دعاهاى قرآن
دعاهاى دانشمندان بلند پایه
میزان سنجش اعمال در نزد خداوند معرفتى است که بر پایه آن عمل انجام مى شود. اگر چند نفر یک عمل مشابه را انجام دهند مثلا دو رکعت نماز بگزارند یا کارهاى شایسته دیگر انجام دهند، پاداش آنان به میزان معرفتشان به خداوند بزرگ بستگى دارد که اساس و پایه هر عبادت است .
کسانى که در معرفت الهى غور کرده ، و از دریاى محبت الهى جرعه ها نوشیده و در دانش الهى به مقام مکین رسیده اند و خداوند از آنان به راسخون فى العلم تعبیر مى کند این گونه دعا مى کنند:
ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب # ربنا انک جامع الناس لیوم لاریب فیه ان الله لا یخلف المیعاد .
بارالها، پس از آن که ما را هدایت کردى دل ما را از حق بر مگردان و از نزد خود به ما رحمت ده ، همانا همانا تو بخشنده اى ، پروردگارا تو مردم را در روز قیامت که در آن تردیدى نیست گرد مى آورى ، همانا خداوند در وعدهگاهش تخلف نمیکند.
چند روایت
1. امام صادق علیه السلام فرمود: زیاد بگویید: ربنا لاتزع قلوبنا بعد اذ هدیتنا... و از زیر و رور شدن دلها خاطر جمع نباشید.
2. پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله دعا مى کرد: یا مقلب القلوب ثبت قلبى على دینک (اى زیر و رو کننده دلها، قلب مرا بر دینت ثابت دار) سپس این آیه را مى خواند: ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب .
3. پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله فرمود: هر کسى که آیه ربنا انک جامع الناس لیوم لاریب فیه ان الله لایخلف المیعاد را بخوانید آنچه را گم کرده ، خداوند، به او برگرداند .
4. امام کاظم علیه السلام به هشام فرمود: اى هشام ، خداوند از مردمانى نیکوکار حکایت مى کند که این چنین گفتند: ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهاب ؛ چون دانستند که دل ها و وسوسه شود و گمراهى و پستى برگردد.
******
دعاهاى قرآن - حسین واثقى
مقامات مردان خدا
(غذاى با برکت )
حضرت آیت الله العظمى (شیخ محمد على اراکى ) از مرحوم عالم عامل (آقا نورالدین عراقى ) نقل فرمود: آقاى (حاج غلامعلى کریمى ) که از تجار وشخص معتدمى بود، براى من نقل کرد وگفت :
یکى از اوقاتى که آقا نورالدین به تکیه در بیرون شهر رفته بودند، تجار گفتند، برویم پیشش من هم جزء آنان بودم ، رفتیم دور تا دور اطاق تجّار نشسته بودند، نزدیک ظهر شد ومنجر گشت که آقا نور الدین نهار بیاورد. نهارى که تهیه کرده بودند، یک قابلمه دونفرى بود که اندازه خودش وآقا سید باقر وشاید هم یک نفر دیگر.
جمعیت دورتادور اطاق نشسته بودند. به خدمتکارش گفت : نهار بیاور. او خنده اى کرد وفهماند که قابلمه ما کفایت اینان را نمى کند. (خودش بلند شد ورفت سر قابلمه ، وگفت : تو بشقاب بیاور، وهى بشقاب آوردند، هى پر کرد، دورتادور به همه داد. از این غذاى کم به همه داد چه برکتى پیدا کرده بود!)(1)
******
پاورقی:1- مجله حوزه ش 12.
مقامات مردان خدا: على میر خلف زاده
مزد دادن امام زمان علیه السلام براى خواندن زیارت عاشورا
حاج سید احمد (رحمة اللّه علیه ) براى من نوشت که روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم . ناگاه سید موقّر معمّمى بر من داخل شد که قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشیده بود، نظرى کرد به آنچه در زاویه حجره بود کمى از کتب و ظروف و فرشى بود فرمود:
براى حاجت دنیا کفایت مى کند تو را و تو هر روز صبح به نیابت صاحب الزمان علیه السلام زیارت عاشورا مى خوانى و خرجى هر ماهت را از من بگیر که محتاج احدى نباشى و قدرى پول به من داد و گفت :
این کفایت یک ماه تو را مى نماید.
و رفت رو به در مسجد و من به زمین چسبیده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تکلّم بنمایم نتوانستم و حتى نتوانستم برخیزم تا سید خارج شد و همین که بیرون رفت گویا قیودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پیدا کردم پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه تفحص کردم اثرى از آن آقا ندیدم .(7)
*****
پاورقی:1- عبقرى الحسان مرحوم شیخ على اکبر نهاوندى : ج 1، ص 113.
داستانهاى شگفت انگیز از زیارت عاشورا و تربت سید الشهدا (ع )
یاامام رضا(ع)
دوبــــاره آمده ام، تــــا دوبــــاره در بزنـــم
کبوترانــــه در ایــــن آســـتانه پـــر بزنـــم
بــه ناامیــدی از ایــن در نــمی روم هــرگز
اگر جـــــواب نیایـــــد ، دوبــــاره در بزنـــم
خـــدا مرا بـــه حقیقــت ولــی شــناس کنــد
که حلقـــه بـــر در ایــن خانــه بیشــتر بزنـم
ســـوادِ نــامه من رنــگ صــبح خواهــد شــد
اگر که ســــاغری از چشـــمة ســـحر بزنــم
بــه یــاد غربــت گل ،عهــد کرده ام با خود
که لالـــه باشـــم و صــد داغ بــر جـگر بزنـم
خــدایرا ، کمی ای زائران درنــگ کنیــد
که خــاک پــای شـما را بـه چشـم تـر بزنـم
بـهمن هرآنچـه عطـا کرده انـد توفیق است
مبـــــاد آنـــــکه دم از دولــــت هنـــر بزنـــم
اگر چــه خــارم و نســبت بـه گل ندارم ، باز
خوشـــم که گاه گداری بــه بـاغ سـر بزنـم
اگر شــمیمی ازایــن بوســتان بـه من برسد
روا بـــود بـــه خــدا ، تــاج گل بـه سـربزنم
من آشــــنای همیــــن درگهـــم خـــدا نکنــد
که رو بــــــه غیربیــــــارم دری دگر بزنــــم
صـــــفای تربیــــت باغبـــان حـــرامم بـــاد
که در مجـــــاورت گل دم از ســـــفر بزنــــم
(محمد جوادغفورزاده-شفق)
بانگ رحیل
و امّا تو!
خداوند رحمان به گناهکاران عبرت ناموخته مى فرماید:
یَابْنَ آدَمَ!
لاتَنْظُرْ إِلى بَهیمَة ماتَتْ فَانْتَ فَخَتْ وَصارَتْ جیفَةً;وَهیَ بَهیمَةٌ وَلَیْسَ لهاذَنْبٌ; وَلَوْ وَضَعْتَ أَوْزارَکَ عَلَى الْجِبالِ الرّاسیاتِ لَهَدَّتْها!.
اى فرزندآدم!
به حیوانى که مرده و به لا شهاى آماس کرده و بویناک تبدیل شده است، منگر [و به دیده حقارت و نفرت در آن نظر میفکن و به خود مغرور مشو]; زیرا آن، حیوانى است و گناهى بر عهده ندارد. [و امّا تو! به خویشتن بنگر که] اگر بارها و گناهانت را بر کوههاى ستُرگ بنهى، آنها را درهم مى شکنند!
شنیدم که در دشت صنعا، جُنیْد **سگى دید بر کنده دندان صید
شنیدم که مى گفت و خوش مى گریست: **که داند که بهتر ز ما هر دو، کیست؟!
به ظاهر، من امروز از این بهترم **دگر تا چه رانَد قضا بر سرم!
گرَم پاى ایمان نلغزد ز جاى **به سر بر نهم تاج عفو خداى
وگر کسوت معرفت در برم **نمانَد، به بسیار از این کمترم
که سگ با همه زشتنامى، چو مُرد** مر او را به دوزخ نخواهند بُرد
ره این است «سعدى»! که مردان راه **به عزّت نکردند در خود نگاه
از آن بر ملائک شرف داشتند *8که خود را بِهْ از سگ نپنداشتند
******
از اوج آسمان – على اکبرمظاهرى
کرامات الرضویه (ع )- 14
جوان خوشبخت
مرحوم میرزا على نقى قزوینى فرمود:
روز عید نوروزى هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مشرف بودم و معلوم است که هر سال براى وقت تحویل سال بنحوى در حرم مطهر از کثرت جمعیت جاى بر مردم تنگ مى شود که خوف تلف شدن است .
با الجمله من در آنروز در حال سختى و تنگى مکان در پهلوى خود جوانى را دیدم که بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از این بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى دیدم خیال کردم از روى استهزاء این سخن را مى گوید. گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نکنى که من از روى بى اعتقادى گفتم بلکه حقیقت امر چنین است زیرا که من از این بزرگوار معجزه بزرگى دیده ام .
من اصلا اهل کاشمرم و در آنجا که بودم پدرم به من کم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازه او پاى پیاده بقصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .
جائى را نمى دانستم و کسى را نمى شناختم یکسره مشرف بحرم مطهر شدم و زیارت نمودم . ناگاه در بین زیارت چشمم بدخترى افتاد که با مادر خود بزیارت آمده بود.
چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشق او در دلم جاگیر شد بقسمى که پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم و شروع بگریه کردم و عرض کردم اى آقا حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما مى خواهم .
گریه و تضرع زیادى نمودم بقسمى که بیحال شدم و چون بخود آمدم دیدم چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانى حال باز نزد ضریح مطهر آمدم و شروع بگریه و زارى کردم . و عرض کردم :
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همین حال گریه و زارى بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صداى جار بلند شد که ایّهاالمؤ منون (فى امان اللّه )
منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم . چون به کفشدارى رسیدم که کفش خود را بگیرم دیدم یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش من کفش دیگرى هم نیست .
آن نفر مرا که دید گفت نصرالله کاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بیا برویم که ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شاید پدرم به یک نفر از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کند و به کاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بیک خانه بسیار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اى کرد. وقتى که وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا دیدم نشسته است .
مرا که دید احترام کرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله کاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسیار خوب ، آنگاه به نوکر گفت : برو برادر زن مرا بگو بیاید که باو کارى دارم چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقیقت مطلب این است که من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره تو با دخترش بحرم براى زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یک نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم ، دیدم آن بزرگوار در ایوان روى یک قالیچه اى نشسته چون مرا دید صورت مبارک خود را بطرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را دیده و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را باو ترویج کن (و کسى را روانه کن که در فلان وقت شب در فلان کفشدارى او بیاورد) از خواب بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب کفشدارى تا او را پیدا کند و بیاورد و حال او را پیدا کرده و آورده اینک اینجا نشسته و اکنون تو را طلبیدم که در این باب چه راءى دارى ؟
گفت جائى که امام فرموده است من چه بگویم .
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه کردم الحاصل دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع ) بحاجب خود که وصل آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد این است که مى گویم هرچه مى خواهى از این بزرگوار بخواه که حاجات از در خانه او برآورده مى شود.(1)
اى حریمت بارگاه کبریاى لایزال
بارگاهت را بگیتى تا ابد ناید زوال
هفت گردون پایدار از پایه درگاه تو
چرخ گردون گرد شش بر دور تو اى بیمثال
طور امن است بر محبّان وادى درگاه
مستمندانرا پناهى اى شه نیکو خصال
ریزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
قاضى حاجات خلقى مظهر لطف جلال
عرش اوهام و عقول و درک اوصاف کمال
کى رسد بر پایه قدرت ولىّ ذوالجلال
خسرو عرش وجودى و شه عرش آفرین
مظهر اسماء حسنائى و حسن ذوالجمال
یک نظر اى نور جانان بر حقیر افکن ز مهر
از ره لطف و کرم شاید که تا یابد کمال
*******
پاورقی:1- فوائدالرضویه شیخ عباس قمى رضوان الله تعالى علیه
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
ارتحال رسول خداصلی الله علیه وآله
شیخ مفید رحمه الله در ارشاد چنین می نویسد: راویان بالاتفاق نقل کرده اند که رسول خدا صلی الله علیه وآله پیش از رحلت خویش، به مردم چنین فرمود: ایهاالناس من پیش از شما از دنیا خواهم رفت و شما بر من وارد خواهید شد و من از ثقلین (کتب و عترت) از شما خواهم پرسید ببینید چطور به جای من آن دو را حفظ خواهیدکرد خدای لطیف و خیبر به من اطلاع داده که آن دو را از هم جدا نخواهند شد تا پیش من آیند از خدا این را خواسته ام و او به من عطا فرموده است.
بدانید که من کتاب خدا و عترت و اهل بیت خویش را میان شما می گذارم بر آنها پیشی نگیرید وگرنه اتفاق از دستتان می رود، از آنها دور نمانید وگرنه هلاک می شوید. به آنها چیز نیاموزید که آن ها از شما داناترند. ایهاالناس نبینم که بعد از من از دین خود برگشته و گردن یکدیگر را می زنید. آنگاه روز قیامت مرا در کتبیه ای مانند دریای سیل جرار ملاقات می کنید.
بدانید علی بن ابیطالب برادر من و وصی من است. بعد از من تأویل قرآن جهاد خواهد کرد، چنان که من بر تنزیل آن جهاد کردم.آن حضرت در هر مجلس این کلمات را تکرار می کرد، آنگاه اسامة بن زید را فرماندهی داد و فرمود:و با جمهوریت امت از بلاد روم بجایی رود که پدرش در آن جا کشته شده است... و بعد به زیارت قبور بقیع رفت و بر آنها استغفار فرمود...بعد به منزلش برگشت و سه روز در حال تب شدید بود، پس از سه روز به مسجد آمد، سرش را بسته بود، بعد بالای منبر رفت و بر آن نشست و به حاضران چنین فرمود: معاشرالناس! رفتن من از میان شما نزدیک شده. به هر کس که وعده ای کرده ام بیاید و به وعده ام وفا کنم و به هر کس که مقروض هستم به من اطلاع بدهد. مردم میان خدا و انسان ها جز عمل صالح چیزی نیست که با آن خیری بدهد یا شری را دفع کند؛اگر من هم گناه می کردم هلاک شده بودم؛خدایا شاهد باش که مطلب را رساندم.بعد از منبر پایین آمد و با مردم نماز خواند، ولی سبک و کوتاه. آنگاه داخل منزلش شد.
آنجا منزل ام سلمه بود، که یک یا دو روز در آنجا بود. عایشه پیش ام سلمه آمد و اجازه خواست تا حضرت را به منزل خویش برده و پرستاری کند، او زنان دیگر حضرت اجازه دادند، حضرت به منزل خودش که در اختیار عایشه بود منتقل گردید، مرضش ادامه یافت و سنگین شد، بلال وقت نماز صبح کنار منزل آمد حضرت از مرض در بیهوشی بود، صدا زد الصلوة رحمکم الله.به حضرت گفتند: بلال برای نماز آمده است.فرمود: یکی از مردم نماز بخواند، من به خود مشغولم. عایشه (از فرصت استفاده کرد) گفت: بگویید پدر ابوبکر بر مردم نماز بخواند.حفصه دختر عمر گفت: بگویید پدرم عمر بخواند. حضرت چون سخن آن دو را شنید و بر حرصشان بر امامت پدرشان واقف گردید، فرمود: ساکت باشید شما مانند زنانی هستید که در مجلس یوسف حاضر شدند.
