گفتار حکیم فردوسى درباره اسکندر
سخن سراى بزرگ ایران فردوسى براى مجسم ساختن صحنه عبرت آمیزمرگ اسکندر چنین مى گوید:
چو بردند او را به اسکندرى ××× جهان را دگرگونه شد داورى
بهامون نهادند صندوق او××× زمین شد سراسر پر از گفتگو
به اسکندرى ،کودک و مرد و زن ××× به تابوت او بر شدند انجمن
اگر برگرفتى زمردم شمار××× مهندس فزون آمدى صد هزار
حکیم ارسطالیس ، پیش اندرون××× جهانى برو دیدگان پر زخون
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست××× چنین گفت که اى شاه یزدان پرست
کجا آن هش و دانش و راءى تو××× که این تنگ تابوت شد جاى تو
بروز جوانى بدین مایه سال ××× چرا خاک را برگزیدى نهال
حکیمان رومى شدند انجمن ××× یکى گفت : کاى پیل روئینه تن
زپایت که افکندوجایت که جست ؟××کجا آنهمه حزم و راءى درست ؟
دگر گفت : چندى نهادى تو زر××× کنون زر چه دارد تنت را ببر
دگرگفت :کزدست توکس نجست×××چرا سودى اى شاه با مرگ دست
دگر گفت : کاسودى از درد و رنج×××هم از جستن پادشاهى و گنج
دگر گفت : چون پیش داور شوى ×××همان بر که کشتى همان بدروى
دگر گفت : ما چون تو باشیم زود×××که باشى تو چون گوهر نابسود
دگر گفت : کاى برتر از ماه و مهر×××چه پوشى همى زانجمن خوب چهر
دگر گفت : دیبا بپوشیده اى ×××زما چهر زیبا بپوشیده اى
کنون سر زدیبا برآور که تاج ×××همى جویدت یاره و تخت عاج
دگر گفت : پرسنده پرسد کنون×××چه دارى همى پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختى ×××به سختى به گنج اندر آویختى
چو دیدى که چند از بزرگان بمرد×××زگیتى جز از نام نیکى نبرد
دگر گفت : روز تواندر گذشت ×××زبانت زگفتار بیکار گشت
دگر گفت : کردار تو باد گشت ×××سرسرکشان از تو آزاد گشت
ببینى کنون بارگاهى بزرگ ×××جهانى جدا کرده از میش و گرگ
هر آنکس که او تخت و تاج تو دید×××عنان از بزرگى بباید کشید
که بر کس نماند چو برتر نماند×××درخت بزرگى چه باید نشاند
دگر گفت : کاندر سراى سپنج ×××چرا داشتى خویشتن را به رنج
که بهر تو دین آمد از رنج تو×××یکى تنگ تابوت شد گنج تو
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت ×××تو تنها بمانى در ین پهن دشت
همانا پس هر کسى بنگرى ×××فراوان غم زندگانى خورى
وز آن پس بیامد دوان مادرش ××فراوان بمالید رخ بر سرش
همیگفت کاى نامور پادشاه ×××جهاندار و نیک اختر و پارسا
جهاندار داراى دارا کجاست ؟×××کزو داشت گیتى همه پشت راست
همان خسرو و اشک و قرقار وفور×××چو خاقان چین و شه شهر زور
دگر شهر یاران که روز نبرد×××سرانشان زباد اندر آمد بگرد
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ ×××ترا گفتم ایمن شدستى زمرگ
زبس رزم و پیکار و خون ریختن ×××به هرمرز با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز ×××همى دارى از مردم خویش راز
چو کردى جهان از بزرگان تهى ×××بینداختى تاج شاهنشهى
درختى که کشتى چو آمد به بار×××همى خاک بینم ترا غمگسار
همه نیگوئى ماند و مردمى ×××جوانمردى و خوبى و خرمى
وگر ماند ایدر ز تو نام زشت ×××نیابى عفى الله خرم بهشت
چنین است رسم سراى کهن ×××سکندر شد و ماند ایدر سخن
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بکشت ×××نگر تا چه دارد گیتى به مشت
برآورد پر مایه ده شارسان ××× شد آن شارسانها همه خارسان
بجست آنکه هرگز نجستست کس ×××سخن ماند از وى در آفاق و بس