حاکم اسلام یا پدری مهربان
هنگامی که امام حسن علیهالسلام و امام حسین علیهالسلام از به
خاک سپردن امیرمؤمنان به سوی خانه برمیگشتند،نالهی ضعیفی به
گوش ایشان رسید، گویی این صدای دلخراش از درون خرابه میآمد.
آن دو امام که تربیت شدهی مکتب وحی بودند و خود را مسئول ضعیفان
و بینوایان میدانستند با شنیدن آن صدای ضعیف وارد خرابه شدند، در
آنجا پیرمرد نابینا و زمینگیری را یافتند که خود را آلوده کرده و نالهی
ضعیفی دارد، احوالش را پرسیدند، پیرمرد در پاسخ گفت:
میبینید که من نابینا و زمینگیر هستم، شخصی بود که به طور مداوم
روزی یک مرتبه مرا مورد تفقّد خود قرار میداد، بدن و لباسم را تمیز
میکردومراخشک مینمودحتّی غذارالقمه کرده،دردهانم میگذاشت.
سخنش که به اینجا رسید بغض گلویش را فشار داد، آهی جانسوز
کشید و گفت:
اکنون سه روز است که بسیار گرسنهام و خود را کثیف کردهام ولی
نمیدانم چرا آن شخص نیامده؟!
امام حسن وامام حسین علیهماالسلام باشنیدن سخنان آن پیرمردپرسیدند:
آیا از آن شخص نشانهای در نظر داری؟
پیرمرد پاسخ داد: من که نابینا هستم، فقط این نشانه را به یاد دارم که
وقتی او واردخرابه میشدزمزمهی ذکرخدا از همهی اشیای اینجاحتّی
سنگریزههای خرابه به گوشم میرسید.
در اینجا بود که آن دو بزرگوار اشک در چشمانشان حلقه زد و فرمودند:
ای پیرمرد، شخصی که نشانههای او را گفتی پدر ما علی بنابیطالب
علیهالسلام بوده که ما هم اکنون از خاکسپاریش بازمیگردیم.
پیرمردباشنیدن خبرناگوار شهادت امیرمؤمنان علیهالسلام آهی کشید،
روی خاک افتاد و جان سپرد.
باکمی دقّت به این داستان خواهیم یافت که این مسئله یکی از
بزرگترین شاهکارهای امیرمؤمنان علی علیهالسلام است، شخصی
که رهبر یک مملکت بسیار بزرگ و در حقیقت بزرگترین قدرت دنیای
آن روز، بامسئولیتهای عظیمی از قبیل مشاکل مملکتی و اجتماعی
و... چنان احساس مسئولیت میکند که رسیدگی به نابینایی ناتوان و
زمینگیر را جزو برنامه کار روزانهی خود قرار میدهد و بدون هیچ
تکبّری، او را تر و خشک نموده و غذایش میدهد.
این شیوه برخوردِیک رهبر باضعیفترین فردجامعه در تاریخ بشریت هرگز
مشاهده نشده و نخواهد شد، مگر در مورد رهبران الهی علیهمالسلام.
امام رحمت حتی برای دشمن
پیامبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مظهر رحمت و
شفقت بوده تا جایی که قرآن کریم ایشان را رحمتی از جانب خداوند
متعال برای جمیع عالمیان معرفی میکند:
«وَ ما اَرْسَلْناکَ اِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ». [1] .
امیرمؤمنان حضرت علی علیهالسلام نیز همین حالت را داشتند و برای
همگان رحمت بودند تا جایی که ایشان را پدر یتیمان لقب دادهاند.
در متون تاریخی آمده است که، وقتی امیرمؤمنان علی علیهالسلام بر
اثر ضربت زهرآگین ابنملجم بستری شدند، طبیبان معالج برای امام
شیرگاوتجویزکردند،هنگامی که این خبربه کودکان یتیم وبیسرپرست
کوفه رسید، ساعتی نگذشت که دهها مرد و زن و گروهی از کودکان
بیسرپرست هر کدام با ظرف شیری مقابل خانهی امام تجمّع کردند تا
شاید با شیری که آوردهاند برای حامی یتیمان و پدر مهربانشان بهبودی
حاصل شود، حضرت نیز در حد لازم تناول میفرمودند و بقیهی آن را
برای ابنملجم (قاتل خود) میفرستادند.