حضرت چنان میدانست که آن دو در لشکر سامه از شهر خارج شده اند ولی از سخن عایشه و حفصه دانست که از فرمان وی تخلف کرده و در مدینه مانده اند؛لذا مبادا که یکی از آن دو بر مردم امامت کند، برای زائله شبهه و دفع فتنه، خود با کمال ضعف و در حالی که پاهایش می لرزید و به دست علی علیه السلام و فضل بن عباس تکیه کرده بود، به مسجد آمد و دید ابوبکر در محراب ایستاده است، به او اشاره فرمود، که کنار رود. ابوبکر کنار رفت، و حضرت نماز را از سر شروع کرد و به آنچه ابوبکر خوانده بود اعتنا ننمود، و چون سلام نماز را داد به منزل آمد و ابوبکر و عمر و عده ای را که در مسجد بودند خواست و فرمود: آیا امر نکرده ام، که لشکر اسامه را تشکیل و راه اندازی کنید؟! گفتند: آری، فرمود: پس چرا با او نرفته اید و امر مرا نادیده گرفته اید؟!ابوبکر گفت: من از مدینه خارج شده بودم ولی برگشتم تا با شما تجدید عهد کنم. عمر گفت: یا رسول الله من از شهر خارج نشدم؛زیرا خوش نداشتم که حال تو را از دیگران بپرسم.
حضرت فرمود: نفذوا جیس اسامة، نفذوا جیس اسامة سه بار آن را تکرار فرمود: سپس از کثرت درد و ناراحتی و تأسف که بر آن حضرت عارض شده بود بیهوش گردید و ساعتی بیهوش ماند. مسلمانان گریه کردند.شیون زنان و اولاد آن حضرت و زنان دیگر و مسلمانان بلند شد، آنگاه حضرت بهوش آمد.فرمود: دواتی و شانه گوسفندی بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم، که بعد از آن هرگز گمراه نشودی. این را فرمود و باز بیهوش شد.یکی از حاضران به پا خاست که دواتی و شانه ای بیاورد. عمربن الخطاب گفت: برگرد حضرت هذیان می گوید(نعوذبالله). او برگشت و حاضران یکدیگر را در عدم احضار دوات و شانه ملامت می کردند که این کار مخالفت با حضرت شد. در آن وقت حضرت به هوش آمد، گفتند: دوات و شانه گوسفند بیاوریم؟! فرمود: آیا بعد از اینکه سخن را گفتید و به هذیان نسبت دادید؟ ولیکن شما را به اهل بیت خویش وصیت می کنم که با آنها نیکی کنید. بعد از حاضران رو برگردانید، همه رفتند، فقط علی علیه السلام و عباس و فضل بن عباس و اهل بیتش ماندند.
در اینجا نقل ارشاد مفید را قطع کرده و درباره دوات و شانه خواستن حضرت توضیحی می دهیم؛ناگفته نماند، این سخن که حضرت دوات وشانه خواست و عمر گفت: که او هذیان می گوید، مورد اتفاق شیعه واهل سنت است.
بخاری در صحیح خود ج 7، ص 156 کتاب الطب باب قول المریض قواموا عنی از ابن عباس نقل کرده: چون رحلت رسول خدا صلی الله علیه وآله رسید عده ای از مردان از جمله عمربن الخطاب در خانه حضرت بودند. حضرت فرمود: بیایید برای شما نامه ای بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. عمربن الخطاب گفت: مرض پیغمبر غالب شده (هذیان می گوید) قرآن نزد شماست، کتاب خدا ما را کافی است. حاضران با هم به مخاصمه برخاستند.یکی می گفت: نزدیک بروید، پیامبرتان نامه ای بنویسد که بعد از وی گمراه نشوید. بعضی دیگر سخنی مانند عمربن الخطاب می گفتند و چون زیاد قیل وقال کردند، حضرت فرمود: برخیزید و بروید. عبیدالله گوید: عبدالله بن عباس می گفت: بلا و تمام بلا آن است که نگذاشتند رسول خدا صلی الله علیه وآله آن نامه را بنویسد.
مسلم در صحیخ خود ج 2، ص 15 باب ترک الوصیة با سه طریق آن را نقل کرده که عبدالله بن عباس اشک ریزان می گفت: یوم الخمیس و ما یوم الخمیس... احمدبن حنبل نیز آن در مسند خود ج 1، 325 نقل می کند، مرحوم شرف الدین در الراجعات، ص 238، مراجعه 86 فرماید: کلمه ای که عمر به کار برد این بود که: ان النبی یهجر پیامبر هذیان می گوید چنان که عبدالعزیز جوهری در کتاب سقیفه آورده است؛ولی محدثان نقل به معنی کرده و گفته اند که عمر گفت: ان النبی غلبه الوجع مرض بر پیامبر غالب آمده است.
مؤ لف گوید: متن هر دو یکی است؛یعنی عمر گفت: پیامبر از روی شعور سخن نمی گوید(نعوذبالله) حالا باید دید منظور عمر از این جسارت چه بود؟ مرحوم شرف الدین در المراجعات، ص 241، مراجعه 86، از کنزالعمال، ج 3، ص 138 نقل کرده که عمربن الخطاب بعدها به ابن عباس گفت: منظور پیامبر از این که دوات و شانه خواست آن بود که خلافت علی بن ابیطالب را تثبیت کند و من جلوش را با آن سخن گرفتم. مشروح سخن را در المراجعات، نامه 86 - 89 و در النص والاجتهاد، ص 80 - 90 ملاحظه فرمایید و قضاوت را در مخالفت صریح عمر با رسول خدا بر عهده خوانندگان می گذاریم و این که رسول خدا صلی الله علیه وآله دیگر چیزی ننوشت و فرمود: آیا بعد از این سخن که گفتید؟! اصلح آن بود که چیزی ننویسد و اگر می نوشت در تاریخ الان فصلی باز شده بودکه رسول خدا صلی الله علیه وآله (نعوذبالله) آن را در حال هذیان گویی نوشته است. محدثان و مورخان اکنون در دفاع از خلیفه قداست و آبروی رسول خدا صلی الله علیه وآله را لکه دار کرده بودند شلت ید الطغیان والتعدی اکنون به کلام مرحوم مفید در ارشاد برمی گردیم.
چون رسول خدا صلی الله علیه وآله از حاضران روی برتافت، همه رفتند و فقط اهل بیت علیهم السلام در آنجا ماندند. عباس به حضرت گفت: یا رسول الله صلی الله علیه وآله اگر، خلافت در ما خواهد ماند، بشارتمان بده، واگر نه، بفرما چه کار کنیم؟! فرمود: شما بعد از من مستضعفید. دیگر چیزی نفرمود اهل بیت به حالت گریه برخاسته ورفتند. آنگاه فرمود: برادرم علی و عمویم را برگردانید. آن دو را در محضرش حاضر کردند. حضرت رو کرد به عباس و فرمود: ای عموی رسول خدا! آیا وصیت مرا قبول می کنی؟ و وعده مرا عمل می نمایی؟و قرضم را می دهی؟ عباس گفت: یا رسول الله! عمویت پیرمرد شده، صاحب عیال زیاد است و شما مانند وسعت باد، دارای سخا وکرم هستی، و وعده هایی داده ای که در قدرت عمویت نیست.
آن وقت به علی بن ابیطالب رو کرد و فرمود: برادرم آیا وصیت مرا قبول می کنی و وعده های مرا انجام میدهی؟ گفت: آری یا رسلول الله صلی الله علیه وآله.فرمود: نزدیک بیا. علی نزدیک آمد او را در آغوش گرفت، انگشتر خویش را بیرون آورد و فرمود: آن را در انگشت خود کن شمشیر و زره و همه سلاح خویش را خواست و به علی داد و لباسی را که به وقت جنگ و سلاح پوشیدن بر شکم می بست، خواست و به وی داد، و فرمود: به یاری خدا برو و به منزلت.
از فردای آن روز دیگر نگذاشتند مردم به محضرش بیایند و مرض کاملا شدت یافت. امیرالمؤ منین علیه السلام از کنار بسترش دور نمی شد مگر به طور ناچاری.آن حضرت در پی کار ضروری رفته بودکه رسول خدا صلی الله علیه وآله به هوش آمد و دید علی علیه السلام در آنجا نیست؛فرمود: برادر و یار مرا پیش من بخوانید. به دنبال این سخن، ضعف وی را گرفت وساکت ماند، عایشه گفت ابوبکر را بخوانید ابوبکر آمد، و کنار بستر وی نشست. حضرت چشم باز کرد و از ابوبکر روی گردانید. او برخاست و رفت و گفت: اگر با من کاری داشت می گفت: چون ابوبکر رفت، حضرت دوباره فرمود: برادرم ویارم را پیش من بخوانید، حفصه دختر عمر گفت: عمر را پیش او بخوانید. عمر وارد حجره شد، حضرت با دیدن او روی برتافت، عمر نیز بیرون رفت.
رسول خدا صلی الله علیه وآله بار سوم: ادعوا الی اخی و صاحبی ام سلمه گفت: علی را بخوانید؛او فقط علی را می خواهد. چون علی علیه السلام را خواندند حضرت به او اشاره کرد، علی علیه السلام سر خویش را کنار دهان حضرت آورد، رسول خدا صلی الله علیه وآله باوی مناجات مفصلی کرد، علی علیه السلام برخاست و در گوشه حجره نشست و رسول خدا صلی الله علیه وآله را خواب برد. آن حضرت از حجره بیرون آمد. مردم گفتند: یا اباالحسن پیامبر چه چیز به شما گفت؟ فرمود:
علمنی الف باب من العلم فتح لی باب الف باب و اوصانی بماانا قائم به ان شاءالله؛ هزار باب از علم به من تعلیم کرد و هر باب هزار باب دیگر بر من گشود و بر من چیزی وصیت کرد که ان شاء الله به عمل خواهم آورد بعد مرضش باز شدت یافت و علائم مرگ نمایان گردید و علی علیه السلام در محضرش حاضر بود. فرمود: یا علی! سر مرا در آغوش خود بگیر که امر خدا آمده وچون روح من خارج شد آن را با دستت بگیر و به صورت خویش مسح کن. سپس مرا روبه قبله نماز و به تجهیز من مباشرت کن و اول تو بر من نماز بخوان و از من جدا مباش تامرا در قبرم دفن کنی و از خدای تعالی مدد بخواه.
