داستان دوستان
کشف اسرار با مرکب آسمانی
حضرت موسی بن جعفر به نقل از پدران بزگوارش علیهم السّلام، از جابر بن عبد اللّه انصاری حکایت نماید:
روزی پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله، به مسجد آمد و نزد ما نشست و فرمود: برنامه ای از طرف خداوند متعال نازل شده است، جهت اجراء آن علیّ بن ابی طالب علیه السلام را بیاورید.
پس سلمان فارسی به دنبال آن حضرت رفت، هنگامی که علیّ علیه السلام نزد رسول خدا صلوات اللّه علیه آمد، با یکدیگر خلوت کرده و مطالب سرّی را برای علّی علیه السلام بیان نمود و ما متوجّه آن سخنان نشدیم، فقط مشاهده کردیم که حضرت رسول سخت عرق کرده و قطرات عرق از پیشانی و صورت مبارکش، همچون دانه های درِّ شفّاف سرازیر است
و چون اسرار ایشان پایان یافت، به حضرت علّی علیه السلام فرمود: آن ها را حفظ و رعایت نما که بسیار مهمّ خواهد بود.
بعد از آن اظهار نمود: ای جابر! ابوبکر و عمر را بگو تا نزد ما آیند.
پس به سراغ آن ها رفتم و پیام حضرت رسول را رساندم؛ و هر دو حاضر شدند، سپس حضرت فرمود: به عبدالرحمان هم بگوئید بیاید؛ او هم آمد.
بعد از آن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله، به سلمان فارسی خطاب کرد و فرمود: برو نزد امّ سلمه و یک عدد فرش خیبری از او بگیر و بیاور.
وقتی سلمان فارسی آن فرش را آورد، حضرت دستور داد تا فرش را پهن کنند و هر نفر در گوشه ای، روی آن بنشیند؛ پس ابوبکر و عُمر و عبدالرحمان در سه گوشه آن نشستند.
و بعد از آن حضرت رسول با سلمان فارسی خلوت کرد و اسراری را برایش بیان نمود و در پایان فرمود: در چهارمین گوشه فرش بنشین؛ و به حضرت علّی علیه السلام نیز دستور داد: در میانه و وسط آن فرش بنشین؛ وآنچه برایت گفتم بگو، که در این صورت بر هر کاری و هر حرکتی قادر خواهی شد. در این لحظه، آن سه نفر گفتند: این از خصوصیّات علیّ است؟!
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: بلی، قدر و منزلت او را بشناسید و احترام او را رعایت کنید.
جابر انصاری گوید: بعد از آن، فرش حرکت کرد و در آسمان ها به پرواز در آمد و چون پس از مدّتی به زمین باز گشت، از سلمان فارسی شنیدم که گفت:
پس از پرواز به آسمان ها، در گوشه ای از زمین کنار غاری فرود آمدیم و طبق دستور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله، به ابوبکر گفتم: به افرادی که داخل غار هستند، سلام کن و چون سلام کرد جوابی نشنید.
سپس به عمر گفتم که سلام کند، او هم پس از سلام جوابی نشنید، همچنین عبدالرحمان سلام کرد و نیز جوابی داده نشد، بعد از آن خودم سلام کردم و جواب سلام من نیز داده نشد.
در نهایت به حضرت علیّ علیه السلام عرضه داشتم: اکنون شما بر اهل غار سلام نمائید؛ و چون همانند دیگران سلام کرد ناگهان درب غار گشوده شد و صدائی از درون آن به گوش رسید و نوری نمایان گردید به طوری که آن سه نفر از وحشت پا به فرار گذاشتند.
من به ایشان گفتم: آرام باشید، فرار نکنید تا ببینیم چه خواهد شد و آن ها چه می گویند.
سپس حضرت علیّ علیه السلام به اهالی درون غار خطاب نمود و فرمود: سلام بر شماها که به خدای یکتا ایمان آورده اید.
در همین لحظه از درون غار گفته شد: سلام بر تو ای امام متّقین!
ما شهادت می دهیم که پسر عمویت پبامبر خدا است و تو امام و پیشوای مسلمین هستی؛ و ولایت و خلافت پس از رسول خدا تنها مخصوص تو است نه دیگران.
بعد از آن، هر سه نفر به حضرت علیّ علیه السلام گفتند: ما نیز به آنچه اهل غار اظهار داشتند، ایمان داریم؛ ولی هنگام باز گشت نزد رسول اللّه، برای ما شفاعت نما؛ شاید که از ما راضی شود.
پس از آن طبق دستور حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله، روی همان فرش نشستیم و بعد از پرواز، مجدّدا جلوی مسجد فرود آمدیم و حضرت از منزل خارج شد و نزد ما آمد و فرمود: در این سفر چه گذشت؟
آن سه نفر عرضه داشتند: یا رسول اللّه! بر آنچه اهل غار شهادت دادند، ما نیز شاهد و مؤ من هستیم.
حضرت رسول صلوات اللّه علیه اظهار نمود: اگر ثابت قدم باشید، هدایت یافته و سعادتمند خواهید بود؛ و بدانید که آنچه وظیفه رسالتم بود به شما ابلاغ کرده ام.
و در پایان فرمود: آن کسی که ولایت و خلافت علیّ (علیه السلام) را بعد از من بپذیرد، پیروز و نجات یافته است.[1] .
