کرامات الرضویه (ع )-16
خرجى راه
سید جلیل آقاى حاج میرزاطاهر بن على نقى حسینى دام عزه که از اهل منبر ارض اقدس و از خدام کشیک چهارم آستان قدس است و بسیارى از مردم شهر مشهد بوى ارادت دارند نقل فرمود:
شبى از شبهائى که نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرین بیرون رفتند و حرم خلوت شد من با سایر خدام حرم مطهر را جاروب نمودیم .
آنگاه ملتفت شدیم که یک نفر زائر عرب از حرم بیرون نرفته و پشت سر مبارک نشسته و ضریح را گرفته و با امام (ع ) مشغول سخن گفتن است . لکن چون بزبان او آشنا نبودیم نفهمیدیم چه عرض مى کند.
ناگهان شنیدم صداى پول آمد مثل اینکه یک مشت دو قرانى نقره میان دستش ریخته شد این بود نزدیک رفتیم و گفتیم چه خبر است و این پول از کجاست بزبان خودش گفت که حضرت رضا (ع ) به من مرحمت فرمود:
پس او را آوردیم در محل خدام که آنجا را کشیک خانه مى گویند و به یک نفر که زبان عربى مى دانست گفتیم تا کیفیت را پرسید.
او گفت : من اهل بحرینم و پولم تمام شده بود. عرض کردم اى آقاى من مى خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجى راه ندارم حال باید خرجى راه مرا بدهى تا بروم .
ناگهان دیدم این پولها میان دستم ریخته شد (سید ناقل گوید) چون آن پولها را شمردیم ده تومان و چهار قران دو قرانى چرخى رائج آن زمان بود.(1)
شاد شو اى دل که رضا یار ماست
در دو جهان سید و سالار ماست
ما همه پروانه ولى آن جناب
شمع فروزان شب تار ماست
غم ننماید بدل ما مکان
چون که رضا مونس و غمخوار ماست
دائره شکل ار بشود قلب ما
مهر رضا نقطه پرگار ماست
ما بجوارش چو پناهنده ایم
از همه آفات نگه دار ماست
روز قیامت نکنیم اضطراب
زانکه رضا یار و مددکار ماست
*******
پاورقی:1- تتمیم امل الا مل عالم جلیل شیخ عبدانبى قزوینى
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
کرامات الرضویه (ع )-15
شفاى میرزا
میرزا آقاى سبزوارى در اداره ژاندارمرى توپچى بود. ماءمور مى شود با پنج نفر از توپچیان یک گارى فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مى شوند در بین راه یکى از آنها اتفاقا آتش سیگارش بصندوق باروت مى رسد و فورا آتش مى گیرد و بلا تاءمل سه نفر از ایشان هلاک و سه نفر دیگر زخمى مى شوند.
خود میرزاآقا مى گفت من یکمرتبه ملتفت شدم دیدم قوه باروت مرا حرکت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقیم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاى رگهاى پاهاى من تا پاشنه پا تمامى سوخت . پس مرا به مشهد به مریضخانه لشکرى بردند و حدود یکماه مشغول معالجه شدند.
سپس مرا از آنجا به مریضخانه حضرتى بردند و مدت هشتماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اینکه جراحت و چرک التیام شد ولى ابدا قدرت حرکت نداشتم . زیرا که رگهاى پا بکلى سوخته بود. تا شبى با حالت دل شکستگى گریه بسیارى کردم . آنگاه توجه بحضرت رضا (ع ) نموده عرضه داشتم یابن رسول اللّه ، من که سیدم و از خانواده شما مى باشم ، آخر نباید شما بداد من بیچاره برسید.
از گریه شدید خوابم برد در عالم خواب دیدم که سید بزرگوارى نزد من است و مى فرماید میرزاآقا حالت چطور است ؟
تا این اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما کیستید که احوال مرا مى پرسید؟ آیا از اهل سبزوارید یا از خویشاوندان من هستید؟ فرمود مى خواهى چه کنى من هرکس هستم آمده ام احوال تو رابپرسم . عرض کردم : نمى شود، مى خواهم بفهمم و شما را بشناسم . چرا که تاکنون هیچکس احوال مرا نپرسیده است .
فرمود: تو متوسل به که شدى ؟ عرض کردم بحضرت رضا (ع ). فرمود: من همانم .