*******
پاورقی:1- سوره انبیاء،آیه107
صلوات بر امیرالمؤمنین
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طالِبٍ أَخِی نَبِیِّکَ وَوَلِیِّهِ
وَصَفِیِّهِ وَوَزِیرِهِ ،وَمُسْتَوْدَعِ عِلْمِهِ ، وَمَوْضِعِ سِرِّهِ ،وَبابِ حِکْمَتِهِ ،
وَالنَّاطِقِ بِحُجَّتِهِ ،وَالدَّاعِی إِلَی شَرِیعَتِهِ ،وَخَلِیفَتِهِ فِی أُمَّتِهِ ، وَمُفَرِّجِ
الْکُرَبِ عَنْ وَجْهِهِ ، قاصِمِ الْکَفَرَةِ ،وَمُرْغِمِ الْفَجَرَةِ ،الَّذِی جَعَلْتَهُ مِنْ
نَبِیِّکَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی .اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ والاهُ،وَعادِ مَنْ عاداهُ
، وَانْصُرْمَنْ نَصَرَهُ ،وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَالْعَنْ مَنْ نَصَبَ لَهُ مِنَ الْأَوَّلِینَ
وَالْآخِرِینَ ، وَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَی أَحَدٍ مِنْ أَوْصِیاءِ أَنْبِیائِکَ
یَا رَبَّ الْعالَمِینَ.
ازقضاوتهای حضرت علی(ع)
تفرقه بین گواهان و کشف جرم
دختری بیگناه به نزد عمر آورده به زنای او گواهی دادند، و اینکه سرگذشت وی: در کودکی پدر و مادر را از دست داده مردی از او سرپرستی میکرد، آن مرد مکرر به سفر میرفت، دختر بزرگ شده و به مرتبه زناشوئی رسید، همسر آن مرد میترسید شوهرش دختر را به عقد خود درآورد، از این رو حیلهای کرد و عدهای از زنان همسایه را به منزل خود فراخواند تا او را بگیرند و خود با انگشت، بکارتش را برداشت.
شوهرش از سفر بازگشت، زن به او گفت: دخترک مرتکب فحشاء شده، و زنان همسایه را که در ماجرایش شرکت داشتند جهت گواهی حاضر ساخت. مرد قصه را نزد عمر برد و مطرح نمود، عمر حکم نکرد و گفت: برخیزید نزد علی بن ابیطالب برویم. آنان برخاسته و همه با هم به محضر امیرالمومنین علیه السلام شرفیاب شدند و داستان را برای آن حضرت بیان داشتند.
امیرالمومنین علیهالسلام به آن زن رو کرد و فرمود: آیا بر ادعایت گواه داری؟
گفت: آری، بعضی از زنان همسایه شاهد من هستند، و آنان را حاضر ساخت. آنگاه حضرت شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در جلو خود قرار داد و فرمود: تمام زنها را در حجرههایی جداگانه داخل کنند، و آنگاه زن آن مرد را فراخوانده بازجوئی کاملی از او به عمل آورد ولی او همچنان بر ادعای خود ثابت بود، پس او را به اتاق سابقش برگرداند و یکی از گواهان را احضار کرد و خود، روی دو زانو نشست و به وی فرمود: مرا میشناسی؟ من علی بن ابیطالب هستم و این شمشیر را میبینی شمشیر من است و زن آن مرد، بازگشت به حق نمود و او را امان دادم، اکنون اگر راستش را نگویی تو را خواهم کشت.زن بر خود لرزید و به عمر گفت: ای خلیفه! مرا امان ده، الان حقیقت حال را میگویم.
امیرالمومنین علیهالسلام به وی فرمود: پس بگو.
