&یا علمدارحسین(ع) &
...آن روزچه دیرمی گذشت.
گویی زمین وزمان چشم برهم نهاده بودتاگذران واقعه،مُهرشرمندگی رابرپیشانی شان بکوبد.
جهان درسکوت غریبی فرورفته بودومظلومیت رانظاره می کرد؛مظلومیتی به بلندای تاریخ.
کربلابرای کاروان،غمکده ای شده بودکه برهررهگذری،محشررامی نمایاند.
دراین محشرخاکی،توگویی حیات آسمانی درشاه رگ ها،سله بسته بود.
تلخی فرارلحظه ها،کودکان نینوارابی تاب کرده بودوقهقهه ی بی رحمی،برقلب کوچک شان فشارمی آورد.
آرامش کودکانه به یغمارفته بودونگاه های معصومانه،ذره ای ترحم می جست.
وآیادراین دشت بی کسی،آیابرای مردانگی جایی مانده بود؟
دست های کوچک درپی جرعه ای آب،خاک راکنارمی زد،تاشایدماننداسماعیل(ع)تشنه،چشمه ایاززمین بجوشد،ولی این بارآزمونی سخت ترازقصّه ی ابراهیم(ع)وفرزندش پیش روی آنان بود.
لب های ترک خورده،حکایت ازجگری تفتیده داشت که داغ ناجوانمردی رابرگرده می کشید.
کودکان،پیراهن های شان رابالازده بودندوشکم های شان راروی خاک مرطوب زیرمشک های خالی گذاشته بودندتاکمی ازسوزعطش بکاهند.
دیگرمشک نیزنای باریدن نداشت تادل بی قرارکودکان راآرامش بخشد.ودراین میان، علمدار،چه پرهیبت می نمود!
ازجاری دستانش،طپش آب به گوش می رسید.نگاهش به همه،امیدرانویدمی داد.همه ی دیدگان به ضریح دستان آب آوراودخیل بسته بودندواوخوب می دانست که ازاوچه می خواهند.
این چنین بودکه علم داربه پیشگاه امیرآمدواذن خواست تاساقی باشد،ولی امرآمدکه سقّاباش!
واین گونه شدکه سنگینی مشک بردوش علم دارافتادوبه سوی آب شتافت.ساعتی نگذشته بودکه شقاوت،مشک رادریدوآب ازشرمندگی آب شد.خیال سبزسیراب شدن کودکان،درپیش چشمان خون گرفته ی علم داردودشدوبه هوابرخاست.اینک سقّابودکه درخون وخجالت،غوطه می خوردوپایان این شرمندگی راازدست فرشته ی مرگ می طلبید.1
چشمم ازآب پرومشک من ازآب تهی است
جگرم غرقه به خون وتنم ازتاب تهی است
به روی اسب،قیامم،به روی خاک سجود
این نمازره عشق است،زآداب تهی است
«یاقمربنی هاشم ادرکنی»
پاورقی:نسیم محرم،ص321-322