تا فرمود: من همانم . گفتم آخر مى بینید که من به چه حالى افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمى توانم حرکت کنم . فرمود ببینم پایت را؟
سپس دست مبارک خود را از بالاى یکپاى من تا پاشنه پا کشید و بعد از آن پاى دیگر را بهمین قسم مسح فرمود و من در خواب حس کردم که روح تازه اى بپاى من آمد.
بیدار شدم و فهمیدم که شصت پاى من حرکت مى کند تعجب کردم با خود گفتم آیا مى شود که همه پاى من حرکت کند. پس پاهاى خود را حرکت دادم حرکت کرد. دانستم که خواب من از رؤ یاهاى صادقه بوده و حضرت رضا (ع ) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گریه کردن نمودم بطوریکه بیماران آنجا از صداى گریه من بیدار شدند و گفتند اى سید در این وقت شب مگر دیوانه شده اى که گریه مى کنى و نمى گذارى ما بخوابیم . گفتم شما نمى دانید: امشب امام هشتم (ع ) به بالین من تشریف آورد و مرا شفا داد.
چون صبح شد با کمال صحت از مریضخانه بیرون آمدم و توبه کردم که دیگر به نوکرى دولت اقدام نکنم و حال بعنوان دست فروشى مشغول کسب شده ام .(1)
روزى بطبیب عشق با صدق و صفا
گفتم که بگو درد مرا چیست دوا
گفتا که اگر علاج دردت خواهى
بشتاب بدربار شه طوس رضا
*******
پاورقی:1- ثاقب المناقب عالم جلیل القدر ابن حمزه ابوجعفرمحمدبن على
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
یاامام رضا(ع)
دوبــــاره آمده ام، تــــا دوبــــاره در بزنـــم
کبوترانــــه در ایــــن آســـتانه پـــر بزنـــم
بــه ناامیــدی از ایــن در نــمی روم هــرگز
اگر جـــــواب نیایـــــد ، دوبــــاره در بزنـــم
خـــدا مرا بـــه حقیقــت ولــی شــناس کنــد
که حلقـــه بـــر در ایــن خانــه بیشــتر بزنـم
ســـوادِ نــامه من رنــگ صــبح خواهــد شــد
اگر که ســــاغری از چشـــمة ســـحر بزنــم
بــه یــاد غربــت گل ،عهــد کرده ام با خود
که لالـــه باشـــم و صــد داغ بــر جـگر بزنـم
خــدایرا ، کمی ای زائران درنــگ کنیــد
که خــاک پــای شـما را بـه چشـم تـر بزنـم
بـهمن هرآنچـه عطـا کرده انـد توفیق است
مبـــــاد آنـــــکه دم از دولــــت هنـــر بزنـــم
اگر چــه خــارم و نســبت بـه گل ندارم ، باز
خوشـــم که گاه گداری بــه بـاغ سـر بزنـم
اگر شــمیمی ازایــن بوســتان بـه من برسد
روا بـــود بـــه خــدا ، تــاج گل بـه سـربزنم
من آشــــنای همیــــن درگهـــم خـــدا نکنــد
که رو بــــــه غیربیــــــارم دری دگر بزنــــم
صـــــفای تربیــــت باغبـــان حـــرامم بـــاد
که در مجـــــاورت گل دم از ســـــفر بزنــــم
(محمد جوادغفورزاده-شفق)
کرامات الرضویه (ع )- 14
جوان خوشبخت
مرحوم میرزا على نقى قزوینى فرمود:
روز عید نوروزى هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مشرف بودم و معلوم است که هر سال براى وقت تحویل سال بنحوى در حرم مطهر از کثرت جمعیت جاى بر مردم تنگ مى شود که خوف تلف شدن است .
با الجمله من در آنروز در حال سختى و تنگى مکان در پهلوى خود جوانى را دیدم که بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از این بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى دیدم خیال کردم از روى استهزاء این سخن را مى گوید. گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نکنى که من از روى بى اعتقادى گفتم بلکه حقیقت امر چنین است زیرا که من از این بزرگوار معجزه بزرگى دیده ام .
من اصلا اهل کاشمرم و در آنجا که بودم پدرم به من کم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازه او پاى پیاده بقصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .
جائى را نمى دانستم و کسى را نمى شناختم یکسره مشرف بحرم مطهر شدم و زیارت نمودم . ناگاه در بین زیارت چشمم بدخترى افتاد که با مادر خود بزیارت آمده بود.
چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشق او در دلم جاگیر شد بقسمى که پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم و شروع بگریه کردم و عرض کردم اى آقا حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما مى خواهم .
گریه و تضرع زیادى نمودم بقسمى که بیحال شدم و چون بخود آمدم دیدم چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانى حال باز نزد ضریح مطهر آمدم و شروع بگریه و زارى کردم . و عرض کردم :
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همین حال گریه و زارى بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صداى جار بلند شد که ایّهاالمؤ منون (فى امان اللّه )
منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم . چون به کفشدارى رسیدم که کفش خود را بگیرم دیدم یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش من کفش دیگرى هم نیست .
آن نفر مرا که دید گفت نصرالله کاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بیا برویم که ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شاید پدرم به یک نفر از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کند و به کاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بیک خانه بسیار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اى کرد. وقتى که وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا دیدم نشسته است .
مرا که دید احترام کرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله کاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسیار خوب ، آنگاه به نوکر گفت : برو برادر زن مرا بگو بیاید که باو کارى دارم چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقیقت مطلب این است که من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره تو با دخترش بحرم براى زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یک نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم ، دیدم آن بزرگوار در ایوان روى یک قالیچه اى نشسته چون مرا دید صورت مبارک خود را بطرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را دیده و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را باو ترویج کن (و کسى را روانه کن که در فلان وقت شب در فلان کفشدارى او بیاورد) از خواب بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب کفشدارى تا او را پیدا کند و بیاورد و حال او را پیدا کرده و آورده اینک اینجا نشسته و اکنون تو را طلبیدم که در این باب چه راءى دارى ؟
گفت جائى که امام فرموده است من چه بگویم .
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه کردم الحاصل دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع ) بحاجب خود که وصل آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد این است که مى گویم هرچه مى خواهى از این بزرگوار بخواه که حاجات از در خانه او برآورده مى شود.(1)
اى حریمت بارگاه کبریاى لایزال
بارگاهت را بگیتى تا ابد ناید زوال
هفت گردون پایدار از پایه درگاه تو
چرخ گردون گرد شش بر دور تو اى بیمثال
طور امن است بر محبّان وادى درگاه
مستمندانرا پناهى اى شه نیکو خصال
ریزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
قاضى حاجات خلقى مظهر لطف جلال
عرش اوهام و عقول و درک اوصاف کمال
کى رسد بر پایه قدرت ولىّ ذوالجلال
خسرو عرش وجودى و شه عرش آفرین
مظهر اسماء حسنائى و حسن ذوالجمال
یک نظر اى نور جانان بر حقیر افکن ز مهر
از ره لطف و کرم شاید که تا یابد کمال
*******
پاورقی:1- فوائدالرضویه شیخ عباس قمى رضوان الله تعالى علیه
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
کرامات الرضویه (ع ) -13
شفاى چشم
مرحوم شیخ عبدالخالق بخارائى پیشنماز نقل فرمود که پسرى نابینا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا یافت که از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر این پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت على ابن موسى الرضا (ع ) پناهنده گردید. چند وقتى نگذشت که مادرش هم از دنیا رفت و آن پسر بیکس و تنها ماند. و در حجره اى از سراى بخارائیها بتنهائى بسر مى برد.
شبى در حجره تنها بود ترسى به او روى داد و در اثر آن ترس چشمهایش آب آورد و نابینا شد.
چون کسى را نداشت من ترحما او را بردم نزد دکتر فاصل که در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دکتر چشم او را دید به بهانه اى گفت دو روز دیگر او را بیاورید. پس از دو روز دیگر خود پسر رفته بود. دکتر بهانه دیگر آورده بود که شیشه معاینه شکسته .
لذا پسر ماءیوسانه بجاى خود برمى گردد و در آن سراى بخارائیها یکنفر یهودى بوده از کسانیکه در مشهد معروفند به جدیدالا سلام . چون از بیکسى و نابینائى آن پسر خبر داشته گفته بود: که من حاضرم تا صد تومان براى معالجه چشم این پسر بدهم .
پسر این سخن را که شنید گفت من پول جدید را نمى خواهم بلکه شفاى خود را از حضرت رضا (ع ) مى خواهم . سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسیاده مبارکه رضویه مى رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مى شود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه دیدم سید بزرگوارى از ضریح مطهر بیرون آمد لباس سفید در بر و شال سبزى بر کمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه مى خواهى ؟ عرض کردم چشمهاى خود را مى خواهم !
