فرزند گمشده رئیسجمهور ایران پیدا شد
سرباز ولایت از ماجرای دیدارش با یکی از محافظین سابق حضرتآیت الله خامنه ای در دوران ریاست جمهوری، خاطرهای را تعریف کرد.
به گزارشثانیهنیوز، سرباز ولایت اظهار میدارد: امروز با یکی از محافظان آقا دیداری کوتاهداشتم، از زندگی ساده ، صمیمی و مردمی آقا و روح لطیفش میگفت و گفت؛
«آیتالله خامنه ای محافظ ما بوده است...»
وی که اکنون شغل معلمی را اختیار کردهاست از داستان ناشناس به جبهه رفتن فرزند آیت الله خامنه ای خاطره ای را ذکر کرد وگفت که «او آنقدر گمنام بود که کسی اور ا نمی شناخت» و یکی از خاطرات وی را بیانکرد :«مدتی بود که از پسر آقا خبری نداشتیم(زمان ریاستجمهوری) و هراسان به دنبالاو میگشتیم دیگر شک داشتیم که خوشبین باشیم و فرضیههای ربودن وی پیش آمد و... تااینکه یکروز از بیمارستان فیاضبخش به دفتر رئیسجمهوری تماس گرفتند و گفتند آقایک پسر جوانی اینجا هستند که از جبهه آمدهاند و موجی است و ما هر چه از اومیپرسیم که فرزند چه کسی هستی جواب میدهد من پسر سیدعلی خامنهای هستم این سه روزاست دائم این جواب را به ما میدهد. و ما هم رفتیم و پسر گمشده رئیسجمهور که کسیآن را نمیشناخت و به باور کسی هم نمیرسید که او فرزند شخص دوم مملکت باشد را بهخانه برگرداندیم.»
خاطره
شهید همت
غذاییی رامی خوردکه بسیجی هاخورده بودند
به نام خدا
حاجی یک روز برای دیدار ما به «قمشه» آمده بود. مادرش برای نهار، نان و کباب آماده کرد. من احساس کردم که نمی خواهد غذا بخورد. یکی، دو لقمه غذا خورد و کنار کشید. به او اصرار کردم که غذایش را بخورد. در جوابم گفت: «پدر! من چطور نان و کباب بخورم؛ در حالی که نمی دانم امروز بسیجیان لشگر در سنگرهایشان چه می خورند.»
---------------------------------------------------
یکی از روزهای عملیات والفجر چهار، در قرارگاه تاکتیکی لشگر، برای ناهار، غذای گرم آماده کرده بودند. معمولاً هنگام عملیات از کنسرو و غذاهای آماده استفاده می شد. حاج همّت نخستین لقمه را در دهان گذاشت و وقتی می خواست لقمه دوم را بردارد، یاد چیزی افتاد و دست از غذا خوردن کشید. او پرسید:« آیا بچّههایی که در خطّ مقدّم هستند هم از همین غذا می خورند؟»
مسوول تدارکات گفت: «امروز به همه نیروها غذای گرم دادهایم؛ حتی به بچّههای خطّ مقدّم.»
وقتی حاج همّت مطمئن شد که همه نیروها از همان غذا خورده اند، او هم مشغول خوردن غذا شد.
---------------------------------------------------
بعضی از خصوصیات اخلاقی حاج همّت، آدم را به یاد توصیه ها و فرمایشهای حضرت علی (علیه السلام) می انداخت. یک شب حدود ساعت یک و نیم بود که به پادگان دو کوهه رسیدیم و بنا شد تا صبح جلسه داشته باشیم. من و حاجی از غروب در راه بودیم و شام نخورده بودیم؛ ولی حاج همّت چیزی نمی گفت. پیش از شروع جلسه، به شهید حاج آقا عبادیان ( که آن موقع مسؤول تدارکات لشگر بود) گفتم: «ما هنوز شام نخوردیم!»
شهید عبادیان از حاج همّت اجازه گرفت و رفت و دو تا ظرف باقالی پلو، با دو تا کنسرو ماهی تُن آورد. من قاشقم را برداشتم و مشغول خوردن شدم. حاجی هم داشت صحبت می کرد و در همان حال، اوّلین لقمه را برداشت. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، لقمه غذا را پایین آورد و پرسید:«بسیجیان شام چی خوردند؟» شهید عبادیان گفت:«همین غذا را.» حاجی پرسید:«یعنی دقیقاً همین غذا را؟» شهید عبادیان گفت: «همین غذا بود.» حاجی پرسید: «تن ماهی هم بود؟»
شهید عبادیان گفت:« همین پلو را خورده اند. تُن ماهی هم فردا می دهیم.»
حاجی قاشق غذا را زمین گذاشت. شهید عبادیان گفت:« به خدا قسم فردا ظهر به همه کنسرو ماهی می دهیم!»
حاجی گفت:« به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم؛ ولی الان نمی خورم!»
در این موقع بود که من هم ناراحت شدم. حاجی فرمانده لشگر بود؛ ولی حاضر نمی شد حتی یک کنسرو بیشتر از بسیجیان بخورد؛ یعنی تا این حد مراقب بود که لباس و غذایش یا بدتر از بسیجیان یا حداکثر، در همان اندازه آنان باشد.
*****
پسر بزرگ حاجی ـ مهدی ـ یکماهه بود که همراه با مادرش و من و مادر حاجی به اندیمشک رفتیم تا او را ببینیم. وقتی به آنجا رسیدیم، حاجی به قرارگاه رفته بود و صبح فردا به دیدن ما آمد. چند ساعتی با هم بودیم. بعد، حاجی از همه عذرخواهی کرد و گفت که در پادگان دوکوهه کار دارد. من هم با او به پادگان رفتم. در پادگان، متوجّه پوتین نامناسب حاجی شدم. به او گفتم:« این کفشها به پایت بزرگ است. هوا هم گرم است. چرا به جای اینهاـ مثل بقیه ـ کتانی نمیپوشی؟»
او گفت:« کتانیها برای بسیجیان است. من نمی توانم از آنها استفاده کنم!»
من به انبار تدارکات رفتم و به مسؤول آنجا گفتم:« شما نمی توانید یک جفت کتانی به حاجی بدهید؟ کفشهایش خوب نیست!»
مسؤول تدارکات گفت: «همه چیزهایی که ما در انبار داریم، تحت اختیار حاجی است. هر چند جفت که می خواهید، بردارید و ببرید.»
من چند جفت کفش برداشتم و پیش حاجی بردم. حاجی با رعایت احترام و ادب گفت:« پدرجان! گفتم که این کتانیها برای بسیجیان است نه برای ما! اگر شما می خواهی من کفش راحت بپوشم، از شهر برایم تهیه کنید!»
من به شهر رفتم و یک جفت کفش مناسب خریدم و آوردم. بعد از ظهر آن روز، حاجی گفت باید بسرعت به طرف
قرارگاه برویم.
گفتم:« آخر تو که میهمان داری. لااقل یک شب در کنار آنان بمان.»
حاجی گفت:« باید حتماً بروم. فرصت برای دیدن خانواده زیاد است!»
در راه، کنار یک ایستگاه صلواتی ایستادیم و چای خوردیم. وقتی آماده حرکت شدیم، یک بسیجی را دیدیم که
کنار جاده منتظر ماشین ایستاده است. حاجی از راننده خواست تا او را هم سوار کند. پس از سوار شدن
بسیجی، حاجی از او پرسید:« برای چه به اینجا آمده بودی؟»
بسیجی گفت:« کفشهایم خوب نیست. آمده بودم شاید کفش مناسبی تهیه کنم؛ ولی نتوانستم.»
حاجی کفشهایش را که برایش خریده بودم، برداشت و به او داد و گفت: «ببین اینها اندازهات میشود!»
بسیجی با خوشحالی کفشها را گرفت و پایش کرد و گفت: «بله برادر؛ اندازه اندازه است!»
حاجی کفشها را به آن بسیجی بخشید. وقتی او را پیاده کردیم، به حاجی گفتم: «تو که خودت بیشتر از آن
بسیجی به آن کفشها نیازمند بودی، چرا آنها را بخشیدی؟»
حاجی گفت: «پدر! من یک فرمانده هستم؛ بسیجیان از من انتظار دیگری دارند. من نمی توانم کفش نو بپوشم،
در حالی که بعضی بچّهها ـ مثل همین رزمنده ـ کفش مناسب ندارند.»
عمریست که در خلوت شیدایی چشمت
مستیم از آن مشرب رویایی چشمت
هرچند که پیغمبر چشمان تو بودیم
ماندیم در اعجاز مسیحایی چشمت
از بس که مفاهیم نگاه تو بلند است
دوریم، از اشراق تماشایی چشمت
این پنجره ها عادت تکراری صبح است
در نافله ی صبح دل آرایی چشمت
صحرایی و شبگرد و پر از زخم و سکوتند
این خلوتیان شب یلدایی چشمت
«ما زاده عشقیم و پسرخوانده جامیم»
مستیم و خمار از می زیبایی چشمت