دزدان حرفه اى
مردى روستائى در حالى که زنگوله و ریسمانى به گردن بزش آویخته و سر آن را به دست گرفته بود، سوار بر الاغش به شهر مى رفت .
سه دزد او را دیدند، یکى از آنها گفت : من بزش را مى دزدم .
دیگرى گفت : من الاغش را مى برم .
و سومى گفت : من لباسهایش را مى ربایم .
دزد اول آهسته آمد،ریسمان و زنگوله را از گردن بز در آورد ،و به دم الاغ بست و بز را برداشت و پا به فرار گذاشت .
دزد دوم نزد مرد روستائى آمد و با تمسخر گفت : همه ریسمان و زنگوله را به گردن الاغ مى بندند، تو به دم الاغ بسته اى ؟
مرد ساده پشت سرش را نگاه کرد. دید بزش نیست . گفت : اى واى ، بزم چه شد.
دزد گفت : بزت چه جورى بود؟
مرد ساده نشانه هاى بز را به دزد گفت .
دزد اظهار کرد: چند لحظه پیش کسى را دیدم که بزى با این نشانه ها همراه داشت و از این راه مى رفت .
مرد روستائى گفت : این الاغ را چند لحظه نگهدار تا من بر گردم .
دزد دوم هم به راحتى الاغ را برداشت و فرار کرد.
هنگامى که از یافتن بز ماءیوس شد ، برگشت ،دید الاغش را هم برده اند .بناچار به طرف روستایش بر گشت .
دزد سوم سر چاهى نشسته بود و گریه مى کرد.
مرد ساده لوح او را دید و سبب گریه وى را پرسید.
دزد گفت : من یک جعبه پر از جواهرات داشتم .مى خواستم آن را براى سلطان ببرم . اینجا از دستم داخل چاه افتاد. هر کس آنرا بیرون آورد به او ده اشرفى دهم .
مرد بیچاره لخت شد و به ته چاه رفت .ولى هر چه نگاه کرد جعبه اى ندید. وقتى از چاه بیرون آمد، دید لباسهایش را نیز دزدیده اند.
از آن پس از همه مردم مى ترسید و از آنان مى گریخت و گاهى به افراد مشکوک با فحش و دشنام حمله مى کرد .اهل روستا از او سؤ ال کردند: چه شده است ؟ چرا چنین مى کنى ؟ مگر دیوانه شده اى ؟ ماجرا را براى آنها نقل کرد.(1) مردم دلشان به حال او سوخت ، پولى جمع کردند و یک الاغ و یک دست لباس برایش خریدند. مرد ساده لوح این دفعه افسار الاغ را به دست گرفته بود و خودش از جلو و الاغ به دنبال او مى رفت .
دو نفر دزد او را با این حالت دیدند. یکى از آنها افسار را از گردن الاغ باز کرد و به گردن خودش انداخت . دزد دیگر الاغ را برداشت و گریخت .
مقدارى راه را طى کردند دزد، سرفه کرد . مرد روستائى پشت سرش را نگاه کرد، دید افسار الاغ به گردن مردى است و اثرى از الاغش نیست . تعجب کرد، گفت : الاغم چه شد.
دزد گفت : الاغ تو من بودم . هر گاه مادرم را اذیت مى کنم ، او مرا نفرین مى کند و من براى مدتى کوتاه به صورت الاغ مسخ مى شوم . بعد که مى بیند مردم چگونه از من بار مى کشند، دلش به حالم مى سوزد، و برایم دعا مى کند، و من به صورت اولیه بر مى گردم . چند دقیقه پیش مادرم دعا کرد و من به صورت انسان در آمدم .
مرد ساده لوح از او عذر خواهى کرد و گفت : اگر به شما جسارتى کردم ، مرا ببخشید. سپس افسار را از گردنش برداشت و او را رها کرد .
چند روز بعد مشاهده نمود الاغش را در بازار مى فروشند. نزدیک الاغ رفت و در گوشش گفت : اى بى حیا، باز مادرت را اذیت کردى . من هرگز ترا نخواهم خرید!!(2)
*******
پاورقی:1- مختار الجوامع / ص 52.
2- کشکول جبهه