داستان دوستان
تشرف محمد بن قاسم علوی در مسجد ا لحرام
ابراهیم بن محمد بن احمد انصارى مى گوید: روز شـشم ذیحجه در مسجد الحرام کنار مستجار (دیوار پشت درب کعبه ) بودم .
درآن جا جمعى حـدود سـى نـفـر حـضور داشتند در میان آنها غیر از محمد بن قاسم علوى ,کسى از اهل اخلاص (شـیعیان و موالیان اهل بیت پیامبر (ع )) نبود.
ناگاه جوانى که مشغول طواف بود به طرف ما آمد او دو لـباس احرام (ازار و رداء) به تن و نعل عربى به همراه داشت , همین که او را دیدیم , همگى از جـلالـتـش بـرخـاستیم و کسى از ما باقى نماند مگر آن که بر ایشان سلام کرد.
آن جوان همان جا نشست و ما دور او گرد آمدیم .
ایشان به سمت راست و چپ خود نظر انداخت و فرمود: آیا مى دانید که ابوعبداللّه (ع ) در دعاى الحاح چه مى گفت ؟ عرض کردیم : نه .
فـرمود: عرضه مى داشت : اللهم انى اسئلک باسمک الذى تقوم به السماء و به تقوم الارض و به تفرق بین الحق و الباطل و به تجمع بین المتفرق و به تفرق بین المجتمع و قد احصیت به عدد الرمال و زنـة الـجـبـال و کـیـل البحار ان تصلى على محمدوآل محمد و ان تعجل لى من امرى فرجا.
بعد برخاست و داخل طواف شد ماهم به احترام ایشان برخاستیم , اما از این که نام مقدسش را بپرسیم غافل شدیم .
روز بـعـد در همان وقت و همان مکان ایشان به طرف ما تشریف آورد.
جهت احترام برخاستیم و او هـم مثل روز قبل نشست و نظرى به راست و چپ کرد بعد فرمود:مى دانید امیرالمؤمنین (ع ) بعد از نماز فریضه چه مى گفت ؟ گفتیم : نه .
فـرمـود: عـرض مى کرد: الى ک رفعت الاصوات و لک عنت الوجوه و لک خضعت الرقاب الیک فى الاعمال یا خیر من سئل و اجود من اعطى یا صادق یا بارئ یا من لا یخلف المیعاد یا من امر بالدعاء و وعـد الاجـابـة یا من قال ادعونى استجب لکم یا من قال اذا سئلک عبادى عنى فانى قریب اجیب دعوة الداع اذادع ان فلیستجیبوالى و لیؤمنوا بى لعلهم یرشدون و یا من قال یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لاتق نطوا من رحمة اللّه ان اللّه یغفر الذنوب جمیعا انه هوالغفور الرحیم .
بـعد دوباره به راست و چپ خود نظر کرد و فرمود: مى دانید امیرالمؤمنین (ع ) درسجده شکر چه دعـایـى مـى خواند؟ مى گفت : یا من لا یزیده الحاح الملحین الاکرما وجودا ى ا من لا یزیده کثرة الدعاء الا سعة و عطاء یا من لا تنفد خزائنه یا من له خزائن السموات و الارض یا من له ما دق و جل لا یـمـنعک اسائتى من احسانک ان تفعل بى الذى انت اهله فانت اهل الجود و الکرم و التجاوز یا رب یا اللّه لاتفعل بى الذى انا اهله فانى اهل العقوبة و لا حجة لى و لا عذر لى عندک ابوء الیک بذنوبى کلها کـى تـعفو عنى و انت اعلم بها منى و ابوء لک بکل ذنب و کل خطیئة احتملتها فى کل سیئة عملتها رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم انک انت الاعزالاکرم .
پس از بیان این جملات برخاست و مشغول طواف شد.
ما هم به احترام ایشان برخاستیم .
تـا آن که روز سوم باز در همان وقت آمد و ما هم مانند سابق به خاطر اکرام و احترام اوبرخاستیم .