**********
پ1ورقی:1-کتاب اصول سنه عشر،قسمت نوادرعلی،ص128---عمده ابن بطریق حلی،ص534،ح661
2-کتاب چهل داستان وحدیث ازپیامبر(ص)
داستان دوستان
جبر ئیل و نقش انگشتر
زید بن علیّ از پدرش امام سجّاد زین العابدین علیه السلام حکایت نماید:
روزی پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله، انگشتر خود را به امام علیّ بن ابی طالب علیه السلام داد و فرمود: این انگشتر را نزد حکّاک برده، به او بگو که بر نگین آن: «محمّد بن عبداللّه» نوشته شود.
امیرالمؤ منین علیّ علیه السلام آن انگشتر را گرفت و پیش حکّاک برد واظهار داشت: بر نگین این انگشتر نقش کلمه «محمّد بن عبداللّه» حکّاکی کَنْده کاری نما.
حکّاک آن را پذیرفت ولیکن در هنگام کار، دست و قلم او خطا رفت و به جای آن نقش «محمّد رسول اللّه» نوشته شد.
هنگامی که امام علیّ علیه السلام خواست انگشتر را بگیرد، دقّت نمود؛ و چون دید نقش، غیر از چیزی است که دستور داده بود، به او فرمود: من چنین موضوعی را نگفته بودم.
حکّاک اظهار داشت: بلی، صحیح می فرمائی؛ ولیکن دستم به اشتباه رفت.
پس حضرت آن انگشتر را گرفت و نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله آورد واظهار داشت: یا رسول اللّه! حکّاک آنچه را گفته بودم، انجام نداده ومدّعی است که دستش خطا رفته است.
در این لحظه پیامبر خدا آن انگشتر را گرفت و پس از دقّت بر آن فرمود: ای علیّ! من محمّد بن عبداللّه هستم، پس چرا «محمّد رسول اللّه» نوشته شده است و سپس انگشتر را به دست مبارک خود نمود؛ و چون صبح شد و بر انگشتر نگاه کرد، دید زیر آن نوشته شده است: «علیّ ولیّ اللّه».
پس به همین جهت تعجّب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله فزونی یافت، در همین بین جبرئیل امین علیه السلام نازل شد و رسول خدا جریان را برای او بازگو نمود.
جبرئیل در پاسخ اظهار داشت: آنچه را که تو خواستی نوشته شود گفتی؛ و آنچه را که ما خواستیم نوشتیم.[1] .
********
پاورقی:1-بحارالانوار،ج16،ص91،ح26—چهل داستان وحدیث ازحضرت رسول(ص)
داستان دوستان
جواب چهل مسئله مشکل از کودکی خردسال
سعد بن عبداللّه قمی حکایت نماید:
روزی متجاوز از چهل مسئله از مسائل مشکل را طرح و تنظیم نمودم تا از سرور و مولایم حضرت ابومحمّد امام حسن عسکری صلوات اللّه علیه پاسخ آن ها را دریافت نمایم.
از شهر قم به همراه بعضی دوستان حرکت کردیم، هنگامی که وارد شهر سامراء شدیم به سوی منزل آن حضرت روانه گشته؛ و پس از آن به منزل رسیدیم و اجازه ورود گرفتیم، داخل منزل رفتیم.
همین که وارد شدیم، دیدم مولایم همچون ماه شب چهارده در گوشه اتاق نشسته است و کودکی خردسال را - که چون ستاره مشتری می درخشید - روی زانوی خود نشانیده بود.
امام عسکری علیه السلام به ما اشاره نمود که جلو بیائید و در نزدیکی ما بنشینید.
پس طبق فرمان حضرت، جلو رفتیم و نشستیم و سپس مسائل خود را به طور کلّی مطرح کردیم.
امام حسن عسکری صلوات اللّه علیه پس از شنیدن سخنان و مسائل ما، اشاره به کودک نمود و اظهار داشت: ای فرزندم! جواب شیعیان خود را بیان کن.
پس ناگهان، آن کودک لب به سخن گشود و تمامی سؤ ال های ما را یکی پس از دیگری جواب کافی داد.
و بعضی سؤال ها را پیش از آن که مطرح کنیم، خود کودک مطرح می نمود و جواب آن را می داد، به طوری که همه ما مبهوت و متحیّر گشتیم که این کودک خردسال چگونه در همه علوم و فنون شناخت کافی دارد و با بیان شیوا تمامی سؤ ال های ما را پاسخ داده و همه افراد را قانع می نماید؟!
پس از آن، امام حسن عسگری صلوات اللّه علیه متوجّه من شد و فرمود: ای سعد بن عبداللّه! برای چه از قم به این جا آمده ای؟
عرضه داشتم: یاابن رسول اللّه! چون عشق زیارت و دیدار شما را داشتم، بدین جا آمده ام.
حضرت فرمود: پس بقیّه سؤال هائی را که تهیّه و تنظیم نموده بودی، چه شد؟
پاسخ دادم: آماده و موجود می باشد.
فرمود: از فرزندم و نور چشمم مهدی موعود علیه السلام آنچه می خواهی سؤال کن.
و من بعضی از سؤال های باقی مانده را مطرح کردم، از آن جمله عرضه داشتم: یاابن رسول اللّه! تأویل و تفسیر کهیعص چیست؟
کودک در حالی که روی زانوی پدر نشسته بود، فرمود: این حروف، رموز و اخبار غیبی الهی است که خداوند متعال در رابطه با حضرت زکریّا پیغمبر علیه السلام بیان نموده است؛ چون زکریّا از خداوند متعال درخواست نمود تا اسامی خمسه طیّبه - پنج تن آل عبا علیهم السلام - را تعلیم او نماید.
