حکایت
در (حیاة الحیوان )، زیر کلمه (کبک ) آمده است که : یکى از سران (کرد) بر سفره یکى از امیران ، مهمان شد و بر آن سفره ، دو کبک بریان نهاده بود. کرد، کبکها را نگریست و خندید. و چون امیر از سبب خنده اش پرسید، گفت : به روزگار جوانى بر سوداگرى ، راه زدم ، و چون خواستم که او را بکشم ، زارى کرد. اما زارى او بى فایده بود . مرد، چون مرا مصمم به کشتن خویش دید، به دو کبک که در کوه بودند، روى آورد و گفت : برکشتن من ، گواه باشد! و اکنون که این کبک ها را دیدم ، نادانى او به یادم آمد. امیر گفت : آن دو، شهادت خویش دادند و فرمان داد، تا گردنش زدند.1
××××××
پاورقی:1- کشکول شیخ بهایی