داستان دوستان
خبر از فرزند و قیافه او در شکم مادر
مرحوم شیخ صدوق و دیگر بزرگان آورده اند، به نقل از شخصى به نام
عبداللّه بن محمّد علوى حکایت کرد:
پس از گذشت مدّتى از شهادت حضرت علىّ بن موسى الرّضاعلیهما السلامروزى
بر ماءمون وارد شدم و بعد از صحبت هائى در مسائل مختلف،اظهار داشت :
همسرى داشتم که چندین مرتبه ، آبستن شده بود و بچّه اش سِقط مى شد،
در آخرین مرتبه که آبستن بود، نزد حضرت رضا علیه السلام رفتم و گفتم :
یاابن رسول اللّه ! همسرم چندین بار آبستن شده و سقط جنین کرده است ؛
و الا ن هم آبستن مى باشد، تقاضامندم مرا راهنمائى فرمائى تا طبق دستور
شما او را معالجه ودرمان کنم و بتواندسالم زایمان نمایدو نیزبچّه اش سالم بماند.
چون صحبت من پایان یافت ، حضرت رضا علیه السلام سر خویش را به زیر افکند
و پس از لحظه اى کوتاه سر بلند نمود و اظهار نمود: وحشتى نداشته باش ،
در این مرحله بچه اش سقط نمى شود و سالم خواهد بود.
و سپس افزود: به همین زودى همسرت داراى فرزند پسرى مى شود که
بیش از هرکس شبیه به مادرش خواهد بود، صورت او همانند ستاره اى
درخشان ، زیبا و خوش سیما مى باشد.
ولیکن خداوند متعال دو چیز در بدن او زیادى قرار داده است .
با تعجّب پرسیدم : آن دو چیز زاید در بدن فرزندم چیست ؟!
حضرت در پاسخ فرمود: یکى آن که در دست راستش یک انگشت اضافى
مى باشد؛ و دوّم در پاى چپ او انگشت زایدى خواهد بود.
با شنیدن این غیب گوئى و پیش بینى ، بسیار در حیرت و تعجّب قرار گرفتم
و منتظر بودم که ببینم نهایت کار چه خواهد شد؟!
تا آن که پس از مدّتى درد زایمان همسرم فرا رسید، گفتم : هرگاه مولود به
دنیا آمد، به هر شکلى که هست او را نزد من آورید.
ساعاتى بعد، زنى که قابله بود، وارد شد و نوزاد را - که در پارچه اى ابریشمین
پیچیده بودند - نزد من آورد.
وقتى پارچه را باز کردند و من صورت و بدن نوزاد را مشاهده کردم ، تمام پیش
گوئى هائى را که حضرت رضا علیه السلام بیان نموده بود، واقعیّت داشت و
هیچ خلافى در آن مشاهده نکردم .1
××××××××
1- تلخیص از عیون اءخبارالرّضا علیه السلام : ج 2، ص 208، ح 11، مدینة المعاجز: ج 7، ص 95 ح 2198، الثّاقب فى المناقب : ص 486، ح 415.
داستان دوستان
حفظ آبرو در سخاوت
روزى از روزها، در مجلس آن حضرت در جمع بسیارى از اقشار مختلف مردم حضور داشتم ، که پیرامون مسائل حلال و حرام از آن حضرت پرسش مى کردند و حضرت جواب یکایک آن ها را به طور کامل و فصیح بیان مى فرمود.
در این میان ، شخصى بلند قامت وارد شد؛ و پس از اداء سلام ، حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :
یاابن رسول اللّه ! من از دوستان شما و از علاقه مندان به پدران بزرگوار و عظیم الشّاءن شما اهل بیت مى باشم ؛ و اکنون مسافر مکّه معظّمه هستم ، که پول و آذوقه سفر خود را از دست داده ام ؛ و در حال حاضر چیزى برایم باقى نمانده است که بتوانم به دیار و شهر خود بازگردم .
چناچه مقدور باشد، مرا کمکى نما تا به دیار و وطن خود مراجعت نمایم ؛ و چون مستحقّ صدقه نیستم ، هنگام رسیدن به منزل خود آنچه را که به من لطف نمائید، از طرف شما به فقراء، در راه خدا صدقه مى دهم ؟
حضرت فرمود: بنشین ، خداوند مهربان ، تو را مورد رحمت خویش قرار دهد و سپس مشغول صحبت با اهل مجلس گشت و پاسخ مسئله هاى ایشان را بیان فرمود.
