داستان دوستان
مردان خدا
حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحی اصفهانی از قول آقای جلالی نقل کرده اند: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمه الله علیه(معروف به نخودکی)یک برادری داشت که به او« ملاحسین »می گفتند. ایشان در« زمره اصفهان» چوب،قند،نفت وچای واینها می فروخت ودرقدیم یکی ازکاسب های متدین بود.
آقای جلالی گفت:یک روزبچه بودم ،تقریباً 13-10ساله بودم،یک مرتبه دیدم سروصدامی آید،ومی گفتند : که مار«ملاحسین» را زده است ومی خواهد فوت کند.
پدرم چون کدخدای معروف محل بود ،دوید آمد،دید یک ماراززیرچوبهای انباری مغازه بیرون آمده وپای برادر آقاشیخ حسنعلی رازده است.پدرم به یکی از کارگرها گفت : برویدیک گوسفند بکشید وغذادرست کنید ،حالا که دفنش می کنیم مردم برمیگردند ،غذابخورند.
یک عده رفتندبرای« ملاحسین » قبر بکنند،ماهم نگاه میکردیم که این چطورفوت می کند،یک مرتبه شنیدیم که گفتند : حاج شیخ آمد. مردم خیلی خوشحال شدند.حاج شیخ تا رسیدند،پرسیدند که برادرم درچه حالی است؟ گفتند: آقا برادر شما درحال جان دادن است.بالای سربرادرش آمدوفرمود: چی شده؟ گفت: مارمرازده. فرمودند: کجای پایت را. اونشان داد. باقلم تراش که توی جیبش بود،یک خشی روی پایش زد وبعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشاردادوهمین طور دست کشید تابه آن زخم رسید، یک قدری آب زرد ازاین پابیرون زد.وبا آب دهانش ترکرد وبه ماهیچه پایی که مارزده بود مالید، وفرمود : بلندشو خوب شدی.
بعد فرمود: من اصفهان بودم دیدم که مار ترا زد(ازاصفهان تا آنجا 15فرسخ فاصله است ) من گفتم : صله رحم باید بکنم وتو هم هنوزعمرت به دنیا هست واین مارترازد ناراحت شدم ، آمدم که تورانجات دهم.
برادر حاج شیخ خیلی خوشحال شدوبلندشدنشست. آقافرمودند: مارکجابود؟ گفت: که ازاین انباری آمد.به مردم فرمودند: چوبها رابریزیداین طرف، چوبهاراریختندکنار،یک سوراخ مار پیداشد.فرمودند: این سوراخ ماراست،بعد عصایش رازد به سوراخ وفرمود: بیابیرون ، ماهم ایستاده بودیم ونگاه میکردیم ،دیدیم سر ماربیرون آمد.
فرمودند : کارت ندارم بیابیرون، این مارتاوسط مغازه آمد،آقابه دم مارزدندوفرمودند: چرا این رازدی برواینجادیگه پیدایت نشود.مارمی خواست بروداماترسیده بود،چون مردم ایستاده بودند.
فرمودند : برویدکنار،مردم کناررفتند ، مارشروع کردهمین طورپرت شدن وخودش راحرکت دادن.
می گفت : مادنبال مارتاقبرستان آمدیم این زبان بسته توی قبرستان درسوراخی رفت وآنجاناپدیدشد.
پدرم به آقا اصرارکردکه برویم منزل ماناهار، چون گوسفندی کشتیم وناهاری درست کردیم که اگربرادرتان فوت بکند مردم غذابخورند.
آقافرمودند:نه من بایدبروم.الان مردم درمشهد منتظرمن هستندوبایدبروم ،یک چای خورد ویک ساعتی نشست وباماصحبت کرد ومن بچه بودم روی زانویش نشستم.ودست آقارابوسیدم ویک وقت دیدم آمد توی بیابان وناگهان ناپدیدشد.
داستان دوستان
بهلول و ابوحنیفه
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى کرد، او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه مى گفت :حضرت صادق علیه السلام مطالبى میگوید که من آنها را نمى پسندم .
اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است بواسطه آتش عذاب شود.
دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزیکه هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود.
سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه ازناحیه بندگان.
بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى ابوحنیفه پرت کرده و گریخت ،اتفاقا کلوخ بر پیشانى ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود .ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند بهلول پرسیداز طرف من بشما چه ستمى شده است ؟
ابوحنیفه گفت: کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده است .بهلول پرسید: آیا میتوانى آن درد را نشان بدهى؟ ابوحنیفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد.
