&داستان دوستان
? کاهوهای مانده: از پیچ کوچه که می گذری، پاهایت سست میشوند. همانجا می ایستی و نگاهت به گوشه ای معطوف می شود . حالا بوی فضای تازه ، از یادت میرود. کسی جلوی دکان سبزی فروشی ایستاده است، کسی که بوی لطیف حضورش را ، بخوبی حس میکنی، قند تو دلت آب میشود. چه لحظه بابرکتی! نگاهت با دیدن استاد، روشن میشود.می خواهی مثل همیشه خوب نگاهش کنی و در حرکاتش غرق شود و لذت ببری. اصلاً خواسته همیشگی دل تو همین است. جلوترمیروی و باز به استاد خیره میشوی، دیدنش چقدربرایت شیرین است. خوب که دقت میکنی، استاد را در حال سوارکردن کاهو می بینی، میخواهی بروی و کمکش کنی، اما چیزی در دلت، مانع میشود. استاد قد خمیده ای که دارد، آرام آرام کاهوهای لطیف را کنار میزند بعد کاهوهای پلاسیده را بر می دارد و در بغلش میگذارد، تعجب میکنی، مرد عرب سبزی فروش ، سرش به کار خودش است. استاد بسته کوچکی از کاهوهای پلاسیده را توی ترازو می گذارد. در فکر فرو می روی ((یعنی استاد، آن کاهوها را برای چه می خرد. چرا کاهوهای تازه را برنداشت))به خودت که می آیی، استاد چند قدمی از دکان دور شده است. یکدفعه از جا کنده می شوی و به دنبالش میدوی. نرمی صدای گامهایش ، توی دلت می ریزد.دیدن استاد، با محاسنی سفید و سیمایی نورانی، برای عابران کوچه هم دیدنی است. فکر میکنی شاید به خاطر اینکه جوانی، از رمز و راز کار او نمی توانی سر دربیاوری. استادی که عارف بزرگی است و حتی بزرگان هم از بسیاری از کارهایش، سر در نمی آورن، اما دلت می خواهد بدانی. میخواهی از این فرصت استفاده کنی و از کارهایش نیز، پند تازه ای بگیری، قدمهایت را تند میکنی گرمای نسیم شهر، در صورتت قل میدود، اما تو حواست نیست. سلام استاد. استاد می ایستد، آرام نگاهت میکند و پاسخ میدهد «سلام علیکم» با صدای لرزانت می پرسی! «استاد ، چرا از سبزی فروشی فقیر، کاهوهای مانده را خریدید، در حالیکه ......» بی اختیار بقیه حرفهایت را می خوری فوری به خودت می گویی «نکند سئوال بیجایی کرده باشم!» استاد نگاه عمیقش را به چشمایم می ریزد، نگاهی که بارها و بارها برایت شگفت آور بوده ، نگاهی که پر است از اسرار ناگفته! – آقاجان ، برای ما فرقی ندارد. من می دانم که این کاهوها خریداری ندارد. این سبزی فروش مستمند هم مجبور است آنها را دور بریزد. خواستم با خریدن آنها، کمکی به او شده باشد تا هم خسارتی به او نرسد و هم خدای نکرده به مجانی گرفتن عادت نکند1 حرفهای استاد تمام شده است. از او خداحافظی کرده و در امتداد کوچه، از تو فاصله می گیرد، تو هنوز در فکری، در فکر استاد، در فکر پاسخ زیبایش ، در فکر نگاههای عمیقش، در فکر سیمای آسمانی و جذابش، در فکر پند دلنشینش!
1-مرحوم آیة الله علامه میرزاسیدعلی آقا قاضی تبریزی(1366-1285 ه ق) و شاگرد جدانش، مرحوم آیة الله علامه طباطبایی، که هر دو از علما و عرفای بزرگ شیعه بوده اند..