ایـن بـار روى زمـیـن نشست و به سمت راست و چپ خویش نظر کرد و بعددر حالى که به حجر اسـماعیل (ع ) (نیم دایره اى که در یک طرف خانه کعبه دیده مى شود) اشاره مى کرد, فرمود: على بـن الـحـسـیـن (ع ) در هـمین مکان و زیر ناودان درسجود خود عرض مى کرد: عبیدک بفنائک مـسـکینک بفنائک سائلک بفنائک یسئلک ما لا یقدر علیه غیرک .
بعد دوباره به راست و چپ خود نـظـر کـرد و بـه مـحمد بن قاسم علوى متوجه شد و فرمود: یا محمد بن القاسم انت على خیر ان شـاءاللّه (تـو بـر خیر وخوبى هستى ) زیرا بر اعتقاد پاک اثنى عشرى بود.
این جمله را فرمود و مثل گذشته مشغول طواف شد و هیچ یک از حاضرین نماند, مگر آن که این دعا را حفظ کرد.
در این جا به یکدیگر گفتیم : آیا کسى این جوان را شناخت ؟ محمد بن قاسم گفت :واللّه این جوان امام و صاحب زمان شما است .
گفتیم : از کجا مى گویى ؟ گفت : من هفت سال است دعا مى کنم و از خداى تعالى مى خواهم که حضرت صاحب الزمان (ع ) را به من نشان دهد تا آن که شام عرفه اى بود, ناگاه همین جوان را دیدم که دعایى مى خواند.
نزد او رفتم و از او پرسیدم : شما از کدام قوم هستید؟ فرمود: از مردم .
گفتم : از کدام مردم ؟ عرب یا غیر عرب ؟ فرمود: از عرب و اشراف ایشان .
گفتم : اشراف کیانند؟ فرمود: بنى هاشم .
گفتم : از کدام هاشم ؟ فرمود: اعلاها ذروة و اسناها (مردمى که از همه نظر عالى رتبه هستند.
) گـفـتم : اینها چه کسانى هستند؟ فرمود: من فلق الهام و اطعم الطعام و صلى باللیل والناس نیام (کـسـى که در جنگها, سر دشمنان خدا را شکافت و در راه او, گرسنگان راسیر کرد و شبها وقتى که مردم خواب بودند, مشغول عبادت بود.
) فهمیدم ایشان علوى است بعد هم از نظرم غایب شد و ندانستم به کجا رفت .
از مردمى که در اطراف من بودند, پرسیدم : این جوان علوى را مى شناسید؟ گـفتند: آرى , هر سال با ما اعمال حج را بجا مى آورد.
گفتم : سبحان اللّه به خدا قثسم دراو اثرى از سفر دیده نمى شود.
به هر حال براى انجام بقیه اعمال حج به سوى مزدلفه رفتم در حالتى که مغموم ومحزون بودم و بـا همین حال به خواب رفتم در عالم رؤیا سرور انبیاء رسول اکرم (ص ) را زیارت کردم فرمودند: یا محمد آن که را مى خواستى دیدى ؟ عرض کردم : کدام خواسته ام را مى فرمایید اى آقاى من ؟ فرمودند: آن که دیشب در وقت عشاء دیدى او امام زمان تو بود.
بـعـد از آن محمد بن قاسم گفت : من این جریان و این خواب را فراموش کرده بودم والان به یادم آمد.
داستان دوستان
تشرف علامه حلی در راه کربلا
آقـا سـیـد محمد, صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه , از خط علامه حلى , که درحواشى بعضى کتبش آورده , نقل مى کند: عـلامـه حـلـى در شـبـى از شبهاى جمعه تنها به زیارت قبر مولاى خود ابى عبداللّه الحسین (ع ) مـى رفـت .
ایشان بر حیوانى سوار بود و تازیانه اى براى راندن آن به دست داشت .اتفاقا در اثناى راه شخصى پیاده در لباس اعراب به ایشان برخورد کرد و باایشان همراه شد.
در بین راه شخص عرب مساله اى را مطرح کرد.
علامه حلى (ره ) فهمید که این عرب ,مردى است عالم و با اطلاع بلکه کم مانند و بى نظیر, لذا بعضى از مشکلات خود را ازایشان سؤال کرد تا ببیند چه جوابى براى آنها دارد با کمال تعجب دید ایشان حلال مشکلات و معضلات و کلید معماها است .