زن گفت: به خدا سوگند حقیقت ماجرا از این قرار است: چون زن آن مرد، زیبایی و جمال دختر را دید، ترسید شوهرش با او ازدواج نماید از این جهت ما را به منزل خود فراخواند و مقداری شراب به او خورانید و ما او را گرفتیم و خود با انگشت بکارتش را برداشت. در این موقع امیرالمومنین علیهالسلام فرمود: الله اکبر! من اولین کسی بودم پس از حضرت دانیال که بین شهود تفرقه انداخته از این راه حقیقت را کشف کردم، و سپس بر تمام زنانی که تهمت به ناحق زده بودند حد افتراء جاری کرد، و زن را وادار نمود تا دیه بکارت دختر چهارصد درهم را به او بپردازد و دستور داد آن مرد، زن جنایتکار خود را طلاق گفته همان دختر را به همسری بگیرد و آن حضرت علیهالسلام مهرش را از مال خود مرحمت فرمود.
پس از اتمام و فیصله قضیه، عمر گفت: یا اباالحسن! قصه حضرت دانیال را برای ما بیان فرمایید.
امیرالمومنین علیهالسلام فرمود: دانیال کودکی یتیم بود که پیرزنی از بنی اسرائیل عهده دار مخارج و احتیاجات او شده بود، و پادشاه آن وقت دو قاضی مخصوص داشت که آنها دوستی داشتند که او نیز نزد پادشاه مراوده مینمود وی زنی داشت زیبا و خوشاندام، روزی پادشاه برای انجام ماموریتی به مردی امین و درستکار محتاج گردید، قضیه را با آن دو قاضی در میان گذاشت و به آنان گفت: مردی را که شایسته انجام این کار باشد پیدا کنید، آن دو قاضی همان دوست خود را به شاه معرفی نموده او را به حضورش آوردند، پادشاه آن مرد را برای انجام آن ماموریت موظف ساخت. آن شخص آماده سفر شد ولی پیوسته سفارش همسر خود را به آن قاضی نموده تا به او رسیدگی کنند. مرد به سفر رفت و آن دو قاضی به خانه دوست خود رفت و آمد میکردند، و از برخورد زیاد با زن به او دلبسته شده تقاضای خود را با وی در میان گذاشتند ولی با امتناع شدید آن زن مواجه شدند تا اینکه عاقبت به او گفتند: اگر تسلیم نشوی تو را نزد پادشاه رسوا میکنیم تا تو را سنگسار کند.
زن گفت: هر چه می خواهید بکنید.
آن دو قاضی تصمیم خود را عملی نموده نزد پادشاه بر زنای او گواهی دادند، پادشاه از شنیدن این خبر بسی اندوهگین گردید و از آن زن در شگفت شد و به آن دو قاضی گفت: گواهی شما پذیرفته است ولی در این کار شتاب نکنید و پس از سه روز وی را سنگسار نمایید!
در این سه روز منادی به دستور شاه در شهر ندا داد که: ای مردم! برای کشتن آن زن عابده که زنا داده حاضر شوید و آن دو قاضی هم بر آن گواهی دادهاند.
مردم از شنیدن این خبر حرفها میزدند، پادشاه به وزیر خود گفت: آیا نمیتوانی در این باره چاره بیندیشی؟ گفت: نه تا این که روز سوم، وزیر برای تفریح از خانه بیرون شد، اتفاقا در بین راهش به کودکانی برهنه که سرگرم بازی بودند برخورد نموده به تماشای آنان پرداخت، و دانیال که کودکی خردسال میان آنان با ایشان بازی میکرد، وزیر او را نمیشناخت. دانیال در صورت ظاهر به عنوان بازی، ولی در حقیقت برای نمایاندن به وزیر، کودکان را در اطراف خود گرد آورد و به آنان گفت: من پادشاه و دیگری زن عابده، و آن دو کودک نیز دو قاضی گواه باشند. و آنگاه مقداری خاک جمع نمود و شمشیری از نی به دست گرفت و به سایر کودکان گفت: دست هر یک از این دو شاهد را بگیرید و در فلان مکان ببرید، و سپس یکی از آن دو را فراخوانده، به او گفت: حقیقت مطلب را بگو وگرنه تو را خواهم کشت. (وزیر این جریانات را مرتب میدید و میشنید). آن شاهد گفت: گواهی میدهم که آن زن زنا داده است.
دانیال گفت: در چه وقت؟
گفت: در فلان روز.
دانیال گفت: این یکی را دور کنید. و دیگری را بیاورید، پس او را به جای اولش برگردانده و دیگری را آوردند.
دانیال به او گفت: گواهی تو چیست؟
گفت: گواهی میدهم که آن زن زنا داده است.- در چه وقت؟- در فلان روز.
با چه کسی؟
با فلان، پسر فلان.
در کجا؟
در فلان جا.
و او برخلاف اولی گواهی داد. در این وقت دانیال فرمود: الله اکبر! گواهی دروغ دادند. و آنگاه به یکی از کودکان دستور داد میان مردم ندا دهد که آن دو قاضی به زن پاکدامن تهمت زدهاند و اینک برای اعدامشان حاضر شوید.
وزیر، تمام این ماجرا را شاهد و ناظر بود، پس بلادرنگ به نزد پادشاه آمد وآنچه را که دیده بود گفت.
پادشاه آن دو قاضی را احضار نموده به همان ترتیب از آنان بازجویی به عمل آورده و گواهیشان مختلف بود، پادشاه فرمان داد بین مردم ندا دهند که آن زن بری و پاکدامن است و آن دو قاضی به وی تهمت زدهاند و سپس دستور داد آنان را دار زدند. [1] .
و نظیر همین خبر را کلینی (ره) در کافی چنین نقل کرده: در زمان خلافت امیرالمومنین علیهالسلام دو نفر با هم عقد برادری بستند؛ یکی از آنان قبل از دیگری از دنیا رحلت کرد و به دوست خود وصیت کرد که از یگانه دخترش نگهداری کند، آن مرد دختر دوست خود را به خانه برد و از او مراقبت کامل مینمود و مانند یکی از فرزندان خودش او را گرامی میداشت، اتفاقا برای آن مرد مسافرتی پیش آمده و به سفر رفت. و سفارش دختر را به همسر خود نمود. مرد سالیان درازی سفر ماند و در این مدت دختر بزرگ شده و بسیار زیبا بود، و آن مرد هم پیوسته در نامههایش سفارش دختر را مینمود، همسر مرد چون جمال و زیبایی دختر را دید ترسید که شوهرش از سفر برگشته با او ازدواج نماید از این جهت نیرنگی کرد و زنانی چند را به خانه خود فراخواند و آنان دختر را گرفته و خود با انگشت، بکارتش را برداشت.
مرد از سفر برگشت و به منزل رسید، سپس دختر را به نزد خود فراخواند، ولی دختر در اثر جنایتی که آن زن بر او وارد ساخته بود از حضور به نزد مرد شرم میکرد و چون مرد زیاد اصرار نمود زنش به او گفت: او را به حال خود بگذار که مرتکب گناهی بزرگ شده و بدین سبب خجالت میکشد نزد تو بیاید؛ و به دخترک نسبت زنا داد.
مرد از شنیدن این خبر سخت ناراحت شده و با قیافهای خشمناک به نزد دختر آمده به شدت او را سرزنش نمود و به وی گفت: وای بر تو! آیا فراموش کردی آن محبتها و مهربانیهای مرا؟! به خدا سوگند من تو را مانند خواهر و فرزند خود میدانستم و تو نیز اگر خود را دختر من میدانستی، پس چرا مرتکب چنین کار خلافی شدی؟
دختر گفت: به خدا سوگند من هرگز زنایی ندادهام و همسرت به من تهمت میزند و ماجرای زن را برای مرد بازگو کرد. مرد دست دختر و زن خود را گرفته به طرف خانه امیرالمومنین علیهالسلام روانه گردید و ماجرا را برای آن حضرت علیهالسلام بیان داشت و زن نیز به جنایتی که مرتکب شده بود اعتراف کرد. اتفاقا امام حسن علیهالسلام در محضر پدر بزرگوار خود نشسته بود، امیرالمومنین به او فرمود: بین آنان داوری کن!
آن حضرت علیه السلام گفت: سزای زن دوتاست؛ یکی حد افتراء برای تهمتش و دیگری دیه بکارت دختر.
امیرالمومنین علیهالسلام فرمود: درست گفتی... [2] .