حضرت یکدست پشت سر من گذاشت و دست دیگر را بچشمهاى من کشید و من از خواب بیدار شدم در حالتیکه چشمهاى خود را روشن و همه جا و همه چیز را مى دیدم و مى بینم .(6)
در پناهت آمدم من یا على موسى الرضا (ع )
بر عطایت آمدم من یا على موسى الرضا (ع )
کوى تو صد طور موسى نور تو نور خدا
گیتى از نور تو روشن یا على موسى الرضا (ع )
شد تجلّى نور تو در طور از بهر کلیم
موسى در طور تو ماءمن یا على موسى الرضا (ع )
کسب انوار از شعاع قبه ات گردون کند
جان تو و گردون بود تن یا على موسى الرضا (ع )
آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست
دربر عشاقت احسن یا على موسى الرضا (ع )
کى برابر آستانت را بود خلد برین
لغو باشد این چنین ظن یا على موسى الرضا (ع )
مستمندان درت شاهند و شاهانند حقیر
بر درت هستم سگى من ، یا على موسى الرضا (ع )
*******
پاورقی:1- الروضات الزاهرات فى معجزات بعدالوفات سید اجل شهید سعید ادیب اریب آقا نصرالله موسوى
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
کرامات الرضویه (ع ) -12
شفاى اعضاء
هنگام فجر جمعه بیست و سوم ذى الحجه سنه 1345 قمرى کربلائى غلامحسین شفا یافت و چون از حال او جماعتى از مردم با خبر بودند شفاى او مانند آفتاب روشن شد که سید مذکور (جناب صدیق محترم و ثقه معظم حاج سید اسماعیل معروف به حمیرى که این داستان را از کتاب آیات الرضویه این مرحوم نوشته ) این قصه را از زبان ایشان مى گوید:
اصلیت من از بجنورد است ولى در نیشابور ساکن بودم تا دردى بپاى چپم عارض شد و لَمس گردید پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (ع ) رساندم و در کاروانسرائى منزل کرده و مریض شدم و چون فقیر و پریشان بودم سراى دار مرا بصحن عتیق آورد و من بیست روز در گوشه صحن امام بحالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (ع ) مرا به دارالشفاى حضرتى بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مى نمودند و فایده اى نبخشید. بلکه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت که بجز سر و گردن عضو دیگر را نمى توانستم حرکت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا بمسجد کوچکى که در کوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
پس از یکماه محله بواسطه کثافت مرا بمحل دیگرى بردند و بعد از دو ماه اهل آنجا مرا بمسجد اولى حمل کردند و بعد از یکماه تقریبا باز بصحن عتیق گذاردند و پس از چهار پنج روز بدارالشفاء بردند و بعد از بیست روز مرا بیرون آورده در خیابان نهادند و از آنجا ثالثا به مسجد اولى که در کوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.
کار اینقدر بر من سخت شد که مقدارى تریاک تحصیل کرده خوردم تا بمیرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقا بعضى فهمیدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.
من پیوسته متوسل بحضرت رضا (ع ) بودم خصوصا در این شب جمعه که از اول شب بهمان نحوه که افتاده بودم حالى داشتم و تا نزدیک صبح درد دل بآنحضرت مى نمودم .
ناگاه دیدم سید بزرگوارى پائى بمن زد که برخیز عرض کردم آقاى من منکه از سینه تا بقدم شل مى باشم و قدرت برخاستن ندارم .
فرمود برخیز که شفا یافتى آیا مرا مى شناسى ؟ همین سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوى خوشى استشمام کردم و با خود گفتم : خود را امتحان کنم که آیا مى توانم برخیزم یا نه ؟!
برخاستم و ملتفت شدم که تمامى اعضاى من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (ع ) روح تازه اى بهمه جوارحم دمیده شده پس بجانب چپ و راست نگاه مى کردم و چشمهاى خود را مى مالیدم که من بیدارم یا خواب و شروع کردم براه رفتن آنگاه بدویدن آنوقت یقین کردم که حضرت رضا (ع ) مرا شفاء بخشیده .
بدر خانه تاجرى که در آن نزدیکى بود رفتم و ترحما کفالت از من مى کرد خبر دادم که امام هشتم (ع ) مرا شفا داده و من اینک بحمام مى روم تا خود را تطهیر و غسل زیارت کنم . شما براى من لباس بیاورید.
