نجف اشرف مشرف بودم , مشغول به جهاد اکبر و ریاضتهاى
شرعى ازقبیل روزه و نـماز و ادعیه و غیره بودم .
یک بار چند روزى براى زیارت مخصوصه امام حسین (ع )
در عید فطر, به کربلاى معلى مشرف شدم و در مدرسه صدر
درحجره بعضى از رفقا منزل نمودم .
غـالـبا در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضى از اوقات
براى استراحت به حجره مى آمدم .
در آن حـجـره بعضى از رفقا و زوار هم بودند.
آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.
گفتم : من قصد مراجعت ندارم و امسال مى خواهم پیاده به حج
مشرف شوم و این مطلب را در زیر گـنـبد مقدس سالار شهیدان
حضرت اباعبداللّه الحسین (ع ) از خداخواسته ام و امید اجابت
آن را دارم .
همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روى تمسخر و استهزاء
گفتند: از بس ریاضت کشیده اى مغزت عـیـب کـرده اسـت .
چطور پیاده به حج رفتن براى تو بى زاد و توشه ومرکب و وجود
ضعف مزاج , مـمکن است ؟ و خلاصه مرا بسیار استهزاء نمودند
بحدى که سینه ام تنگ شد و از حجره محزون و انـدوهـناک خارج
شدم به طورى که شعورى برایم باقى نمانده بود.
با همان حال وارد حرم مطهر شـده , زیـارت مـخـتـصرى کردم و
متوجه سمت بالاى سر مقدس شدم و در آن جایى که همیشه
مـى نـشـسـتـم ,نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء (ع ) شدم .
ناگاه دستى بر کتف من گذاشته شد, وقتى رو برگرداندم , دیدم
مردى است و به نظر مى رسید که از اعراب باشد, اما با مـن
بـه فـارسـى تـکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت :
مى خواهى پیاده به حج مشرف شوى ؟ گفتم : بلى .
گفت : من هم اراده حج دارم آیا با من مى آیى ؟ گفتم : بلى .
گـفـت : پـس مـقـدارى نـان خـشک که یک هفته ات را کفایت کند,
مهیا کن و آفتابه آبى بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در
فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا حج براه بیفتیم .
گـفـتم : سمعا و طاعة .
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمى گندم گرفتم و به یکى از
زنهاى فامیل دادم که نان بپزد.
رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.
چون روز موعود شد, وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف
شدم و زیارت وداع نمودم .
آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن
مقدس و از شهر کربلابیرون رفتیم و تـقـریـبـا یـک سـاعت راه پیمودیم .
در بین راه نه او با من صحبت مى کرد, ونه من به او چیزى
مى گفتم تا به برکه آبى رسیدیم .
ایشان خطى کشید و گفت : این خط,قبله است و این هم که آب است
این جا بمان , غذا بخور و نماز بخوان همین که عصرشد, مى آیم .
بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم .
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم .
عصر, ایشان عصرآمد وگفت : برخیز برویم .
برخاستم و ساعتى با او رفتم باز به آب دیگرى رسیدیم دوباره
خطى کشید و گفت :این خط قبله اسـت و ایـن آب اسـت شـب را
این جا مى مانى و من صبح نزد تو مى آیم .
اوبه من بعضى از اوراد را تعلیم داد و خود برگشت .
شب را به آرامش در آن جا ماندم .
صبح که شد و آفتاب طلوع کرد, آمد و گـفـت : برخیز برویم .
به مقدار روز اول رفتیم بازبه آب دیگرى رسیدیم و باز خط
قبله را کشید و گـفـت : من عصر مى آیم .
عصر که شد,مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتیم و به همین
ترتیب هـر صـبح و عصر مى آمد ومسیر را طى مى نمودیم اما
طورى بود که احساس خستگى از راه رفتن نمى کردیم چون
خیلى راه نمى رفتیم تا خسته شویم .
هفت روز به این منوال گذشت .
صـبـح روز هفتم گفت : این جا براى احرام , مثل من غسل کن و
احرامت را بپوش و مثل من تلبیه (جمله لبیک اللهم لبیک ) بگو.
من هم حسب الامر ایشان اعمال را بجا آوردم .
آنگاه کمى که رفتیم , ناگاه صدایى شنیدیم مثل صدایى که در
بین کوهها ایجاد مى شود.
سؤال کردم : این صدا چیست ؟ گـفـت : از ایـن کـوه که بالا رفتى ,
شهرى را مى بینى داخل آن شهر شو.
این را گفت و ازنزد من رفت .
من هم تنها بالاى کوه رفتم و شهر عظیمى را دیدم .
از کوه فرود آمده وداخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم :
این جا کجا است ؟ گـفـتـند: این جا مکه معظمه است .
آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بیدار شدم و
دانـستم که به خاطر نشناختن آن مرد, فیض عظیمى از من
فوت شده است , لذا پشیمان شدم , اما پشیمانى سودى نداشت .
دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذى القعده و ایامى از ذى الحجه
را در مکه بودم , تا این که حجاج رسیدند.
همراه آنها عموزاده من , حاج سید خلیل پسر حاج سید اسداللّه
تهرانى بود, که با عده اى از حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده
بودند و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت همین که یکدیگر را
دیـدیـم , مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه
مراجعت کجاوه اى براى من گرفت و بـعـد از حـج مـرا از راه
جـبل (مسیرى در آن حوالى ) تا نجف اشرف و از نجف تا
تهران همراه خود برد.