داستان دوستان
کُشتی دو برادر
امام باقر علیهالسلام در روایت میفرمایند: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مریض بود. فاطمه علیهاالسلام دست حسن و حسین را گرفت و به جهت عیادت پدر در منزل عایشه به راه افتادند. دیدند رسول خدا صلی الله علیه و آله خوابیده است. حسن در طرف راست پیامبر صلی الله علیه و آله و حسین در طرف چپ آن حضرت نشستند و بر بدن حضرت فشار میآوردند. چون حضرت از خواب بیدار نشد، خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام به حسن و حسین علیهماالسلام فرمود: ای عزیزانم! جد شما در خواب است، اکنون برگردید و او را دعا کنید و به حال خود واگذارید. تا از خواب بیدار شود، آن گاه به سوی او بازگردید.
عرض کردند: مادر، ما از اینجا بیرون نمیرویم. حسن علیهالسلام بر بازوی راست و حسین علیهالسلام بر بازوی چپ آن حضرت خوابیدند، در این وقت فاطمه علیهاالسلام برخاست و به خانه خود رفت.
حسن و حسین علیهماالسلام کمی خوابیدند و زود بیدار شدند، ولی دیدند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در خواب است. به عایشه گفتند: مادرمان کجا رفت؟ گفت: به منزل خود.
سپس برخاستند و در آن شب تاریک و پر رعد و برق که آسمان به شدت میبارید بیرون آمدند. پس نوری از برای آنان درخشید. حسن علیهالسلام در آن نور با دست راست خود، دست چپ حسین علیهالسلام را گرفت و با هم صحبت میکردند تا به باغ بنینجار رسیدند. بنابراین، سرگردان شدند و نمیدانستند کجا بروند.
حسن علیهالسلام به برادرش گفت: ما سرگردانیم و نمیدانیم کجا میرویم، بهتر این است که در اینجا بخوابیم تا صبح شود. همدیگر را به آغوش کشیده و خوابیدند. از آن طرف چون رسول خدا صلی الله علیه و آله بیدار شد در جستجوی فرزندان به خانه فاطمه علیهاالسلام رفت ولی دید که آنجا نیستند. سپس سر پایی ایستاد و گفت:
«الهی و سیدی و مولای هذان شبلای خرجا من المخمصة و المجاعة اللهم انت وکیلی علیهما»
ای معبود، سید و مولای من! حسن و حسین فرزندان من هستند از گرسنگی بیرون رفتند. تو وکیل من بر آنان هستی.
سپس نوری درخشید و پیامبر صلی الله علیه و آله در روشنائی آن نور رفت تا به باغ بنینجار رسید و دید حسن و حسین علیهماالسلام در آغوش هم خوابیدند در حالی که باران تندی میبارید به طوری هرگز مردم مثل آن را ندیده بودند. ولی خداوند متعال در آن محلی که آن دو عزیز خوابیده بودند، آنان را از باران حفظ کرده به طوری که حتی قطرهای بر آنان نچکیده بود.
ماری کنار آنان بود که دو پر داشت که یکی را بر حسن علیهالسلام و دیگری را بر حسین علیهالسلام روپوش کرده، چون چشم پیامبر صلی الله علیه و آله به آنان افتاد، تنحنح کرد و مار متوجه شد و خود را کنار کشید و گفت:
«اللهم انی اشهدک و اشهد ملائکتک ان هذین شبلا نبیک قد حفظتهما علیه ودفعتهما الیه سالمین و صحیحین»
خدایا! تو و فرشتگانت را گواه میگیرم، این دو فرزندان پیامبر تواند، آنان را حفظ و حراست نموده، صحیح و سالم به پیامبر تو سپردم.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
«ایتها الحیة ممن انت؟» ای مار! تو کیستی و از کجایی؟
عرض کرد: من فرستادهی جن به سوی تو هستم. فرمود: از کدام قبیله؟ عرض کرد: از جن نصیبین، عدهای از بنیملیح یک آیه از قرآن را فراموش کردهایم و مرا به خدمت شما فرستادهاند که آن آیه را بیاموزم. چوم اینجا رسیدم، شنیدم کسی ندا میکند «ایتها الحیة هذان شبلا رسول الله فاحفظهما من العاهات و الآفات و من طوارق اللیل و النهار» ای مار! این دو (حسن و حسین) فرزندان رسول خدایند، آنان را از آفات، ناگواریها، حوادث و بدیهای شب و روز حفظ کن. من هم از آنان نگهبانی کرده و صحیح و سالم به شما تحویل میدهم. مار آیه را یاد گرفت و برگشت.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله حسن علیهالسلام را بر دوش راست و حسین علیهالسلام را بر دوش چپ گذاشت و آمد که جمعی از یاران به ایشان رسیدند. یکی از آنان گفت: یا رسول الله! پدر و مادرم فدای تو! یکی از فرزندانت را به من بده تا زحمت حمل تو سبک شود. حضرت فرمود: دست نگهدار، خداوند سخن تو را شنید و مقامت را شناخت. دیگری عرض کرد: یا رسول الله! اجازه فرمایید یکی را من حمل کنم، حضرت جواب شخص اول را به او فرمود.
حضرت علی علیهالسلام آمد و عرض کرد: یا رسول الله! پدر و مادرم فدای شما، اجازه بفرمایید یکی را من برادرم تا حمل تو سبک باشد. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رو به حسن علیهالسلام فرمود: به دوش پدرت میروی؟ عرض کرد: «والله یا جداه! ان کتفک لأحب الی من کتف ابی» یا جدا! به خدا سوگند! دوش تو برایم محبوبتر است از دوش پدرم. آنگاه به حسین علیهالسلام فرمود: اگر میخواهی بر دوش پدر باش. عرض کرد: من نیز همان را میگویم که برادرم حسن گفت. خلاصه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آنان را به منزل فاطمه علیهاالسلام آورد. پیامبر چند دانه خرما برای آنان ذخیره کرده بود نزد آنان آورد، خوردند و شاد شدند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اکنون برخیزید کشتی بگیرید. برخاستند و کشتی گرفتند و حضرت فاطمه علیهاالسلام نیز برای انجام کاری بیرون رفت. وقتی وارد شد، شنید که
پیامبر صلی الله علیه و آله میفرماید: ای حسن! بر حسین سخت گیر و او را بر زمین بزن، عرض کرد: پدر جان! واعجبا! بزرگ را بر کوچک دلیر میکنی و به آن نیرو میدهی؟ فرمود: دخترم! نمیپسندی بگویم حسن، حسین را بر زمین برن؟ این حبیبم جبرئیل است که میگوید: ای حسین! بر حسن سخت بگیر و او را بر زمین بزن. [1] .
××××××××
پاورقی:1- امالی شیخ صدوق، مجلس68،ح 8 – آمال الواعظین،ج2،ص468