمنش هم آب میبندد بروی اهلبیت
داوری بین با چه قومی بیحیا دارد حسین
ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمهای
گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین
دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین
شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین
اشک خونین گوبیا بنشین به چشم «شهریار»
کاندرین گوشه عزائی بیریا دارد حسین
××××××
محمدحسین شهریار
&حدیث روز&
حریم پاک
عن النبی (ص) قال:... و هی اطهر بقاع الارض واعظمها حرمة و إنها لمن بطحاء الجنة.
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) در ضمن حدیث بلندی میفرماید:
کربلا پاکترین بقعه روی زمین و از نظر احترام بزرگترین بقعهها است و الحق که کربلا از بساطهای بهشت است.
×××××
بحار الانوار، ج 98، ص 115 و نیز کامل الزیارات، ص 264.
چند روایت در مورد امام حسن وامام حسین(علیهماالسلام)
«سئل رسول الله (ص) ایما اهل بیتک احب الیک قال (ص) الحسن و الحسین«
از پیغمبر (ص) پرسیدند کدام یک از اهل بیت خود را بیشتر دوست داری، فرمود:حسن و حسین را.
شیخ طوسی از حدیفه نقل میکند که پیغمبر (ص) فرمود: فرشتهای بر من نازل شد که تا آن وقت به زمین نیامده بود. سلام کرد «و ابشرنی ان ابنتی فاطمه سیدة نساء اهلالجنه و ان الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة«.
شیخ طبرسی نقل میکند که پیغمبر (ص) فرمود: روز قیامت عرش خدا را به نور حق زینت میکنند. حسن طرف راست و حسین طرف چپ عرش قرار خواهند گرفت.
و در روایتی دیگر درباره علی، فاطمه و حسن و حسین: فرمود: هر کس با آنان جنگ آورد، من با او به جنگ میخیزم و هر آن که تسلیم آنها شود، من با او سر آشتیدارم.
رسول خدا (ص) دست حسنین را گرفت و فرمود: هر که من و این دو پسر و پدر آنها را دوست دارد، روز قیامت در صف من قرار خواهد گرفت.
عایشه روایت کرده، یک روز صبح حسن و حسین و فاطمه و علی (ع) در زیر عبای پیغمبر (ص) جمع شدند. آن گاه رسول خدا (ص) فرمود: (انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیراً).
علاقه رسول خدا به این دو فرزند، بر همه اصحاب آشکار بوده و همانطور که درباره امام حسین (ع) گذشت، پیامبر (ص) میکوشید تا مردم را از علاقه خود به این دو امام آگاه کرده و حتی میفرمود: خدایا دوست بدار کسی که آنها را دوست بدارد: «من احبنی فلیحب هذین«، و فرمود: «من أحب الحسن والحسین فقد أحبنی، و من أبغضهما فقد ابغضنی« آن حضرت درباره این دو برادر فرمود: «هما ریحانی من الدنیا»، درباره امامحسین (ع) فضایل اختصاصی نیز آمده است که یکی از مشهورترین آنها، روایت «حسین منی و أنا من حسین» است.
یحیی ابن سالم موصلی که از غلامان امام حسین (ع) بود، میگوید: با امام در حرکت بودیم. به خانه رسیدند و آب طلبیدند. کنیزی با قدحی پر از آب بیرون آمد. امامپیش از خوردن آب «فضهای« را درآورده به او دادند و فرمودند: این را به اهلت بسیار، آنگاه به نوشیدن آب پرداختند.
از امام باقر (ع) روایت شده است که امام حسین (ع) در سفر حج پیاده حرکت میکرد، در حالی که چهار پایان او پشت سر او حرکت میکردند.
نقل یک روایت هم در اخلاق امام حسین (ع) مناسب مینماید. ابن ابی الدنیا نقل کرده است که امام حسین (ع) بر گروهی از فقیران عبور میکرد که سفره شان پهن بود و غذایی فقیرانه داشتند. وقتی امام را دیدند، حضرت را دعوت کردند. آن حضرت پیاده شد و فرمود: (ان الله لا یحب المستکبرین) آن گاه نشست و با آنها غذا خورد. پس از آن فرمود: شما دعوت کردید، من پیرفتم. اکنون من شما را دعوت میکنم، باید بپذیرید. پس از آن به رباب گفت: تا هر چه آماده کرده بیاورد تا با هم بخورند.
