تعجب عزرائیل
سلیمان (ع) روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم مىنگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مىنگریست؟ سلیمان گفت: ((ملک الموت بود .)) ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت: ((عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مىکردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . ))
******
پاورقی:1- - رشید الدین میبدى، کشف الاسرار و عدة الابرار، به سعى و اهتمام على اصغر حکمت، انتشارات امیرکبیر، ج ، 1ص 651، با اندکى تغییر در برخى کلمات
حکایت پارسایان: رضا بابایى