? فرهنگ جبهه(شوخ طبعی ها)
?نام، حسین
هربار که می خواستند اسم بچه ها را بنویسند حکایتی بود. چه موقع اعزام و چه موقع تسویه، بنده خدا کلی باید قسم آیه می خورد که به دین به آیین، شوخی نمیکنم، اسمم همین است فامیلیم هم همین است. امامگر باورمیکردند؟
امان از وقتی که نه کارت شناسایی و شناسنامه ای در کار بود ونه شاهد و شهودی؛ غیر از اینکه گاهی همین دوست و آشناها هم اسباب دردسر می شدند. یعنی وقتی او در میان جمع بود و می گفتند: اسم ، جواب می داد حسین، نام خانوادگی: جان ، تا طرف سرش را بالا می کرد که بگوید مثلاً برادر! ادا اصول درنیاور، کار داریم بگذار بنویسیم برویم، بچه های دسته هم روبه وی کرده و می گفتند: راست می گوید؛ حالا چه وقت شوخی کردن است؟! و او تا می آمد بگوید: والله بالله، اسم و فامیلم همین است، دوباره آنها شروع می کردند که : اگر غلط باشد جنازه ات روی زمین می ماند ها؟ آنوقت بو میگیری، دیگر هیچکس نمی خوردت، مجبور می شوند مثل هندوها بسوزندت؛ البته اگـر جنازه داشته باشی! و او که دیگر زورش نمی رسید سکوت می کرد و می گفت: من چی بگویم. شما که قبول نمی کنید، پس هر چی دلتان می خواهد بنویسید. بچه ها هم از خدا خواسته می گفتند: آره برادر! بنویس حسین بی فامیل. این ظاهراً کس و کار ندارد! آن وقت بود که بلند می شد دنبال بچه ها می کرد که : من کس وکار ندارم بی دینها؟! الان نشانتان میدهم کی بی کس و کار است ... آنها می دویدند و ما می خندیدیم.
? فرهنگ جبهه – شوخ طبعی ها(2)
?حرف های تخریبچی:
اوضاع غذا بد جوری بود. هر چه بیشتر می گذشت دعا ها سوزناک تر می شد. دو ماه بود که در خط مقدم بودیم و ماشین تدارکات یا دیر به دیر به خدمتمان مشرف یا نان و پنیر و انگور و هندوانه برایمان می آورد. جوری شده بود که داشت طعم غذا های پختنی از یادمان می رفت. داشت فراموشمان می شد که مرغ چه شکلی است یا ران مرغ کدام است و سینه اش کدام؟ چلو کباب چه مزه ای دارد و با لیموترش چه طعمی پیدا می کند؟ در ان شرایط که نان خشک می خوردیم به پیشنهاد یکی از بچه ها سعی می کردیم با رجوع به خاطرات گذشته، یاد غذا های خوشمزه و پرچرب و چیلی را زنده کنیم و روحیه مان ضعیف نشودتا این که خدای مهربان نظری کرد و در عین ناباوری ماشین تدارکات از زیر آتش و خمپاره دشمن سالم به مقصد رسید و ما با دیدن پاتیلهای پلو و از همه مهمتر مرغ، به خودمان سیلی می زدیم که خوابیم یا بیدار ! اما وقتی سر سفره نشستیم با دیدن مرغ های بی ران و بال به فکر فرو رفتیم که آنها را از کجا گیر آورده اند. قدرتی خدا از هر ده مرغ یکی ران نداشت، گرچه بچه ها دو لپی می خوردند دم نمی زدند؛ اما همین که شکم ها سیر و پر و پیمان شد فک ها به کار افتاد. من رودرواسی را گذاشتم کنار و به راننده ماشین که مهمانمان شده بود گفتم:« ببینم حاجی جون می شود بپرسم که این مرغ های خوشخوان بی ران وبال، مادرزاد معلول بودند یا در جنگ به چنین روزی افتاده اند؟ بچه ها که داشتند سر خوشانه چایی بعد از نهار می خوردند، خندیدند. راننده کم نیاورد و گفت: «راسیاتش از میدان مین جمعشان کرده اند!» خنده بیشتر شد. زدم به پر رویی و گفتم:« حدس می زنم تخریبچی بوده اند، چون هیچکدام ران درست و حسابی نداشتند.» کلی خندیدیم و باز خدا را شکر کردیم که ما را از خوان نعمتهایش محروم نکرده است.
** شادی روح شهدای غریب ،صلوات **
? فرهنگ جبهه(شوخ طبعی ها)
?برای بابایم گریه کنید
تعاون بودیم، ستاد تخلیه شهدا. جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچه ها با ما بود؛ جیبهایشان را می گشتیم و هرچه بود در پلاستیکی جمع می کردیم و همراه تابوت می فرستادیم. یکبار یکی از جنازه ها توجهمان را جلب کرد و حساس شدیم کاغذی که روی آن با خط درشت نوشته بود((وصیت نامه)) را بخوانیم، ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده و ازمال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش می کنند. کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم.نوشته بود: برای من گریه نکنید. برای بابام گریه کنید که می خواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد.. بینوا هرچی یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!