بزغاله آدم کش
حضرت على (ع ) در ذیل خطبه اى فرمود: هنوز که دستتان از دامن من کوتاه نشده هر چه مى خواهید از من بپرسید سوگند به خدا از عده مردمى که صد نفر آنها گمراه کننده دیگران و صد نفرشان هدایت کننده آنان باشند سؤ ال نکنید جز اینکه از خواننده و رهنماى آنها که تا فرداى قیامت پایدارند اطلاع خواهم داد. مردى همانوقت از جاى برخاست پرسید: بر سر و روى من چند تار مو روئیده ؟ على (ع ) فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داد و اضافه کرد که همانا بر هر تار موى سر تو فرشته موکل است که ترا لعنت مى کند و بر هر تار موى ریش تو شیطانى موکل است که اسباب سرگردانى و بیچارگى تو را فراهم مى سازد و همانا در منزل تو بزغاله ایست که فرزند رسول خدا مى کشد و نشانه این پیشامد صحت و درستى سخن من است ...
توضیح اینکه پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشیند و در جریان کربلا جزو سپاهیان ابن زیاد و کشنده حضرت حسین (ع ) بود و قضیه چنان بود که حضرت على خبر داد.
******
ارشاد شیخ مفید ص 320.
گفتار حکیم فردوسى درباره اسکندر
سخن سراى بزرگ ایران فردوسى براى مجسم ساختن صحنه عبرت آمیزمرگ اسکندر چنین مى گوید:
چو بردند او را به اسکندرى ××× جهان را دگرگونه شد داورى
بهامون نهادند صندوق او××× زمین شد سراسر پر از گفتگو
به اسکندرى ،کودک و مرد و زن ××× به تابوت او بر شدند انجمن
اگر برگرفتى زمردم شمار××× مهندس فزون آمدى صد هزار
حکیم ارسطالیس ، پیش اندرون××× جهانى برو دیدگان پر زخون
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست××× چنین گفت که اى شاه یزدان پرست
کجا آن هش و دانش و راءى تو××× که این تنگ تابوت شد جاى تو
بروز جوانى بدین مایه سال ××× چرا خاک را برگزیدى نهال
حکیمان رومى شدند انجمن ××× یکى گفت : کاى پیل روئینه تن
زپایت که افکندوجایت که جست ؟××کجا آنهمه حزم و راءى درست ؟
دگر گفت : چندى نهادى تو زر××× کنون زر چه دارد تنت را ببر
دگرگفت :کزدست توکس نجست×××چرا سودى اى شاه با مرگ دست
دگر گفت : کاسودى از درد و رنج×××هم از جستن پادشاهى و گنج
دگر گفت : چون پیش داور شوى ×××همان بر که کشتى همان بدروى
دگر گفت : ما چون تو باشیم زود×××که باشى تو چون گوهر نابسود
دگر گفت : کاى برتر از ماه و مهر×××چه پوشى همى زانجمن خوب چهر
دگر گفت : دیبا بپوشیده اى ×××زما چهر زیبا بپوشیده اى
کنون سر زدیبا برآور که تاج ×××همى جویدت یاره و تخت عاج
دگر گفت : پرسنده پرسد کنون×××چه دارى همى پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختى ×××به سختى به گنج اندر آویختى
چو دیدى که چند از بزرگان بمرد×××زگیتى جز از نام نیکى نبرد
دگر گفت : روز تواندر گذشت ×××زبانت زگفتار بیکار گشت
دگر گفت : کردار تو باد گشت ×××سرسرکشان از تو آزاد گشت
ببینى کنون بارگاهى بزرگ ×××جهانى جدا کرده از میش و گرگ
هر آنکس که او تخت و تاج تو دید×××عنان از بزرگى بباید کشید
که بر کس نماند چو برتر نماند×××درخت بزرگى چه باید نشاند
دگر گفت : کاندر سراى سپنج ×××چرا داشتى خویشتن را به رنج
که بهر تو دین آمد از رنج تو×××یکى تنگ تابوت شد گنج تو
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت ×××تو تنها بمانى در ین پهن دشت
همانا پس هر کسى بنگرى ×××فراوان غم زندگانى خورى
وز آن پس بیامد دوان مادرش ××فراوان بمالید رخ بر سرش
همیگفت کاى نامور پادشاه ×××جهاندار و نیک اختر و پارسا
جهاندار داراى دارا کجاست ؟×××کزو داشت گیتى همه پشت راست
همان خسرو و اشک و قرقار وفور×××چو خاقان چین و شه شهر زور
دگر شهر یاران که روز نبرد×××سرانشان زباد اندر آمد بگرد
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ ×××ترا گفتم ایمن شدستى زمرگ
زبس رزم و پیکار و خون ریختن ×××به هرمرز با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز ×××همى دارى از مردم خویش راز
چو کردى جهان از بزرگان تهى ×××بینداختى تاج شاهنشهى
درختى که کشتى چو آمد به بار×××همى خاک بینم ترا غمگسار
همه نیگوئى ماند و مردمى ×××جوانمردى و خوبى و خرمى
وگر ماند ایدر ز تو نام زشت ×××نیابى عفى الله خرم بهشت
چنین است رسم سراى کهن ×××سکندر شد و ماند ایدر سخن
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بکشت ×××نگر تا چه دارد گیتى به مشت
برآورد پر مایه ده شارسان ××× شد آن شارسانها همه خارسان
بجست آنکه هرگز نجستست کس ×××سخن ماند از وى در آفاق و بس
گفتار حکماء، کنار جنازه اسکندر
(فاعتبرو یا اولی الابصار)
پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى کرد، به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند(1).
این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آنرا در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترین آنها (ارسطاطالیس ) به سایرین رو کرد و گفت :
به پیش آئید، و هر یک از شما سخنى بگوئید تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :
سخن ارسطاطالیس : اسیر کننده اسیران ، خود اسیر گشت
((اصبح آسرالاسراء اسیرا:))
((آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت ))
جمع کننده طلاها
دومى گفت :
((هذا الملک کان یخباء الذهب فقد صار الذهب یخباءه :))
((این همان پادشاهى است که طلاها را جمع مى کرد و در بر مى گرفت ولى اینک طلاها او را در بر گرفته است ))
از شگفتترین شگفتیها
دیگرى گفت :
((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :))
((از شگفتترین شگفتیها اینکه ، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند))
چرا مرگرا از خود دور نکردى
چهارمى گفت :
((یا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عیانا فهلا باعدت من اجلک لتبلغ بعض املک :
((اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى ))
وبال گردن
دیگرى گفت :
((ایها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلک عند الاحتیاج الیه فغودرت علیک اوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغیرک واثمه علیک :))
((اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند))
موعظه اى مرگ
ششمى گفت :
((قد کنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتک ، فمن کان له معقول فلیعقل و من کان معتبرا فلیعتبر:))
((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اینک هیچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نیست ، بنابراین کسیکه داراى عقل است در این باره بیندیشد و کسیکه خواهان عبرت است باید عبرت بگیرد)).
وحشت وترس
دیگرى گفت :
((رب غائب لک یخافک من ورائک و هو الیوم بحضرتک ولایخافک :))
((چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند))
سکوت
هشتمى گفت :
((رب حریص على سکوتک اذلا تسکت و هو الیوم حریص على کلامک اذلا تتکلم :))
((چه بسا افرادى که علاقه شدید بسکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى ))
مرگ
دیگرى گفت :
((کم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :))
((این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد))
پادشاهى
دهمى گفت :
((یا عظیم السلطان اضمحل سلطانک ، کما اضمحل ظل السحال و عفت آثار مملکتک کما عفت آثار الذباب :))
((اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!))
زمین
دیگرى گفت :
((یا من ضاقت علیه الارض طولا و عرضا لیت شعرى کیف حالک فیما احتوى علیک منها:))
((اى کسى که زمین با این طول و عرض بر توتنگ بود کاش مى دانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟))
لذت زود گذر
دوازدهمى گفت :
((ایها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فیما لایدوم سروره و تقطع لذته فقد بان لکم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:))
((اى کسانى که در اینجا بگرد جنازه اسکندر اجتماع کرده و به هم پیوسته اید، بچیزى که سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبندید، اینک براى شما راه درست و هدایت از راه گمراهى و فساد آشکار شد))
غضب
دیگرى گفت :
((یا من کان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :))
((اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى ؟!))
عبرت
دیگرى گفت :
((قد رایتم هذا الملک الماضى فلیتعظ به الملک الباقى :))
((اى حاضران شما این پادشاه را که درگذشت دیدید، پس باید پادشاهانى که باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگیرند))
ساکتان سخن بگویند پانزدهمى گفت : ((ان الذى کانت الاذان تنصت له قد سکت ، الان کل ساکت :)) ((آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند))
((ما کنت احسب ان غالب دارا یغلب :))
((گمان نمى کردم کسى که بر دارا پادشاه ایران پیروز گردید مغلوب گردد))( 3)
××××× پاورقی:1- صاحب مروج الذهب این حکما را 28 نفر شمرده است (مروج الذهب ج 1 ص 321). 2- دختر دارا بن دارا (مروج الذهب ج 1 ص 322). 3- داستان باستان،آیت الله حسین نوری
در تنگنای اسارت
حجة الاسلام و المسلمین مرحوم ابوترابی (رحمه الله)، نماینده ولی فقیه در امور آزادگان، خاطره ای از دوران اسارتش نقل می کند که حاوی عنایتی از امام زمان (علیه السلام) است:
اواخر سال 1360 در پادگان «العنبر» عراق مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بودیم که حدود 28 نفر اسیر را وارد اردوگاه کردند. معمولا کسانی را که تازه به اردوگاه می آوردند، بیش تر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار می دادند تا به قول خودشان زهر چشم بگیرند.
بعد از نماز به دوستان گفتم: باید به تازه واردها روحیه بدهیم و با صدای بلند، سرود «ای ایران ای مرز پر گهر...» را بخوانیم تا فکر نکنند این جا قتلگاه است و متوجّه بشوند که یک عدّه از هموطنانشان مثل آنها اسیر هستند. در عین حال، می دانستیم که اگر امشب این سرود را بخوانیم، کتکش را فردا خواهیم خورد. بعد از مشورت با برادران، سرود را دسته جمعی و با صدای بلند خواندیم.
روز بعد، افسر بعثی که خیلی آدم پستی بود، آمد و حسابی کتکمان زد. بین اسیرانی که تازه آورده بودند، جوانی بود به نام علی اکبر که 19 سال داشت و 70 تا 80 کیلو وزنش بود؛ سرحال بود و قوی.
طولی نکشید که علی اکبر با آن سلامت جسمی اش مریض شد و بعد از یک سال، وزنش به زیر 28 کیلو رسید؛ خیلی ضعیف و لاغر شده بود. از طرفی دل درد شدیدی هم گرفته بود. وقتی دل دردش شروع می شد، دست و پا می زد و سرش را به در و دیوار می کوبید. دست و پایش را می گرفتیم تا خودش را مجروح نکند.
اربعین امام حسین (علیه السلام)، سال 60 یا 61 بود که ما در اردوگاه موصل بودیم. پنج روزی به اربعین مانده بود پیشنهاد کردیم که اگر برادرها تمایل داشته باشند، دهه آخر صفر را که ایّام مصیبت و پر محنتی برای اهل بیت امام حسین (علیه السلام) است، روزه بگیریم. مشروط بر این که آنهایی که مریضند و روزه برایشان ضرر دارد، روزه نگیرند.
در هر آسایشگاهی با دو نفر صحبت کردیم. بنا شد که وقتی بچه ها شب به آسایشگاه می روند، هرکدام با عدّه ای از برادران مشورت کنند تا ببینیم دهه آخر صفر را روزه بگیریم یا نه؟
فردای آن روز فهمیدم که همه بچه ها استقبال کردند و حاضرند تمام ده روز را روزه بگیرند. باز هم تأکید کردم: آنهایی که مریض هستند یا چشمشان ضعیف است، اصلاً و ابداً روزه نگیرند!
