&داستان دوستان &
?«زاهد نادان»
زاهدی از مردم کناره گرفت و به بیایان رفت و در محل خلوتی مشعول عبادت شد، و تصمیم گرفت در انزوا و تنهایی به سر برده و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در کنج خلوت عبادت خود عرض میکرد: «خدایا رزق و روزی مرا که قسمت من کردهای به من برسان»
هفتاد روز گذشت، و هیچ غذایی بدستش نرسید و از شدت گرسنگی نزدیک بود بمیرد، به خدا عرض کرد: خدایا روزی تقسیم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض کن، از جانب خداوند به او تفهیم شد که: به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزی به تو نمیرسانم تا وارد شهر گردی و به نزد مردم بروی.
او ناگذیر وارد شهر شد، یکی غذا به او رسانید. دیگری آب و نوشیدنی به او داد. تا سیر و سیراب گردید. او که به حکمت الهی آگاهی نداشت در ذهنش خطورکرد که مثلاً چرا مردم به او غذا رساندند، ولی خدا نرسانید و ... از طرف خداوند به او تفهیم شد که آیا تو میخواهی با زهد (ناصحیح خود) حکمت مرا از بین ببری، آیا نمیدانی که من بندهام را بدست بندگانم روزی میدهم، و این شیوه نزد من محبوبتر است از اینکه بدست قدرتم روزی دهم.