اشتغال حسن و حسین (ع) در حضور پیغمبر (ص) به بازیهای کشتی، خط نویسی،و «لعب المداحی« چاله بازی با ریگ و گودال و خاک و مسابقه اسب سواری و تیر اندازی و سبقت در نماز و وضو و غیره بوده است.
سلمان فارسی روایت میکند که دیدم حسین در دامان پیغمبر (ص) بود و میفرمود: تو سید فرزند سیدی و پدر ساداتی، تو امام، فرزند امام و پدر ائمه هستی، تو حجت، فرزند حجت و پدر حجج خدایی، نُه تن از نسل تو حجت خدا هستند و نهمین آنها قائم ایشان است.1
××××××
پاورقی:1-بررسی زندگی امام حسین(ع)ازولادت تاشهادت
• ببخشید خانم! خیابون شهدا همین جاست؟
• شهدا ... !؟ نمى دونم، فکر نکنم!
• ببخشید آقاپسر خیا ...
• معذرت مى خوام ... دیر شده ... قرار دارم .
• آقا ... ببخشید آقا خیابون شهدا همین جاست؟
• شهدا ؟! راستش من چندسالى نیست اینجام . بعید مى دونم همین باشه!
• ممنون !
محسن گیج شده بود . همه چیز عوض شده . انگار که یک قرن از آن سال ها که در این شهر بودند، مى گذرد .
آدم ها ! حتى آدم هاى این شهر هم عوض شده اند، آدم هاى این خیابان! توى فکر و خیال بود که هوار یک پسر جوان او را به خودش آورد;
• هى آقا مگه کورى؟ پاى منو له کردى .
محسن نگاهش به پسر که موهاى وزوز روغن خورده داشت، افتاد.نتوانست تشخیص دهد چیزى که پسرک پوشیده، تى شرت است یا زیرپیراهن . به طرز مسخره اى تنگ و چسبناک بود . بازوهاى درشت و استخوانى پسر را که از زیر نیم وجب آستین رویش مى دیدى، ترس برت مى داشت و شلوارى که دلت مى خواست بدانى چند ساعت براى پوشیدنش وقت صرف کرده و اصلاً با این تنگى چطور با آن قدم برداشته!؟
رد بازوهاى استخوانى پسر را که گرفته به انگشتانى باریک و سفید با ناخن هاى بلند که لاک مشکى خورده بود و یک انگشتر نقره با نقش جمجمه رسید که به سختى توى انگشت هاى درشت پسرک قفل شده بود.با خودش فکر کرد که چه چیزى مى تواند این دست هاى قفل شده را از هم باز کند؟ نگاهش که به چهره ى دخترک افتاد، یک آن، جا خورد .
اما نه ... درست دیده بود . شبیه ترین چهره به نقش ابلیس که دیشب توى تئاتر دیده بود . خط چشم درشت مشکى که یک بند انگشت از انتهاى چشم ها بیرون زده بود، با سایه اى بنفش که هول ناکى چشمش را دوبرابر کرده بود و لب هایى که زیر آوار رژلب مشکى دخترک داشت خفه مى شد . نگاهش که به لباسش خورد، دیگر نخواست آن جا بماند . عذرخواهى کرد و به سرعت از آن ها دور شد .
مغازه ها همه طور دیگرى شده بودند . ویترین هاى پرزرق و برق با دالان هاى تاریک و کوچک . یک دسته دختر با صورت هاى آرایش کرده از روبرو رد مى شوند . صداى خنده هایشان را از بیست قدمى مى توانستى بشنوى . از کنارش که رد شدند، بوى تند ادکلان هاى آمریکایى شان مى خواست خفه اش کند . به راهش ادامه داد . کم کم داشت به این صحنه ها عادت مى کرد . دستهاى به هم قفل شده، دسته هاى دختران یا پسران جوانى که تشخیص باهم یا بى هم بودنشان دشوار بود .
به پاساژ که رسید، دهانش بازماند . همه چیز چقدر زود اتفاق افتاده بود . چندین سال پیش اصلاً اثرى از این ساختمان هاى شیک و بلند نبود، اما حالا چند قدمى به طرف پاساژ برداشت، ترجیح داد برگردد . بوى تند سیگارهاى خارجى که با ادکلان ها و مواد آرایشى مخلوط شده بود، حالش را بد مى کرد . دیگر خودش هم داشت مطمئن مى شد که اشتباه آمده . دلش مى خواست هرچه زودتر از آن جا دور شود .
تابلوار راه چندانى نبود، اما تحمل یک قدم دیگر در این خیابان برایش دشوار بود . دلش گرفت . یاد خیابان شهدا افتاد . چه ساده و بى ریا بود . چقدر قدم زدن در آن را دوست داشت .
به زحمت از لابه لاى موتورها، ماشین هایى که مثل اسب رم کرده مى تاختند، گذشت تا به آن طرف خیابان رسید . دلش مى خواست جلو اولین تاکسى را بگیرد تا یک راست به هتل برساندش . پیکان سفید مدل هشتاد قبل از بقیه پیداش شد . محسن نفس راحتى کشید و سریع برایش دست تکان داد .
• بلوار!
ماشین چندقدم جلوتر ترمز کرد . محسن به طرف ماشین رفت . صداى موسیقى تکنو تمام محوطه را پرکرده بود . ماشین آرام آرام جلو رفت . محسن سرجایش ایستاد . تازه متوجه دخترک جوانى که چند متر جلوتر از او قدم برمى داشت شد و راننده ى جوان که هماهنگ با قدم هاى او ماشین را به جلو مى راند و از داخل ماشین چیزهایى مى گفت .
محسن سرش را برگرداند . چند ماشین با سرعت از مقابلش رد شدند;
• بلوار ؟
• بلوار ؟
• مستقیم ...
نگاهش رادوباره به سمت پیکان مدل هشتاد کشاند . هنوز در همان حال بود . فقط چند متر جلوتر ... چند قدم به طرفش برداشت . نگاهش را به راننده ى جوان انداخت . موهاى وزوز آغشته به روغن با پیراهن چسبناک که ... محسن دیگر داشت حالش به هم مى خورد . احساس کرد چقدر هواى این جا آلوده است . چقدر تهوع آور است . جلو اولین تاکسى را گرفت;
• دربست!
توى ماشین که نشست یک نفس عمیق کشید . صداى اصفهانى فضاى ماشین را پر کرده بود:
این گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم حکـایت هجـران، غریـب نیست
دلش مى خواست زانوهایش را بغل بگیرد و یک دل سیر گریه کند .
کاش این جا هم مثل خیابان شهدا بود .
کاش آن آدم ها این جا بودند . حتى از بچه هاى مسجد هم خبرى نیست . تاکسى آرام آرام مى رفت و محسن گوشه و کنار خیابان را به دنبال لااقل یک نگاه آشنا مى گشت . از جایش پرید! حس کرد چیز آشنایى به چشمش خورده . برگشت و به عقب نگاه کرد . یک بار دیگر به تابلو خیره شد « بیمه ایران شعبه ... (شهداء سابق)» ماشین آرام آرام به جلو مى رفت و محسن همین طور مات و مبهوت به نام شهدا که دورتر دورتر مى شد، چشم دوخته بود . صداى اصفهانى توى فضا پیچید .
گم گشته ى دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست ...
×××××
یادداشت هایی از حاج حمید
&داستان دوستان&
حضرت علی (ع)و منجم
سعید بن جبیر [1] که از یاران با وفای امام سجاد علیهالسلام میباشد نقل میکند: یکی از دهقانهای ایرانی که ستارهشناس بود، هنگامی که حضرت برای جنگ (با خوارج نهروان) خارج میشد به نزد حضرت آمد و بعد از تحیت گفت: ای امیرالمؤمنین ستارههای نحس و شومی طلوع کرده است، و در مثل این روز، شخص حکیم باید خود را پنهان کند، و امروز برای شما، روز سختی است، دو ستاره به هم رسیدهاند و از برج شما آتش شعلهور است، و جنگ برای شما موقعیت ندارد! حضرت امیر علیهالسلام فرمود: وای بر تو ای دهقانی که از علائم خبر میدهی و ما را از سرانجام کار میترسانی، آیا میدانی جریان صاحب میزان و صاحب سرطان است؟ آیا میدانی اسد چند مطلع دارد؟
مرد منجم گفت: بگذار نگاه کنم و سپس اصطرلابی را که در آستین داشت درآورد و شروع کرد به بررسی و محاسبه.
حضرت علی علیهالسلام لبخندی زد و فرمود: آیا میدانی شب گذشته چه حوادثی رخ داد؟ در چین خانهای فرو ریخت، برج ماجین شکاف برداشت، حصار سرندیب سقوط کرد، فرمانده ارتش روم از ارمنیه شکست خورد (یا او را شکست داد) بزرگ یهود ناپدید شد، مورچهگان در سرزمین مورچهها به هیجان آمدند، پادشاه افریقا نابود شد، آیا تو این حوادث را میدانی؟
مرد منجم گفت: نه یا امیرالمؤمنین.
حضرت فرمود:... در هر عالمی هفتاد هزار نفر دیشب به دنیا آمد و امشب همین تعداد خواهند مرد، و این مرد و با دست خود به مردی بنام سعد بن مسعده حارثی لعنه الله که جاسوس خوارج در لشکر حضرت امیر علیهالسلام بود اشاره نمود- جزء همین اموات خواهد بود. آن مرد جاسوس وقتی حضرت به او اشاره کرد، گمان کرد حضرت دستور دستگیری او را داده است در همان حال در جا از ترس جان داد!
مرد منجم با دیدن این صحنه به سجده افتاد سپس حضرت در ادامه سخن فرمود: من و اصحابم نه شرقی هستیم و نه غربی، مائیم برپادارنده محور (دین و هستی) و نشانههای فلک.
و اینکه گفتی از برج من آتش شعله میکشد بر تو لازم بود که به نفع من حکم کنی نه بر ضرر من، چرا که نور آن (آتش) پیش من است و سوزاندن و شعلهاش به دور از من، و این مسالهای پیچیده است، اگر حسابگر هستی آنرا محاسبه کن. [2] .
××××××
پاورقی:1-سعیدبن جبیرراازاصحاب امام سجاد(ع)شمرده اند که به دست حجاج بن یوسف ثقفی شهیدشد.
2-الاحتجاج ،ج1،ص355-مدینه المعاجز،ص188،ازمناقب الفاخره— پیشگوئیهای امیرالمؤمنین .
غدیر عید بزرگ خدا
هیجدهم ذی حجه عید غدیر خم، عید آل محمد علیهم السلام از بزرگترین اعیاد اسلامی است. خداوند تمام پیامبران را مامور کرد که این روز را عید بگیرند و آنها نیز جانشین خود را امر به بزرگداشت عید غدیر کردند. نام این عید در آسمان، عهد موعود بوده و در زمین روز میثاق است؛ میثاق با ولایت امیر مومنان علی (ع). و این همان روزی است که حضرت موسی و عیسی برای خود جانشین انتخاب کردند. در چنین روزی رسول خدا (ص) بین برادران مسلمان، عقد اخوت خواند.
رسول خدا (ص) به حضرت علی (ع) سفارش کرد که این روز را عید قرار دهد. از امام صادق (ع) نقل شده که پیامبر (ص) فرمود: روز غدیر خم، بهترین عید امت من است و آن روزی است که خداوند امر فرمود مرا در آن روز به منصوب کردن علی بن ابی طالب به عنوان رهبر امت خودم که بعد از من به وسیله او راهنمایی شوند و آن روزی است که خداوند دین خود را کامل گردانید و نعمت را بر امت من تمام نمود و اسلام را برای آنان به عنوان دین شایسته پسندید و انتخاب نمود.
سپس فرمود: ای مردم! همانا علی (ع) بعد از من است و از خاک طینت من پدید آمده و او بعد از من، امام و پیشوای مردم است و آنچه را که مورد اختلاف بین آنان باشد در خصوص سنتهای من بیان می کند، و او سرور مومنان و رهبر بزرگان، و نیکوترین جانشینان و شوهر سرور زنان عالمیان و پدر امامان هدایت کننده است.
ای مردم! هر کس با علی مهربان باشد من با او مهربانم هر کس علی را خشمگین کند من با او خشمگینم، هر کس به علی محبت کند من به او محبت می کنم، هر کس با علی قطع کند من با او قطع ارتباط می کنم، هر کس بر علی جفا کند من با او جفا کنم، هر کس علی را دوست بدارد من با او دوست می شوم، و هر کس با علی دشمنی کند من با او دشمنی می کنم، ای مردم! من شهر حکمتم و علی ابن ابی طالب در آن است و نمی توان به شهر وارد شد مگر از درش. دروغ می گوید آن کس که گمان می کند مرا دوست دارد در حالی که علی را دشمن می دارد.