*******
پاورقی:1- فروع کافی،کتاب القضاء والاحکام،باب النوادر،حدیث9..تهذیب،بابالزیادات فی القضاء والاحکام،حدیث59
2- فروع کافی،کتاب الحدود،باب حدالقاذف،حدیث12
پیروان واقعی معاویه
کلمه ناقه در عربی به معنی شتر ماده است و کلمه جمل به معنی شتر نر می باشد. بعد از جنگ صفین که میان امیرالمؤ منین (علیه السلام) و معاویه در سرزمین صفین به وقوع پیوست. بعد از جنگ شتر سواری از مردم کوفه که مرکز خلافت حضرت علی (علیه السلام) بود وارد شام پایتخت معاویه شد. یکی از شامیان چون آن مرد کوفی را با شتر دید با وی گلاویز شد و گفت: این ناقه که تو بر آن سواری مال من است و تو آن را در صفین هنگامی که در رکاب علی (علیه السلام) بودی از من گرفتی!
مرد کوفی منکر شد گروهی از شامیان نیز به طرفداری از مرد شامی برخاستند و برای حل این دعوا جملگی نزد معاویه رسیدند.
مرد شامی پنجاه نفر شاهد را آورد که ناقه حاضر متعلق به اوست. شاهدان نیز موضوع را گواهی کردند. معاویه هم دستور داد تا شتر را بگیرند و به مرد شامی بدهند!!
مرد کوفی وقتی موضوع را چنین دید گفت: ای معاویه شاهدان همگی گفتند: این ناقه متعلق به این مرد شامی است در صورتی که این شتر ناقه نیست بلکه جمل است و آن ماده نیست بلکه نر است و این هم علامت آن.
معاویه گفت: با این وصف چون شهود گواهی داده اند حکم صادر شده است و باید اجرا شود! سپس معاویه مرد کوفی را به خلوت برد و قیمت شتر را از او پرسید و دو برابر قیمت آنرا به وی بخشید.
آنگاه به او گفت: از جانب من به علی بگو در جنگ آینده با صد هزار نفر از مردمی که میان شتر نر و ماده فرق نمی گذارند با تو روبرو خواهم شد. [1] .
*******
پاورقی:1- مروج الذهب مسعودی
داستان دوستان
جواب به یک اعتراض
روزی امام مجتبی علیهالسلام با لباسی آراسته و با شکوهی خاص در حالی که سوار بر مرکبی زیبا بود از کوچههای مدینه عبور میکرد. در مسیر راه پیرمردی یهودی در کمال پریشانی و گرسنگی عنان مرکب امام را گرفت و گفت: «ای پسر پیغمبر سؤالی دارم، منصفانه جواب دهید.»
حضرت علیهالسلام فرمود: «بپرس!»
یهودی گفت: «جد شما رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
«الدنیا سجن المؤمن و جنة الکافر.»
«دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است.»
تو به اعتقاد خود مؤمنی و من کافرم، لیکن تو را همواره اسبها و غلامان و کنیزان و لباسهای فاخر و خانهها و فرشهای رنگین و غذاهای لذیذ آماده است، اما من که یهودی و کافر میباشم دنیای تو را بهشت مینگرم و دنیا نسبت به من زندان است، به گونهای که از هر جهت بیچارهام.»
امام علیهالسلام در حالی که تبسم شیرینی بر لب داشت فرمود:
«ای پیر! اگر تو نظر کنی به آنچه خداوند در آخرت برای مؤمنان آماده فرموده و نعمتهای بهشتی ما را با نعمتهای دنیوی مقایسه کنی، آنگاه خواهی فهمید که من در این دنیا در زندانم، و اگر جایگاه کفار و منافقان و عذابهای آنان را در قیامت میدیدی هر آینه میفهمیدی که تو اکنون در بهشت و با کمال فراغت زندگی میکنی.»[1] .
********
پاورقی:1- فصول المهمه،ابن صباغ مالکی،ص138
پاسخ نیکی
انس بن مالک گوید:
«یکی از کنیزان امام حسن علیهالسلام شاخهی گلی را به آن حضرت اهدا کرد.
امام علیهالسلام آن گل را گرفت و به او فرمود:
«تو را در راه خدا آزاد ساختم.»