بـاز مـسـائلى را که بر خود مشکل دیده بود,سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علامه دهر است , زیرا تا به حال کسى را مثل خود ندیده بود ولى خودش هم در آن مسائل متحیر بود.تا آن که در اثناء سؤالها, مساله اى مطرح شد که آن شخص در آن مساله به خلاف نظر علامه حلى فتوا داد.
ایشان قبول نکرد و گفت : این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و دلیل و روایتى را که مستند آن شود, نداریم .آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم , حدیثى است که شیخ طوسى در کتاب تهذیب خود نوشته است .
علامه گفت : چنین حدیثى در تهذیب نیست و به یاد ندارم که دیده باشم که شیخ طوسى یا غیر او نقل کرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو دارى از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا مى کنى .
علامه با خود گفت : شاید این شخص که در رکاب من مى آید, مولاى عزیزم حضرت بقیة اللّه روحى فـداه بـاشـد, لـذا بـراى این که واقعیت امر برایش معلوم شود در حالى که تازیانه از دستش افتاد, پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمان (ع ) امکان دارد یا نه ؟ آن شـخـص چون این سؤال را شنید, خم شد و تازیانه را برداشت و با دست با کفایت خود در دست عـلامـه گـذاشـت و در جواب فرمود: چطور نمى توان دید و حال آن که الان دست او در دست تو مى باشد؟ همین که علامه این کلام را شنید, بى اختیار خود را از بالاى حیوانى که بر آن سوار بودبر پاهاى آن امام مهربان , انداخت تا پاى مبارکشان را ببوسد و از کثرت شوق بیهوش شد.
وقتى که بهوش آمد کسى را ندید و افسرده و ملول گشت .
بعد از آن که به خانه خودرجوع نمود, کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایى که آن بزرگوار فرموده بود, مشاهده کرد در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت : این حدیثى است که مولاى من صاحب الامر (ع ) مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند:در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر مى باشد.
آقـا سـیـد محمد, صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه , مضمون این جریان را مشاهده کردم.
داستان دوستان
تشرف اخوی آقا سید علی داماد
اخوى سید جلیل , مرحوم آقا سید على تبریزى داماد فرمود: اوقاتى که در پرکنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم .ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را کنار زد و صورتش را به من نشان داد.دیدم زنى است جوان و در نهایت حسن و جمال که شدیدا لاغر است .
آن زن گفت : علت لاغرى من این است که گرفتار یکى از اجنه شده ام .او مرا به این حالت رسانده است .من براى رهایى خودم چاره اى ندیدم , جز آن که به شما متوسل شوم , به خاطر این که سید و از دودمان پیغمبرید.
بـعـد از صحبتهاى این زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآیة الکرسى را قرائت کن , او از تو فرار خواهد کرد.
گفت : آیة الکرسى را بلد نیستم .
مدتى زحمت کشیدم تا بالاخره آیة الکرسى را به او تعلیم دادم .
بعد از چند روز آمد و اظهار تشکر کرد که به برکت این آیه مبارکه , هر وقت اونمایان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم .
مـدتـى از ایـن جـریان گذشت .
روزى دیدم چیز سیاهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسکونى من چـسـبـیـده و کم کم رو به پایین مى آید و همین طور بزرگ مى شود, تا آن که به سطح اتاق رسید.
ناگاه دیدم هیکلى عجیب و هیولایى غریب است که من ازدیدنش به وحشت افتادم .
با صدایى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعلیم آیة الکرسى به محبوبه ام او را از من جدا کردى و بالاخره تو را خواهم کشت .
مـن شـروع به خواندن آیة الکرسى نمودم .
ناگاه آن هیکل عجیب , کم کم کوچک شد, تابه صورت اول برگشت و ناپدید شد.
چـنـدین مرتبه به همین کیفیت به سروقت من آمده و قصد کشتنم را نمود, اما من باخواندن آیة الکرسى از شر او نجات یافتم .
تا آن که روزى براى تفریح از شهر خارج شدم .
در آن نزدیکى جنگلى بـود وقتى نزدیک جنگل رسیدم , ناگاه اژدهاى عظیم الجثه اى از بین درختان بیرون آمد و فریاد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاک مى کنم .