لذا جبرئیل علیه السلام نازل شد و آن اسامی مقدّس را به او تعلیم داد؛ و هر زمان حضرت زکریّا علیه السلام یادی از آن اسامی: «محمّد، علیّ، فاطمه، حسن، حسین علیهم السلام» می کرد، هر نوع مشکل و ناراحتی که داشت، حلّ و بر طرف می گردید.
امّا هرگاه نام حسین علیه السلام بر زبان جاری می نمود و به یاد آن حضرت می افتاد، غم و اندوه فراوانی بر او عارض می شد؛ و افسرده خاطر می گردید.
پس روزی اظهار داشت: خداوندا! علّت چیست که هر موقع چهار نفر اوّل را یادآور می شوم، دلم آرام می گیرد؛ و چون پنجمین نفر را یاد می کنم محزون گردیده و در چشمانم اشک حلقه می زند؟!
خداوند متعال کهیعص را در جواب حضرت زکریّا علیه السلام برایش فرستاد؛ و تمامی اخبار و جریاناتی را که بر امام حسین علیه السلام مقدّر شده بود، به وسیله آن رموز کلّی برایش بیان نمود:
«کاف» یعنی؛ کربلاء و حوادث آن، «هاء» اشاره به هلاکت و شهادت اهل بیت سلام اللّه علیهم، «یاء» یزید - بن معاویه است - که بر امام حسین علیه السلام ظلم نمود، «عین» اشاره به عطش و تشنگی آن حضرت و اصحاب می باشد؛ و «صاد» صبر و استقامت آن حضرت خواهد بود.
سپس آن کودک در ادامه فرمایشات گهربارش فرمود: چون حضرت زکریّا علیه السلام این خبر را - از فرشته الهی یعنی؛ جبرئیل امین علیه السلام - دریافت نمود، وارد مسجد شد و به مدّت چند روز در مسجد ماند و مرتّب گریه و زاری می کرد.
و در پایان افزود: حضرت یحیی پیغمبر و امام حسین علیهماالسلام هر دو به مدّت شش ماه در رحم مادر بودند؛ و در شش ماهگی به دنیا آمدند. [1] .
*********
پاورقی1-کمال الدین،ص451،ح21—ارشادالقلوب دیلمی،ص422—احتجاج طبرسی،ج2،ص523،ح341—بحارالانوار،ج52،ص78ت88(داستان خلاصه شده است).
داستان دوستان
گوشواره با ارزش
احمد بن ابی روح می گوید:
روزی زنی از اهالی دینور نزد من آمد و گفت: پسر ابی روح! تو در شهر ما از جهت دین و تقوا مطمئن ترین افراد هستی، می خواهم امانتی به تو بسپارم که آن را به اهلش برسانی، و نسبت به ادای امانت استوار باشی.
گفتم: باشد، ان شاءاللّه موفق خواهم شد.
گفت: در این کیسه سربسته مقداری درهم نهاده ام، آن را باز مکن و در آن نگاه نکن تا آن را به کسی که از محتوای آن تو را آگاه سازد برسانی، وضمناً این هم گوشواره من است که ده دینار ارزش دارد، در آن سه دانه مروارید به ارزش ده دینار تعبیه شده است.
و نیز از حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) سئوالی دارم که باید جواب آن را پیش از آن که تو سئوال کنی بفرمایند.
گفتم: سؤالت چیست؟
گفت: مادرم هنگام عروسی من، ده دینار از کسی که من او را نمی شناسم قرض گرفته بود، من می خواهم آن را پس بدهم، اگر حضرت (علیه السلام) آن شخص را برای من معلوم نموده و دستور بفرمایند، قرضم را ادا می کنم!
با خود گفتم: این مطلب را چگونه به جعفر بن علی ـ جعفرکذّاب، عموی امام زمان (علیه السلام) که ادعای امامت دارد ـ بگویم؟
بعد گفتم: این سئوالات امتحانی است بین من و جعفر بن علی.
احمد بن ابی روح گوید: آن مال را برداشتم وحرکت کردم، وارد بغداد شدم، در بغداد به نزد حاجز بن یزید وشّاء ـ از وکلای امام زمان (علیه السلام) ـ رفتم و بر او سلام کرده و نشستم، گفت: حاجتی داری؟
گفتم: مالی نزد من هست که تا از کیفیّت و مقدار آن خبر ندهید، نمی توانم آن را به شما تحویل دهم.
گفت: ای احمد بن ابی روح! باید به سامرا بروی.
گفتم: لا اله الاّ الله! عجب کاری به عهده گرفته ام!
وقتی به سامرا رسیدم، گفتم: ابتدا نزد جعفر می روم، بعد فکری کردم و گفتم: نه، اوّل به منزل امام حسن عسکری (علیه السلام) می روم، اگر توسّط امام زمان (علیه السلام)، امتحان آشکار شد که هیچ، واگر به نتیجه نرسیدم نزد جعفر خواهم رفت.
به محله عسکر رسیدم، هنگامی که به خانه امام حسن عسکری (علیه السلام) نزدیک شدم، خادمی بیرون آمد و گفت: تو احمد بن ابی روح هستی؟
گفتم: بله!
گفت: این نامه مال توست آن را بخوان.
در آن نامه نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم. ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسه ای که هزار درهم ـ به گمان تو در آن است ـ به تو امانت سپرده، در حالی که گمان تو درست نیست.
تو ادای امانت کرده و کیسه را باز نکردی و نمی دانی در آن چه مقدار وجود دارد؟ در آن هزار درهم و پنجاه دینار است، و گوشواره ای که آن زن گمان می کرد که ده دینار ارزش دارد، درست گفته ولی گوشواره با دو نگینی که سه دانه مروارید در آن تعبیه شده کمی بیش از ده دینار ارزش دارد.
گوشواره را به فلانی، کنیز ما بده که آن را به او بخشیده ایم، و به بغداد برو و مال را به حاجز بده، و او آنچه به تو برای هزینه سفرت می دهد، بگیر.
امّا آن ده دیناری که آن زن گمان می کند که مادرش در عروسی او قرض گرفته و نمی داند که صاحبش کیست. این چنین نیست، او می داند صاحب آن پول کیست؟ صاحب آن ده دینار کلثوم، دختر احمد است که از دشمنان ما اهل بیت است، و آن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد و می خواهد آن را بین خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازده دادیم که ما بین خواهران نیازمندش تقسیم نماید.
مطلب دیگر این که، ای ابی روح! برای امتحان جعفر به نزد او مرو، به دیار خود بازگرد که عمویت فوت کرده است، خداوند اهل و مال او را روزی تو کرده است.
بعد از خواندن نامه، به بغداد بازگشتم، و کیسه را به حاجز دادم، آن را شمرد، هزار درهم و پنجاه دینار بود، سی دینار به من داد، و گفت: دستور دارم که این را برای خرجی به تو بدهم.
من سی دینار را گرفته و به خانه ای که برای اقامت در بغداد گرفته بودم، بازگشتم. در این هنگام خبر آوردند عمویت مُرده و خانواده ام خواسته اند که بازگردم.
پس از بازگشت دیدم خبر صحیح بوده، و سه هزار دینار و صد درهم به من به ارث رسیده است.1
*****
1-خرایج،ج2،ص699-702فی اعلام الامام صاحب الزمان(علیه السلام)
بحارالانوار،ج51،ص295-296.
داستان دوستان
نسوختن انگشت در دیگ حریره
أنس بن مالک حکایت کند:
روزی حجّاج بن یوسف ثقفی مرا نزد خویش احضار کرد و درباره جریان به هم زدن و مخلوط کردن غذای داخل دیگ به وسیله دست، که توسّط حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها انجام گرفته بود، سؤ ال کرد.
گفتم: روزی عایشه به حضور فاطمه زهراء علیها السلام وارد شد و دید که آن حضرت مشغول پختن حریره برای دو فرزندش حسن و حسین علیهما السلام می باشد.
و مقداری آرد و شیر و روغن داخل دیگ ریخته بود و آن را روی اجاقی که آتش زیر آن شعله ور بود قرار داده؛ و با انگشت خود، حریره داخل دیگ را در حالی که می جوشید و غُل غُل می کرد، به هم می زد و مخلوط می نمود.
عایشه با دیدن چنین صحنه ای بُهت زده گشت و با حیرت و تعجّب، از منزل دختر پیامبر خدا صلی اللّه علیه و آله خارج شده و به سوی منزل پدرش، ابوبکر حرکت کرد.
و چون به منزل پدرش وارد شد، گفت: ای پدر! هم اکنون جریان عجیبی را از فاطمه زهراء مشاهده کردم، که مرا به حیرت و تعجّب واداشته است.
او را دیدم در حالی که دیگ حریره، روی اجاق آتش می جوشید، با انگشت خویش آن ها را به هم می زد و مخلوط می نمود.
ابوبکر گفت: ای دخترم! این موضوع را مخفی و کتمان دار، مبادا کسی متوجّه شود، که این امر بسیار مهمّ و عظیم است.
ولی همین که پیامبر اسلام صلی اللّه علیه و آله از این جریان آگاه شد، بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، فرمود:
مردم از دیدن صحنه جریان دیگ و آتش تعجّب می کنند و آن را جریانی عظیم و غیر قابل قبول می پندارند.
و سپس افزود: سوگند به آن کسی که مرا به رسالت مبعوث کرده و به نبوّت خویش بر انگیخته است، باید بدانید که خداوند متعال آتش و حرارت آن را بر جسد فاطمه و بر خون و مو و تمام اجزاء بدنش حرام گردانیده است.
همانا فاطمه و شیعیانش (پیروان واقعی در عمل و گفتار) از حرارت آتش در أمان خواهند بود، و بلکه آتش و خورشید و ماه و ستارگان و کوه ها، همه و همه در طاعت فاطمه و نسل او یعنی؛ اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام می باشند.
و همچنین جنّیان در رکاب آخرین فرزندش، امام زمان علیه السلام با مخالفان و ظالمان می جنگند.
و در آن هنگام، زمین تمام برکات و گنجینه ها و مخازنش را تسلیم مهدی موعود عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف خواهد نمود.
پس وای به حال کسی که در فضائل ومناقب بی شمار فاطمه شکّ کند، خداوند لعنت کند آن کسانی را که به هر عنوانی، کینه و دشمنی شوهرش، علیّ بن ابی طالب را در دل دارند و امامت او و دیگر فرزندانش را نپذیرند و انکار کنند.