من به حضرت گفتم: «ای پسر رسول خدا! آیا به راستی به خاطر اهداء یک
شاخه گل ناچیز، او را آزاد کردید؟!»
امام علیهالسلام فرمود:
«کمال الجود بذل الموجود.»
«نهایت بخشش آن است که تمام هستی خود را ببخشی.»
و آن کنیز از مال دنیا جز آن شاخهی گل را نداشت. خداوند در قرآنش فرموده:
«و اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها او ردوها.»[1] .
«هر گاه کسی به شما تحیت گوید او را همان گونه و بلکه بهتر پاسخ دهید.»
پاسخ بهتر بخشش او، همان آزاد کردنش بود.»[2] .
*******
پاورقی:1-سوره نساء ،آیه86----2- مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب،ج4ٌ18
در بیان افتخارات وبرتری امام حسن مجتبی(ع)
میگویند امام حسن بن علی (ع) روزی بر معاویه وارد شد در حالیکه عدهای در مجلس نشسته بودند در این هنگام در حضور امام حسن (ع) هر یک از ایشان بر بنی هاشم فخر میفروختند و بنی هاشم را به غیر پدرشان نسبت میدادند و در نسب ایشان شک میکردند و چیزهایی میگفتند که در آن نسبتهای بدی به حسن بن علی میدادند و این سخنان را از حد گذراندند.
امام حسن بن علی (ع) در جواب فرمود: من شاخهای از بهترین شاخهها هستم، پدران من گرامیترین مردم عرب هستند، فخر و بزرگی و نسب والا برای ماست و سخاوتمندی و بزرگواری در اصل و ریشه ماست، از بهترین درختی که در اوج رشد و بالندگی میباشد و میوههای پاک و پاکیزه و بدنهایی استوار و راست قامت که اصل اسلام و علم نبوت از این شجره است، مادر بلندای قلهی افتخاریم و در مقام عزت ریشهدارترین هستیم، دریاهای گستردهای هستیم که خشک شدن ندارد و کوههای بنلد ما را تحت تأثیر قرار نمیدهد.
در این هنگام مروان گفت: از خود تعریف بسیاری نمودی و مغرور شدی و فخر فروختی ای وای بر تو ای حسن ما بخدا از اربابان و بزرگان قوم و عزیزترین فرماندهان هستیم، به ما فخر مفروش که عزت و شرف تو مانند عزت و شرف ما نیست و بزرگی تو مانند بزرگی ما نیست سپس شعری را بدین مضمون خواند:
شفینا أنفسنا طابت و قورا
فنالت عزها فیمن یلینا
فابنا بالغنیمة حین ابنا
وابنا بالملوک مقرنینا
سپس مغیرة بن شعبه شروع به سخن کرد و گفت: پدرت را نصیحت کردم ولی نصیحت ما را قبول نکرد، اگر از قطع رابطه با آشنایانم اکراه نداشتم، به لشکر شام ملحق میشدم، پدرت میدانست که من در نقشه و طراحی و تصمیمگیری برترین قبیله قیس و ثقیف هستم و برترین آنها در تجربه اداره و فرمانروایی قبایل میباشم.
پس امام حسن (ع) شروع به سخن نمود و گفت: ای مروان تو تصور کردی من ترسو، ناتوان و عاجز هستم، آیا گمان میکنی من از خودم تعریف میکنم و خودستایی میکنم، در حالیکه پسر رسول خدا (ص) هستم، آیا گمان میکنی به خود مغرور شدهام، در حالیکه سرور جوانان اهل بهشت هستم و بدرستیکه کسی فخر میفروشد و تکبر میکند که بخواهد خود را بزرگ نشان دهد و خود را بزرگ نماید وای بر تو مروان، کسی تکبر میکند که بخواهد خود را برتر نشان دهد اما ما اهل بیت رحمت هستیم، ما معدن کرامت و بخشش هستیم، ما جایگاه و اصل نیکی و گنج ایمان هستیم، ما پیکان تیز اسلام و شمشیر دین هستیم، مادرت به عزایت بنشیند، آیا ساکت میشوی قبل از آنکه از کودکیت بگویم؟ و یا اینکه از علت نامگذاری تو به میسم سخنی بر زبان بیاورم که در این صورت از اسم خودت بیزار شوی، اما اینکه گفتی ما صاحبان غنیمت و ملک بودیم آیا بگویم از روزهایی که در جنگ پا به فرار میگذاشتی و در حال جزع و فزع از نبرد دوری میکردی؟ پس غنیمت تو، فرارت بود و طلحه را فریب دادی و او را کشتی و خودت را نجات دادی چه بیحیا و بیشرمی ای مروان.
