کرامات الرضویه (ع )- 3
شفاى پا
کربلائى رضا پسر حاج ملک تبریزى الاصل و کربلائى المسکن فرمود:
من از کربلا به عزم زیارت حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادى الاولى سنه 1334) تا رسیدم بایوان کیف و آن اسم منزل اول بود.
از تهران به جانب مشهد رضوى پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گردیدم و چون خوابیدم و بیدار شدم پاى چپ خود را خشک یافتم از این جهت در همان ایوان کیف دو ماه توقف نمودم که شاید بهبودى حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غیره داشتم تمام شد و از علاج نیز ماءیوس شدم .
پس با همان حالتى که داشتم برخواستم و دو عدد چوبى را که براى زیر بغلهاى خود فراهم کرده بودم و بدان وسیله حرکت مى کردم زیر بغلهاى خود گرفته و براه افتادم .
گاهى بعضى از مسافرین که مى دیدند من با آن حال به زیارت امام هشتم (ع ) مى روم ترحم نموده مقدارى از راه مرا سوار مى کردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادى الاولى قریب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالا خیابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاى زیربغل رو به آستان قدس رضوى نهادم و نزدیک بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهربانى کرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بیرون آمده روانه شدم تا بصحن عتیق رسیدم و در کفشدارى چوب زیر بغلم لرزید و بزمین افتادم .
پس با دل سوزان و چشم گریان نالیدم و عرض کردم اى امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در کفشدارى گذاردم و خود را بر زمین کشیدم تا بحرم مطهر مشرف گردیدم و طرف بالا سر شریف ، گردن خود را با شال خود بضریح مقدس بسته و نالیدم که اى امام رضا مرادم را بده .
پس بقدرى ناله کردم که بى حال شدم خوابم ربود در خواب فهمیدم کسى سه مرتبه دست به پاى خشکیده من کشید نگاه کردم سید بزرگوارى را دیدم که نزد سر من ایستاده است و مى فرماید برخیز کربلائى رضا پایت را شفا دادیم .
من اعتنائى نکردم مثل اینکه من سخن تو را نشنیدم . دیدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخیز کربلائى رضا که پاى تو را شفا دادیم ، عرض کردم چرا مرا اذیت مى کنى مرا بحال خود بگذار و پى کار خود برو.
پس تشریف برد بار سوم آمد و فرمود: برخیز کربلائى رضا که پاى تو را شفا دادیم ، در این مرتبه عرض کردم تو را بحق خدا و بحق پیغمبر و بحق موسى بن جعفر کیستى .
فرمود: منم امام رضا تا این سخن را فرمود من دست را دراز کردم تا دامن آن حضرت را بگیرم بیدار شدم در حالتى که قدرت بر تکلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع کردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم که پاى خشکیده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقریبا نیم ساعت بیش نگذشته بود.
چه شود زراه وفا اگر نظرى به جانب ما کنى
که به کیمیاى نظر مگر مس قلب تیره طلا کنى
یمن از عقیق تو آیتى چمن از روح تو روایتى
شکر از لب تو حکایتى اگرش چو غنچه تو واکنى
بنما از پسته تبسمى ، بنما، زغنچه تکلمى
به تبسمى و تکلمى همه دردها تو دوا کنى
توشه سریر ولایتى تو مه منیر هدایتى
چو شود شها بعنایتى نگهى بسوى گدا کنى
*******
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده