داستان دوستان
خرما و مریض
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمین صفوى ریزى )) رحمة اللّه علیه که از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعریف فرمود:
من خدمت ((حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى )) رضوان الله تعالى علیه بودم ، یک پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ایشان و گفت : آقا من زنم مریض است و هفت ، هشت تا بچه کوچک دارم اگر این زن بمیرد من با این بچه ها چه کنم . گفته اند بیایم خدمت شما یک نظر مرحمتى بفرمائید عیالم خوب شود.
((حاج شیخ حسن على )) فرمود: دو دانه خرما بیانداز داخل استکان آب و آبش را به او بده بخورد.
گفت : آقا آب هم به او بدهیم از لاى دهنش بیرون مى ریزد، یعنى آب هم از گلویش پایین نمى رود.
فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى شود. پاسبانِ خیلى ناراحت شد و یک نگاه غضب آلود به شیخ کرد و رفت .
من کنار آشیخ نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت مى کردم که بعد از ساعتى دیدم پاسبانِ آمد و خودش را روى دست و پاى شیخ انداخت ، شیخ فرمود: چرا این کارها را مى کنى بلند شو ببینم مگر عیالت خوب نشد.
گفت : چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشکر کنم چون وقتى که شما فرمودید برو خودت خرما را بخور عیالت خوب مى شود، من ناامید شدم و یک مقدار چیز توى دلم به شما گفتم ، که آقا مى گوید برو خرما بخور عیالت خوب مى شود چطور مى شود!...
از پیش شما که رفتم خیلى ناراحت شدم وگریه ام گرفت و با خودم گفتم حالا که به منزل مى روم بالاسر جنازه عیالم مى روم و او از دنیا رفته .
همینطور که مى رفتم فراموش کردم که شما گفته بودید خرما بخور، یک وقت دیدم بقال سر محل خرماى خیلى خوبى آورده و بیرون از مغازه اش گذاشته ، من هم اشتها کردم و یک مقدار خرما خریدم و در حال گریه مى خوردم ، وقتى بمنزل رسیدم ، دیدم عیالم نشسته و مى گوید: من گرسنه هستم .
گفتم : چه مى گویى زن . گفت : گفتم گرسنه ام .
گفتم : بابا ما آب توى حلقت مى کردیم آبها از گلویت پایین نمى رفت و پس مى دادى ؟!
گفت : من حالا گرسنه هستم ، غذا آوردم ، دیدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم : چطور شده ؟! گفت : نمى دانم من تا ده دقیقه پیش با عزرائیل دست و پنجه نرم مى کردم ، نفهمیدم چطور شد که خوب شدم .
حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشکّر کنم .1
*******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
داستان دوستان
ملخ
((حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا هاشمى نژاد)) فرمودند:
یک شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شیخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله علیه معروف به نخودکى و گفته بود: آشیخ یک سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زکات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ها مى خورند. چون زکات نمى دهى آنها بر مى دارند، آیا قول مى دهى زکات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا یک دعا برایش نوشت و فرمود: برو این دعا را توى آن زمین چال کن و از قول من به آن ملخ ها بگو، ملخ ها شیخ حسن على گفته بلند شوید بروید پاى این ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمین را بخورید، من زکات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمین چال کردم و حرف آشیخ حسن على را هم براى ملخ ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع کردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سیر مى شوند.
کم کم گندمها رشد کردند و مزرعه ما آن سال محصول بسیار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل کردیم .1
******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
داستان دوستان
مار
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمین صفوى ریزى )) رحمة اللّه علیه که از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعریف فرمود:
منزل ما خیلى مار داشت ، با اینکه با ما کارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما دیگر خسته شده بودیم .
یکسالى که حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شیخ بگوید مار در منزل ما زیاد است و ما راحت نیستیم و ایشان دعا کند این مارها بروند.
من آمدم جلوى شیخ به پدرم گفتم . حاج شیخ فرمود: این بچه چه مى گوید، گفتم آشیخ ما منزلمان خیلى مار دارد کارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شیخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: این پول را بگیر و برو فلفل سیاه بخر و بیاور.
من رفتم خریدم و آوردم . حاج شیخ فرمود: چند نفر هستید؟ گفتیم : هیجده نفر توى این منزل هستیم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه یک مشت خاک بیاور.
من آوردم دیدم هیجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعایى خواند و فوت کرد و فلفلها را روى خاک ها ریخت ، و بعد فرمود همانجا را بِکَن و اینها را دفن نما، من همین کار را کردم ، دیگر مارى در خانه ما پیدا نشد.1
******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده