حکایت
یکى از سودگران نیشابور، کنیزک خویش را نزد ابوعثمان حمیرى به امانت سپرد روزى نگاه شیخ بر او افتاد و فریفته او شد. پس ، احوال خویش را به مراد خویش (ابو حفص حدّاد) نوشت . و او، در پاسخ ، وى فرمان داد، تا به رى ، به نزد(شیخ یوسف ) برود. ابو عثمان ، چون به رى رسید، و از مردم ، نشان شیخ یوسف را جویا شد، او را به نکوهش گرفتند که : مرد پرهیزگار چون تو، چگونه جویاى خانه بدکارى همچون اوست ؟ پس ، به نیشابور بازگشت و آن چه گذشته بود، به شیخش باز گفت : و بار دیگر ماءمور شد تا به رى برود و شیخ یوسف را ملاقات کند. پس ، بار دیگر به رى رفت و نشانى خانه او، در کوى میفروشانست . پس ، به نزد او آمد و سلام کرد. شیخ یوسف ، جوابش باز داد و تعظیم کرد و در کنار او کودکى زیبا روى نشسته بود و بر جانب دیگرش شیشه اى نهاده بود که پر از چیزى همچون شراب بود. ابو عثمان ، او را گفت : چرا در این کوى منزل گزیده اى ؟ گفت : ستمگرى ، خانه هاى یاران ما خرید و به میخانه بدل کرد. اما به خانه من نیازى نداشت . ابو عثمان پرسید: این پسر، کیست ؟ و این شراب چه ؟ گفت : این پسر، فرزندى منست و این شیشه سرکه است . ابو عثمان گفت : چرا خویش در محل تهمت افکنده اى ؟ گفت : تا مردم ، گمان نبرند، که من امین و مورد اعتمادم و کنیزکشان به ودیعه به من نپرسند و به عشق آنان دچار نیابم . ابو عثمان ، بسیار گریست و مقصود شیخ خویش دریافت.
×××××
پاورقی:1- کشکول شیخ بهایی