ببینم کیست آن که تو را از چنگ من رهایى بخشد؟ تـا ایـن کـلام را از او شـنـیـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فریادرس بیچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گردیدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.
تـا ایـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سیدى را که عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود دیدم .
آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: این اژدها رابکش .
عـرض کـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بینم , چه رسدبه آن که بتوانم تبر را به کار گیرم .
در این جا خود ایشان نزدیک رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم کوبید و به درک فرستاد.
بعد هم فرمود: برو که از شر او خلاص شدى .
سؤال کردم : شما که مى باشید؟ فرمودند: تو چه کسى را به کمک خواستى و به که متوسل شدى ؟ عرض کردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .
فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .
بعد هم از نظرم غایب شدند.
من هم خداوند متعال را به خاطر این نعمت بزرگ , بسیار شکر نمودم.
داستان دوستان
تشرف ابو راجح حمامی
در حـلـه بـه مـرجـان صغیر, که حاکمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پیوسته صحابه را سب و سرزنش مى کند.
دسـتـور داد کـه او را حـاضر کنند.
وقتى حاضر شد, آن بى دینان به قدرى او را زدند که مشرف به هـلاکـت شد و تمام بدن او خرد گردید, حتى آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت .
بعد هـم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنى بستند.
بینى اش را هم سوراخ کردند و ریسمانى از مو داخـل سـوراخ بینى او کردند.
سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در کوچه هاى حله بگردانند و بزنند.
آنـهـا هـم همین کار را کردند, به طورى که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید.
وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند.
آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد.
حاضران گفتند: او پیرمردى بیش نـیـست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتیاج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نکن .
خلاصه آن قدربا او صحبت کردند, تا دستور رهایى ابوراجح را داد.
بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.
صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است , به طورى که اثرى از آنهانیست .
تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.
گـفـت : مـن بـه حالى رسیدم که مرگ را به چشم دیدم .
زبانى برایم نمانده بود که از خداچیزى بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه کردم .
ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روى من کشید, وفرمود: از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات کار کن , چون حق تعالى به تو عافیت مرحمت کرده است .
پس از آن به این حالت که مى بینید, رسیدم .
شـیـخ شـمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه ) مى گوید: به خدا قسم ابوراجح مردى ضعیف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و کوسج (مردى که محاسن نداشته باشد) بود ومن همیشه براى نـظـافـت به حمامش مى رفتم .
صبح آن روزى که شفا یافت , او را درحالى که قوى و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم .
ریش او بلند و رویش سرخ ,به طورى که مثل جوان بیست ساله اى دیده مى شد.
و به همین هیئت و جوانى بود, تاوقتى که از دنیا رفت .
بـعـد از شفا یافتن , خبر به حاکم رسید.
او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتى وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد, رعب و وحشتى به او دست داد.
از طرفى قبل از این جریان , حاکم همیشه وقتى کـه در مـجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) که در حله است مى کرد, ولى بعد از این قضیه , روى خودرا به سمت آن مقام کرده و با اهل حله , نیکى و مدارا مـى نـمـود و بعد از چند وقتى به درک واصل شد, در حالى که چنین معجزه روشنى در آن خبیث تاثیرى نداشت.
داستان دوستان
خرما و مریض
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمین صفوى ریزى )) رحمة اللّه علیه که از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعریف فرمود:
من خدمت ((حاج شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى )) رضوان الله تعالى علیه بودم ، یک پاسبان آمد و افتاد روى دست و پاى ایشان و گفت : آقا من زنم مریض است و هفت ، هشت تا بچه کوچک دارم اگر این زن بمیرد من با این بچه ها چه کنم . گفته اند بیایم خدمت شما یک نظر مرحمتى بفرمائید عیالم خوب شود.
((حاج شیخ حسن على )) فرمود: دو دانه خرما بیانداز داخل استکان آب و آبش را به او بده بخورد.
گفت : آقا آب هم به او بدهیم از لاى دهنش بیرون مى ریزد، یعنى آب هم از گلویش پایین نمى رود.
فرمود: خُب برو دو سه دانه خرما خودت بخور زنت خوب مى شود. پاسبانِ خیلى ناراحت شد و یک نگاه غضب آلود به شیخ کرد و رفت .
من کنار آشیخ نشسته بودم و داشتم با ایشان صحبت مى کردم که بعد از ساعتى دیدم پاسبانِ آمد و خودش را روى دست و پاى شیخ انداخت ، شیخ فرمود: چرا این کارها را مى کنى بلند شو ببینم مگر عیالت خوب نشد.
گفت : چرا آقا فقط آمدم معذرت بخواهم و تشکر کنم چون وقتى که شما فرمودید برو خودت خرما را بخور عیالت خوب مى شود، من ناامید شدم و یک مقدار چیز توى دلم به شما گفتم ، که آقا مى گوید برو خرما بخور عیالت خوب مى شود چطور مى شود!...
از پیش شما که رفتم خیلى ناراحت شدم وگریه ام گرفت و با خودم گفتم حالا که به منزل مى روم بالاسر جنازه عیالم مى روم و او از دنیا رفته .
همینطور که مى رفتم فراموش کردم که شما گفته بودید خرما بخور، یک وقت دیدم بقال سر محل خرماى خیلى خوبى آورده و بیرون از مغازه اش گذاشته ، من هم اشتها کردم و یک مقدار خرما خریدم و در حال گریه مى خوردم ، وقتى بمنزل رسیدم ، دیدم عیالم نشسته و مى گوید: من گرسنه هستم .
گفتم : چه مى گویى زن . گفت : گفتم گرسنه ام .
گفتم : بابا ما آب توى حلقت مى کردیم آبها از گلویت پایین نمى رفت و پس مى دادى ؟!
گفت : من حالا گرسنه هستم ، غذا آوردم ، دیدم قشنگ و خوب غذاها را خورد. گفتم : چطور شده ؟! گفت : نمى دانم من تا ده دقیقه پیش با عزرائیل دست و پنجه نرم مى کردم ، نفهمیدم چطور شد که خوب شدم .
حالا آمده ام از شما معذرت بخواهم و از شما تشکّر کنم .1
*******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
داستان دوستان
داستان سوده دختر عمار همدانى
پس از شهادت امیرالمؤ منین على علیه السلام معاویه بن ابى سفیان خود را مرد یکه تاز میدان دید و به تمامى کشورهاى اسلامى استیلاء یافت و استانداران و فرمانداران و حکام بر بلاد میفرستاد و آنان نیز هر طورى میل داشتند با مردم رفتار کرده و از هیچ گونه ظلم و ستم پروا نمیکردند.
یکى از این استانداران شخصى بنام ارطاه بود که از پیروان مطیع معاویه بود و در جنگ صفین در قشون معاویه سمت فرماندهى داشت و از جانب معاویه تشویق شد که بجنگ على علیه السلام بیاید و با على (ع ) در میدان جنگ روبرو گردید و حیله ائى را از عمروعاص یاد گرفته بود و از خصایص جوانمردى على علیه السلام مطلع بود همینکه احساس نمود وزیر ضربات کفر شکن على علیه السلام نابود خواهد شد همان حیله را بکار برد یعنى خود را عریان کرده و بدون ستر و لباس خود را نشان داد و مولى با مشاهده وضع نابسامان وى از او روگردان شد و از قتلش منصرف گردید در نتیجه بسر جان سالم بدر برد و از آن پس ظلم و جور بدوستان و اهلبیت على علیه السلام بیشتر روا میداشت و هر چه میتوانست انجام میداد و قبیله همدان نیز از دوستان و محبان على علیه السلام و اهلبیت او بودند و بسر هم بهمین دلیل آنان را کشتار میکرد و اموالشان را غارت مى نمود و از هیچ ستمى و جفائى مضایقه نمى ورزید تا اینکه کاسه صبر آنان لبریز گردید و یکى از آنان بنام سوده دختر عمار همدانى بعنوان شکایت از دست استاندار (والى ) به معاویه خلیفه وقت رهسپار شام گردید و توانست با معاویه ملاقات نماید.
معاویه با شنیدن سوده و دیدن او شناخت و سئوال کرد تو همان زن نیستى که در جنگ صفین با سرودن اشعار قشون على علیه السلام را بر من برانگیختى و تهییج کردى ؟ سوده با کمال رشادت گفت آرى من همان هستم و در اثر مهر و محبت که بر حقانیت على (ع ) و جوانمردى او داشته و دارم آن اشعار را سرودم و دل من پر از عشق آن سرور عالم است و اعتقاد دارم در دوستى و محبت آن امام بزرگوار هر کارى کرده ام و کرده باشم خداوند جل شانه در قبال آن بمن بهشت عطا فرموده و روز رستاخیز سرافرازم خواهد کرد ولى اى معاویه خودت را با على (ع ) مقایسه نکن من تمنائى از تو دارم که از گذشته ها صحبت نکن و آنها را فراموش بکن و امروز خودت را بر مسلمین مسئول گردانیده ائى که باید جوابگوى مسئولیت آنها باشى صحبت بنما و جواب مسئولیتى که در برابر ما دارى بگو.
شخصى والى (استاندار) که بنام بسر ابن ارطاه به دیار ما فرستاده ائى کاسه صبر همه را لبریز کرده و ظلم و جور را از حد خارج گردانیده و بزرگان ما را کشته و اموال ما را به یغما برده چنانچه وى را بسزاى اعمالش نرسانى مردم بر تو شوریده و شر او را کم خواهند کرد معاویه پس از شنیدن سخنان سوده گفت یا سوده تصمیم دارم تو را سوار بر استر چموش و بى پالان کرده با خوارى و زبونى پیش بسر بفرستم تا طبق دلخواهش با تو رفتار نماید سوده از شنیدن این کلام تعجب نکرد چون میدانست معاویه آدم پست و زبونى است و بخاطر اینکه باطل و ناحق را در برابر حق و حقانیت روشن و آشکار سازد و بخود معاویه بفهماند که پست و زبون است و مسند خلافت را غصب کرده و سزاوار آن نمیباشد، شروع بخواندن اشعار زیرین کرد.
صلى الا له على روح تضمنها
قبر فاصبح فیه العدل مدفونا
قد حالف الحق لا ینبغى به بدل
فصار بالحق و الیمان مقرونا
رحلت پروردگار بر روحى باد که قبر او را در برگرفت و صبح کرد در حالیکه عدالت و داد و انصاف با او دفن شد.
در حقیقت او با حق هم پیمان شد و هرگز بدلى بآن و مثلى بآن اختیار نکرد و پیوسته با حق و حقیقت و ایمان عجین و نزدیک بوده معاویه گفت اى سوده این روح چه کسى است ؟ که این قدر تمجید و تحسین مینمائى ؟ سوده جواب داد والله این روح امیرالمؤ منین على (ع )است که اى معاویه یک واى (استاندار) از طرف على (ع ) در منطقه ما برگزیده شده بود که از او ظلم مشاهده کردیم و براى رفع ظلم بشکایت این والى بحضور امیر المومنین رسیدم .
زمانى بود که مولى میخواست تکبیره الاحرام گفته و به نماز شروع نماید که در این حال رسیدم و عرض ادب کرده شکایت خود را بازگو نمودم مولى با کمال رافت و عطوفت به گزارش من گوش داد و پس از استماع و توجه کامل حال على (ع )دگرگون گردید و گریه کرد و رو بآسمان گرفت و عرض کرد پروردگارا خود آگاهى من اینها را نفرستاده ام ستمى و ظلمى به کسى روا بدارند مولى از جیب خود قطعه پوستى در آورد و اول این آیه را مرقوم فرمود:
بسم الله الرحمن الرحیم
((و قد جاء تکم بینه من ربکم فاوفو الکیل و المیزان و لا تبخسوا الناس اشیاء هم و لا تفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلکم خیر لکم ان کنتم مؤ منین ))، سپس اضافه فرمود (( فاذا قرات کتابى هذا فاحتفظ بما فى یدک من عملنا حتى یقدم علیک من یقبضه منک والسلام .))