ای مردم! قسم به خدایی که مرا به نبوت مبعوث گردانید و مرا به رسالت برگزید، من هنگامی که علی را به امامت منصوب کردم خداوند، اسم او را در آسمانهایش بلند گردانید و ولایت و دوستی او را بر ملائکه اش واجب گردانید. از ابوهریره نقل شده که او گفت: هر کس روز هیجدهم ذی الحجه را روزه بگیرد، خداوند ثواب شصت ماه روزه گرفتن را در نامه عمل او ثبت می کند، و آن روز، روز غدیر خم است؛ هنگامی است که پیامبر خدا دست علی را گرفت و بلند کرد و فرمود: ای مردم، آیا من رهبر و سرپرست مومنین نیستم؟ گفتن: بله، ای رسول خدا، فرمود: هر آن کس که من ولی و رهبر اویم، علی هم رهبر و مولای اوست. پس عمر به حضرت علی عرض کرد: مبارک باد، مبارک باد ای فرزند ابی طالب، صبح کردی در حالی که تو مولای من و مولای همه مسلمین می باشی سپس خداوند بزرگ، آیه الیوم اکملت لکم دینکم را نازل فرمود.
از حضرت رضا (ع) نقل شده است که به ابی نصر فرمود:
ای پسر ابی نصر، هر کجا که باشی سعی کن روز عید غدیر، کنار قبر مطهر امیرمومنان (ع) حاضر شوی، بدرستی که خدا در این روز گناهان زیادی از مومنان را می بخشد و آنها را از آتش جهنم دور می کند، به اندازه دو ماه رمضان و شب قدر.
&داستان دوستان&
امام زمان(عج) در حرم حضرت مسلم (ع)
به مناسبت شهادت حضرت مسلم و برای نشان دادن بلندی مقام و مرتبه آن حضرت، حکایتی را که حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل نموده، می آوریم.
ایشان مینویسد: شیخ عالم فاضل، شیخ باقر کاظمی، نجل عالم عابد شیخ هادی کاظمی معروف و آل طالب، نقل میکند: مرد مؤمنی بود از خانوادهای معروف به آل رحیم که او را شیخ حسین رحیم میگفتند. و همچنین عالم فاضل و عابد کامل، مصباح الاتقیاء شیخ طه از آل جلیل و زاهد عابد بیبدیل شیخ حسین نجف که هم اکنون امام جماعت مسجد هندی نجف اشرف و در تقوا و صلاح و فضل، مقبول خواص و عوام است نقل نموده که شیخ حسین مزبور، مردی پاک طینت و فطرت بود و از مقدسین مشتغلین به شمار میرفت. ایشان مبتلا به مرض سینه بود و هنگام سرفه با اخلاط سینهاش، خون بیرون میآمد و با این حال در نهایت فقر و پریشانی زندگی میکرد و مالک قوت روز نبود، او غالب اوقات نزد اعراب بادیهنشین که در حوالی نجف اشرف ساکنند، میرفت و برای گذراندن زندگی و کسب قوت لایموتی، هر چند که جو باشد میگرفت. او با این مرض و فقر، دلش به زنی از اهل نجف تمایل پیدا کرد و هر چند او را خواستگاری مینمود به جهت فقرش خانوادهی آن زن قبول نمیکردند، و از این جهت نیز در هم و غم شدیدی بود.
و چون مرض و فقر و مأیوسی از تزویج آن زن، کار را بر او سخت نمود، تصمیم گرفت عملی را که در میان اهل نجف معروف است انجام دهد که هر که را امر سختی روی دهد، چهل شب چهارشنبه به رفتن به مسجد کوفه مداومت نماید که لا محاله حضرت حجت «عجل الله فرجه» را به نحوی که نشناسد ملاقات خواهد نمود، و مقصدش به او خواهد رسید.
مرحوم شیخ باقر نقل کرد که شیخ حسین گفت: من چهل شب چهارشنبه به این عمل مواظبت کردم، شب چهارشنبه آخری فرارسید و آن شب تاریکی از شبهای زمستان بود، باد تندی میوزید که به همراه آن اندکی باران میبارید و من در دکهای که داخل مسجد است نشسته بودم، و آن دکه شرقیه مقابل در اول واقع است و کسی که داخل مسجد میشود طرف چپ او واقع میگردد.
من به جهت خونی که از سینهام میآمد و چیزی نداشتم که اخلاط سینه را در آن جمع کنم و انداختن آن در مسجد هم جایز نبود، نمیتوانستم وارد مسجد شوم و چیزی هم نداشتم که سرما را از خودم دفع کنم، به همین سبب در آن دکه نشسته بودم، دلم تنگ، و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در مقابل چشمم تاریک گشت و فکر میکردم که شبها تمام شد و این شب آخر است، ولی نه کسی را دیدهام و نه چیزی برایم ظاهر شده، و این همه مشقت و رنج عظیم بردهام و بار زحمت و خوف بر دوش کشیدهام، چهل شب است که از نجف به مسجد کوفه میآیم و در این حال جز یأس برایم نتیجه ندارد، و من در کار خود متفکر بودم، و در مسجد احدی نبود، و آتش روشن کرده بودم و به جهت دم کردن قهوهای که با خود از نجف آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم و بسیار هم کم بود. ناگاه شخصی از سمت در اول مسجد به طرف من آمد. چون او را از دور دیدم مکدر شدم و با خود گفتم: اعرابی است، از اهالی اطراف مسجد آمده نزد من که قهوه بخورد، و من امشب بیقهوه میمانم و دراین شب تاریک هم و غمم زیاد خواهد شد.
در این فکر بودم که او به نزد من رسید و بر من سلام کرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. من از این که او نام مرا میدانست تعجب کردم و گمان کردم که او از آنهایی است که در اطراف نجف هستند و من گاه گاهی نزد آنها میروم. پس از او پرسیدم: از کدام طایفه عرب هستی؟
گفت: از بعض ایشانم.
پس اسم هر یک از طوایف عرب را که در اطراف نجف هستند نام بردم.
گفت: نه از آنها نیستم.
پس مرا به غضب آورد، از روی سخریه و استهزاء گفتم: آری! تو از طریطره هستی و این لفظی بیمعنی است. پس از سخن من تبسم کرد و گفت: بر تو حرجی نیست، من از هر کجا باشم. تو برای چه به اینجا آمدهای؟
گفتم: برای تو هم سؤال کردن از این امور نفعی ندارد.
گفت: چه ضرر دارد که مرا خبر دهی.
من از حسن اخلاق و شیرینی سخن او متعجب شدم، و قلبم به او متمایل شد و چنان شد که هر چه سخن میگفت محبتم به او زیادتر میگشت. پس از توتون برای او چپقی ساختم و به او دادم.
گفت: تو آن را بکش، من نمیکشم.
بعد برای او در فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او گرفت و اندکی از آن خورد، آنگاه به من داد و گفت: تو آن را بخور.
پس من آن را گرفتم و خوردم و ملتفت نشدم که تمام آن را نخورده و لحظه به لحظه محبتم به او زیاد میشد، پس گفتم: ای برادر! امشب تو را خداوند برای من فرستاده که مونس من باشی، آیا نمیآیی با من برویم و کناره مقبرهی جناب مسلم بنشینیم؟
گفت: میآیم، حال خبر خود را نقل کن.
گفتم: ای برادر! واقع را برای تو نقل میکنم، من از آن روزی که خود را شناختم در نهایت فقر زندگی میکنم، و با این حال چند سال است که از سینهام خون میآید، علاجش را نمیدانم و عیال هم ندارم، دلم به زنی از اهل محلهی خودم در نجف اشرف متمایل شده و چون در دستم چیزی نیست، گرفتنش برایم میسر نیست، و مرا این ملاها گول زدند و گفتند: برای گرفتن حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمان علیهالسلام و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن جناب را خواهی دید، و حاجتت برآورده خواهد شد و این آخرین شب چهارشنبه است، و در این شبها، این همه زحمت کشیدم ولی چیزی ندیدم، این است سبب آمدن من به اینجا و این است حوائج من.
در حالتی که من غافل بودم و ملتفت نبودم او گفت: اما سینهی تو، پس عافیت یافت، و اما آن زن، پس به این زودی او را خواهی گرفت، و اما فقر تو، پس به حال خود باقی است تا بمیری.
و من به این بیان و تفصیل ملتفت نشدم، پس گفتم: نمیرویم به سوی جناب مسلم؟
گفت: برخیز.