بهلول گفت: اگر بحقیقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزىو آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا بعقیده تو من ترا نیازرده ام از اینها گذشته مگرتو در مسجد نمی گفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده راتقصیر نیست پس از این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست .
ابوحنیفه فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود.
داستان دوستان
نمک خوردن و نمکدان شکستن
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و...بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و...
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم . در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم .
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد. آرى او یعقوب لیث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاریان را تاءسیس نمود. (1)
××××××
پاورقی:1- فاتحة الکتاب شهید دستغیب ، ص 122.
داستان دوستان
مسائل حضرت خضر و جواب امام حسن مجتبی علیه السلام
حضرت جوادالا ئمّه صلوات اللّه علیهم حکایت فرماید :
روزى امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به همراه فرزندش ، ابو محمّد حسن مجتبى ؛ و نیز سلمان فارسى وارد مسجد شدند و چون در گوشه اى نشستند مردمنزد ایشان اجتماع کرده ؛ و مردى خوش چهره بالباس هاى آراسته ، نیز در میان آنانحضور داشت .
پس او خطاب به امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام کرد و اظهار داشت : یا امیرالمؤ منین ! مى خواهم سه مسئله از شما سؤ ال نمایم ؟
حضرت امیرالمؤ منینعلیه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال کن .آن مرد گفت :
اوّل این که انسان مىخوابد روحش کجا مى رود؟
دوّم آن که انسان چرا و چگونه فراموش مى کند؛ و یامتذکّر مى گردد؟
و سوّمین سؤ ال این است که به چه دلیل و علّتى فرزند شبیه بهعمو، یا شبیه به دائى خود مى شود؟
امام علىّ علیه السلام به فرزند خود - حضرتمجتبى سلام اللّه علیه - اشاره کرد و فرمود: اى ابو محمّد! جواب مسائل این شخص رابیان نما.
فرمود: جواب اوّلین سؤ الت ، این است که چون خواب انسان را فرا گیرد، روحاو در هوا بین زمین و آسمان در حال حرکت ، یا سکون مى باشد تا هنگامى که صاحبشحرکتى کند و بیدار شود؛ پس چنانچه خداى متعال اجازه فرماید روح به کالبد او باز مىگردد؛ وگرنه تا مدّت زمانى معیّن بین روح و جسد فاصله خواهد افتاد.
یادآورى وفراموشى ، که چگونه بر انسان عارض مى شود، بدان که قلب انسان همچون ظرفى سرپوشیدهاست ، پس اگر انسان بر فرستادن صلوات بر محمّد و آل محمّد مداومت نماید، دریچه قلباو باز و روشن مى شود و آنچه بخواهد در سینه اش آشکار و هویدا مى گردد، ولى چنانچهصلوات نفرستد و خوددارى کند، قلبش تاریک مى گردد و فکرش خاموش خواهد ماند.
وامّا جواب سوّمین سؤ ال که گفتى فرزند چگونه شبیه به عمو و یا شبیه به دائى خود مىشود، این است که اگر مرد هنگام زناشوئى و مجامعت ، با آرامش خاطر و بدون اضطراب عملنماید و نطفه در رحم زن قرار گیرد، فرزند شبیه پدر یا مادر خود خواهد شد.
ولىچنانچه با اضطراب و تشویش زناشوئى و مجامعت انجام پذیرد، فرزند شبیه به عمو یا دائىمى گردد.
پس آن شخص اظهار نمود: من شهادت به یگانگى خداوند داده و مى دهم ، وشهادت بر بعثت و رسالت حضرت محمّد صلى الله علیه و آله داده و مى دهم و همچنینشهادت مى دهم که تو خلیفه و جانشین بر حقّ پیغمبر خدا خواهى بود.
و سپس ناممبارک یکایک ائمّه اطهار صلوات اللّه علهیم را بر زبان خود جارى ساخت ؛ و شهادت برامامت و ولایت آن ها داد و بعد از آن خداحافظى کرد و از مسجد خارج شد.
آن گاهامیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه علیه فرمود: اىابو محمّد! به دنبال آن مرد حرکت کن ؛ و برو ببین چه خواهد شد.
حضرت امام حسنمجتبى سلام اللّه علیه از پدر خود اطاعت کرد و به دنبال آن شخص رفت ؛ و پس ازبازگشت چنین اظهار داشت : پدرجان ! مرد چون از مسجد خارج شد، ناگهان ناپدید گشت واو را ندیدم .
امام علىّ علیه السلام فرمود: آیا او را شناختى ؟
حضرت مجتبىسلام اللّه علیه اظهار درشت : شما بفرمائید، که چه کسى بود؟
آن گاه امیرالمؤمنین علىّ علیه السلام فرمود: همانا او حضرت خضر پیغمبر صلى الله علیه و آله بود.(1)
××××××××
پاورقی:1- مدینة المعاجز: ج 3، ص 85، که نویسنده محترم ، این حدیث را از منابع مختلفومتعدّدى نقل نموده است .
داستان دوستان
((کمیت )) شاعر آگاه و مسئول
در روزگارى که بنى امیه صداها را در سینه ها، و نفس ها را در گلوها خفه کرده بودند، و بر روى اجساد آزادگان ، مسند خلافت خود را پهن کرده و با رژیم غضب و جنایت حکومت مى کردند، آزاد مرد شجاع و آگاهى بنام ((کمیت )) (1) بپا خاست و با شمشیر زبان و قدرت بیان ، بر ضد وضع نابسامان زمان ، پیکار کرد.
کمیت شاعرى دانشمند و ادیب و نیرومند بود که او را به ((اشعر الاولین والاخرین )) (برجسته ترین شاعران گذشته و آینده ) لقب داده اند. (2)
او بر همه شاعران زمان جاهلیت و اسلام برترى داشته و بعلاوه خطیبى توانا، فقیهى برجسته ، حافظ قرآن ، نویسنده و آگاه به علم انساب و سخاوتمند بوده است . (3)
او در ادبیات بر ادیبان و شعراى زمان خود، ریاست و فوق العادگى داشت . (4)
کمیت با اینکه در زمان حکومت بنى امیه به سر مى برد، و در آن زمان مدح کردن اهلبیت (ع ) جرم و مساوى با کشتن بود، اشعار پرمعنائى در شاءن اهلبیت (ع ) گفت و در مدینه خدمت امام باقر (ع ) شرفیاب شد و بعضى از شعرهایش را براى امام (ع ) قرائت کرد، وقتى که به این شعر رسید:
و قتیل بالطف غودر منهم ×××× بین غوغا امة و طغام
یعنى شهید کربلا هنگامى که مى خواست سخن بگوید و مردم را آگاه کند با هیاهو و غوغا مانع شنیدن سخنان او گردیدند.
امام (ع ) با شنیدن این شعر گریه کرد و فرمود:
اى کمیت اگر نزد ما ثروت و مالى بود به تو مى دادیم ، اما همان جمله اى را که پیامبر (ص ) به حسان بن ثابت فرمود، درباره تو مى گویم :
((تا آنگاه که از ما اهلبیت پیامبر، دفاع مى کنى مشمول تاءیید و یارى روح القدس باشى .))
کمیت از محضر امام (ع ) بیرون آمد، با عبدالله فرزند حسن بن امام مجتبى (ع ) ملاقات کرد، و اشعارش را براى او نیز خواند، عبدالله به او فرمود:
مزرعه اى به چهار هزار دینار خریده ام و این سند آن است ، مى خواهم آنرا به تو بدهم . کمیت گفت :
پدر و مادرم به فدایت من درباره غیر شما براى پول و دنیا شعر مى گویم ، اما به خدا سوگند درباره شما براى خدا گفته ام ، چیزى را که براى خدا قرار داده ام پول و قیمتى براى آن نخواهم گرفت .
عبدالله خیلى اصرار کرد، او سند را قبول کرد و رفت ، پس از چند روز به خانه عبدالله آمد و گفت :
پدر و مادرم فدایت اى پسر پیامبر! حاجتى دارم .
عبدالله : حاجتت چیست ؟ که برآورده است .
کمیت : آیا هر چه باشد؟
عبدالله : آرى .
کمیت : این سند را از من بپذیر و مزرعه را به ملک خود برگردان . سند را نزد عبدالله نهاده و عبدالله نیز آنرا پذیرفت .
پس از این جریان ، مردى از بنى هاشم به چهار نفر از غلامانش دستور داد که به خانه هاى بنى هاشم مراجعه نمایند و اعلام کنند که کمیت درباره بزرگداشت شما هنگامى شعر گفته که دیگران از ترس بنى امیه سکوت کرده اند، ولى او جانش را در معرض خطر قرار داد، آنچه مى توانید به او پاداش دهید، مردها به فراخور حال خود، انعام دادند و زنها زینتهاى خود را درآورده و به او بخشیدند، حدود صد هزار درهم جمع شد، آنها را نزد کمیت آوردند و تقدیم کردند و گفتند این پول ناقابل را از ما بگیر. و براى تاءمین معاش خود صرف کن !
کمیت آنرا گرفت و گفت چه بسیار پاکیزه است این مال که به من بخشیده اید، اما اشعار من فقط به عنوان بزرگداشت خدا و پیامبرش بوده است ، چیزى از مال دنیا را نخواهم گرفت ، اینها را به صاحبانش برگردانید، هر چه اصرار کردند نپذیرفت . (5)
در بعضى از روایات آمده کمیت هیچ پولى را در راه انجام وظیفه شناساندن خاندان نبوت نگرفت ، فقط جامه اى از امام سجاد (ع ) و امام باقر (ع ) و امام صادق (ع ) طلبید که آنرا پوشیده باشند و بدنهاى پاکشان با آن جامه تماس پیدا کرده باشد آنها نیز قبول نموده هر یک قطعه اى از جامه خود را به او عنایت کردند.(6)
×××××
پاورقی:1- کمیت بن زید اسدى از اکابر شعراى شیعه از دودمان بنى اسد است که معاصر با امام باقر و امام صادق (ع ) بوده و مدح ایشان ، قصائد غرا سروده است . او کسى است که امام باقر (ع ) این دعا را درباره اش کرد: ((لاتزال مؤ یدا بروح القدس ما دمت تقول فینا)):((همیشه از طرف روح القدس تاءیید باشى تا هنگامى که در شاءن ما سخن مى گوئى )).(مجالس المؤ منین ج 2 ص 498).
2- الاغانى ج 10 ص 115.
3- خزانه الادب ص 69 و شرح الشواهد ص 13.
4- الغدیر ج 2 ص 182.
5- الغدیر ج 2 ص 188.
6- الدرجات الرفیعة ص 574 - الغدیر ج 2 ص 204 - سفینة البحار ج 2 ص 496.
داستان دوستان
دلاک و خدمت پدر
عالم ثقه (شیخ باقر کاظمى ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقى که دلاک بود نقل کرد که او گفت : مرا پدر پیرى بود که در خدمتگذارى او کوتاهى نمى کردم ، حتى براى او آب در مستراح حاضر مى کردم و مى ایستادم تا بیرون بیاید؛ و همیشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه که به مسجد سهله مى رفتم ، تا امام زمان علیه السلام را ببینم . شب چهارشنبه آخرى براى من میسر نشد مگر نزدیک مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم .
ثلث راه باقى مانده بود و شب مهتابى بود، ناگاه شخص اعرابى را دیدم که بر اسبى سوار است و رو به من کرد.
در نفسم گفتم : زود است این عرب مرا برهنه کند. چون به من رسید به زبان عربى محلى با من سخن گفت و از مقصد من پرسید!
گفتم : مسجد سهله مى روم . فرمود: با تو خوردنى همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود: دست خود را داخل جیب کن ! گفتم : چیزى نیست ، باز با تندى فرمود: خوردنى داخل جیب تو است ، دست در جیب کردم مقدارى کشمش یافتم که براى طفل خود خریده بودم و فراموش کردم به فرزندم بدهم .
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصیت مى کنم پدر پیر خود را خدمت کن ، آنگاه از نظرم غائب شد.
بعد فهمیدم که او امام زمان علیه السلام است و حضرت حتى راضى نیست که شب چهارشنبه براى رفتن به مسجد سهله ، ترک خدمت پدر کنم .(1)
×××××
پاورقی:1- منتهى الامال 2/476 - نجم الثاقب .
داستان دوستان
یاد دادن استخاره با تسبیح به خانمی که میخواست از راه حرام کسب معاش نکند
حجة الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ علی اسلامی، فرزند مرحوم آیت الله آقای حاج شیخ عباس علی اسلامی - بنیانگذار جامعهی تعلیمات اسلامی در تهران - اظهار داشتند:
داستانی را بعضی از دوستان، از جناب آیة الله سید عبدالکریم کشمیری نقل نمودند که مشتاق شدم آن را بدون واسطه از خود ایشان بشنوم. بدین منظور به محضرشان مشرف شدم.
آقای کشمیری، که در نجف میزیستند، مورد مراجعهی اقشار مختلف مردم بودند و اکثرا از ایشان طلب استخاره میشد. ضمنا استخارهی ایشان با تسبیح صورت میگرفت و مکنونات قلبی افرادی را که مراجعه میکردند و استخاره میخواستند، بیان میکردند!
ایشان صبحها قریب دو ساعت به ظهر مانده، در یکی از ایوانهای صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام مینشستند و افراد مختلف در این موقع برای گرفتن استخاره به ایشان مراجعه میکردند.
آقای کشمیری نقل کردند که: مدتی بود میدیدم زنی با عبای سیاه و حالت زنان معیدی (به زنانی که در چادرها و یا در روستاها زندگی میکنند، معیدی میگویند) زیر ناودان طلا مینشیند و زنها به او مراجعه میکنند و او نیز با تسبیحی که به دست دارد، بر ایشان استخاره میگیرد! این حالت نظرم را جلب کرد. روزی به یکی از خدام صحن مطهر گفتم: هنگام ظهر که کار این زن تمام میشود، او را نزد من بیاور، من از او سؤالاتی دارم.
خادم مزبور، یک روز پس از اینکه کار استخارهی آن زن تمام شد، او را نزد من آورد. از او سؤال کردم: تو چه میکنی؟ گفت: برای زنها استخاره میگیرم! گفتم:استخاره را از چه کسی آموختی؟ چه ذکری میخوانی؟ و چگونه مسائل را به مردم میگویی؟ گفت: من داستانی دارم، و شروع به تعریف آن داستان کرد و گفت:
من زنی بودم که با شوهر و فرزندانم زندگی عادی را میگذراندم. شوهرم در اثر حادثهای از دنیا رفت و من با چهار فرزند یتیم، ماندم. خانوادهی شوهرم، به این عنوان که من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است، مرا از خود طرد کردند! خانوادهی خودم هم اعتنایی به مشکلات مادی من نداشتند، لذا زندگی را با زحمات زیاد و رنج فراوان میگذراندم.
ضمنا از آنجا که زنی جوان بودم، طبعا دامهایی نیز برای انحرافم گسترده میشد، وچندین مرتبه بر اثر تنگناهای اقتصادی و احتیاجات مادی نزدیک بود که به دام بیفتم و به فساد کشیده شوم و تن به فحشا بدهم. ولی خداوند کمک نمود و از گناه خودداری کردم، تا اینکه روزی بر اثر شدت احتیاج و گرفتاری، تصمیم گرفتم که چون زندگی برایم طاقت فرسا شده بود و دیگر چارهای نداشتم، تن به فحشا بدهم!
من تصمیم خود را گرفته بودم! اما این بار نیز خدا به فریادم رسید و مرا نجات داد. در بین ما رسم است که اگر حاجتی داریم، به حرم حضرت ابوالفضل علیهالسلام میآییم و سه روز اعتصاب غذا میکنیم تا حاجتمان را بگیریم! و اکثرا هم حاجت خود را میگیرند. من نیز تصمیم گرفتم، به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام متوسل شوم و اعتصاب غذا کنم!
به حرم حضرت عباس علیهالسلام رفتم و دست توسل به دامنش زدم و کنار ضریح آن حضرت اعتصاب غذا را شروع کردم. بالاخره روز سوم، در کنار ضریح خوابم برد و حضرت ابوالفضل علیهالسلام به خوابم آمدند و حاجتم را برآوردند و فرمودند: «تو برای مردم استخاره بگیر!» عرض کردم: من که استخاره بلد نیستم. فرمودند: «تو تسبیح را به دست بگیر! ما حاضر هستیم و به تو میگوییم که چه بگویی!» از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این چه خوابی است که دیدهام؟! آیا به راستی حاجت من روا شده است دیگر مشکلی نخواهم داشت؟!