هنگامى که مجلسِ بحث و سؤ ال و جواب به پایان رسید و مردم حرکت کرده و رفتند، من و سلیمان جعفرى و یکى دو نفر دیگر نزد حضرت باقى ماندیم .
امام علیه السلام فرمود: اجازه مى دهید به اندرون روم ؟
سلیمان جعفرى گفت : قدوم شما مبارک باد، شما خود صاحب اجازه هستید.
بعد از آن ، حضرت از جاى خود برخاست و به داخل اتاقى رفت ؛ و پس از آن که لحظاتى گذشت ، از پشت در صدا زد و فرمود: آن مسافر خراسانى کجاست ؟
شخص خراسانى گفت : من این جا هستم .
حضرت دست مبارک خویش را از بالاى درب اتاق دراز نمود و فرمود: بیا، این دویست درهم را بگیر و آن را کمک هزینه سفر خود گردان و لازم نیست که آن را صدقه بدهى .
پس از آن ، امام علیه السلام فرمود: حال ، زود خارج شو، که همدیگر را نبینیم .
چون مسافر خراسانى پول ها را گرفت ، خداحافظى کرد و سپس از منزل حضرت بیرون رفت ، امام علیه السلام از آن اتاق بیرون آمد و کنار ما نشست.
سلیمان جعفرى اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! جان ما فدایت باد، چرا چنین کردى و خود را مخفى نمودى ؟!
حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام فرمود: چون نخواستم که آن شخص غریب نزد من سرافکنده گردد و احساس ذلّت و خوارى نماید.
سپس در ادامه فرمایش خود افزود: آیا نشنیده اى که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: هرکس خدمتى و یا کار نیکى را دور از چشم و دید دیگران انجام دهد، خداوند متعال ثواب هفتاد حجّ به او عطا مى نماید؛ و هرکس کار زشت و قبیحى را آشکارا انجام دهد، خوار و ذلیل مى گردد.
داستان دوستان
هیجده خرما یا مدّت عمر
بسیارى از بزرگان در کتاب هاى مختلف حکایت کرده اند:
شخصى به نام محمّد قرظى گوید:
در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم ؛ و چون بسیار خسته بودم ، خوابیدم ، در عالم خواب رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدم ، پس نزد آن حضرت رفتم .
همین که نزدیک حضرت رسیدم ، به من خطاب کرد و فرمود: با کارى که نسبت به فرزندانم انجام دادى ، خوشحال شدم .
در همین اثناء طبق خرمائى که جلوى حضرت رسول صلى الله علیه و آله بود، مرا جلب توجّه کرد، لذا از آن حضرت تقاضا کردم تا مقدارى از آن ها را به من عنایت نماید؟
حضرت رسول صلى الله علیه و آله نیز با دست مبارک خویش مقدارى خرما از درون آن طبق ، برداشت و به من داد.
چون آن خرماها را شمردم ، هیجده عدد بود، با خود گفتم : بیش از هیجده سال از عمر من باقى نمانده است .
از خواب بیدار شدم و پس از گذشت مدّتى از این جریان ، دیدم در محلّى جمعیّت بسیارى در حال رفت و آمد هستند، سؤ ال کردم اینجا چه خبر است ؟
گفتند: حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام تشریف فرما شده است و مردم جهت زیارت و دیدار با آن حضرت اجتماع کرده و رفت و آمد مى کنند.
پس جلو رفتم ، حضرت را مشاهده کردم که در همان جایگاه پیغمبر اسلام صلوات اللّه علیه ، که در خواب دیده بودم ، نشسته است ؛ و نیز جلوى حضرت رضا علیه السلام طبقى از همان خرما وجود داشت .