پس برخواستم و او در پیش روی من به راه افتاد، چون وارد زمین مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نخوانیم؟
گفتم: میخوانیم، پس او نزدیک شاخص سنگی که در میان مسجد است ایستاد و من با کمی فاصله پشت سرش ایستادم. پس تکبیرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم که ناگاه قرائت فاتحه او را شنیدم که هرگز از احدی چنین قرائتی را نشنیده بودم، پس از حسن قرائتش در نفس خودم گفتم: شاید او صاحب الزمان علیهالسلام باشد و سخنانی از او شنیدم که دلالت بر این امر میکرد، آنگاه به سوی او نظر کردم، پس از خطور این احتمال در دل من، در حالتی که آن جناب در نماز بود، دیدم که نور عظیمی آن حضرت را احاطه کرده است، به طوری که مرا از تشخیص شخص شریفش مانع شد و در این حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را میشنیدم و بدنم میلرزید و از بیم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم.
پس به هر نحو بود نماز را تمام کردم و نور از زمین بالا میرفت، پس مشغول شدم به گریه و زاری و عذر خواهی از سوء ادبی که در مسجد با جنابش کرده بودم و گفتم: ای آقای من! وعده جنابعالی راست است، مرا وعده دادی که با هم به قبر مسلم برویم.
در این میان که حرف میزدم، دیدم نور متوجه جناب قبر مسلم شد، پس من نیز متابعت کردم و آن نور داخل در روضهی مسلم شد، و فضای روضه را گرفت و پیوسته چنین بود، و من مشغول گریه و ندبه بودم تا آن که فجر طالع شد، و آن نور عروج کرد.
چون صبح شد، به کلام آن حضرت متوجه شدم که فرمود: اما سینهات، پس شفا یافت، دیدم سینهام صحیح و سالم است و ابدا سرفه نمیکنم.
هفتهای نکشید که اسباب تزویج آن دختر، من حیث لا احتسب فراهم آمد و فقر هم به حالت خود باقی است، چنانکه آن جناب فرمود، والحمد لله. [1] .
××××××
پاورقی:1-نجم الثاقب،ص632-636. تاریخ سیدالشهداء،ص347-350
امام حسین(ع) در روز عرفه
روز نهم ذیحجّه زائرین بیت خدا، وظیفه دارند از موقع ظهر تا غروب آفتاب در سرزمین عرفه«وقوف» کنند، و تأکید شده است که زائرین، به دعا و مناجات با خدا بپردازند و هر چه بتوانند به خواندن قرآن و عبادت حق مشغول گردند...
«مسروق خادم» میگوید: در همچو روزی در صحرای عرفه بودم، گردشکنان به خیمه امام حسین وارد شدم، دیدم: آن امام بزرگوار با اصحاب خویش به خواندن قرآن و دعا مشغولند، و اشکهای روان از چشمان پرفروغ آن حضرت فرو میریزد و....
ناگاه سفره طعام را مشاهده کردم که از غذاهای امروزه چیزی در آن نبود، خیلی ساده و بیخورشت، تنها سویق در آن چیده شده بود، آنهم به نشانه روزهداری و غذای افطاری.
به محضرش شرفیاب گشتم، سلام و احوالپرسی انجام گرفت، و بعد چند مسأله مطرح کردم، امام حسین با آرامش تمام جواب آنها را بیان داشت و...
مسروق در حالی که زهد و ورع حسین و اصحاب او، وی را کاملاً متأثّر و متعجّب ساخته بود، حضور آنان را ترک گفت، و به خیمه امام حسن وارد شد.
در خیمه امام حسن سفرهها باز بود، و زائران بیت خدا در آنجا مشغول خوردن و آشامیدن بودند و گروهی از مردم از طعامهای موجود به همراه خود نیز میبردند! «مسروق» میگوید: من از دیدن چنین منظره تعجّب نمودم که چرا در حضور امام حسین همه روزهدار؟ و چرا در خیمه امام حسن همه مشغول خوردن و آشامیدن میباشند؟
امام حسن از مسروق دعوت کرد که او نیز طعام میل کند، ولی او گفت: ای فرزند پیامبر من روزه گرفتهام، اجازه میدهی سؤالی را مطرح کنم؟ امام اجازه داد.