وقتى که بحمام رفتم حمامى تعجب کرد و گفت چگونه آمده اى ؟ گفتم بپاى خود آمده ام زیرا حضرت رضا (ع ) مرا شفا داده است .(1)
اى دل حرم رضا حریم شاه است
برج شرف و سپهر عزّ و جاه است
حق کرده تجلّى از در و دیوارش
هرجا نگرى (فثم وجه الله ) است
*******
پاورقی:1- دارالسلام محدث بزرگوار سیدنورى اعلى الله مقامه
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
کرامات الرضویه (ع )-11
شفاى شَل
سید نبیل میرسید محمد اصفهانى نوه میرسید حسن معروف بمدرس نقل فرمود که میرباباى تبریزى نقل کرد:
من در یکى از قراى تبریز پیش از اینکه شل شوم شوق زیادى باذان گفتن داشتم و اذان مى گفتم .
چون بدنم از کار افتاد و شل شدم دیگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم . هر چند دکترها در مقام علاج برآمدند هیچ اثر بهبودى حاصل نشد تا اینکه خبردار شدم که چند نفر از محل ما قصد زیارت حضرت رضا (ارواحناالفدا) را دارند.
من بقصد زیارت و تشرف بآستان قدس رضوى با ایشان همراه شدم و ایشان مرا میان گارى انداختند و براه افتادند. میان گارى ما مردى از طایفه بابیه بود چون مرا بآن حالت شلى میان گارى دید به رفقاى من گفت این شل را چرا با خود مى برید؟ گفتند براى اینکه حضرت رضا (ع ) او را شفا بدهد.
آن خبیث بر این سخن استهزاء و سخریّه کرد. لکن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شدیم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع ) شال خود را بگردن و ضریح مبارک بستم و متوسل بآن بزرگوار شدم .
در روز مذکور پیش از غروب ملتفت خود شدم که آقاى بزرگوارى میان ضریح مى بینم در حالتى که تمام جامه هاى او حتى عمامه اش سبز است بمن فرمود:
برخیز اذان بگو عرض کردم قادر نیستم . فرمود من مى گویم اذان بگو.
بامر آن حضرت خواستم اذان بگویم ، فهمیدم که مى توانم و توانائى بر اذان گفتن دارم . لذا برخواستم و فریاد کردم (الله اکبر. الله اکبر) در آنحال چون مردم صداى مرا شنیدند گفتند اى مرد هنوز وقت اذان نشده است . چرا اذان مى گوئى .
من از آن شوقى که بر اذان گفتن داشتم اعتنائى بسخن ایشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعى بر گرد من جمع شدند و بعضى گفتند: این همان مرد شلى است که دو سه روز است اینجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت یکوقت جمعیت بر من هجوم آوردند تا جامه هاى مرا پاره پاره کنند من شال خود را از ضریح باز کرده و از حرم پا بفرار گذارده و سالم بیرون آمدم .(5)
این چه روحى است که در صحن وسرا مى بینم
این چه نوریست که در ملک ورا مى بینم
این چه نوریست که ظاهر شده از عالم غیب
هرکجا مى نگرم نورخدا مى بینم
این چه سریست هویدا شده در ملک جهان
سر ایزد بعیان شمس ضُحى مى بینم
وه چه شوریست که پیدا شده در عالم کون
عالم مُلک و مَلک نغمه سرا مى بینم
پرسش از عقل نمودم که چرا حیرانى
گفت حیران همه در امر ولا مى بینم
گفتم این بارگه و گنبد و ایوان از کیست
گفت از مظهر حق نور هُدى مى بینم
ساحت عرش برین صحن زمین مهر مهین
شمس تا بنده از این صحن و سرا مى بینم
*******
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
کرامات الرضویه (ع )-10
شفاى پا
خانمى بنام سلطنت دختر محمد که در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى شفا یافته بود چنین نقل نمود:
هر دو پاى من بشدت بدرد آمد خصوصا پاى راستم که بیشتر درد داشت بطوریکه از راه رفتن بازماندم جز اینکه گاهى به عصا تکیه مى کردم و با پاى چپ حرکت مى نمودم و هر قدر نزد اطباء و دکترهاى آمریکائى رفتم هیچ بهبودى نیافتم بلکه درد سخت تر گردید و از جهت فقر و طول مدت که تقریبا بیست و دو ماه شد ترک معالجه کردم تا اینکه در این ماه شوال شنیدم حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) چند نفر را از مریضهاى سخت شفا داده است .
لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه بهمراهى و یارى مادرشوهر خود بزحمت بسیار تکیه به عصا نموده رو بحرم نهادیم و با اینکه از منزل ما تا حرم شریف راه زیادى نبود. مع ذلک از ظهر روبراه نهادیم .
نزدیک بغروب بحرم رسیدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زارى و توسل بسر بردم و آثار بهبودى در خود نیافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته بخانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم که در آن شب بروم و بهر نحوى باشد شفاى خود را بگیرم .
شب جمعه رسید باز بهمراهى و کمک مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض کردم : یا مرگ یا شفا تا اینکه پس از تضرع و زارى خوابم برد.
در خواب دیدم بخانه مراجعت کرده ام و براى شوهر خود شفاى خودم را نقل مى کنم و مى گویم حرم امام هشتم (ع ) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در این اثناء مادرشوهر خود را دیدم که بشدت به پشت گردنم مى زند و مى گوید اینجا براى شفا گرفتن آمده اى یا براى تماشا.
از خواب بیدار شدم مادرشوهر خود راندیدم و شنیدم به یکدیگر مى گویند صبح شده است برخیز تا نماز بخوانیم . من از جاى خود برخواستم و از مرحمت امام هشتم (ع ) هیچ دردى در پهلو و پاهاى خود نیافتم و صبر نکردم که مادرشوهر خود را در آنجا پیدا کنم فورا از حرم شریف بیرون آمدم و با نهایت شوق دوان دوان آمدم کسان خود را بشفا یافتن خود خبر دادم .(3)
کس در این درگه نیامد باز گردد نامید
گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست
*******
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
کرامات الرضویه (ع )-9
شفاى درد
شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى خانمى بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلى جوینى ساکن سبزوار شفاء یافت چنانچه شوهرش نقل کرده :
زوجه ام بعد از وضع حمل بیمار شد تا گرفتار تب دائم گردید و تب او به 37 الى چهل درجه مى رسد و هرچه دکتران سبزوار در معالجه او سعى کردند فائده نبخشید بلکه بمرضهاى دیگر دچار گردید.
یکى از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغییر آب و هوا بخارج شهر ببرى . مریضه چون این سخن را شنید به من گفت حال که دکتر چنین گفته است بیا و منّتى بر من گذار باینکه مرا بزیارت حضرت رضا (ع ) ببر تا شفاى خود را از آنحضرت درخواست کنم یا در آنجا بمیرم .
من راءى او را پسندیدم و حرکت نموده تا به مشهد مشرف شدیم و چهار روز نزد طبیبى که او را مؤ یدالاطباء مى گفتند براى معالجه رجوع کردیم لکن اثر بهبودى ظاهر نشد.
آنگاه به دکتر آلمانى رجوع نمودیم و او پس از معاینه گفت بایستى یکسال لااقل معالجه شود. پس بیست روز مشغول معالجه گردید. لکن عوض بهبودى مرض شدت کرد بنحویکه زمین گیر شد و نتوانست حرکت کند.
لذا من خودم نزد دکتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه یازدهم شوال وقتى که رفتم دیدم حاج غلامحسین جابوزى با جماعتى نزد دکتر آمدند و حاجى مذکور به دکتر گفت دیروز حضرت رضا (ع ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اینک او را آورده ام تا معاینه کنى همان قسمى که دیروز معاینه نمودى پس دکتر دست دختر را سوزن زد و فریاد او از سوزش بلند شد.
دکتر دانست که دستش صحت یافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باین کار دلالت کردم . آنگاه بدیلماج خود گفت بنویس که من دیروز کوکب مشلوله را معاینه کردم و علاجى براى او نیافتم مگر به نظر پیغمبر یا وصى او. و امروز او را سلامت دیدم و شکى در شفاى او ندارم .
حاج غلامحسین مى گوید: بدیلماج گفتم به دکتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائى نکردى ؟ جواب داد که او مردى بود بیابانى و محتاج بدلا لت بود لکن تو مردى باشى تاجر و با معرفت احتیاج بدلا لت نداشتى .