کنار حضرت رفتم و تقاضا کردم تا مقدارى از آن خرماها را به من عطا نماید؟
و امام علیه السلام مقدارى از آن ها را با دست مبارک خود برداشت و به من داد؛ و چون آن ها را شمردم هیجده عدد بود، خواهش کردم که چند عددى دیگر بر آن ها بیفزاید؟
امام علیه السلام در جواب فرمود: چنانچه جدّم ، رسول اللّه صلى الله علیه و آله بیش از آن مقدار داده بود، من نیز بر آن مى افزودم.1
×××××××××
1- مستدرک الوسائل : ج 12، ص 374، ح 3، الثّاقب فى المناقب : ص 482، ح 412، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 54، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 242، ینابیع المودة : ص 121.
داستان دوستان
خبر از غیب و خرید کفن
اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است - حکایت کند:
روزى به قصد خراسان عازم مسافرت شدم و چون بار سفر بستم ،
دخترم حُلّه اى آورد و گفت : این پارچه را در خراسان بفروش و با پول
آن انگشتر فیروزه اى برایم خریدارى نما.
پس آن حُلّه را گرفتم و در میان لباس ها و دیگر وسائل خود قرار دادم
و حرکت کردم ، وقتى به شهر مرو رسیدم در یکى از مسافرخانه ها
اتاقى گرفتم و ساکن شدم .
هنوز خستگى راه از بدنم بیرون نرفته بود که دو نفر نزد من آمدند و
اظهار داشتند: ما از طرف حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام
آمده ایم ، چون یکى از دوستان ما فوت کرده و از دنیا رفته است ،
براى کفن او نیاز به حُلّه اى داریم که شما همراه آورده اى ؟
و من به جهت خستگى راه آن را فراموش کرده بودم ، لذا گفتم :
من چنین پارچه و حُلّه اى همراه ندارم و آن ها رفتند؛ ولى پس از
لحظاتى بازگشتند و گفتند: امام و مولاى ما، حضرت رضا علیه السلام
سلام رسانید و فرمود: حُلّه مورد نظر ما همراه تو است ، که دخترت
آن را به تو داده تا برایش بفروشى و انگشتر فیروزه اى تهیّه نمائى ؛
و تو آن را در فلان بسته ، کنار دیگر لباس هایت قرار داده اى .
هم قیمت آن حُلّه است ، که آورده ایم .
آن گاه با خود گفتم : باید مسائل خود را از آن حضرت سؤ ال نمایم و
سؤ ال هاى خود را روى کاغذى نوشتم و فرداى آن روز، جلوى درب
منزل حضرت رفتم که با جمعیّت انبوهى مواجه شدم و ممکن نبود که
بتوانم از میان آن جمعیّت وارد منزل حضرت شوم .
مى اندیشیدم که چگونه و از چه راهى مى توانم وارد شوم و نوشته
خود را تحویل دهم تا جواب آن ها را مرقوم فرماید؟
گذار امام رضا علیه السلام بود نزدیک من آمد و اظهار داشت :
که جواب آن ها را برایم ارسال نموده بود، بدون آن که آن ها را تحویل داده
باشم ،حضرت از آنها اطّلاع داشته است .1
×××××××
1- مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 341، کشف الغمّة : ج 2، ص 102، الثّاقب فى المناقب : ص 479، ح 406.
داستان دوستان
جواب به یک اعتراض
روزی امام مجتبی علیهالسلام با لباسی آراسته و با شکوهی خاص در حالی که سوار بر مرکبی زیبا بود از کوچههای مدینه عبور میکرد. در مسیر راه پیرمردی یهودی در کمال پریشانی و گرسنگی عنان مرکب امام را گرفت و گفت: «ای پسر پیغمبر سؤالی دارم، منصفانه جواب دهید.»
حضرت علیهالسلام فرمود: «بپرس!»
یهودی گفت: «جد شما رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
«الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر.»
«دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.»
تو به اعتقاد خود مؤمنی و من کافرم، لیکن تو را همواره اسبها و غلامان و کنیزان و لباسهای فاخر و خانهها و فرشهای رنگین و غذاهای لذیذ آماده است، اما من که یهودی و کافر میباشم دنیای تو را بهشت مینگرم و دنیا نسبت به من زندان است، به گونهای که از هر جهت بیچارهام.»