علی علیه السلام سر آن حضرت را در آغوش گرفت و فاطمه علیهاالسلام سر پایین آورد، به چهره پدرش نگاه کرده و ناله و گریه می نمود و شعر ابوطالب علیه السلام را می خواند که در مدح آن حضرت گفته است.
و ابیض یستسقی الغمام بوجهه
ثما الیتامی عصمة للارامل
رسول خدا صلی الله علیه وآله چشمش را باز کرد وبا صدای ضعیف فرمود: دخترم این شعر سخن عمویت ابوطال است آن را مخوان و بگو: و محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل فان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم... آنگاه فاطمه علیهاالسلام بسیار گریه کرد. حضرت با اشاره گفت: نزدیک بیا، فاطمه! نزدیک رفت. حضرت چیزی به طور سری به یو فرمود که چهره فاطمه باز شد، و آثار شادی در آن مشهود گردید. بعدها از فاطمه علیهاالسلام پرسیدند که رسول خدا صلی الله علیه وآله به شما چه فرمود که اندوه و اضطراب از شما رفت؟ فرمود: پدرم به من خبر داد که اولین کسی هستم که از اهل بیتش به او ملحق می شوم به جدایی میان او و من طولانی نخواهد بود. لذا اندوه من زایل شد [1] فاطمه علیهاالسلام گفت: پدرجان روز قیامت تو را در کجا خواهم یافت؟ فرمود: در وقت حساب مردم. گفتم: اگر آنجا نیافتم کجا پیدا کنم؟ فرمود: در وقت شفاعت برای امت. گفتم: اگر در وقت شفاعت پیدا نکنم در کجا پیدا نمایم؟ فرمود: در کنار صراط، جبرئیل در طرف راست و میکایئل در طرف چپ و ملائکه در جلو و پشت سر من بوده و ندا خواهند کرد: خدایا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنان آسان گردان. فاطمه علیهاالسلام گفت: مادرم خدیجه در کجاست؟ فرمود در قصری که درهایش به بهشت باز می شود [2] حسن و حسین علیهماالسلام خواست آنها را از رسول خدا صلی الله علیه وآله کنار بکشد. حضرت به هوش آمد و فرمود: یا علی بگذار من حسنین را ببویم و آن ها مرا ببویند. من از آنها توشه برگیرم و آنها از من توشه برگیرند. بدان که آن ها بعد از من مظلوم و مقتول خواهند شد؛لعنت خدا بر ظالمان آنها باد این را سه دفعه فرمود [3] .
در بحارالانوار، ج 22، ص 505، از امالی صدوق از امام سجاد علیه السلام نقل شده... جبرئیل با ملکوت الموت به محضر رسول خدا صلی الله علیه وآله آمدند. جبرئیل گفت: یا احمد این ملک الموت است از شما اجازه می خواهد و تا به حال از کسی اجازه نخواسته است و از کسی من بعد اجازه نخواهد خواست. فرمود: به او اذن بده. جبرئیل به او اذن ورود کرد. ملک الموت، به محضر حضرت آمد و گفت: یا احمد خداون مرا پیش توفرستاده و فرموده: اطاعت تو کنم در آنچه می گویی، اگر بگویی قبض روح می کنم و اگر بگویی برمی گردم. فرمود: یا ملک الموت این کار را می کنی؟ گفت: آری مأمورم از شما اطاعت کنم. در آن حال جبرئیل گفت: یا احمد خدای تبارک و تعالی به ملاقات تو مشتاق است.حضرت فرمود: یا ملک الموت مأموریت خود را انجام بده [4] او رسول خدا صلی الله علیه وآله را قبض روح کردو بیست و هشتم صفرالخیر وقت غروب آفتاب روح مقدسش پرکشان به ملکوت اعلی عروج فرمود.
××××××
پاورقی:1- ارشادمفید،ص85-89
2- روضة الواعظین،ص92
3- انوارالبهیه،ص11
4- بحارالانوار،ج2،ص505
کتاب ازهجرت تارحلت
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام
امام صادق - علیهالسلام - فرمود: زمانی که رحلت امام حسن نزدیک شد، بشدت گریست و فرمود: من بر امری بزرگ و هولناک وارد میشوم که هرگز بر مثل آن وارد نشده بودم. سپس وصیت کرد که در بقیع دفنش نمایند. و خطاب به برادرش امام حسین فرمود: برادر! مرا بر تختی بگذارید و کنار قبر جدم رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ببرید تا با او تجدید پیمان کنم. سپس به کنار مزار مادرم فاطمهی بنت اسد برده و در آنجا دفن نمایید. ای پسر مادرم! میبینید که مردم خیال میکنند که مرا کنار قبر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - میخواهید دفن کنید، لذا جمع میشوند و غوغا میکنند تا مانع این کار شوند. تو را به خدا قسم میدهم که بخاطر من، هیچ خونی ریخته نشود!
