نجابت محمد بن زید حسنى معروف به (داعى ) از نوادگان امام حسن مجتبى (ع ) است که در سال 271 هجرى در مازندران به سلطنت رسیده و هفده سال با کمال قدرت حکومت کرد. در پایان کار (محمد بن هارون سرخسى ) از طرف (امیر اسماعیل سامانى ) به جنگ او رفت و با وى پیکار نمود. (داعى ) در آن جنگ شهید شد و سرش را از تن جدا ساختند و با فرزندانش که اسیر شده بود به (مرو) و (بخارا) فرستادند و بدنش را در گرگان کنار مرقد (محمد دیباج ) پسر امام جعفر صادق (ع ) دفن کردند. محمد بن زید داعى در علم و فضل توانا و در سماحت و شجاعت ، مردى عالیقدر و بزرگ بود، علما و شعراى عصر او را پناهگاه خود مى دانستند، و روى به درگاه او مى آوردند. وى در آخر هر سال ، بیت المال خود را بازرسى مى کرد، و آنچه در خزینه باقى مانده بود، به سلسله مراتب میان مردم قریش و فرزندان انصار یعنى اهل مدینه که به یارى پیغمبر برخاسته بودند، و فقیهان و قاریان قرآن و دیگر مردم تقسیم مى کرد، و چیزى باقى نمى گذاشت . در یکى از سالها نخست از اولاد عبد مناف شروع کرد و چون از بنى هاشم فراغت یافت ، طبقه دیگر از اولاد عبد مناف را پیش خواند، در این وقت مردى برخاست تا عطاى خود را بگیرد. محمد بن زید پرسید: از کدام تیره اى ؟ - از اولاد عبد مناف . - از چه شاخه اى ؟ - از بنى امیه ! - از کدام سلسله آنها؟. مرد اموى ساکت شد و جوابى نداد! - ها! بگو! چرا حرف نمى زنى ؟ حتما از فرزندان یزیدبن معاویه هستى ، اینطور نیست ؟! - آرى چنین است . - عجب مرد احمقى هستى که چشم طمع به عطاى اولاد ابوطالب دوخته اى ، در صورتى که آنها از شما چیزى طلب نمى کنند. اگر از اعمال جدت (یزید) اطلاع ندارى ، بسیار نادان و بى عقل هستى و چنانچه از رفتار آنها با ما آگاهى ، دانسته خود را به هلاکت افکنده اى . سادات علوى وقتى این کلمات را از داعى شنیدند، با خشم به مرد اموى نگریستند و قصد جانش کردند. محمد بن زید بر آنها بانگ زد و گفت : مبادا درباره او اندیشه بد کنید، هر کس او را اذیت کند از من کیفر خواهد دید، گمان مى کنید خون امام حسین (ع ) را باید از او جست ؟ نه ! خداوند کسى را به گناه دیگرى عذاب نمى کند. همه گوش کنید تا داستانى برایتان نقل کنم و آنرا به کار بندید! پدرم (زید) مى گفت : در سالى که منصور خلیفه عباسى به مکه معظمه رفته بود، روزى گوهرى گرانبها براى فروش نزد وى آوردند. منصور مدتى گوهر را تماشا کرد و گفت : این گوهر متعلق به (هشام بن عبدالملک مروان ) است که چون خلیفه بوده مى باید به من برسد. پسرى بنام محمد از هشام باقى مانده و این گوهر را حتما او در معرض فروش قرار داده است . آنگاه رو کرد به (ربیع حاجب ) و گفت : فردا بعد از نماز بامداد دستور بده درهاى مسجدالحرام را ببندند، سپس یک در را باز کن و بعد به مردم اجازه بده که یک یک از آن در خارج شوند. وقتى محمد را شناختى او را گرفته نزد من بیاور. صبح روز بعد پس از خاتمه نماز جماعت که پشت سر خلیفه مى گزاردند، چون درهاى مسجد بسته شد و اعلام کردند مردم یک یک فقط از فلان در خارج شوند، (محمد بن هشام ) دانست که این نقشه براى دستگیرى اوست . از این رو وحشت زده و متحیر به هر سو نگران بود و نمى دانست چه کند. در همین موقع محمد بن زید بن على بن الحسین (ع ) به او بر خورد و آشفتگى وپریشانى او را دید و فهمید که این توطئه به خاطر اوست که سخت خود را باخته است . محمد بن از وى پرسید: کیستى و چرا چنین پریشان و نگران هستى ؟ محمد بن هشام گفت : اگر خود را معرفى کنم تاءمین جانى دارم ؟ گفت : آرى . تعهد مى کنم که تو را از خطر نجات بدهم . گفت : من محمد بن هشام بن عبدالملک مروان هستم اکنون شما نیز خودتان را معرفى کنید، گفت : من هم محمد بن زید بن على بن الحسین (ع ) هستم !! هر چند (هشام ) پدر تو پدرم (زید) را شهید کرد. ولى اى پسر عم ! تو او جان خود ایمن باش ، زیرا تو قاتل زید نیستى و کشتن تو خون به ناحق ریخته زید را تلافى نمى کند. اکنون باید به هر تدبیر شده تو را از این خطر نجات دهم . براى تاءمین این منظور نقشه اى به نظرم رسیده است و مى خواهم آنرا عملى کنم ، به شرط این که تو هم موافقت کنى و ترس به خود راه ندهى ، آنگاه براى ایفاى نقشه اى که طرح کرده بود دستورى به محمد بن هشام داد و سپس رداى خود را از تن در آورد و بر سر و روى او انداخت . کشان کشان او را با خود مى برد و پى در پى به وى سیلى مى زد. همین که به در مسجد و نزدیک (ربیع حاجب ) رسید، در حالى که داد و فریاد راه انداخته بود، به وى گفت : این مرد خبیث شتر بانى از اهل کوفه است . شترى به من کرایه داده که رفتن و آمدن در اختیار من باشد، ولى بعد از نزد من گریخت و شتر را به دیگرى کرایه داده است ! من دو شاهد عادل براى اثبات این مدعا دارم . اکنون دو تن از ملازمان خود را همراه من بفرست تا او را نزد قاضى ببرم ! (ربیع ) دو نفر ماءمور را به (محمد بن زید) سپرد، محمد به اتفاق ماءمورین از مسجد بیرون آمد. در میان راه رو کرد به طرف محمد بن هشام و گفت : اى خبیث ! اگر حق مرا مى پردازى که دیگر زحمت به نگهبان و قاضى ندهم ؟ (محمد بن هشام ) نیز که کاملا متوجه کار بود گفت : یا بن رسول الله ! حاضرم ، اطاعت مى کنم ! در این موقع محمد بن زید رو کرد به ماءمورین (ربیع ) و گفت : چون متعهد شده که حق مرا بپردازد، دیگر شما زحمت نکشید و مراجعت کنید. وقتى ماءمورین برگشتند، (محمد بن هشام ) که به آسانى از خطر جسته بود، سرو روى (محمد بن زید) را بوسید و گفت : پدر و مادرم فدایت شود، خداوند بهتر مى دانست که رسالت خود را در خانواده شما قرار داد. سپس گوهرى قیمتى از جیب در آورد و گفت : اکنون با قبول این هدیه ناقابل مرا مفتخر بفرمائید! محمد بن زید گفت : اى پسر عم ! ما خانواده اى هستیم که در ازاى کار نیک چیزى نمى گیریم ، من که درباره تو از خون پدرم زید چشم پوشیدم ، گوهر را براى چه مى خواهم ؟! اکنون خود را پنهان کن که (منصور) سخت در جستجوى تو است )! وقتى محمد بن زید داعى ، داستان را به پایان آورد، دستور داد آن (مرد اموى ) را که از فرزندان یزید بود و در حضور وى ایستاده و به سخنان او گوش مى داد، مانند یکتن از اولاد عبدمناف عطا دهند، آنگاه چند نفر از ماءمورین خود را همراه وى فرستاد تا او را به وطنش (رى ) برسانند و رسید گرفته باز گردند! (مرد اموى ) نیز برخاست و مطابق معمول آن روز که سرپادشاهان و امرا را مى بوسیدند، سر محمد بن زید را بوسید و رفت . 1 ******* پاورقی:1- عمدة الطالب چاپ بیروت صفحه 237.