مردد بودم که چه کنم؟ بالأخره تصمیم گرفتم که اعتصابم را بشکنم و از حرم خارج شوم و ببینم چه میشود؟ از حرم خارج شدم و داخل صحن گردیدم. از یکی از راهروهای خروجی که میگذشتم، زنی به من برخورد کرد و گفت: خانم، استخاره میگیری؟! تعجب کردم، که این زن چه میگوید؟! معمول نیست که زن برای کسی استخاره بگیرد، آن هم زنی معیدی و چادرنشین و بیابانی! ارتباط این خانم با خوابی که دیدم و دستوری که حضرت به من دادند، چیست؟! آیا این خانم از خواب من مطلع است؟! آیا از طرف آن حضرت مأمور شده است؟! بالأخره، به او گفتم: من که تسبیح برای استخاره ندارم. فورا تسبیحی به من داد و گفت: این تسبیح را بگیر و استخاره کن! دست بردم و با توجهی که به حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام داشتم، مشتی از دانههای تسبیح را گرفتم! دیدم که آن حضرت علیهالسلام در مقابلم ظاهر شدند و فرمودند که به این زن چه بگویم؟! مطالب را گفتم و او رفت.
از آن تاریخ، من هفتهای یک روز به این محل زیر ناودان طلا میآیم و زنانی که وضع استخارهی مرا میدانند، نزد من میآیند و من برایشان استخاره میگیرم و بابت هر استخاره پولی به من میدهند. ظهر که میشود، با پول حاصله، وسایل معیشت خود و فرزندانم را تهیه میکنم و به منزل برمیگردم.
داستان عجیب و کرامت بالایی بود. توجه حضرت ابوالفضل علیهالسلام به یک زن بیسواد، بر اثر تقوا، آیا ترس از خدا و پرهیز از گناه، میتواند این همه اثر داشته باشد؟ اولیای ما این همه به تقوای انسانها توجه دارند و در پاداش آن، چه الطافی که نمیکنند! باری، داستان را که گفت، بلند شد و رفت.
بعدا، به این فکر افتادم که باز از این زن سؤال کنم و ببینم چه عنایت دیگری به او شده و چه چیزهای دیگری را دیده یا درک کرده است؟ با یکی از رفقا، در صدد برآمدیم که هفتهی دیگر که او کارش تمام میشود، به دنبالش برویم و محل سکنایش را یاد بگیریم!
هفتهی بعد، به دنبال او روان شدیم. او میرفت و ما هم به دنبال او حرکت میکردیم و مواظب بودیم که او را گم نکنیم. داخل بازاری شد که اکثرا زنان، فروشنده و خریدار بودند. همگی، عباهای سیاه یک شکل و یک قواره بر تن داشتند، به نحوی که تشخیص او بر ما مشکل شد و ناچار شدیم که سعی کنیم از روبرو او را شناسایی نماییم و مواظبش باشیم!
او نشست تا قدری بامیه سوا کند و بخرد. قدری از عبایش هم از پایش کنار رفته بود. یکباره متوجه شد که ما او را نگاه میکنیم و مواظب او هستیم. عصبانی شد و با ناراحتی برخاست و بدون اینکه چیزی بخرد از آن محل خارج شد! ما تصمیم گرفتیم باز هم تعقیبش کنیم، ولی با کمال تعجب دیدیم که بر جا خشکیدهایم و اصلا توان حرکت نداریم! بالاخره سعیمان بیحاصل بود. متوقف ماندیم ولی چشمانمان آن زن را تعقیب میکرد. او میرفت تا اینکه به پیچی رسید و از نظرمان غایب شد. آنگاه پاهای ما آزاد شد و توانستیم راه برویم، ولی دیگر او از تیررس نگاه ما دور شده بود و دسترسی به او نداشتیم!
اینها، آثار معنوی دوری از گناه است که اگر انسان سعی کند در مقابل شداید، صبورانه مقاومت ورزد و گرد گناه نگردد، این چنین مورد توجه اولیائش قرار میگیرد که قدرت پیدا میکند با یک توجه، دو عالم جلیل القدر را این چنین بر زمین میخکوب کند! .
داستان دوستان
چراغ قبر
شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا، مخلص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام ((حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى )) فرمودند:
در اصفهان یک تکیه بانى بود بنام ((میرزا محمد)) که ایشان حالاتى داشت . یک روز به او گفتم براى ماتعریف کن که در این قبرستان چه دیدى ؟
گفت : یک روز جنازه اى را از بروجن بنام ((آسید حسن )) آوردند اینجا دفن کردند، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پیش من و گفتند: ما مى خواهیم هر شب سر قبر این مرحوم چراغى روشن باشد، این یک دله و پیت نفت و این هم چراغ و این هم مزد این کارت ، مبادا یادت برود و این چراغ راروشن نکنى .