امام علیهالسلام در حالی که تبسم شیرینی بر لب داشت فرمود:
«ای پیر! اگر تو نظر کنی به آنچه خداوند در آخرت برای مؤمنان آماده فرموده و نعمتهای بهشتی ما را با نعمتهای دنیوی مقایسه کنی، آنگاه خواهی فهمید که من در این دنیا در زندانم، و اگر جایگاه کفار و منافقان و عذابهای آنان را در قیامت میدیدی هر آینه میفهمیدی که تو اکنون در بهشت و با کمال فراغت زندگی میکنی.»[1] .
********
پاورقی:1- فصول المهمه،ابن صباغ مالکی،ص138
داستان دوستان
معجزه امام حسن مجتبی (ع)
از جمله معجزاتی که آن حضرت آشکار نمود ثمر و میوه گرفتن از درخت خشک
و بیبرگ به اذن خدای متعال بود. محمد بن صفار در بصائر الدرجات به اسناد
خود از ابیعبدالله امام جعفر صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: امام حسن
بن علی (ع) برای عمره از خانه خارج شد و مردی از فرزندان زبیر همراه آن
حضرت بود که قائل به امامت زبیر بود، پس هنگامی که در یکی از منازل بین راه
برای استراحت توقف نمودند به زیر درخت نخلی خشک که از بیآبی خشک
شده بود نشستند، زیر آن نخل بیثمر فرشی برای امام حسن (ع) گستراندند
و برای آن مرد زبیری به درخواستش زیر درخت نخل دیگری فرش گستردند،
پس مرد زبیری در حالی که سرش را بلند کرده بود گفت: کاش این درخت رطبی
داشت و ما از آن میخوردیم.
امام حسن (ع) فرمود: آیا هوس رطب کردهای؟ مرد گفت: بله، امام حسن (ع)
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و دعایی خواند که مرد زبیری مضمون آن
را نفهمید پس نخل خشکیده سبز شد و به حال اولش بازگشت و برگ و میوه
و ثمر داد.
امام صادق (ع) فرمود: مرد ساربانی که با ایشان بود از این جریان متعجب شده
و از تعجب تلوتلو میخورد و میگفت: بخدا قسم که سحر و جادو نمود.
آنگاه امام حسن (ع) فرمود: ای وای بر تو این جادوگری نیست و لکن دعای پسر
رسول خدا (ص) است، که اجابت شده است.
امام صادق (ع) فرمود: پس از نخل بالارفتند تا اینکه هر چه ثمر بر آن بود بریده و
به پائین آوردند و برای همه کفایت نمود.
داستان دوستان
پاسخ کودک در کلاس، از علوم مختلف
حضرت صادق آل محمّد صلوات الله علیهم در ضمن بیانی مفصّل حکایت فرماید:
روزی یک نفر عرب بادیه نشین به قصد حجّ خانه خدا حرکت کرد و در حال احرام چند تخم کبوتر از لانه کبوتران برداشت؛ و آن ها را شکست و خورد، سپس متوجّه شد که در حال احرام نباید چنین می کرد.
و چون به مدینه بازگشت از مردم سؤال نمود خلیفه رسول الله صلی الله علیه وآله کیست؟ و منزلش کجاست؟
او را نزد ابوبکر بردند و او پاسخ آن مسئله را ندانست.
و بالاخره در نهایت أعرابی را نزد امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام آوردند و حضرت پس از مذاکراتی اظهار نمود: آنچه سؤال داری از آن کودکی که در کلاس نزد معلم نشسته است بپرس که او جواب کافی را به تو خواهد داد.
أعرابی گفت: «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون»، پیغمبر خدا رحلت کرد و دین بازیچه افراد قرار گرفت و اطرافیان او مرتدّ شده اند.
حضرت امیر علیه السلام فرمود: خیر، چنین نیست و افکار بیهوده در خود راه مده؛ و از این کودک آنچه می خواهی سؤال کن تا تو را آگاه نماید.
وقتی أعرابی متوجّه کودک - یعنی؛ حضرت ابو محمّد حسن مجتبی علیه السلام - شد دید قلمی به دست گرفته و مشغول خطّ کشیدن روی کاغذ می باشد؛ و معلّم او را تشویق و تحسین نموده و به او آفرین می گوید.
اعرابی خطاب به معلّم کرد و گفت: ای معلّم! اینقدر او را تعریف و تمجید و تحسین می کنی، که گویا تو شاگردی و کودک، استاد تو است!؟
اشخاصی که در آن جلسه حضور داشتند خنده ای کردند و گفتند: ای أعرابی! تو سؤال خود را بیان کن و پراکنده گوئی مکن.
أعرابی گفت: ای حسن، فدایت گردم! من از منزل به قصد حجّ خارج شدم؛ و پس از آن که احرام بستم، به لانه کبوتران برخورد کردم؛ و تخم آن ها را برداشته و نیمرو کردم و خوردم و این خلاف را از روی عمد و فراموشی مسئله انجام دادم.
حضرت مجتبی علیه السلام فرمود: ای أعرابی! کار تو عمدی نبود و در سؤال خود اشتباه کردی.
أعرابی گفت: بلی، درست گفتی و من از روی نسیان و فراموشی چنین کردم، اکنون باید چه کنم.
خطّ کشی روی کاغذ بود فرمود: به تعداد تخم کبوتران که مصرف کرده ای، باید شتر جوان مادّه تهیّه کنی؛ و سپس آن ها با شتر نر، جفت گیری کنند؛ و برای سال آینده هر تعداد بچّه شتری که به دنیا آمد، آن ها را هدیه کعبه الهی قرار دهی و قربانی کنی تا کفّاره آن گناه باشد.
أعرابی گفت: این کودک دریائی از معارف و علوم الهی است؛ و اگر مجاز باشم خواهم گفت که تو خلیفه رسول الله باید باشی.
آن گاه حضرت مجتبی سلام الله علیه فرمود: من فرزند خلف رسول خدا هستم؛ و پدرم امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام خلیفه بر حقّ وی خواهد بود.
أعرابی گفت: پس ابوبکر چکاره است؟
فرمود: از مردم سؤال کن که او چکاره است.
در همین لحظه صدای تکبیر مردم بلند شد و حضرت امیر علیه السلام فرمود: شکر و سپاس خداوندی را که در فرزندم علم و حکمتی را قرار داد که برای حضرت داود و سلیمان علیهماالسلام قرار داده بود.[1] .
****
پاورقی:1-تهذیب شیخ طوسی ،ج5،ص354،ح144---مدینه المعاجز،ج3،ص944---هدایه الکبری،ص38
داستان دوستان
تشرف شهیدثانی (ره)
مرحوم شهیدثانى مى فرمایند: در مـنـزل رمـلـه (نـام محلى است)، به مسجد آن جا، که معروف به جامع ابیض است براى زیارت پیامبرانى که در غار آن جا مدفونند، رفتم .
وقتى رسیدم، دیدم در مسجد قفل است و احدى در آن جا نیست. دست خود را بر قفل گذاشته و کشیدم.
در باز شد و من وارد غار شدم .
در آن جا مشغول نـمـاز و دعـا گردیدم و به حدى توجه قلبى به خداى تعالى برایم پیدا شد که از حرکت قافلهاى که همراهش بودم، فراموش کردم .
مـدتـى در آن جـا نشستم .
پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوى مکان قافله رفتم، اما دیدم آنها رفته اند و هیچ کدام از ایشان نمانده است .
در کار خویش متحیر ماندم و به فکر فرو رفتم، چون بـا پـاى پـیـاده کـه نمى توانستم به قافله ملحق شوم .
از طرفى اثاثیه و حیوان مرا همراه خود برده بـودنـد.
به ناچار تنها و پیاده به دنبال آنها به راه افتادم تا آن که از پیاده روى خسته شدم و به قافله هم نـرسـیـدم .
حـتى از دور هم کاروان را نمى دیدم .
در این احوال که در تنگى و مشقت افتاده بودم، مردى را دیدم که رو به طرف من آمد، او بر استرى سوار بود و وقتى به من رسید، فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.
سـوار شـدم .
مـانند برق راه را طى کرد و طولى نکشید که به قافله ملحق شدیم .
آن شخص مرا از استر پیاده کرد و فرمود: به نزد رفقاى خود برو.
من هم داخل قافله شدم .
شهیدثانى مى فرماید: بین راه در جستجویش بودم که او را ببینم، اما اصلا ایشان را ندیدم و قبل از آن نیز ندیده بودم.
********
منبع:
کتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است که جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسک الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.
...**>داستان دوستان
تشرف جنگجوی غزوه صفین
یکى از شیعیان خاندان عصمت و طهارت (ع ) مى گوید: روزى نزد پدرم بودم .
مردى را دیدم که با او صحبت مى کرد.
ناگاه در بین سخن گفتن ,خواب بر او غلبه کرد و عمامه از سرش افتاد.
اثر زخم عمیقى بر سرش ظاهر شد.
از اوسؤال کردم جریان این جراحت که به ضربات شمشیر مى ماند چیست ؟ گفت : اینها از ضربه شمشیر در جنگ صفین است .
حـاضرین تعجب کرده به او گفتند: جنگ صفین مربوط به قرنها پیش است و یقینا تودر آن زمان نبوده اى , چطور چنین چیزى امکان دارد؟ گـفـت : بله , همین طور است که مى گویید.
من روزى به طرف مصر سفر مى کردم و دربین راه مـردى از طـایـفه غره با من همراه شد.
با هم صحبت مى کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین , یـادى شـد.
آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشیر خود رااز خون على و اصحابش سیراب مى کردم .
من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین مى کردم .
آن مرد گفت : على و معاویه و آن یاران که الان نیستند, ولى من و تو که از یاران آنهاییم .
بیا تا حق خـود را از یـکـدیـگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضى نماییم .
این را گفت و شمشیر را از نیام خارج نمود.
من هم شمشیر خود را از غلاف کشیدم و به یکدیگردرآویختیم .
درگیرى شدیدى واقع گردید.
ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد کرد که افتادم واز هوش رفتم .
دیگر ندانستم که چه اتفاق افتاد, مگر وقتى که دیدم مردى مرا با ته نیزه خود حرکت مى دهد و بـیـدار مـى نـمـاید, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد.
دستى بر جراحت و زخم من کشید, گویا دست اودارویى بود که فورا آن را بهبودى بخشید و جاى ضربه را خوب کرد.
بعد فرمود: کمى صبر کن تا برگردم .
آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب گردید.
طولى نکشید که مراجعت نمودو سر آن مرد را کـه بـه من ضربه زده بود, بریده و در دست داشت و اسب او و اثاثیه مرا باخود آورد.
فرمود: این سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را یارى کردى , ما هم تو رایارى نمودیم ولینصرن اللّه من ینصره (یقینا خداى تعالى , کسى که او را یارى کند,یاریش مى نماید.) وقتى این قضیه را دیدم مسرور گشته و عرض کردم :
اى مولاى من تو کیستى ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم .
بعد فرمودند: اگر راجع به این زخم از تو پرسیدند: بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند.
این جمله را فرمود و ازنظرم غایب شد.1
××××××××
پاورقی:cdشمیم گل نرگس
داستان دوستان
جواب چهل مسئله مشکل از کودکی خردسال
سعد بن عبداللّه قمی حکایت نماید:
روزی متجاوز از چهل مسئله از مسائل مشکل را طرح و تنظیم نمودم تا از سرور و مولایم حضرت ابومحمّد امام حسن عسکری صلوات اللّه علیه پاسخ آن ها را دریافت نمایم.
از شهر قم به همراه بعضی دوستان حرکت کردیم، هنگامی که وارد شهر سامراء شدیم به سوی منزل آن حضرت روانه گشته؛ و پس از آن به منزل رسیدیم و اجازه ورود گرفتیم، داخل منزل رفتیم.
همین که وارد شدیم، دیدم مولایم همچون ماه شب چهارده در گوشه اتاق نشسته است و کودکی خردسال را - که چون ستاره مشتری می درخشید - روی زانوی خود نشانیده بود.
امام عسکری علیه السلام به ما اشاره نمود که جلو بیائید و در نزدیکی ما بنشینید.
پس طبق فرمان حضرت، جلو رفتیم و نشستیم و سپس مسائل خود را به طور کلّی مطرح کردیم.
امام حسن عسکری صلوات اللّه علیه پس از شنیدن سخنان و مسائل ما، اشاره به کودک نمود و اظهار داشت: ای فرزندم! جواب شیعیان خود را بیان کن.