ودر پایان افزود: بدانید و آگاه باشید که فاطمه علیها السلام در صحرای محشر بیش از دیگران شفاعت می نماید و شفاعتش پذیرفته و مقبول درگاه خداوند متعال قرار خواهد گرفت.(1)
**** *****
1- الثاقب فی المناقب،ص293،ح250--چهل داستان وحدیث ازحضرت زهرا(س)
داستان دوستان
سه همسر میهمان و خرماى بى هسته
عبداللّه فرزند سلمان فارسى از قول پدرش حکایت نماید:
پس از گذشت ده روز از رحلت رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله ، از منزل خارج
شدم ودرمسیر راه،امیرالمؤ منین علىّ بن اءبى طالب( ع)مرا دید وفرمود:
اى سلمان ! تو بر ما جفا و بى انصافى کردى .
عرض کردم : یا امیرالمؤ منین ! کسى مثل من ، بر شما جفا نخواهد کرد،
ناراحتى و اندوه من براى رحلت رسول اللّه صلّلى اللّه علیه و آله مانع شد
که بتوانم به ملاقات و زیارت شما موفّق شوم .
امام علیه السلام فرمود: اى سلمان ! همین امروز بیا به منزل حضرت فاطمه
سلام اللّه علیها؛ چون او علاقه دارد تو را ببیند و مى خواهد که تحفه و هدیّه اى
را از بهشت تقدیم تو نماید.
گفتم : آیا بعد از وفات رسول اللّه صلّلى اللّه علیه و آله ، فاطمه زهراء
سلام اللّه علیها براى من تحفه بهشتى در نظر گرفته است ؟!
حضرت فرمود: بلى ، دیروز فراهم شده است .
پس من با سرعت روانه منزل آن بانوى جهان بشریّت گشتم ، هنگامى
که وارد منزل ایشان شدم حضرت را مشاهده کردم که در گوشه اى
نشسته و چادر کوتاهى بر سر خود افکنده است .
وقتى نگاه حضرت بر من افتاد، اظهار داشت : اى سلمان ! پس از
وفات پدرم بر من جفا نمودى !
گفتم : اى حبیبه خدا! فردى چون من چگونه مى تواند بر شخصیّتى
مثل شما جفا کند؟!
حضرت زهراء سلام اللّه علیها پس از آن فرمود: آرام باش ، بنشین و
در آنچه برایت مى گویم دقّت کن و بیندیش .
روز گذشته در حالى که درب منزل بسته بود، من در همین جا نشسته
بودم و در غم و اندوه فرو رفته بودم .
ناگهان متوجّه شدم که درب منزل باز شد و سه حوریّه بهشتى که تاکنون
فردى به زیبائى شکل آن ها ندیده بودم با اندامى نمونه و بوى عطر دل انگیز
عجیبى ، با لباس هاى عالى وارد شدند و من با ورود آن ها از جاى خود
برخاستم ؛ و پس از خوش آمد گوئى به آنان ، اظهار داشتم : آیا شما از
اهالى شهر مکّه یا مدینه هستید؟
گفتند: ما اهل مکّه و مدینه و بلکه از اهل زمین نیستیم ، ما حورالعین
مى باشیم و از دارالسّلام بهشت به عنوان دیدار با تو به اینجا آمده ایم .
پس من به یکى از ایشان که فکر مى کردم از آن دو نفر دیگر بزرگ تر
است گفتم : نام تو چیست ؟
در جواب پاسخ داد: من مقدوده هستم ؛ و چون علّت نامش را پرسیدم ،
گفت : خداوند مرا براى مقداد، اءسود کندى آفریده است .
سپس به دوّمى گفتم : نام تو چیست ؟
گفت : ذرّه ؛ وقتى علّت آن را سؤ ال کردم ، جواب داد: من براى
ابوذر غفارى آفریده شده ام .
و هنگامى که نام نفر سوّم را جویا شدم ، گفت : سلمى هستم ، و چون
از علّت آن پرسیدم،اظهار داشت:من از براى سلمان فارسى مهیّا گشته ام .
و پس از آن مقدارى خرماى رطب که بسیار خوش رنگ و لذیذ و خوش بو
بود به من هدیه دادند.
سپس حضرت زهراء سلام اللّه علیها فرمود: اى سلمان ! این خرما را بگیر
و روزه خود را با آن افطار نما، و هسته آن را برایم بیاور.
سلمان گفت : من رطب را از آن حضرت گرفتم و از خدمت ایشان خارج
شدم و چون به هرکس مرور کردم ، اظهار داشت : آیا با خود مِشک عطر
همراه دارى ؟ و من مى گفتم : بلى .
و چون رطب را در دهان نهادم و روزه خود را با آن افطار نمودم هسته اى
در آن نیافتم ، فرداى آن روز بر حضرت زهراء سلام اللّه علیها وارد شدم
و عرض کردم : رطب بدون هسته بود!
فرمود: آرى ، درخت آن را خداوند در دارالسّلام بهشت ، کشت نموده است
با کلام و دعائى که پدرم رسول خدا آن را به من آموخته است تا هر صبح
و شام بخوانم .
اظهار داشتم : اى سرورم ! آیا آن را به من تعلیم مى نمائى ؟
حضرت فرمود:هرگاه خواستى تب و ناراحتى تو برطرف گردد،این دعا را بخوان :
«نُّورَ مِنَ النُّورِ، اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَ اءنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ،
فى کِتابٍ مَسْطُورٍ، فى رِقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلى نَبىٍّ مَحْبُورٍ،
اَلْحَمْدُلِلّهِ الّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْکُورٌ، وَ بِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ، وَ عَلىَ السَّراءِ وَ
الضَّراءِ مَشْکُورٌ، وَ صَلَّى اللّهُ عَلى سَیِّدنا مُحَمّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ.»
سلمان فارسى گوید: من این دعا را به بیش از هزار نفر از اهالى
مدینه و مکّه که مبتلى به تب شدید بودند تعلیم نمودم و به برکت
این دعا و لطف خداوند، جملگى شفا یافتند.
داستان دوستان
قرائت قرآن و گردش سنگ آسیاب
حضرت جواد الا ئمّه ، امام محمّد تقى صلوات اللّه علیه حکایت فرماید: روزى پیامبراسلام صلّلى اللّه علیه وآله توسّط سلمان فارسى رضوان اللّه تعالى پیامى براى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها فرستاد.
سلمان گوید:همین که جلوى درب منزل آن مخدّره رسیدم،ایستادم و سلام کردم؛سپس متوجّه شدم که حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیهامشغول قرائت قرآن است وآهسته آیات قرآن رابرلب زمزمه مى نماید.و دیدم که سنگ آسیاب بدون آن که دست حضرت روى آن باشد، در حال چرخش و دور زدن است و کسى را نزد حضرتش نیافتم .
برگشتم نزد رسول خدا صلّلى اللّه علیه و آله و عرضه داشتم : یا رسول اللّه ! جریان مهمّ و عظیمى را مشاهده کردم!!
حضرت فرمود: آنچه را دیدى بیان کن ؟ گفتم : همین که جلوى درب منزل دخترت،فاطمه سلام اللّه علیها رسیدم و سلام کردم ،متوجّه شدم که وى آهسته قرآن مى خواند و سنگ آسیاب مى چرخید و کسى را هم نزد او نیافتم .
پس حضرت رسول صلّلى اللّه علیه وآله تبسّمى نمودواظهارداشت:اى سلمان!خداوندقلب دخترم،فاطمه راسرشار از ایمان نموده است،او تمام وجودش ایمان و یقین مى باشدو غرق در طاعت و عبادت پروردگار گشته بود.
لذا خداوند متعال فرشته اى را به نام روفائیل رحمت فرستاده است تا وى را کمک نماید.
و همان فرشته بوده است که سنگ آسیاب را براى دخترم فاطمه ،مى چرخانیده است .
و سپس افزود: بدان که خداوند مهربان تمام امور دنیا و آخرت فاطمهرا کفایت خواهد نمود.
******
پاورقی:1-چهل داستان وچهل حدیث ازحضرت زهرا(س)
داستان دوستان
عنایت حضرت ولی عصر(عج) و توبه بهائیان
آقای سید هرندی که از طلاب و بزرگ زادگان اصفهانی هستند و ابوی ایشان جناب حاج سید رضا هرندی ، از علمای بزرگ و خطبای جلیل اصفهان بودند.
ایشان از قول پدر بزرگوارش نقل نمود که فرمودند:
« من در ایام جوانی که هنوز در حجره مدرسه بسر می بردم، به دعوت جمعی، قرار شد که در یک محله ای منبر بروم.
البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروم، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند و باید فکر آنها را هم بکنی...
با همه آن سفارشات و خیرخواهیهای مردم، چون ما جوان بودیم با یک شور و خلوص، این امر را تقبل کردیم. بعد از ده شب که پایان جلسات بود، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام ما عازم مدرسه شدیم.
ناگفته نماند: در این ده شب درباره پوچ بودن بساطهای بهایی گری داد سخن داده و بطلان اساس این فرقه را آشکار و برملا ساخته بودم.
در راه مدرسه داشتم به مدرسه می آمدم که ناگهان چند نفر را مشاهده کردم که پیدا بود قصد مرا دارند، تا نزدیک شدند و خیلی از من نوازش، تشکر و قدردانی و تجلیل کردند، یکی دست مرا می بوسید، دیگری به عبای من تبرک ... که:
آقا، حقاً شما چشم ما را روشن کردید...
بعد پرسیدند که قصد کجا را دارید؟
من گفتم که می خواهم بروم به مدرسه، آنها گفتند که، خواهش می کنیم امشب را به مدرسه نروید و به منزل ما بیایید.
مقداری راه آمدیم به درب بزرگ و محکمی رسیدیم، در را باز کردند، وارد شدیم. در را از پشت، از پایین، از وسط و بالا، بستند. وارد اطاق که شدیم ناگهان چندین نفر دیگر را دیدم که همه ناراحت و خشمگین نشسته اند و آنها هیچ توجهی به آمدن من نشان ندادند و جواب سلام هم نگفتند.
و من پیش خود حمل کردم به اینکه شاید بین خودشان ناراحتی دارند. بعد که ما نشستیم، یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که:
سید ... این ها چه حرفهایی است که بالای منبر می گویی؟ ( این عتاب همراه با تهدید بود )
من رو کردم به یکی که چرا این آقا اینگونه حرف می زند. همگی گفتند: بلی درست می گوید چاقو و دشنه آماده شد و گفتند: که امشب، شب آخر تو است و ترا خواهیم کشت.
من گفتم: که خوب چه عجله ای دارید؟ شب خیلی بلند است و من یک نفر در دست شما آدمهای مسلح، کشتن که کاری ندارد، ولی توجه کنید که سخنی بگویم.
با تأمل و مشورت و بگو مگو به ما مهلت دادند که من حرفی را بگویم گفتم:
من پدر و مادر پیری در هرند (قریه ایشان) دارم که مرا با زحمت به شهر فرستاده اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و کاری بکنم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است. شما به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید.
جواب ایشان تندی و تلخی بود که چه حرف هایی می گوید، یا الله راحتش کنید. دوباره من گفتم که: شب بلند است و عجله ای ندارید ولی حرف دیگری هم دارم.
گفتند: که حرف آخرینت باشد، بگو. گفتم: شما با این کار یک امامزاده واجب التعظیمی را پدید می آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند کرد و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من که شما ها باشید، نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید برای خاطر خودتان از این بدنامی، از این کار منصرف شوید. باز همچنان سر و صدای بکشید، و خلاصش کنید و اینها چه حرفهایی است، بلند شد.
من دوباره گفتم: پس اکنون که شما عزم جزم برای کشتن من دارید. رسم این است که دم مرگ یک وضویی بسازیم و توبه ای و نمازی بجا آوریم. به اصرار، این پیشنهاد ما را قبول کردند و برای اینکه احتمال می دادند شاید من مسئله وضو را بهانه کرده ام، برای اینکه در حیاط فریاد کنم و به همسایه ها خبر دهم. مرا در حلقه ای از دشنه و خنجر بدستان، برای انجام وضو به حیاط آوردند.
من بعد از وضو، نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم:
« المستغاث بک یا صاحب الزمان ».
با حضور قلب مشغول نماز شدم. در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند، اینها مردد بودند که درب را باز کنند یا نه؟ ناگهان درب باز شد و سواری وارد شد و آمد پهلوی من و منتظر ماند که من نماز را تمام کنم پس از اتمام نماز، دست مرا گرفت به قصد بیرون بردن از خانه، راه افتادیم.
این بیست نفری که لحظه ای پیش، همه دست به دشنه بودند که مرا بکشند، گویی همه مجسمه بودند که بر دیوار نصبند؛ دم هم برنیاوردند و ما از خانه بیرون رفتیم شب گذشته بود و درب مدرسه بسته بود، به دم درب که رسیدیم، درب مدرسه هم باز شد و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن اقای بزرگوار عرض کردم که :
بفرمایید حجره کوچک ما خدمتی کنیم.
جواب فرمودند که:
من باید بروم. و شاید هم فرمودند که: مثل شما نیز هست که من باید به دادشان برسم ( تردید از راوی است ) و من از ایشان جدا و وارد حجره شدم.
دنبال کبریت بودم که چراغ را روشن کنم، ناگهان بخود آمدم که: این چه داستانی است؟ من کجا بودم؟ چه شد؟ چگونه آمدم، و اکنون کجایم؟ بدنبال آن بزرگوار روان شدم ولی اثری از او نیافتم.
صبح، خادم با طلبه ها دعوا داشت که: چرا درب مدرسه را باز گذاشته اند و اصلاً چرا بعد از گذشتن وقت آمده اند.
و همه طلاب اظهار بی اطلاعی می کردند. تا آمدند سراغ ما که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب باز بود و جریان را کتمان کردم.
صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگی اظهار داشتند که:
شما را قسم می دهیم به جان آنکه دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفته و اسلام آوردند.
ما همچنان این راز را در دل داشتیم و به احدی نمی گفتیم تا مدتی بسیار بعد از آن، اشخاصی از تهران آمده بودند و به منزل ما و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر به رفیقهایشان جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
سپس بعد از آن وعاظ اصفهان، مرتب جریان را روی منابر می گفتند و مردم را متوجه وجود با برکت و نورانی حضرت ولی عصر علیه السلام می کردند ».
********
پاورقی:1-منبع:سایت صالحین
نجف اشرف مشرف بودم , مشغول به جهاد اکبر و ریاضتهاى
شرعى ازقبیل روزه و نـماز و ادعیه و غیره بودم .
یک بار چند روزى براى زیارت مخصوصه امام حسین (ع )
در عید فطر, به کربلاى معلى مشرف شدم و در مدرسه صدر
درحجره بعضى از رفقا منزل نمودم .
غـالـبا در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضى از اوقات
براى استراحت به حجره مى آمدم .
در آن حـجـره بعضى از رفقا و زوار هم بودند.
آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.
گفتم : من قصد مراجعت ندارم و امسال مى خواهم پیاده به حج
مشرف شوم و این مطلب را در زیر گـنـبد مقدس سالار شهیدان
حضرت اباعبداللّه الحسین (ع ) از خداخواسته ام و امید اجابت
آن را دارم .
همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روى تمسخر و استهزاء
گفتند: از بس ریاضت کشیده اى مغزت عـیـب کـرده اسـت .
چطور پیاده به حج رفتن براى تو بى زاد و توشه ومرکب و وجود
ضعف مزاج , مـمکن است ؟ و خلاصه مرا بسیار استهزاء نمودند
بحدى که سینه ام تنگ شد و از حجره محزون و انـدوهـناک خارج
شدم به طورى که شعورى برایم باقى نمانده بود.
با همان حال وارد حرم مطهر شـده , زیـارت مـخـتـصرى کردم و
متوجه سمت بالاى سر مقدس شدم و در آن جایى که همیشه
مـى نـشـسـتـم ,نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء (ع ) شدم .
ناگاه دستى بر کتف من گذاشته شد, وقتى رو برگرداندم , دیدم
مردى است و به نظر مى رسید که از اعراب باشد, اما با مـن
بـه فـارسـى تـکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت :
مى خواهى پیاده به حج مشرف شوى ؟ گفتم : بلى .
گفت : من هم اراده حج دارم آیا با من مى آیى ؟ گفتم : بلى .
گـفـت : پـس مـقـدارى نـان خـشک که یک هفته ات را کفایت کند,
مهیا کن و آفتابه آبى بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در
فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا حج براه بیفتیم .
گـفـتم : سمعا و طاعة .
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمى گندم گرفتم و به یکى از
زنهاى فامیل دادم که نان بپزد.
رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.
چون روز موعود شد, وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف
شدم و زیارت وداع نمودم .
آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن
مقدس و از شهر کربلابیرون رفتیم و تـقـریـبـا یـک سـاعت راه پیمودیم .
در بین راه نه او با من صحبت مى کرد, ونه من به او چیزى
مى گفتم تا به برکه آبى رسیدیم .
ایشان خطى کشید و گفت : این خط,قبله است و این هم که آب است
این جا بمان , غذا بخور و نماز بخوان همین که عصرشد, مى آیم .
بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم .
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم .
عصر, ایشان عصرآمد وگفت : برخیز برویم .
برخاستم و ساعتى با او رفتم باز به آب دیگرى رسیدیم دوباره
خطى کشید و گفت :این خط قبله اسـت و ایـن آب اسـت شـب را
این جا مى مانى و من صبح نزد تو مى آیم .
اوبه من بعضى از اوراد را تعلیم داد و خود برگشت .
شب را به آرامش در آن جا ماندم .
صبح که شد و آفتاب طلوع کرد, آمد و گـفـت : برخیز برویم .
به مقدار روز اول رفتیم بازبه آب دیگرى رسیدیم و باز خط
قبله را کشید و گـفـت : من عصر مى آیم .
عصر که شد,مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتیم و به همین
ترتیب هـر صـبح و عصر مى آمد ومسیر را طى مى نمودیم اما
طورى بود که احساس خستگى از راه رفتن نمى کردیم چون
خیلى راه نمى رفتیم تا خسته شویم .
هفت روز به این منوال گذشت .
صـبـح روز هفتم گفت : این جا براى احرام , مثل من غسل کن و
احرامت را بپوش و مثل من تلبیه (جمله لبیک اللهم لبیک ) بگو.
من هم حسب الامر ایشان اعمال را بجا آوردم .
آنگاه کمى که رفتیم , ناگاه صدایى شنیدیم مثل صدایى که در
بین کوهها ایجاد مى شود.
سؤال کردم : این صدا چیست ؟ گـفـت : از ایـن کـوه که بالا رفتى ,
شهرى را مى بینى داخل آن شهر شو.
این را گفت و ازنزد من رفت .
من هم تنها بالاى کوه رفتم و شهر عظیمى را دیدم .
از کوه فرود آمده وداخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم :
این جا کجا است ؟ گـفـتـند: این جا مکه معظمه است .
آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بیدار شدم و
دانـستم که به خاطر نشناختن آن مرد, فیض عظیمى از من
فوت شده است , لذا پشیمان شدم , اما پشیمانى سودى نداشت .
دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذى القعده و ایامى از ذى الحجه
را در مکه بودم , تا این که حجاج رسیدند.
همراه آنها عموزاده من , حاج سید خلیل پسر حاج سید اسداللّه
تهرانى بود, که با عده اى از حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده
بودند و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت همین که یکدیگر را
دیـدیـم , مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه
مراجعت کجاوه اى براى من گرفت و بـعـد از حـج مـرا از راه
جـبل (مسیرى در آن حوالى ) تا نجف اشرف و از نجف تا
تهران همراه خود برد.
داستان دوستان
سخن گفتن شیرخوار و سنگسار مادر
صفوان به نقل از امام جعفر صادق علیه السّلام حکایت کند:
در زمان حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السّلام دو نفر مرد بر سر بچّه اى شیرخوار نزاع و اختلاف داشتند؛ و هر یک مدّعى بود که بچّه براى او است .
در این میان ، امام حسین علیه السّلام عبورش بر ایشان افتاد و چون متوّجه نزاع آن ها شد، آن ها را مخاطب قرار داد و فرمود:
براى چه سر و صدا مى کنید؛ و داد و فریاد راه انداخته اید؟
یکى از آن دو نفر گفت : یاابن رسول اللّه ! این همسر من است .
و دیگرى اظهار داشت : این بچّه مال من است .
امام حسین علیه السّلام به آن شخصى که مدّعى بود زن همسر اوست ، خطاب کرد و فرمود:
بنشین ؛ و سپس خطاب به زن نمود و از او سؤ ال کرد که قضیّه و جریان چیست ؟ پیش از آن که رسوا شوى حقیقت را صادقانه بیان کن .
زن گفت : اى پسر رسول خدا! این مرد شوهر من است و این بچّه مال اوست ؛ و آن مرد را نمى شناسیم .
در این لحظه امام حسین علیه السّلام به بچّه اشاره کرد و فرمود:
به إ ذن خداوند متعال سخن بگو و حقیقت را براى همگان آشکار گردان ، که تو فرزند کدام یک از این دو مرد هستى .
پس طفل شیرخوار به اعجاز امام حسین علیه السّلام به زبان آمد و گفت : من مربوط به هیچ یک از این دو مرد نیستم ؛ بلکه پدر من چوپان فلان أ رباب است .
سپس حضرت ابا عبداللّه الحسین صلوات اللّه علیه دستور داد تا زن را طبق دستور قرآن سنگسار نمایند.
امام صادق علیه السّلام در ادامه فرمایش افزود:
آن طفل ، بعد از آن جریان ، دیگر سخنى نگفت و کسى از او کلامى نشنید.