گفتم : چشم روى چشمانم . آنهارفتند. من هم هرشب چراغ را سر قبر این بنده خدا روشن مى کردم ، تا اینکه یک شب زمستان هواخیلى سرد بود. گفتم ، امشب ((آسید حسن )) چراغ نمى خواهد؛ کى حالش را دارد توى این سرما برود سر قبر چراغ روشن کند. ولش کن ؛ او مُرده وکسى هم نمى بیند. نفت هاى دَله و پیت را هم ریختم توى چراغ خودم .
در این هنگام دیدم یکى باشتاب در حجره را مى زند!، هم شب است و هم هوا سرد، اعتنا نکردم ، گفتم : هرکس که هست یک مقدار در میزند و بعد خسته مى شود مى رود، دیدم خیر همینطور دارد در میزند، بلند شدم دم در آمدم و گفتم کیست ؟
گفت : در را باز کن .
گفتم : توکى هستى ؟
گفت : من سید حسن هستم ، نفتهایم را که توى چراغت ریختى هیچى ، چرا چراغم را روشن نکردى ...؟
ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، گفتم : چَشم ؛ آقا دیگه روشن مى کنم .
گفت : مبادا دیگه چراغ قبر مرا روشن نکنى ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بیرون کسى را ندیدم . آمدم سر قبر و چراغ را روشن کردم .
××××
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا- قاسم میر خلف زاده
آقای اراکی فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت نه با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟ جواب داد هدیه مولایم حسین است! گفتم چطور؟ با اشک گفت آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم
منبع : کتاب آخرین گفتارها
داستان دوستان
تشرف مرحوم آیةاللَّه العظمی گلپایگانی رحمةاللَّه
بر اساس کرامت ثبت شده در دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران
شناسنامه کرامت
موضوع کرامت: دستور ارجاع به حضرت آیةاللَّه شیخ عبدالکریم حائری از طریق حضرت حجة علیه السلام
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمکران، شماره 241
زمان کرامت: دوران مرجعیت شیخ عبدالکریم حائری
مکان کرامت: شهر مقدّس قم
تاریخ ثبت کرامت: 5/12/77
خاطره مرحوم آیةاللَّه العظمی گلپایگانی رحمةاللَّه: من که از ابتدا به همه ائمه اطهار علیهم السلام مخصوصا صاحب الزمان علیه السلام ارادت خاصی داشتم، در مشکلات و گرفتاری ها به آن حضرت متوسل می شدم، حضرت هم عنایت می فرمودند و مشکلاتم برطرف می شد.
در همان اوایل طلبگی که در زمان رضاشاه بود، مرحوم آقا روح اللَّه اصفهانی رحمةاللَّه از اصفهان به قم آمده بودند، و عده ای از علماء و بزرگان ایران را بسیج کرده بود تا بر علیه رضا شاه قیام کنند. ولی مرحوم آیةاللَّه العظمی حائری رحمةاللَّه این کار را به صلاح حوزه نمی دانستند و موافق آن نبودند. لذا عده ای می گفتند: باید به دنبال آقا روح اللّه رفت. و عده ای هم می گفتند: باید دید نظر حاج شیخ چیست؟ و باید از ایشان تبعیت کرد.
این مسأله باعث شده بود که امر بر من مشتبه شود، لذا به حضرت حجّت علیه السلام متوسّل شدم که در این اوضاع وظیفه من چیست؟ آیا از شیخ تبعیت کنم؟ یا دنبال آقا روح اللّه اصفهانی بروم؟ و رضایت شما در کدام است؟!
ماه مبارک رمضان بود، موقع ظهر در مدرسه فیضیه خوابیده بودم که در عالم خواب دیدم:
"در آسمان یک تابلو سبز رنگی، شبیه به نئون، روشن است و با خط سبز بر آن نوشته شده بود:
"وَاِذا ظَهَرَ عَلَیکُم البِدَع فَعَلَیکُم بِالشّیِخ عَبدُ الکَریم"
"هنگامی که برای شما مسئله تازه و جدیدی اتفاق افتاد، بر شما باد که به حاج شیخ عبدالکریم رجوع کنید".
وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم که باید به دنبال حاج شیخ عبدالکریم بروم. اتفاقا حاج آقا روح اللّه اصفهانی هم کاری از پیش نبرد و سیاست حاج شیخ در آن مقطع زمانی باعث حفظ حوزه علمیه از شرّ رضاخان شد والاّ رضاخان قصد از بین بردن حوزه را داشت.