داستان دوستان
چراغ قبر
شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا، مخلص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام ((حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى )) فرمودند:
در اصفهان یک تکیه بانى بود بنام ((میرزا محمد)) که ایشان حالاتى داشت . یک روز به او گفتم براى ماتعریف کن که در این قبرستان چه دیدى ؟
گفت : یک روز جنازه اى را از بروجن بنام ((آسید حسن )) آوردند اینجا دفن کردند، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پیش من و گفتند: ما مى خواهیم هر شب سر قبر این مرحوم چراغى روشن باشد، این یک دله و پیت نفت و این هم چراغ و این هم مزد این کارت ، مبادا یادت برود و این چراغ راروشن نکنى .
گفتم : چشم روى چشمانم . آنهارفتند. من هم هرشب چراغ را سر قبر این بنده خدا روشن مى کردم ، تا اینکه یک شب زمستان هواخیلى سرد بود. گفتم ، امشب ((آسید حسن )) چراغ نمى خواهد؛ کى حالش را دارد توى این سرما برود سر قبر چراغ روشن کند. ولش کن ؛ او مُرده وکسى هم نمى بیند. نفت هاى دَله و پیت را هم ریختم توى چراغ خودم .
در این هنگام دیدم یکى باشتاب در حجره را مى زند!، هم شب است و هم هوا سرد، اعتنا نکردم ، گفتم : هرکس که هست یک مقدار در میزند و بعد خسته مى شود مى رود، دیدم خیر همینطور دارد در میزند، بلند شدم دم در آمدم و گفتم کیست ؟
گفت : در را باز کن .
گفتم : توکى هستى ؟
گفت : من سید حسن هستم ، نفتهایم را که توى چراغت ریختى هیچى ، چرا چراغم را روشن نکردى ...؟
ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، گفتم : چَشم ؛ آقا دیگه روشن مى کنم .
گفت : مبادا دیگه چراغ قبر مرا روشن نکنى ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بیرون کسى را ندیدم . آمدم سر قبر و چراغ را روشن کردم .
××××
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا- قاسم میر خلف زاده