داستان دوستان
تشرف حاج علی بغدادی
حاج على بغدادى ایده اللّه تعالى مى گوید: هـشتاد تومان سهم امام (ع ) به ذمه ام آمد.
به نجف اشرف رفتم و بیست تومان آن را به جناب شیخ مـرتـضى انصارى اعلى اللّه مقامه و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسین مجتهد کاظمینى و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسن شروقى دادم و بیست تومان هم به ذمه ام باقى ماند و قصد داشتم در مراجعت , آنها را به جناب شیخ محمدحسن کاظمینى آل یاسین , پرداخت کنم .
وقتى به بـغـداد بـرگـشـتم , دوست داشتم دراداى آنچه به ذمه ام باقى بود, عجله کنم .
روز پنج شنبه به زیارت کاظمین (ع ) مشرف شدم .
پس از زیارت , خدمت جناب شیخ سلمه اللّه رسیدم و مقدارى از آن بـیـسـت تومان را دادم و وعده کردم که باقى را بعد از فروش بعضى از اجناس به تدریج , طبق حواله ایشان پرداخت کنم و عصر آن روز تصمیم به مراجعت گرفتم .
جناب شیخ از من خواست که بمانم .
عـرض کـردم : بـاید مزد کارگرهاى کارگاه شعربافى ام را بدهم (کارگاه بافندگى مو که سابقا مـرسـوم بود و مصارفى داشت ) چون برنامه من این بود که مزد هفته را شب جمعه مى دادم , لذا از کـاظـمین به طرف بغداد برگشتم .
وقتى تقریبا ثلث راه را طى کردم , سید جلیلى را دیدم که از طـرف بغداد رو به من مى آید همین که نزدیک شدم ,سلام کرد و دستهاى خود را براى مصافحه و مـعـانـقـه بـاز نـمـود و فرمود: اهلا و سهلا ومرا در بغل گرفت .
معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بـوسـیـدیـم .
ایـشان عمامه سبزروشنى به سر داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگى بود.
ایستاد و فرمود:حاجى على , خیر است به کجا مى روى ؟ گفتم : کاظمین (ع ) را زیارت کردم و به بغداد بر مى گردم .
فرمود: امشب شب جمعه است برگرد.
گفتم : سیدى نمى توانم .
فـرمـود: چـرا مـى توانى , برگرد تا براى تو شهادت دهم که از موالیان جدم امیرالمؤمنین (ع ) و از دوسـتـان مـایـى و شـیخ نیز شهادت دهد, زیرا خداى تعالى امر فرموده که دوشاهد بگیرید.
[این مـطـلـب اشـاره بـه چـیزى بود که در ذهن داشتم , یعنى مى خواستم ازجناب شیخ خواهش کنم نوشته اى به من دهد مبنى بر این که من از موالیان اهل بیتم وآن را در کفن خود بگذارم ] گفتم : تو از کجا این موضوع را مى دانى و چطور شهادت مى دهى ؟ فرمود: کسى که حقش را به او مى رسانند, چطور آن رساننده را نشناسد؟ گفتم : چه حقى ؟ فرمود: آن چیزى که به وکیل من رساندى .
گفتم : وکیل شما کیست ؟ فرمود: شیخ محمد حسن .
گفتم : ایشان وکیل شما است ؟ فرمود: بله , وکیل من است .
حاج على بغدادى مى گوید: به ذهنم خطور کرد از کجا این سید جلیل مرا به اسم خواند, با آن که من او را نمى شناسم بعد با خود گفتم شاید او مرا مى شناسد و من ایشان را فراموش کرده ام .
باز با خود گفتم لابد این سید سهم سادات مى خواهد, امامن دوست دارم از سهم امام (ع ) مبلغى به او بـدهـم لـذا گـفـتم : مولاى من , نزد من از حق شما (سهم سادات ) چیزى مانده بود درباره آن به جناب شیخ محمد حسن رجوع کردم , به خاطر آن که حقتان را به اذن او ادا کرده باشم .
ایـشـان در چـهـره من تبسمى کرد و فرمود: آرى , بخشى از حق ما را به وکلایمان درنجف اشرف رساندى .
گفتم : آیا آنچه ادا کردم , قبول شده است ؟ فرمود: آرى .
در خـاطـرم گـذشـت که این سید منظورش آن است که علماى اعلام در گرفتن حقوق سادات وکیلند و مرا غفلت گرفته بود.
آنـگـاه فرمود: برگرد و جدم را زیارت کن .
من هم برگشتم در حالى که دست راست اودر دست چپ من بود.
همین که براه افتادیم , دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید و صافى جارى است ودرختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیره , با آن که فصل آنها نبود, بالاى سر ما سایه انداخته اند.
عـرض کردم : این نهر و درختها چیست ؟ فرمود: هر کس از موالیان , که ما و جدمان رازیارت کند, اینها با او است .
گفتم : مى خواهم سؤالى کنم .
فرمودند: بپرس .
گـفتم : مرحوم شیخ عبدالرزاق , مردى مدرس بود.
روزى نزد او رفتم شنیدم که مى گفت : کسى که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد وچهل حج و چهل عمره بجا آورد و مـیان صفا و مروه بمیرد, اما از موالیان و دوستان امیرالمؤمنین (ع ) نباشد, براى او فایده اى ندارد.
نظرتان چیست ؟ فرمود: آرى واللّه ,دست او خالى است .
سپس از حال یکى از خویشان خود پرسیدم که آیا او از موالیان امیرالمؤمنین (ع )است .
فرمود: آرى او و هر که متعلق به تو است , موالى امیرالمؤمنین (ع ) است .
عرض کردم : سیدنا, مساله اى دارم .
فرمود: بپرس .
گفتم : روضه خوانهاى امام حسین (ع ) مى خوانند که سلیمان اع مش نزد شخصى آمد و از زیارت حـضـرت سـیـدالـشـهداء (ع ) پرسید.
آن شخص گفت : بدعت است .
شب , آن شخص در عالم رؤیا هودجى را میان زمین و آسمان دید سؤال کرد در آن هودج کیست ؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبرى (ع ).
گـفـت : بـه کـجـا مى روند؟ گفتند: براى زیارت امام حسین (ع ) در امشب که شب جمعه است , مـى رونـد.
هـمـچـنـین دید رقعه هایى از هودج مى ریزد و در آنها نوشته است امان من النار لزوار الـحسین فى لیلة الجمعه امان من النار یوم القیامة (این برگ امانى است در روز قیامت , براى زوار امام حسین (ع ) در شبهاى جمعه ) حال آیا این حدیث صحیح است ؟ فرمودند: آرى , راست و درست است .
گـفـتم : سیدنا صحیح است که مى گویند هر کس امام حسین (ع ) را در شب جمعه زیارت کند, ایـن زیـارت بـرگ امـان از آتـش اسـت ؟ فرمود: آرى واللّه و اشک از چشمان مبارکش جارى شد و گریست .
گفتم : سیدنا, مسالة .
فرمود: بپرس .
عـرض کردم : سال 1269, حضرت رضا (ع ) را زیارت کردیم .
در درود (از بخشهاى خراسان ) یکى از عربهاى شروقیه را که از بادیه نشینان طرف شرق نجف اشرف هستند, ملاقات کرده و او را ضیافت نمودیم .
از او پرسیدیم شهر حضرت رضا(ع )چطور است ؟ گفت : بهشت است .
امروز پانزده روز است که من از مال مولاى خود,حضرت على بن موسى الرضا (ع ) خـورده ام , بـنـابـرایـن مگر منکر و نکیر مى توانند درقبر نزد من بیایند.
گوشت و خون من از غـذاى آن حضرت , در میهمانخانه روییده است .
آیا این صحیح است ؟ یعنى حضرت على بن موسى الرضا (ع ) مى آیند و او را ازآن گردنه خلاص مى کنند؟ فرمود: آرى واللّه , جدم ضامن است .
گفتم : سیدنا, مساله کوچکى است مى خواهم بپرسم .
فرمودند: بپرس .