مسروق گفت: من از اختلاف شما و برادرت حسین به خدا پناه میبرم! چرا در خیمه او همه روزه گرفتهاند؟ ولی در خیمه شما کسی روزهدار نیست؟
امام حسنعلیه السلام فرمود: خداوند ما اهلبیت را برای اعمال و سیاست مردم الگو آفریده، چنانچه من و برادرم هر دو روزه میگرفتیم، افرادی که به روزه گرفتن موفّق نشده بودند احساس حقارت میکردند، ولذا من با برادرم حسین قرار گذاشتیم که اینگونه عمل کنیم، تا هیچ کس آزرده نباشد افطار کردن من به خاطر مردم، و روزه گرفتن برادرم حسین نیز به خاطر مردم است. [1] .
قابل توجّه است که اگر همه مؤمنین در روز عرفه توفیق روزه گرفتن پیدا میکردند، امام
حسن حتماً روزه میگرفت، و با برادرش امام حسین تفاوتی در سیره پیدا نمیکرد، زیرا امام حسین برادرش امام حسن را امام خود میخواند و از او پیروی میکرد.
روزی عبداللَّه بن زبیر از حضرت سیّدالشهداء و اصحابش برای مهمانی ناهار دعوت کرد، وغذاهای مطبوع بر سر سفره چید، و از مهمانان خواست مشغول غذا خوردن باشند، در این میان امام حسین دست به طعام نزد! از حضرت سؤال کردند چرا غذا نمیخوری؟ فرمود: من روزه گرفتهام.[2] .
آری امام حسین در تمام رفتارها و کردارها الگوی زاهدان بود، و هرگز تحت ثأثیر دنیا و عوارض آن قرار نگرفت، و در آخرین لحظات زندگی خویش که در سرزمین کربلا در بستر شهادت افتاده بود، با خدای خویش مناجات نموده، و با زمزمه «رِضاً بِقَضائِکَ» بار دیگر اعلان نمود که حسین اهل دنیا و مناصب آن نبوده است، و آنچه میخواست فقط رضای الهی بود.
×××××××
پاورقی:1-سفینه البحار،ج1،ص258 2-بحارالانوار،ج44،ص195
منبع:cdسفینه النجاه
&امانت داری&
((باغبانی ابراهیم ادهم))
ابراهیم ادهم گفت:بعدازآنکه توبه کردم ،لباس خودرابه چوپان پدرم دادم ولباسهای اوراگرفته به سوی عراق آمدم تااینکه به بغدادرسیدم وچندروزدرآنجاکارکردم ولی مزدی که دربغدادازکارگری می گرفتم موردپسندمن نبودازنظر حلال وحرامی آن.با بعضی ازعلماء مشورت کردم گفتند:اگرروزی حلال می خواهی به شام برو.
درشامات به شهریکه منصوره نام داشت واردشدم ولی درآنجاهم آنطورکه بایدگوارایم نشد.بابعضی ازمشا یخ دراین باره صحبت کردم گفتند: اگرمال حلال وپاک می خواهی بطرطوس بروکه آنجا انواع خوراکیهای مباح وحلال ارزان وفراوان وزیاداست.
روی بطرطوس آوردم ودرآن محل چندروزی به کارمشغول شدم تااینکه یک روزبردرباغی نشسته بودم مردی امدوگفت: مزدوری برای من می کنی؟باغی دارم ،می خواهم آنرامحافظت نمائی. گفتم:آری .
مرابه باغی که چندان ازطرطوس فاصله نداشت بردومدت مدیدی درآنجابودم ،روزی صاحب باغ باعده ای به آنجا آمدندوساعتی نشسته بعدمرابه نام دشتبان صدازد.پس اوراجواب دادم، گفت:بروچنددانه انارشیرین بیاور . درمیان درختان رفتم واناری چندچیده پیش آنهاآوردم ،وقتی که خوردندمعلوم شدترش بوده .
گفت:من به تونگفتم انارشیرین بیاور ،تواناری بدین ترشی آوردی؟گفتم:به خداسوگندمن درخت ترش وشیرین این باغ رانمی شناسم.گفت: سبحان الله ،اگرتوابراهیم ادهم می بودی ازاین بیشترمراعات احتیاط وامانت داری رانمی کردی.
فردای همان روزصحبت مرادرمسجدکرده بود.مردم مراشناخته بودند،ناگاه دیدم صاحب باغ باعده ای به طرف بستان می آیند،خودرادرپشت درختی پنهان کردم ،همینکه آنهاواردباغ شدندمن ازمیان مردم خارج شدم وازباغ بیرون رفتم .
×××××
پاورقی:1-روضات الجنات،ص40—پندتاریخ،ج1،ص202