آفتاب و مهتاب
پیرى، از مریدان خود پرسید: ((هیچ کارى و اثرى از شما سر زده است که سودى براى دیگرى داشته باشد؟ )) یکى گفت: (( من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم .))
دیگرى گفت: (( از جایى مىگذشتم . یکى را گرفته بودند و مىخواستند که دستش را ببرند. من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم . ))
پیر گفت: (( شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان مىرسد و کسى از او بىنصیب نیست . آیا چنین منفعتى از شما به خلق خدا رسیده است؟ ))
××××××
حکایت پارسایان -رضا بابایى -برگرفته از: شیخ ابوالحسن خرقانى، نور العلوم، به کوشش عبدالرفیع حقیقت، ص 81 .