پس ناگهان، آن کودک لب به سخن گشود و تمامی سؤ ال های ما را یکی پس از دیگری جواب کافی داد.
و بعضی سؤال ها را پیش از آن که مطرح کنیم، خود کودک مطرح می نمود و جواب آن را می داد، به طوری که همه ما مبهوت و متحیّر گشتیم که این کودک خردسال چگونه در همه علوم و فنون شناخت کافی دارد و با بیان شیوا تمامی سؤ ال های ما را پاسخ داده و همه افراد را قانع می نماید؟!
پس از آن، امام حسن عسگری صلوات اللّه علیه متوجّه من شد و فرمود: ای سعد بن عبداللّه! برای چه از قم به این جا آمده ای؟
عرضه داشتم: یاابن رسول اللّه! چون عشق زیارت و دیدار شما را داشتم، بدین جا آمده ام.
حضرت فرمود: پس بقیّه سؤال هائی را که تهیّه و تنظیم نموده بودی، چه شد؟
پاسخ دادم: آماده و موجود می باشد.
فرمود: از فرزندم و نور چشمم مهدی موعود علیه السلام آنچه می خواهی سؤال کن.
و من بعضی از سؤال های باقی مانده را مطرح کردم، از آن جمله عرضه داشتم: یاابن رسول اللّه! تأویل و تفسیر کهیعص چیست؟
کودک در حالی که روی زانوی پدر نشسته بود، فرمود: این حروف، رموز و اخبار غیبی الهی است که خداوند متعال در رابطه با حضرت زکریّا پیغمبر علیه السلام بیان نموده است؛ چون زکریّا از خداوند متعال درخواست نمود تا اسامی خمسه طیّبه - پنج تن آل عبا علیهم السلام - را تعلیم او نماید.
لذا جبرئیل علیه السلام نازل شد و آن اسامی مقدّس را به او تعلیم داد؛ و هر زمان حضرت زکریّا علیه السلام یادی از آن اسامی: «محمّد، علیّ، فاطمه، حسن، حسین علیهم السلام» می کرد، هر نوع مشکل و ناراحتی که داشت، حلّ و بر طرف می گردید.
امّا هرگاه نام حسین علیه السلام بر زبان جاری می نمود و به یاد آن حضرت می افتاد، غم و اندوه فراوانی بر او عارض می شد؛ و افسرده خاطر می گردید.
پس روزی اظهار داشت: خداوندا! علّت چیست که هر موقع چهار نفر اوّل را یادآور می شوم، دلم آرام می گیرد؛ و چون پنجمین نفر را یاد می کنم محزون گردیده و در چشمانم اشک حلقه می زند؟!
خداوند متعال کهیعص را در جواب حضرت زکریّا علیه السلام برایش فرستاد؛ و تمامی اخبار و جریاناتی را که بر امام حسین علیه السلام مقدّر شده بود، به وسیله آن رموز کلّی برایش بیان نمود:
«کاف» یعنی؛ کربلاء و حوادث آن، «هاء» اشاره به هلاکت و شهادت اهل بیت سلام اللّه علیهم، «یاء» یزید - بن معاویه است - که بر امام حسین علیه السلام ظلم نمود، «عین» اشاره به عطش و تشنگی آن حضرت و اصحاب می باشد؛ و «صاد» صبر و استقامت آن حضرت خواهد بود.
سپس آن کودک در ادامه فرمایشات گهربارش فرمود: چون حضرت زکریّا علیه السلام این خبر را - از فرشته الهی یعنی؛ جبرئیل امین علیه السلام - دریافت نمود، وارد مسجد شد و به مدّت چند روز در مسجد ماند و مرتّب گریه و زاری می کرد.
و در پایان افزود: حضرت یحیی پیغمبر و امام حسین علیهماالسلام هر دو به مدّت شش ماه در رحم مادر بودند؛ و در شش ماهگی به دنیا آمدند. [1] .
*********
پاورقی1-کمال الدین،ص451،ح21—ارشادالقلوب دیلمی،ص422—احتجاج طبرسی،ج2،ص523،ح341—بحارالانوار،ج52،ص78ت88(داستان خلاصه شده است).