گفتم : آیا زیارت حضرت رضا (ع ) از من قبول است ؟ فرمودند: ان شاءاللّه قبول است .
عرض کردم : سیدنا, مسالة .
فرمودند: بپرس .
عرض کردم : حاجى محمد حسین بزازباشى , پسر مرحوم حاج احمد, آیا زیارتش قبول است ؟ [ایشان با من در سفر مشهد رفیق و شریک در مخارج راه بود] فرمود: عبد صالح زیارتش قبول است .
گفتم : سیدنا, مسالة .
فرمود: بسم اللّه .
گفتم : فلانى که از اهل بغداد و همسفر ما بود, آیا زیارتش قبول است ؟ ایشان ساکت شدند.
گـفـتـم : سـیدنا, مسالة .
فرمودند: بسم اللّه .
عرض کردم : این سؤال مرا شنیدید یا نه ؟ آیازیارت او قبول است ؟ باز جوابى ندادند.
حاج على نقل کرد که ایشان چند نفر از ثروتمندان بغداد بودند که در این سفر پیوسته به لهو لعب مشغول بودند و آن شخص , یعنى حاج محمد حسین , مادر خود را کشته بود.
در ایـن جـا بـه مـوضـعى که جاده وسیعى داشت , رسیدیم .
دو طرف آن باغ و این مسیر,روبروى کاظمین (ع ) است .
قسمتى از این جاده که به باغها متصل است و در طرف راست قرار دارد, مربوط بـه بعضى از ایتام و سادات بود که حکومت به زور آن راگرفته و در جاده داخل کرده بود, لذا اهل تـقـوى و ورع کـه سـاکـن بـغـداد و کاظمین بودندهمیشه از راه رفتن در آن قطعه زمین کناره مى گرفتند, اما دیدم این سید بزرگوار در آن قطعه راه مى رود.
گفتم : مولاى من , این محل مال بعضى از ایتام سادات است وتصرف در آن جایز نیست .
فرمود: این موضع مال جدم امیرالمؤمنین (ع ) و ذریه او و اولاد ما است , لذا براى موالیان و دوستان ما تصرف در آن حلال است .
نـزدیک آن قطعه در طرف راست باغى است مال شخصى که او را حاجى میرزا هادى مى گفتند و از ثـروتـمندان معروف عجم و در بغداد ساکن بود گفتم : سیدنا راست است که مى گویند: زمین بـاغ حـاج مـیرزا هادى , مال موسى بن جعفر (ع ) است ؟ فرمود: چه کار دارى و از جواب خوددارى نمود.
در این هنگام به جوى آبى که از رود دجله براى مزارع و باغهاى آن حدود کشیده اند,رسیدیم .
این نـهـر از جـاده مـى گـذرد و از آن جا جاده دو راه به سمت شهر مى شود, یکى راه سلطانى است و دیگرى راه سادات .
آن جناب به راه سادات میل نمود.
گفتم : بیا از این راه (راه سلطانى ) برویم .
فرمود: نه , از همین راه خودمان مى رویم .
آمدیم و چند قدمى نرفته بودیم که خود را در صحن مقدس نزد کفشدارى دیدم درحالى که هیچ کوچه و بازارى مشاهده نشد.
از طرف باب المراد که سمت مشرق وطرف پایین پا است داخل ایوان شـدیم .
ایشان در رواق مطهر معطل نشد و اذن دخول نخواند و وارد شد و کنار در حرم ایستاد.
به من فرمود: زیارت بخوان .
عرض کردم :من سواد ندارم .
فرمود: من براى تو بخوانم ؟ عرض کردم : آرى .
فـرمـود: ءادخل یا اللّه السلام علیک یا رسول اللّه السلام علیک یا امیرالمؤمنین وهمچنین سلام بر هـمـه ائمـه نـمـود تـا بـه حـضرت عسکرى (ع ) رسید و فرمود:السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکرى .
آنگاه به من رو کرد و فرمود: آیا امام زمان خود را مى شناسى ؟ عرض کردم : چرا نشناسم .
فـرمـود: بـر امـام زمـانت سلام کن .
عرضه داشتم : السلام علیک یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یا بن الحسن .
تبسم نمود و فرمود: و علیک السلام ورحمة اللّه و برکاته .
داخل حرم مطهر شدیم و ضریح مقدس را چسبیدیم و بوسیدیم بعد به من فرمود:زیارت بخوان .
دوباره گفتم : من سواد ندارم .
فرمود: برایت زیارت بخوانم ؟ عرض کردم : آرى .
فرمود: کدام زیارت را مى خوانى ؟ گفتم : هر زیارتى که افضل است مرا به آن زیارت دهید.
ایـشـان فرمود: زیارت امین اللّه افضل است و بعد به خواندن مشغول شد و فرمود:السلام علیکما یا امینى اللّه فى ارضه و حجتیه على عباده تا آخر.
در هـمـیـن وقت چراغهاى حرم را روشن کردند دیدم شمعها روشن است , ولى حرم مطهر به نور دیـگـرى مـانـنـد نور آفتاب روشن و منور است به طورى که شمعها مثل چراغى بودند که روز در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هیچ متوجه نمى شدم .
وقتى زیارت تمام شد از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرقى ایستادندو فرمودند: آیا جـدم حـسـین (ع ) را زیارت مى کنى ؟ عرض کردم : آرى , زیارت مى کنم , شب جمعه است .
زیارت وارث را خواندند و در همین وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند.
ایـشان به من فرمودند: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان .
بعد هم به مسجد پشت سرحرم مطهر, کـه جـمـاعت در آن جا منعقد بود, تشریف آوردند و خود فرادى در طرف راست امام جماعت و به ردیف او ایستادند من وارد صف اول شدم و مکانى پیداکردم .
بـعـد از نماز آن سید بزرگوار را ندیدم .
از مسجد بیرون آمدم و در حرم جستجو کردم ,اما باز او را نـدیـدم .
قـصـد داشتم ایشان را ملاقات نموده , چند قرانى پول بدهم و شب نزد خود نگه دارم که مـیـهـمان من باشد.
ناگاه به خاطرم آمد که این سید که بود؟ و آیات معجزات گذشته را متوجه شدم , از جمله این که من دستور او را در مراجعت به کاظمین (ع ) اطاعت کردم با آن که در بغداد کار مهمى داشتم .
و ایـن کـه مرا به اسم صدا زد, با آن که او را تا به حال ندیده بودم .
و این که مى گفت :موالیان ما.
و ایـن کـه مـى فـرمود: من شهادت مى دهم .
و همچنین دیدن نهر جارى ودرختان میوه دار در غیر فـصل خود و غیر اینها.
[که تماما گذشت ] و این مسائل باعث شد من یقین کنم که ایشان حضرت بـقـیة اللّه ارواحنافداه است .
مخصوصا در قسمت اذن دخول و پرسیدن این که آیا امام زمان خود را مى شناسى .
یعنى وقتى که گفتم :مى شناسم , فرمودند: سلام کن , چون سلام کردم , تبسم کردند و جواب دادند.
لذا نزد کفشدارى آمدم و از حال آن حضرت سؤال کردم .
کفشدار گفت : ایشان بیرون رفت بعد پرسید این سید رفیق تو بود.
گفتم : بلى .
بـعـد از ایـن اتـفاق به خانه میهمان دار خود آمدم و شب را در آن جا به سر بردم .
صبح که شد, نزد جناب شیخ محمد حسن کاظمینى آل یاسین رفتم و هر آنچه را دیده بودم ,نقل کردم .
ایـشان دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از اظهار این قصه و افشاى این سر نهى نمود و فرمود: خداوند تو را موفق کند.
بـه همین جهت من آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آن که یک ماه ازاین قضیه گذشت .
روزى در حرم مطهر, سید جلیلى را دیدم که نزد من آمد و پرسید:چه دیده اى ؟ گفتم : چیزى ندیده ام .
باز سؤالش را تکرار کرد.
اما من به شدت انکارنمودم .
او هم ناگهان از نظرم ناپدید شد