ترجمه آیه فوق بشرح زیر است :
از طرف خداوند براى شما برهان واضح آمده وزن و پیمان را تمام و کامل بدهید و از اموال مردم چیزى نکاهید و کم نکیند و حقوق آنان را پایمال نگردانید و در روى زمین پس از انکه قوانین آسمانى و دستورات الهى به نظم و اصلاح آن آمد فساد نکنید و ظلم را در جهان رواج ندهید البته این کار براى سعادت و خوشبختى شا در دنیا و آخرت بهتر است اگر بخدا و روز قیامت ایمان دارید - ترجمه مرقومه مولى چنین است وقتیکه اى والى این نامه مرا خواندى و آنچه که از بیت المال در دست تو است حفظ و نگهدارى کن تا آن کس که تعین کرده ام برسد باو تحویل بده و او را از تو تحویل بگیرد و السلام .
سپس اى معاویه این نامه را بدون اینکه ببندد بمن دادند و آن را به والى رساندم و طبق دستور امیرالمؤ منین (ع ) عمل کرده شد و هیچ حقى از کسى ضایع نگردید و ظلمى پایه نگرفت اما امروز تعجب دارم در مسند و جاى چنین بزرگوار عادل تو نشسته ائى و مرا تهدید به جور و ستم مى نمائى ! معاویه از شنیدن این موضوع به فکر فرو رفت و پس از تاملى و درنگى اقرار کرد یا سوده و الله ابوالحسن چنین بود و دستور داد طبق رضاى سوده رفتار شود و طبق حقانیت او نامه نوشته شود.
داستان دوستان
ملخ
((حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا هاشمى نژاد)) فرمودند:
یک شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شیخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله علیه معروف به نخودکى و گفته بود: آشیخ یک سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زکات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ها مى خورند. چون زکات نمى دهى آنها بر مى دارند، آیا قول مى دهى زکات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا یک دعا برایش نوشت و فرمود: برو این دعا را توى آن زمین چال کن و از قول من به آن ملخ ها بگو، ملخ ها شیخ حسن على گفته بلند شوید بروید پاى این ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمین را بخورید، من زکات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمین چال کردم و حرف آشیخ حسن على را هم براى ملخ ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع کردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سیر مى شوند.
کم کم گندمها رشد کردند و مزرعه ما آن سال محصول بسیار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل کردیم .1
******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
داستان دوستان
حاج آقا مجتهدى
((حاج آقاى هاشمى )) که خدارحمتش کند ایشان از دوستان مرحوم ((آشیخ جعفر مجتهدى )) رضوان اللّه تعالى علیه بود ایشان تعریف کردند:
ما یک روز مشهد با ((حاج آقا مجتهدى )) بودیم . و براى سوار شدن ماشین و تاکسى خالى سر خیابان ایستاده بودیم ،
اتفاقا یک تاکسى خالى آمد و جلوى ما ایستاد، آقاى مجتهدى یک نگاهى کرد بعد فرمود: خیر حواله نداریم توى این تاکسى سوار شویم ، تاکسى رفت .
دوباره یک تاکسى خالى دیگر آمد، به آن ایست دادم دوباره آقا فرمود: توى این هم حواله نداریم سوار شویم .
من توى دلم گفتم آخر تاکسى سوار شدن هم حواله مى خواهد؟!
یک وقت رویش را به من کرد و فرمود: بله آقاى هاشمى توى یک بنز مشکى حواله داریم .
من خودم را جمع کردم ، ناگهان یک بنز مشکى آمد جلوى پاى حاج آقا جعفر مجتهدى ترمز کرد و گفت : آقا بفرمائید سوار شوید، رفتیم سوار ماشین شدیم .
راننده گفت : کجا مى روید؟
آقا فرمود: برو نخریسى ، مانزدیک نخریسى که رسیدیم دیدم آقا یک دسته اسکناس از جیب در آورد و گذاشت پهلوى هم و یک کش هم دورش پیچید. وقتى پیاده شدیم این دسته اسکناس را به راننده داد و بعد پیاده شد.
راننده گفت : آقا این همه پول مال کیست .؟!
فرمود: مال شما است .
گفت : یک تومان کرایه اش است . این همه پول نیست . آقا فرمود: مگر شما امروز از ((حضرت على ابن موسى الرضا علیه السلام )) پول نخواستى ؟
گفت : چرا.
فرمود: خُب این هم هزار تومان که مى خواستى .
راننده حیران مانده بود، آقا هم راهش را کشید و رفت . راننده به من گفت : آقا ایشان امام زمان هستند. گفتم : خیر.
گفت : ایشان از کجا مى دانست ، من امروز توى حرم امام رضا (ع) گفتم آقا من هزار تومان لازم دارم ، از کجا فهمید؟
گفتم : پولها را گرفتى ؟ گفت : آره ، گفتم : ماشینت را سوار شو و برو، کارى به این کارها نداشته باش ایشان هم امام زمان نیست .
مرحوم حاج آقا مجتهدى ((یکى از مردان خدا و اهل مکاشفه )) بود که کسى او را نشناخت .1
*****
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
داستان دوستان
مار
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمین صفوى ریزى )) رحمة اللّه علیه که از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعریف فرمود:
منزل ما خیلى مار داشت ، با اینکه با ما کارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما دیگر خسته شده بودیم .
یکسالى که حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شیخ بگوید مار در منزل ما زیاد است و ما راحت نیستیم و ایشان دعا کند این مارها بروند.
من آمدم جلوى شیخ به پدرم گفتم . حاج شیخ فرمود: این بچه چه مى گوید، گفتم آشیخ ما منزلمان خیلى مار دارد کارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شیخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: این پول را بگیر و برو فلفل سیاه بخر و بیاور.
من رفتم خریدم و آوردم . حاج شیخ فرمود: چند نفر هستید؟ گفتیم : هیجده نفر توى این منزل هستیم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه یک مشت خاک بیاور.
من آوردم دیدم هیجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعایى خواند و فوت کرد و فلفلها را روى خاک ها ریخت ، و بعد فرمود همانجا را بِکَن و اینها را دفن نما، من همین کار را کردم ، دیگر مارى در خانه ما پیدا نشد.1
******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
داستان دوستان
تلخى گوش و شورى آب چشم
ابن ابى لیلى - که یکى از دوستان امام جعفر صادق علیه السلام است - حکایت نماید:
روزى به همراه نعمان کوفى به محضر مبارک آن حضرت وارد شدیم ، حضرت به من فرمود: این شخص کیست ؟
عرض کردم : مردى از اهالى کوفه به نام نعمان مى باشد، که صاحب راءى و داراى نفوذ کلام است .
حضرت فرمود: آیا همان کسى است که با راءى و نظریّه خود، چیزها را با یکدیگر قیاس مى کند؟
عرض کردم : بلى .
پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود: اى نعمان ! آیا مى توانى سرت را با سایر اعضاء بدن خود قیاس نمائى ؟
نعمان پاسخ داد: خیر.
حضرت فرمود: کار خوبى نمى کنى ، و سپس افزود: آیا مى شناسى کلمه اى را که اوّلش کفر و آخرش ایمان باشد؟
جواب گفت : خیر.
امام علیه السلام پرسید: آیا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مایع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى ؟
اظهار داشت : خیر.
ابن ابى لیلى مى گوید: من به حضور آن حضرت عرضه داشتم : فدایت شوم ، شما خود، پاسخ آن ها را براى ما بیان فرما تا بهره مند گردیم .
بنابراین حضرت صادق علیه السلام در جواب فرمود: همانا خداوند متعال چشم انسان را از پیه و چربى آفریده است ؛ و چنانچه آن مایع شور مزّه ، در آن نمى بود پیه ها زود فاسد مى شد.
و همچنین خاصیّت دیگر آن ، این است که اگر چیزى در چشم برود به وسیله شورى آب آن نابود مى شود و آسیبى به چشم نمى رسد؛ و خداوند در گوش ، تلخى قرار داد تا آن که مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد.
و بى مزّه بودن آب دهان ، موجب فهمیدن مزّه اشیاء خواهد بود؛ و نیز به وسیله رطوبت حلق به آسانى اخلاط سر و سینه خارج مى گردد.
و امّا آن کلمه اى که اوّلش کفر و آخرش ایمان مى باشد: جمله ((لا إ له إ لاّ اللّه )) است ، که اوّل آن ((لا اله )) یعنى ؛ هیچ خدائى و خالقى وجود ندارد و آخرش ((الاّ اللّه )) است ، یعنى ؛ مگر خداى یکتا و بى همتا.(1)
××××××××
پاورقی:1- بحارالا نوار: ج 2، ص 295، ح 14، به نقل از علل الشّرایع .