پس من اجازه حمام براى او خواستم اذن نداد. گفتم براى بردن بحرم و توسل بامام چاره اى نیست از اینکه حمام رود و پاکیزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مریضه خود آمدم و حکایت شفاى کوکب را بوى گفتم و او بگریه در آمد من باو گفتم تو نیز شب جمعه شفاى خود را از امام هشتم (ع ) بگیر پس روز پنجشنبه بهمراهى زنى بحمام رفته و عصرى بحرم مطهر تشرف حاصل کرده و شفاى خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا یافتن کوکب را شنیدم دلم شکست با خود گفتم من بامید شفا به مشهد آمده ام لکن چه کنم که بمقصود نرسیدم تا اینکه پیش از ظهر روز چهارشنبه خوابیده بودم .
در عالم رؤ یا سید بزرگوارى را دیدم که عمامه سیاه بر سر و قرص نانى بزیر بغل داشت آن نان را بیک طرفى گذارد و بآن علویه که پرستار من بود فرمود این نان را بردار این سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بیدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود یافتم و حال آنکه پیش از خواب حالت حرکت در من نبود.
پس فهمیدم که تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه که بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مى نمودم که از سبزوار بامیدى بدربارت آمده ام نه بامید طبیب حال یا مرگ یا شفاء مى خواهم .
اتفاقا در حرم پهلوى زوجه حاج احمد بودم که شفاء یافت . من همین قدر دیدم نورى ظاهر شد که دلم روشن گردید. مانند شخص کورى که یکمرتبه چشمانش بینا گردد و در آنحال هیچ دردى و کسالتى در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع ) و شوهرش حاج غلامحسین گفت : بعد از سه روز او را نزد دکترش بردم دکتر پرسید: در این چند روز گذشته کجا بودى .
گفتم به جهت اینکه امام ما، مریضه مرا شفا داده و او را آورده ام که مشاهده نمایى . سپس دکتر آلمانى او را معاینه کرد و گفت او را هیچ مرضى نیست . آنگاه گفتم خواهش دارم که در این خصوص چیزى بنویسى که براى ما حجتى باشد.
دکتر مضایقه نکرد و بدیلماج گفت بنویس فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى مدت یکماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاینه کردم و سلامت دیدم .(2)
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم
آشناى تو ندارد سر بیگانه و خویش
بعنایت نظرى کن که من دل شده را
نرود بى مدد لطف تو کارى از پیش
آخر اى پادشه حسن و ملا حت چه شود
گر لب لعل تو ریزد نمکى بر دل ریش
*******
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده
کرامات الرضویه (ع ) -8
شفاى امراض
حاج احمد تبریزى قالى فروش (که در سراى محمدیه حجره تجارت دارد زنى به نام خدیجه فرزند مشهدى یوسف تبریزى خامنه اى که از امراض مهلکه شفا یافت نقل فرمود:
یکسال از ازدواج ما گذشته بود که خانمم دچار مرض شدیدى گردید هر چند اطباء در معالجه او کوشیدند اثرى از بهبودى ظاهر نشد. بلکه ماه به ماه و سال بسال شدت مى گرفت تا هفت هشت سال قبل (14 شوال 1350) که گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودى پیدا نشد بلکه شدت یافت .
تا چند روز قبل از شفاء بنحوى مرض حمله او را گرفت که در شبانه روزى دو ساعت بیشتر بحال نبود و بقیه ساعات دچار حمله بود و از این جهت بقسمى قواى او به تحلیل رفته بود که قدرت برخواستن نداشت مگر با کمک دیگرى و من از صحت او بکلى ماءیوس بودم .
لکن چون در این روزها شنیدم حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) باب مرحمت خاصه خود را بروى دردمندان باز فرموده و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و این زن را بهمراهى دو زن از خویشان بتوسط دُرشکه بحرم فرستادم که تا صبح بمانند شاید نظر مرحمتى بشود و خودم براى پرستارى اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بى تابى مى کردند.
حتى وقتى که غذا براى ایشان آوردم گریه مى کردند که ما غذا نمى خوریم بلکه مادر خودمان را مى خواهیم . بالاخره خودم نیز غذا نخوردم یک دختر را بهر قسمى بود خوابانیدم ولى پسربچه ام آرام نمى گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم که ناگاه شنیدم در خانه را بشدت مى کوبند.
خیال کردم زوجه ام طاقت نیاورده است که در حرم بماند و آمده است . دل تنگ شدم که عجب مال قلبى است مى گویند مال قلب بصاحبش برمى گردد. پس آمدم و در را باز کردم دیدم حاج ابراهیم قالى فروش و چند نفر از خدام حرم پاى برهنه آمده اند و مى گویند بیا خودت زوجه ات را از حرم بیاور که حضرت رضا (ع ) او را شفا داده است . من باور نکردم ، آنها قسم یاد کردند که شفا یافته لذا لباس پوشیده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت یافتم . و آن وقت تقریبا چهار ساعت از شب گذشته بود و نیم ساعت یا سه ربع ساعت بیشتر زوجه ام در حرم شریف نبوده پس با نهایت شادى برگشتم و اطفال از دیدن مادر خوشحال شدند.
اما کیفیت شفاى او، خودش گفته است :
وقتى که مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانیدند فورا مرض حمله مرا گرفت و بیهوش شدم ، چون بحال آمدم زنهائى که در آنجا بودند گفتند ما از این حال تو مى ترسیم لذا مرا نزدیک ضریح مطهر پشت سر مقدس آوردند و من چارقد خود را بضریح بسته و با دل شکسته بزبان ترکى عرض کردم :
آقا مى دانى براى چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهى به منزل نمى روم بلکه سر به بیابان مى گذارم پس بى حال شدم در آن عالم بیحالى سید بزرگوارى را دیدم که عمامه سبز برسر داشت گمان کردم که از خُدّام است .
به ترکى به من فرمود: (بوردان دور نیه اتورموسان بردا بالالارون ایوده اغلولار) چرا اینجا نشسته اى بچه هاى تو در خانه گریه مى کنند.
به زبان ترکى عرض کردم آقا: از اینجا نمى روم چرا که آمده ام شفا بگیرم اگر شفا ندهید سر به بیابان مى گذارم .
فرمود: (گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار) برو بخانه که بچه ها گریه مى کنند! عرض کردم ناخوشم . فرمود: (ناخوش دیرسن ) یعنى مریض نیستى .
تا این فرمایش را فرمود، فهمیدم که هیچ دردى ندارم . آنوقت خیال کردم که آن شخص امام (ع ) است . عرض کردم مى خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجى راه ندارم خجالت مى کشم بشوهر خود بگویم خرجى به من بدهد یا مرا ببرد.
آنحضرت به زبان ترکى فرمود: بگیر نصف این را بمتولى بده و هزار تومان بگیر براى دنیاى خود و نصف دیگر را ذخیره آخرت خود کن این را فرمود و چیزى در دست راست من نهاد و من انگشتهاى خود را محکم روى آن نهاده و بحال آمدم و هیچ درد، در خود ندیدم و آنچیز شک ندارم که میان دست من بود.
پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن دیگر که با من بودند تا فهمیدند که امام مرا شفا داده فریاد کردند که مریض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا بعنوان تبرک پاره پاره کردند.
در این بین نفهمیدم که آیا دستم باز شد و آن چیز مفقود شد یا کسى از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد که شاید آن مرحمتى پیدا شود افسوس که پیدا نشد.(1)
اى خاک طوس چشم مرا توتیا توئى
مائیم دردمند و سراسر دوا توئى
دارى دم مَسیح تو اى خاک مشک بیز
یا نکهت بهشت که دارالشفا توئى
اى خاک طوس درد دلم را توئى علاج
بر دردها طبیب و به غمها دوا توئى
اى ارض طوس خاک تو گوگرد احمر است
قلب وجود ما همه را کیمیا توئى
اى خاک طوس رُتبه ات این بس که از شرف
مَهد اَمان و مشهد پاک رضا توئى
اى خاک طوس چون تو مقام رضا شدى
برتر هزار پایه زعرش علا توئى
شاهنشهى که سِلسِله انبیاء تمام
گوینده اش اى فِداى تو چون مقتدا توئى
اى کشتى نَجات ندانم تو را صفات
دانم به بحر علم خدا، ناخدا توئى
فریادرس بهر غم و کافى بهر اَلَم
حِصْن حصین عالم و کهف الورى توئى
والشمس آیتى بود از روى اَنورت
توضیحش آنکه تَرجمه والضحى توئى
این مى کشد مرا که بدین شوکت و جلال
در ارض طوس بیکس و بى آشنا توئى
واین مى کشد مرا که بصد رنج و صد بلا
در دست خَصم کشته زهر جفا توئى
سوزم براى بى کسیت یا غریبیت
یا بى طبیبیت که بغم مبتلا توئى
*******
کرامات الرضویه (ع ) - على میرخلف زاده