کرامات الرضویه (ع )-15
شفاى میرزا
میرزا آقاى سبزوارى در اداره ژاندارمرى توپچى بود. ماءمور مى شود با پنج نفر از توپچیان یک گارى فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مى شوند در بین راه یکى از آنها اتفاقا آتش سیگارش بصندوق باروت مى رسد و فورا آتش مى گیرد و بلا تاءمل سه نفر از ایشان هلاک و سه نفر دیگر زخمى مى شوند.
خود میرزاآقا مى گفت من یکمرتبه ملتفت شدم دیدم قوه باروت مرا حرکت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقیم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاى رگهاى پاهاى من تا پاشنه پا تمامى سوخت . پس مرا به مشهد به مریضخانه لشکرى بردند و حدود یکماه مشغول معالجه شدند.
سپس مرا از آنجا به مریضخانه حضرتى بردند و مدت هشتماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اینکه جراحت و چرک التیام شد ولى ابدا قدرت حرکت نداشتم . زیرا که رگهاى پا بکلى سوخته بود. تا شبى با حالت دل شکستگى گریه بسیارى کردم . آنگاه توجه بحضرت رضا (ع ) نموده عرضه داشتم یابن رسول اللّه ، من که سیدم و از خانواده شما مى باشم ، آخر نباید شما بداد من بیچاره برسید.
از گریه شدید خوابم برد در عالم خواب دیدم که سید بزرگوارى نزد من است و مى فرماید میرزاآقا حالت چطور است ؟
تا این اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما کیستید که احوال مرا مى پرسید؟ آیا از اهل سبزوارید یا از خویشاوندان من هستید؟ فرمود مى خواهى چه کنى من هرکس هستم آمده ام احوال تو رابپرسم . عرض کردم : نمى شود، مى خواهم بفهمم و شما را بشناسم . چرا که تاکنون هیچکس احوال مرا نپرسیده است .
فرمود: تو متوسل به که شدى ؟ عرض کردم بحضرت رضا (ع ). فرمود: من همانم .
تا فرمود: من همانم . گفتم آخر مى بینید که من به چه حالى افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمى توانم حرکت کنم . فرمود ببینم پایت را؟
سپس دست مبارک خود را از بالاى یکپاى من تا پاشنه پا کشید و بعد از آن پاى دیگر را بهمین قسم مسح فرمود و من در خواب حس کردم که روح تازه اى بپاى من آمد.
بیدار شدم و فهمیدم که شصت پاى من حرکت مى کند تعجب کردم با خود گفتم آیا مى شود که همه پاى من حرکت کند. پس پاهاى خود را حرکت دادم حرکت کرد. دانستم که خواب من از رؤ یاهاى صادقه بوده و حضرت رضا (ع ) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گریه کردن نمودم بطوریکه بیماران آنجا از صداى گریه من بیدار شدند و گفتند اى سید در این وقت شب مگر دیوانه شده اى که گریه مى کنى و نمى گذارى ما بخوابیم . گفتم شما نمى دانید: امشب امام هشتم (ع ) به بالین من تشریف آورد و مرا شفا داد.
چون صبح شد با کمال صحت از مریضخانه بیرون آمدم و توبه کردم که دیگر به نوکرى دولت اقدام نکنم و حال بعنوان دست فروشى مشغول کسب شده ام .(1)
روزى بطبیب عشق با صدق و صفا
گفتم که بگو درد مرا چیست دوا
گفتا که اگر علاج دردت خواهى
بشتاب بدربار شه طوس رضا
*******
پاورقی:1- ثاقب المناقب عالم جلیل القدر ابن حمزه ابوجعفرمحمدبن على
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده