نکته ها
یکى از یاران امیرالمؤمنین (ع ) او را پرسید: آیا به گناهکار این امت سلام کنیم ؟
و او فرمود:پروردگار، او را شایسته توحید دیده است و شما شایسته سلام نمى بینید؟
و نیز فرمود: در حالى که خود، به کارهاى رسوا کننده دست مى یازى ، بر عمل زشت دیگرى مخند!
و نیز فرمود: درمانده اى که به آرزویش نمى رسد، از آن رو ناکام مى ماند که خواسته خویش را با دوراندیشى نمى جوید.
و نیز فرمود:چون گناهى در نظر تو بزرگ جلوه کند، حق خدا را بزرگ انگاشته اى . و چون گناه را کوچک انگارى ، حق پروردگارت را به حقارت گرفته اى . و گناهى را که تو بزرگ پندارى ، خدا آن را کوچک شمارد و گناهى را که کوچک شمرى ، آن را بزرگ قلمداد مى کند.
و نیز گفت : چون مؤمنى را به گناهى مبتلا بینم ، او را با جامه خویش مى پوشانم .
و نیز فرمود: آن که چیزى بخرد، که به آن نیاز ندارد، چیزى را خواهد فروخت که به آن نیازمندست .
حکایت
یکى از پادشاهان بنى اسرائیل ، خانه اى ساخت و در وسعت و تزیین آن ، سعى بسیار کرد. پس دستور داد، تا از عیب آن جویا شوند و هیچکس بر آن عیبى نگرفت جز سه زاهد که گفتند: در آن ، دو عیب هست . یکى این که ویران مى شود و دیگرى آن که صاحبش مى میرد.
پادشاه گفت : خانه اى هست که از این دو عیب در امان باشد؟ و آنان گفتند: ارى . خانه آخرت !
پس ، پادشاه سلطنت را رها کرد و با آنان به عبادت پرداخت . پس از چندى ، آنان را وداع گفت . گفتند از ما چه دیدى که ترا ناخوش آمد؟ گفت : هیچ ! جز این که مرا مى شناسید و اکرام مى کنید. پس ، با کسى مى نشینم که مرا نشناسد.
بهمنیار و بوعلى
بوعلى در حواس و در فکر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش تیز تیز بود. به طورى که مردم درباره او افسانه ها ساخته اند.
مثلا مى گویند هنگامى که در اصفهان بود، صداى چکش مسگرهاى کاشان را مى شنید.
شاگردش بهمنیار به او گفت : شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مى پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مى آورند.
بوعلى گفت : این حرفها چیست ؟ تو نمى فهمى ؟
بهمنیار گفت : نه . مطلب حتما از همین قرار است . بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست . در یک زمستان که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤ ذن مى گفت ، بوعلى بیدار بود و بهمنیار را صدا کرد.
بهمینیار گفت : بله .بوعلى گفت : برخیز. بهمنیار گفت : چه کار دارید؟
بوعلى گفت : خیلى تشنه ام . یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .
بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى شود و ایجاد مریضى مى کند.
بوعلى گفت : من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.
باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مى خواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم . پس از آنکه بوعلى براى او اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است .
گفت : من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى : چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى ؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس خوانده اى ، مى گویم ، آب بیاور، نمى آورى و دلیل براى من مى آورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم (ص ) بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى ماءذنه به آن بلندى رفته است تا آن که نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ) را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .