داستان غزوه ذى الامر
به مدینه گزارش رسید، که قبیله (عطفان ) دور هم گرد آمده و در صدد تسخیر مدینه هستند.
رسول اکرم (ص ) با چهار صد و پنجاه نفر به سوى لشکر دشمن روانه شد، دشمن دست و پاى خود را گم کرده و به کوهها پناه برد، در این لحظه باران شدیدى بارید و لباسهاى پیامبر (ص ) را تر نمود، پیامبر مقدارى از لشکر فاصله گرفت سپس پیراهن خود را بیرون آورده روى درختى افکند و خود زیر سایه اى آرمید. دشمن از بالاى کوه حرکات پیامبر را مى دید، پهلوانى از دشمن ، فرصت را مغتنم شمرده با شمشیر برهنه از کوه پایین آمد، با شمشیر کشیده بالاى سر پیامبر ایستاد و با صداى خشنى گفت : امروز نگهدار تو از شمشیر برنده من کیست ؟ رسول خدا با صداى بلند فرمود: (الله ).
این کلمه آنچنان در او تاءثیر کرد که رعب و لرزه در اندام او افکند و بى اختیار شمشیر از دست او افتاد، پیامبر بلافاصله از جاى برخاسته شمشیر برداشت و به او حمله کرد و فرمود: حافظ جان تو از من کیست ؟ از آنجا که او مشرک بود و خدایان چوبى خود را پست تر از آن دید که در این لحظه حساس از او دفاع کنند در پاسخ پیامبر گفت : هیچ کس . تاریخ نویسان نوشته اند که او در این لحظه اسلام آورد ولى اسلام او از روى ترس نبود، زیرا بعدها در اسلام خود باقى بود، علت اسلام او بیدارى فطرت پاک او بود. زیرا شکست غیر منتظره و اعجازآمیز، او را متوجه عالم دیگر کرد و فهمید که پیامبر (ص ) ارتباطى با عالم دیگر دارد. پیامبر (ص ) ایمان او را پذیرفت و شمشیر او را پس داد، او پس از آن چند قدم برداشت ، شمشیر خود را تسلیم پیامبر نمود و پوزش طلبید و گفت : شما که رهبر این فوج اصلاحى هستید به این سلاح (شمشیر) سزاوارترید.
*******
پاورقی :1-چهل داستان: اکبر زاهرى