&یاقاسم بن الحسن(ع) &
عموجان!
شتاب کن تایادگاربرادرت رابی سرنبینی!
شتاب کن که مهمان ناخوانده ی شمشیرهاشده ام !
زودبه یاری ام بیاکه این تن کوچک تاب شنیدن گفت وگوی نیزه وشمشیرراندارد.زودبیاوسرم رابه دامان گیر،پیش ازآن که نعل اسبان رابربوم سینه ام نقش کنند.
دشمنت دید که قامتم کوتاه است وشمشیرم برزمین کشیده می شود،ولی اینک توببین که آن قدنارسا،زیرسم اسب هاچه رشید شده است.ببین که لباس سفیدم،رنگ پروازبه خودگرفته!
ببین که ازمرغک زندگی ام جزمشتی پر،زیرپای عدو،چیزی باقی نمانده !ودرتب پائیزازگلت ،گلاب گرفته اند.
بااین حال دلخوشم که قامت توراخم ندیدم.
خوشم که دستان زینب (س)رادربندنمی بینم وچشمم،تصویرگرتازیانه های ستم نیست که درآسمان زبانه خواهدکشیدوجسم کودکان راخاکسترخواهدکرد.
زبان شمشیر،زبان مردانگی وسخن تازیانه،بی رحمی ونابرابری است.
شنیده بودم که یتیم کشی رسم نیست ،ولی دیدم که برای شکستن این رسم ازهمه ی مرزها گذشته اند.
این راوقتی دریافتم که گفتم :آمده ام تاانتقام مدینه رابگیرم ؛انتقام چادرخاکی وتابوت تیرباران شده را...نگذاشتندسخنم پایان گیرد.
عقل می گفت:زیادست عدو،ولی عشق می گفت:غریب است عمو.
من ازمیان این دو،سخن عشق رابرگزیده ام تانشان عاشقی رابه گردن آویزم وبربلندترین قله ی عاشقی بایستم.
هرچه پابه زمین می کشم،توان ایستادن دربرابرت راندارم.
تنهاآرزودارم تااین استخوان شکسته هارادرسینه ات بفشاری وبدنم راکناربدن بی سرعلی اکبر(ع)گذاری تابگویم:«من هم فدای حسین»
«السلام علیک یاثارالله»