وقتی امام حسین - علیهالسلام - برادرش را غسل داد و کفن نمود، او را بر تختی قرار داد و به طرف قبر جدش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حرکت داد تا با او تجدید پیمان کند. مروان بن حکم و یارانش از بنیامیه، مقابل حضرت قرار گرفتند و گفتند: آیا سزاوار است عثمان در خارج از مدینه دفن شود ولی حسن در کنار قبر پیامبر؟ هرگز نخواهیم گذاشت تا چنین شود!
در این هنگام عایشه سوار بر استری بود، از راه رسید و گفت: مرا با شما چه کار ای بنیهاشم! آیا میخواهید کسی را داخل خانهی من نمایید که من او را دوست ندارم؟!
ابنعباس خطاب به مروان گفت: بروید، ما قصد نداریم او را نزد رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دفن کنیم. چون او خودش به حرمت قبر جدش عارفتر بود. و او بدون اذن، داخل نمیشود چنانچه دیگران داخل شدند. برگردید ما او را بر طبق وصیتش، در بقیع دفن میکنیم.
سپس به عایشه گفت: بدا به حال تو! روزی بر استر و روزی بر شتر سوار میشوی!
و در روایت دیگر آمده است. روزی بر شتر و روزی بر استر سوار میشوی و اگر زنده بمانی بر فیل هم سوار خواهی شد!
ابنحجاج؛ شاعر بغدادی، همین سخن را به صورت شعر در آورده و میگوید:
یا بنت ابیبکر لا کان و لا کنت
لک التسع من الثمن و بالکل تملکت.
ای دخترابوبکرتویک نهم ازیک هشتم، سهم می بری درحالی که همه راتصاحب کردی!.
تجملت، تبغلت و ان عشت تفیلت
روزی سواربرشترشدی وروزی براستر.واگرزنده بمانی،سوارفیل هم خواهی شد!.
توضیح: قول شاعر که گفت برای تو، یک نهم از یک هشتم است، این در بحث و مناظرهی فضال بن حسن با ابوحنیفه بود. فضال به ابوحنیفه گفت: آیهی شریفهی «یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یؤذن لکم»ای کسانی که ایمان آورده اید!بدون اذن واجازه پیغمبر-صلی الله علیه وآله- داخل خانه اونشوید.(احزاب،آیه53) منسوخ شده است یا نه؟
ابوحنیفه گفت: خیر، منسوخ نشده است.
فضال پرسید: به نظر تو بهترین مردم بعد از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ابوبکر و عمر هستند یا علی بن ابیطالب؟
گفت: آیا نمیدانی آن دو (ابوبکر و عمر) پهلوی پیامبر دفن شدهاند؟ چه دلیلی میخواهی که روشنتر از این باشد بر فضل آن دو بر علی بن ابیطالب؟
فضال به او گفت: این دو با وصیت خود به دفنشان در خانه پیامبر، به آن حضرت ظلم کردند؛ چون در آنجا حقی نداشتند. و اگر آنجا مال خودشان بوده و به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بخشیده بودند پس کار بدی کردند که آن را پس گرفتند و عهدشان را شکستند. و خودت اقرار کردی که آیهی شریفهی: «لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» غیر منسوخ است.
ابوحنیفه قدری سکوت کرد و گفت: آنجا نه مال پیامبر بود و نه مال آن دو نفر فقط، ولی چون دختران آنها در آنجا حق داشتند لذا در حق آنها دفن شدهاند!
فضال به او گفت: تو میدانی که زمانی که پیامبر رحلت فرمود، نه همسر داشت و هر کدام یک هشتم ارث میبردند؛ چون دخترش فاطمه - سلام الله علیها- در قید حیات بود. وقتی بررسی کنیم برای هر یک از همسرانش یک نهم از یک هشتم میرسد. و این چیزی در حدود یک وجب در یک وجب هم نمیشود. و عرض و طول حجره هم که مشخص بود. پس چگونه آن دو (ابوبکر و عمر) بیشتر از آن مستحق شدهاند؟
تازه، چگونه عایشه و حفصه ارث میبرند ولی فاطمه که دختر پیامبر است، ارث نمیبرد؟ پس در سخنان ابوحنیفه، تناقض گویی، از جوانب مختلف، روشن و آشکار است.
سپس ابوحنیفه خشمگین شد و گفت: او را از من دور کنید که او - به خدا قسم - رافضی خبیث است! [1]
×××××
پاورقی:1- بحار،ج44،ص153،حدیث24
زهر کشنده
«زهر کشندهای را که معاویه از پادشاه روم طلب کرد و برای جعده فرستاد»
طبرسی در کتاب احتجاج از سالم بن ابیالجعد از امام حسن (ع) روایت کرده که فرمود:
به من خبر رسیده که معاویه به پادشاه روم نامهای نوشته و خواسته است تا زهری کشنده برای او بفرستد، و پادشاه روم در پاسخ او نوشته: دین و آیین ما چنین اجازهای به ما نمیدهد که در کشتن کسیکه با ما نمیجنگد کمک کنیم!
و معاویه در پاسخ او نوشته: این مردی را که من میخواهم بکشم فرزند همان مردی است که در سرزمین تهامه خروج کرد، و او اینک قیام کرده، میخواهد سلطنت پدر خود را بازستاند، و من میخواهم دسیسهای کرده و این زهر را به وسیلهی کسی به خورد او بدهم و بندگان و شهرها را از او آسوده سازم!
و همراه این نامه هدایایی نیز برای پادشاه روم فرستاده، و پادشاه روم و نیز تحت شرایطی این سم را برای او فرستاده است.[1] .
و از مروج الذهب نقل شده که معاویه آن سم کشنده را برای مروان بن حکم فرستاد و به او دستور داد آن زهر را به جعده بدهد، و وعدهی همسری یزید و یک صد هزار درهم پول نیز به او داد تا این جنایت را انجام دهد...
امام روزه بود
و بنا بر نقل راوندی در خرائج، جعده زهر را در شیری ریخت، و امام حسن (ع) در آن روز روزه بود، و روز گرمی هم بود، و چون به خانه بازگشت و هنگام افطار شد، جعده آن شربت شیر مسموم را نزد آن حضرت آورد، و امام (ع) آن را نوشید، و چون احساس زهر را کرد فرمود: ای دشمن خدا مرا کشتی، خدایت بکشد! و به خدا سوگند پس از من بدانچه میخواهی نخواهی رسید، و خدا تو را خوار خواهد کرد.[2] .
و از امام صادق (ع) روایت شده که فرمود:
«ان الاشعث شرک فی دم امیرالمؤمنین و ابنته جعدة سمت الحسن، و ابنه شرک فی دم الحسین»[3] .
(به راستی که خود اشعث در خون امیرالمؤمنین شرکت جست، و دخترش جعده امام حسن را مسموم کرد، و پسرش (محمد بن اشعث) در خون حسین شرکت جست.)
و چون امام (ع) احساس درد شدید در امعاء خود کرد، گفت:
«انا لله و انا الیه راجعون، الحمدلله علی لقاء محمد سید المرسلین و ابی سید الوصیین، و امی سیدة نساء العالمین و عمی جعفر الطیار و حمزة سید الشهداء»
(همه از جانب خدا آمده و به سوی خدا باز میگردیم، سپاس خدای را بر دیدار سرور رسولان و پدرم آقای اوصیا، و مادرم بانوی زنان جهانیان، و عمویم جعفر طیار و حمزه سیدالشهدا و...!»
و در مورد تاثیر آن زهر کشنده از کتاب البدایة و النهایة[4] نقل شده که برای امام حسن (ع) پزشکی آوردند و آن پزشک پس از معاینهی دقیقی که کرد گفت:
«ان السم قد قطع امعاءه»
(به راستی که این زهر امعاء او را پاره کرده!).{5}
×××××××××
پاورقی :1- بحارالانوار،ج44،ص147
2- بحارالانوار،ج44،ص154
3- همان کتاب
4- البدایه والنهایه،ج8،ص143
5- کتاب زندگانی امام حسن(ع)
زیارت عاشورا و برطرف شدن دشواریها
یکى از علماى معروف شهر اصفهان در یادداشتهاى خود مى گوید: یکى از شبها در خواب به من الهام شد تا به فرد محترمى از اهالى شهر اصفهان که نام او را نیاورده مبلغ 45000 تومان بدهم ، و در صبح روز دوم در انجام آنچه در خواب به من دستور داده شده بود متحیر شدم که آیا آنچه را که در خواب درک نموده بودم صحیح بوده یا خیر، از مقدار اندوخته خود نیز بى خبر بودم . وقتى آنها را شمردم 45000 تومان بود به دکان آن مرد محترم رفتم (من او را مى شناختم وى صاحب دکان کوچکى بود) آنجا دو نفر را در مقابل دکانش دیدم در اولین فرصتى که یافتم به صاحب دکان گفتم : با تو کارى دارم ، تقاضا دارم با من به مکانى بیایى و سریع باز گردیم ، او را به مسجد النبى واقع در خیابان (جى ) بردم . کارگران و بنایان در مسجد مشغول تعمیر بودند، در یکى از گوشه هاى مسجد رو به قبله نشستیم ، به او گفتم : به من امر شده غم و غصه و مشکلى را که هم اکنون در آن به سر مى برى از تو برطرف کنم ، از تو مى خواهم مشکلت را برایم بازگو کنى ، به او بسیار اصرار کردم ، لیکن از گفتن سرباز زد، سرانجام مبلغ را به وى دادم ، ولى مقدار آن را به او نگفتم ، مرد گریان شد و گفت : من مبلغ 45000 تومان مقروضم ، نذر کردم هر روز صبح به مدت چهل روز بعد از نماز صبح زیارت عاشورا بخوانم ، و امروز آخرین آن را خواندم .(1)
*******
پاورقی:1- زیارت عاشورا و داستانهاى شگفت آن ، ص 23.
داستانهاى شگفت انگیز از زیارت عاشورا و تربت سید الشهدا (ع ): حیدر قنبرى