الیاس، امیر و سالار سپاه نیشابور بود . در قرن چهارم، نیشابور از بزرگترین و مهمترین، شهرهاى ایران به شمار مىآمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسیار مهم و عالى بود .
روزى الیاس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پیش او دو زانو نشست و او را بسى احترام کرد . سپس از ابوعلى خواست که او را پندى دهد.
ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمىدهم؛ اما از تو سؤالى دارم که مىخواهم آن را پاسخ درست گویى .
الیاس گفت: بپرس تا پاسخ گویم .
دقاق، چشم در چشم الیاس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم که تو زر و مال را بیشتر دوست دارى یا دشمنت را؟ ))
الیاس از این سؤال به شگفت آمد . بىدرنگ گفت: (( سیم و زر را دوستتر دارم .))
ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر چنین است که تو مىگویى، پس چرا آن را که دوستتر دارى (زر) این جا مىگذارى و با خود نمىبرى؛ اما آن را که هیچ دوست ندارى و خصم تو است، با خویشتن مىبرى؟!))
الیاس، از این سخن تکانى خورد و چشمانش پر از اشک شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
((مرا پندى نیکو دادى و از خواب غفلت، بیدار کردى . خداوند به تو خیر دهد که مرا به راه خیر راه نمودى . ))(1)
******
پاورقی:1- برگرفته از: خواجه نظام الملک، سیاست نامه، ص 64 و غزالى، نصیحة الملوک، ص 97 . مراد ابوعلى دقاق از ((زر)) همه امور و امکانات دنیوى است که انسان به داشتن آنها میل دارد؛ اما نمىتواند از آنها در آخرت سودى ببرد. و منظور وى از ((خصم)) که دوست داشتنى نیست، ((گناه )) است که هر چند خصم انسان و دشمن سعادت او است، اما آدمى مجبور است که او را با خود به همه جا ببرد و تا همیشه همراه او باشد . بدین رو عارف از امیر مىپرسد که چرا آن را که دشمن تو است با خود تا قیامت همراه مىکنى؛ اما زر و سیم را که دوست مىدارى، در همین دنیا مىگذارى و مىروى!
حکایت پارسایان : رضا بابایى