داستان دوستان
مار
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمین صفوى ریزى )) رحمة اللّه علیه که از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعریف فرمود:
منزل ما خیلى مار داشت ، با اینکه با ما کارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما دیگر خسته شده بودیم .
یکسالى که حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شیخ بگوید مار در منزل ما زیاد است و ما راحت نیستیم و ایشان دعا کند این مارها بروند.
من آمدم جلوى شیخ به پدرم گفتم . حاج شیخ فرمود: این بچه چه مى گوید، گفتم آشیخ ما منزلمان خیلى مار دارد کارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شیخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: این پول را بگیر و برو فلفل سیاه بخر و بیاور.
من رفتم خریدم و آوردم . حاج شیخ فرمود: چند نفر هستید؟ گفتیم : هیجده نفر توى این منزل هستیم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه یک مشت خاک بیاور.
من آوردم دیدم هیجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعایى خواند و فوت کرد و فلفلها را روى خاک ها ریخت ، و بعد فرمود همانجا را بِکَن و اینها را دفن نما، من همین کار را کردم ، دیگر مارى در خانه ما پیدا نشد.1
******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده