بچه سید
در شرح قصیده ابى فراس از کتاب درالنظیم از احمد حنبل که یکى از علماى چهار مذهب سنّیان است نقل کرده که مى گوید :
شبى مردى را دیدم که پرده کعبه را گرفته بود و به درگاه خدا گریه و زارى مى کرد پیش رفتم و گفتم : برادر! به تو چه رسیده که اینطور گریه و زارى مى کنى ؟
گفت : من یکى از بنّاهاى منصور دوانقى بودم ، امر عجیبى براى من اتّفاق افتاده به تو مى گویم به شرط اینکه آن را به کسى نگویى . گفتم : خدا شاهد است تا تو زنده اى به کسى نمى گویم .
گفت : شبى منصور مرا طلبید و شصت نفر از اولاد على (ع ) را به من تسلیم کرد و گفت : امشب تا صبح نشده است باید اینها را میان دیوارها بگذارى . من هم پنجاه و نه نفر آنها را با کمال ترس میان دیوار گذاشتم .
یک پسرى باقى ماند که هنوز خط عارضش ندمیده و گیسوان بلندى داشت و نورى در صورتش ظاهر بود همین که خواستم او را زیر دیوار بگذارم دیدم مثل ابر بهارى گریه مى کند و مضطرب است . سبب را پرسیدم ؟ گفتم : چرا اینطور گریه مى کنى ؟
گفت : به خدا براى خودم گریه نمى کنم ، گریه ام براى مادر پیرم است که مخالفت او را کردم . مدّت یک سال بود مرا در خانه حبس کرده بود از ترس اینکه مبادا دشمنها مرا بگیرند. هر وقت مى خوابید دست به گردنم مى انداخت ، اگر برمى خاستم او هم بر مى خاست ، اگر مى خوابیدم او هم مى خوابید، ولى خواب نمى رفت . دیروز مادرم پیش من نبود از خانه بیرون آمدم نوکرهاى خلیفه مرا گرفتند و آوردند پیش منصور، الحال تو مرا میان دیوار مى گذارى . مادرم از من خبر ندارد، نمى داند من کجا رفته ام ، مى ترسم از غصه من هلاک شود.
پرسیدم : مادر تو غیر از تو هم فرزندى دارد؟ گفت : نه به خدا.
با خود گفتم ، اى نفس ! واى بر تو، براى مال دنیا خود را به عذاب آخرت گرفتار مى کنى ، به خدا قسم خدمتى براى خدا به او مى کنم .
سپس رفتم پیش پسرم و قصه آن سید را به او گفتم : بعد گفتم : اى فرزند آیا راضى مى شوى تو را عوض این سید علوى زیر دیوار بگذارم و روزنه اى براى نفس کشیدنت درست کنم و فردا شب بیایم تو را بیرون آورم ؟
گفت : بلى پس گیسوان آن سید را بریدم و صورتش را هم سیاه کردم و لباس کهنه اى به او پوشانیدم ، مثل بچه بناها. بعد پسرم را میان دیوار گذاشتم و نزدیک صبح که شد آن بچه سید را برداشتم با خودم آوردم به منزل . در بین راه با خود فکر مى کردم ، اگر منصور بر این امر مطلع شود و اگر زوجه ام بفهمد پسرش را زیر دیوار گذارده ام چه کنم . در این اثنا به منزل رسیدم از ترس و نگرانى وسط خانه افتادم و بیهوش شدم .
ناگهان صداى در خانه بلند شد من بیشتر وحشت کردم ، گفتم : خلیفه مطلع شده و فرستاده مرا ببرند و به قتل برسانند.
کنیزم رفت پشت در، صدا زد. پشت در کیست ؟
فرمود: من فاطمه زهرا دختر پیغمبرم بگو به مولایت پسر ما را بیاورد و فرزندش را بگیرد. من بى اختیار برخاستم و رفتم در خانه . گفتم : خانم چه مى فرمایى ؟
فرمود: ایها الشیخ صنعت معروفا للّه و ان اللّه لایضیع اجر المحسنین فرمود: اى مرد! کار خوب کردى ، خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمى کند فرزند ما را بیاور و فرزندت را بگیر. نگاه کردم دیدم فرزندم صحیح و سالم است . او را گرفتم و آن بچه سید را آوردم و تحویل دادم و به آن خانم رو کردم و همان وقت توبه کردم و آمدم به اینجا همینکه منصور فهمیده بود که من فرار کرده ام فرستاده بود تمام اموال مرا تصرف کرده بودند امیدوارم که خدا توبه مرا قبول کند.1
*********
پاورقی:1- ثمرات الحیواة ، ج 3 ص 494.