مروان سرش را پایین انداخته و برگرداند و مغیره مبهوت تماشا میکرد که امام حسن (ع) به او نگاه کرده و متوجه او شد و فرمود: ای پست فطرت، ثقیف چه ربطی به قریش دارد که تو به آنها افتخار میکنی؟ فکر میکنی من اینها را نمیدانم؟ من پسر بهترین بانوان هستم، من پسر سرور زنان هستم که رسول خدا (ص) ما را به علم خداوند تبارک و تعالی تغذیه نمود و به ما تأویل و تفسیر قرآن را آموخت و مشکلات احکام دین را یاد داد، سرافرازی روز قیامت و بهشت و کلمهی بلند سرافراز توحید، افتخار و برتری مقام برای ماست و تو از مردمی هستی که در جاهلیت نسب و پدر ایشان معلوم نشد و در زمان اسلام هم چیزی نصیبشان نگشت، بردهها و بندههای فراریی بودید که هیچ افتخاری در زندگی نداشتید، نه در مبارزه با شیران و نه در دفاع از نزدیکان.
ما از بزرگان هستیم، ما حامی و پشتیبان از پاافتادگان و بیچارگان هستیم که از فرط غیرت و مردانگی از نوامیس اسلام دفاع میکنیم، از دامان عزت و شرف ما ننگ و بدنامی بدور است و من پسر سرور زنان بزرگوار و سخاوتمند و پاک هستم.ای مروان تو اشاره کردی به وصی بهترین پیامبران در حالیکه علی (ع) به عجز و ناتوانی تو بیناتر و به ظلم و ستم تو آگاهتر بود، تو سزاوار آن بودی که از سوی علی (ع) طرد بشوی در حالیکه فریب و مکر از چشمانت پیداست هیهات که گمراهان برای خود یاوری پیدا کنند و تو خیال کردی اگر در صفین بودی در فریب و مکر از قیس و ثقیف برتری پیدا میکردی؟ مادرت به عزایت بنشیند به چه میبالی به ناتوانیت در پیش آمدها یا فرارت از درگیریها؟ بدان بخدا قسم اگر دست امیرالمؤمنین به تو میرسید، میدانستی که هیچ مانعی تو را از او مصون نگاه نمیداشت و بلائی به سرت میآورد که به جزع و فزع میافتادی، اما اینکه طایفه قیس مکار و زرنگ هستند، طایفه قیس به تو چه ارتباطی دارد شما بردگان خواری هستید که با هم دشمنی میکردید آنوقت شما را ثقیف نامیدند، حساب خودت را از بقیه جدا کن که تو از مردان آنان نیستی تو از راه شراکت (چند مرد با یک زن) بوجود آمدهای و از تداخل نطفهها شکل گرفتی و با جنگ و اختلاف ترا به یک جهت نسبت دادند. اما اینکه از حلم و بردباری ثقیف حرف زدی، کدام حلم و بردباری را از بردهی ضعیف بردگان ادعا داری؟ و بعد آرزوی ملاقات امیرالمومنین علی (ع) را در جنگ ادعا کردی در حالیکه شیر شجاع میادین جنگ، سهم مهلک و کشندهی مشرکان، که پلاس پوشان را بهنگام نیزه پراکنی توان مقاومت در برابر او نبود، پس چگونه شتران بر او جرأت داشته باشند و سرگین گردانان در مقام و شخصیت به او برسند. اما اصالت و ریشه تو ناشناخته و طایفهات نامعلوم و انعقاد نطفه تو (شکلگیری تو)مانند جفتگیری حیوان دریایی با حیوان خشکی میماند بلکه در اصالت و نسب از این مثال هم دورتری پس مغیره از جای خود پرید.
