داستان دوستان
تشرف ابو راجح حمامی
در حـلـه بـه مـرجـان صغیر, که حاکمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پیوسته صحابه را سب و سرزنش مى کند.
دسـتـور داد کـه او را حـاضر کنند.
وقتى حاضر شد, آن بى دینان به قدرى او را زدند که مشرف به هـلاکـت شد و تمام بدن او خرد گردید, حتى آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت .
بعد هـم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنى بستند.
بینى اش را هم سوراخ کردند و ریسمانى از مو داخـل سـوراخ بینى او کردند.
سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در کوچه هاى حله بگردانند و بزنند.
آنـهـا هـم همین کار را کردند, به طورى که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید.
وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند.
آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد.
حاضران گفتند: او پیرمردى بیش نـیـست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتیاج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نکن .
خلاصه آن قدربا او صحبت کردند, تا دستور رهایى ابوراجح را داد.
بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.
صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است , به طورى که اثرى از آنهانیست .
تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.
گـفـت : مـن بـه حالى رسیدم که مرگ را به چشم دیدم .
زبانى برایم نمانده بود که از خداچیزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه کردم .
ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روى من کشید, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات کار کن , چون حق تعالى به تو عافیت مرحمت کرده است .
پس از آن به این حالت که مى بینید, رسیدم .
شـیـخ شـمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه ) مى گوید: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعیف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و کوسج (مردى که محاسن نداشته باشد) بود ومن همیشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم .
صبح آن روزى که شفا یافت , او را درحالى که قوى و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم .
ریش او بلند و رویش سرخ ,به طورى که مثل جوان بیست ساله اى دیده مى شد.
و به همین هیئت و جوانى بود, تاوقتى که از دنیا رفت .
بـعـد از شفا یافتن , خبر به حاکم رسید.
او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتى وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد, رعب و وحشتى به او دست داد.
از طرفى قبل از این جریان , حاکم همیشه وقتى کـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) که در حله است مى کرد, ولى بعد از این قضیه , روى خودرا به سمت آن مقام کرده و با اهل حله , نیکى و مدارا مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درک واصل شد, در حالى که چنین معجزه روشنى در آن خبیث تاثیرى نداشت.