گفتار حکماء، کنار جنازه اسکندر
(فاعتبرو یا اولی الابصار)
پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى کرد، به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند(1).
این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آنرا در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترین آنها (ارسطاطالیس ) به سایرین رو کرد و گفت :
به پیش آئید، و هر یک از شما سخنى بگوئید تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :
سخن ارسطاطالیس : اسیر کننده اسیران ، خود اسیر گشت
((اصبح آسرالاسراء اسیرا:))
((آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت ))
جمع کننده طلاها
دومى گفت :
((هذا الملک کان یخباء الذهب فقد صار الذهب یخباءه :))
((این همان پادشاهى است که طلاها را جمع مى کرد و در بر مى گرفت ولى اینک طلاها او را در بر گرفته است ))
از شگفتترین شگفتیها
دیگرى گفت :
((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :))
((از شگفتترین شگفتیها اینکه ، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند))
چرا مرگرا از خود دور نکردى
چهارمى گفت :
((یا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عیانا فهلا باعدت من اجلک لتبلغ بعض املک :
((اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى ))
وبال گردن
دیگرى گفت :
((ایها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلک عند الاحتیاج الیه فغودرت علیک اوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغیرک واثمه علیک :))
((اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند))
موعظه اى مرگ
ششمى گفت :
((قد کنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتک ، فمن کان له معقول فلیعقل و من کان معتبرا فلیعتبر:))
((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اینک هیچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نیست ، بنابراین کسیکه داراى عقل است در این باره بیندیشد و کسیکه خواهان عبرت است باید عبرت بگیرد)).
وحشت وترس
دیگرى گفت :
((رب غائب لک یخافک من ورائک و هو الیوم بحضرتک ولایخافک :))
((چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند))
سکوت
هشتمى گفت :
((رب حریص على سکوتک اذلا تسکت و هو الیوم حریص على کلامک اذلا تتکلم :))
((چه بسا افرادى که علاقه شدید بسکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى ))
مرگ
دیگرى گفت :
((کم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :))
((این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد))
پادشاهى
دهمى گفت :
((یا عظیم السلطان اضمحل سلطانک ، کما اضمحل ظل السحال و عفت آثار مملکتک کما عفت آثار الذباب :))
((اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!))
زمین
دیگرى گفت :
((یا من ضاقت علیه الارض طولا و عرضا لیت شعرى کیف حالک فیما احتوى علیک منها:))
((اى کسى که زمین با این طول و عرض بر توتنگ بود کاش مى دانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟))
لذت زود گذر
دوازدهمى گفت :
((ایها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فیما لایدوم سروره و تقطع لذته فقد بان لکم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:))
((اى کسانى که در اینجا بگرد جنازه اسکندر اجتماع کرده و به هم پیوسته اید، بچیزى که سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبندید، اینک براى شما راه درست و هدایت از راه گمراهى و فساد آشکار شد))
غضب
دیگرى گفت :
((یا من کان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :))
((اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى ؟!))
عبرت
دیگرى گفت :
((قد رایتم هذا الملک الماضى فلیتعظ به الملک الباقى :))
((اى حاضران شما این پادشاه را که درگذشت دیدید، پس باید پادشاهانى که باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگیرند))
ساکتان سخن بگویند پانزدهمى گفت : ((ان الذى کانت الاذان تنصت له قد سکت ، الان کل ساکت :)) ((آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند))
((ما کنت احسب ان غالب دارا یغلب :))
((گمان نمى کردم کسى که بر دارا پادشاه ایران پیروز گردید مغلوب گردد))( 3)
××××× پاورقی:1- صاحب مروج الذهب این حکما را 28 نفر شمرده است (مروج الذهب ج 1 ص 321). 2- دختر دارا بن دارا (مروج الذهب ج 1 ص 322). 3- داستان باستان،آیت الله حسین نوری