امام حسن (ع) گفت: ما مغروریم از اینکه با بنی امیه صحبت کنیم پس از آنکه بردگان و متکبران پست بنام بنی امیه حرف زدند.
در این هنگام معاویه گفت: برگرد ای مغیره اینان فرزندان عبدمناف هستند که در برابر ایشان سروران شجاع و دلیر تاب مقاومت نداشته و با افتخارترین ایشان توان ایستادگی ندارند، سپس معاویه حسن بن علی (ع) را به سکوت قسم داد و از او خواست که دیگر سخن نگوید پس حضرت ساکت شد و دیگر سخن نگفت.(1)
*******
پاورقی:1- احتجاجات وگفتگوهای امام حسن(ع)،ص121
داستان دوستان
معجزه امام حسن مجتبی (ع)
از جمله معجزاتی که آن حضرت آشکار نمود ثمر و میوه گرفتن از درخت خشک
و بیبرگ به اذن خدای متعال بود. محمد بن صفار در بصائر الدرجات به اسناد
خود از ابیعبدالله امام جعفر صادق (ع) نقل کرده است که فرمود: امام حسن
بن علی (ع) برای عمره از خانه خارج شد و مردی از فرزندان زبیر همراه آن
حضرت بود که قائل به امامت زبیر بود، پس هنگامی که در یکی از منازل بین راه
برای استراحت توقف نمودند به زیر درخت نخلی خشک که از بیآبی خشک
شده بود نشستند، زیر آن نخل بیثمر فرشی برای امام حسن (ع) گستراندند
و برای آن مرد زبیری به درخواستش زیر درخت نخل دیگری فرش گستردند،
پس مرد زبیری در حالی که سرش را بلند کرده بود گفت: کاش این درخت رطبی
داشت و ما از آن میخوردیم.
امام حسن (ع) فرمود: آیا هوس رطب کردهای؟ مرد گفت: بله، امام حسن (ع)
دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و دعایی خواند که مرد زبیری مضمون آن
را نفهمید پس نخل خشکیده سبز شد و به حال اولش بازگشت و برگ و میوه
و ثمر داد.
امام صادق (ع) فرمود: مرد ساربانی که با ایشان بود از این جریان متعجب شده
و از تعجب تلوتلو میخورد و میگفت: بخدا قسم که سحر و جادو نمود.
آنگاه امام حسن (ع) فرمود: ای وای بر تو این جادوگری نیست و لکن دعای پسر
رسول خدا (ص) است، که اجابت شده است.
امام صادق (ع) فرمود: پس از نخل بالارفتند تا اینکه هر چه ثمر بر آن بود بریده و
به پائین آوردند و برای همه کفایت نمود.
فخر کاینات
ای آن که جلوهای ز جمال خدا تویی
فرزند فاطمه، حسن مجتبی، تویی
پور علی و سبط نبی، فخر کاینات
نور و سرور چشم و دل مرتضی، تویی
میلاد تو به نیمهی ماه خدا بود
یعنی که جلوهای ز کمال خدا تویی
حسنت چنان شبیه پیمبر بود، که من
در بحر حیرتم که مگر مصطفی تویی؟!
بعد از علی به مسند حق، بهر مسلمین
رهبر تویی، امام تویی، پیشوا تویی
شادیفزای خانهی وحیی، که بر نبی
آن کوثری که کرد خدایش عطا، تویی
هنگام رزم، همچو علی تیغ میزنی
هنگام صلح، مظهر صلح و صفا تویی
در راه پایداری قرآن، ز دست خلق
آن کس که خورد خون جگر سالها، تویی
آن قهرمان، که با همهی قدرت از عدو
بهر خدا شنید بسی ناسزا، تویی
در بحر پرتلاطم و طوفان حادثات
در کشتی نجات بشر، ناخدا تویی
صلح تو شد، مقدمهی نهضت حسین
بنیانگذار واقعهی کربلا، تویی
«خسرو» به غیر درگه تو رو کجا کند؟
ای آن که با ضمیر همه آشنا تویی(1)
******
پاورقی:1- شعرازسیدمحمدخسرونژاد