شب اربعین رسید و همه برادرها که جمعاً 1400 نفر می شدند، بدون سحری روزه گرفتند. اردوگاه حالت معنوی خاصی گرفته بود؛ آن هم روز اربعین امام حسین (علیه السلام). حدود ساعت 10 صبح بود که خبر دادند علی اکبر دل درد شدیدی گرفته و دارد به خودش می پیچد. وارد سلولی که مخصوص بیمارها بود، شدم. علی اکبر با آن ضعف جسمانی و صورت رنگ پریده اش به قدری وضعیتش بد بود که از درد می خواست سرش را به در و دیوار بکوبد. او را محکم گرفتیم تا آسیبی به خودش نرساند.
آن روز دل درد علی اکبر نسبت به روزهای دیگر بیش تر شده بود؛ طوری که مأمورین بعثی وقتی او را به آن حال دیدند، او را به بیمارستان بردند. بیش تر از دو ساعت بود که فریاد می زد، از حال می رفت و دوباره فریاد می کشید. همه ما از این که بالاخره مأمورین آمدند و او را به بیمارستان بردند، خوشحال شدیم.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که درِ اردوگاه را باز کردند و صدای زمین خوردن چیزی همه را متوجه خود کرد. با کمال بی رحمی، پستی و رذالت، جسدی را مثل یک مرده یا چوب خشک روی زمین سیمانی پرت کردند و رفتند؛ طوری که اصلاً فکر نمی کردیم علی اکبر باشد.
با عجله نزدیک در آسایشگاه رفتیم و علی اکبر را دیدیم که افتاده و تکان نمی خورد. همه دور او جمع شدیم و بی اختیار شروع به گریه کردیم. دو نفر علی اکبر را برداشتند. یکی سر او را روی شانه اش گذاشت، دیگری هم پاهایش را توی دست گرفت و من هم زیر کمرش را گرفتم. علی اکبر آن قدر ضعیف و نحیف شده بود که وقتی سر و پاهایش را بر می داشتند، کمرش خم می شد. او را از انتهای اردوگاه وارد سلول کردیم.
دیدن این صحنه اشک و ناله بچه ها را در آورده بود و اردوگاه مملوّ از غم و اندوه شده بود. علی اکبر را توی همان سلولی که باید بستری می شد، بردیم. ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود که همه باید داخل سلول های شان می رفتند؛ آن ساعت، آمار می گرفتند و همه باید داخل سلول مان می رفتیم و درِ سلول را قفل می کردیم.
طبق معمول آمار گرفتند و همه داخل سلول ها رفتیم، ولی چه رفتنی؟! همه اشک ها جاری بود و همه با حالت عجیبی که اردوگاه را فرا گرفته بود برای علی اکبر دعا می کردیم.
داخل آسایشگاه شماره سه بودیم. آسایشگاه ها طرف های شرق و غرب اردوگاه بودند و فاصله بین هرکدام، صد متر می شد. داخل آسایشگاه شماره پنج که دو آسایشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح، اتّفاق مهمّی افتاد:
یکی از برادرها به اسم محمّد، قبل از اذان صبح از خواب بیدار می شود و پیرمرد هم سلولش را بیدار می کند و می گوید: آقا امام زمان (علیه السلام) علی اکبر را شفا داد!
پیرمرد نگاهی به محمّد می کند و می گوید: محمّد! خواب می بینی؟ تو این طرف اردوگاهی و علی اکبر طرف غرب؛ حتی با چشم هم همدیگر را نمی بینید، چه رسد که صدای یکدیگر را بشنوید! تو از کجا می گویی که امام زمان (علیه السلام) علی اکبر را شفا داد؟
محمّد می گوید: خودتان خواهید دید.
صبح، درهای آسایشگاه که باز می شد، همه باید به خط می نشستند و مأموران بعثی آمار می گرفتند. آمار که تمام می شد، بچه ها متفرق می شدند. آن روز صبح دیدم به محض این که آمار تمام شد، سیل جمعیت به طرف سلول علی اکبر هجوم بردند و فریاد زدند:
«آقا امام زمان (علیه السلام) علی اکبر را شفا داده است».
ما نیز با شنیدن این خبر، مثل بقیه، به سمت همان سلول رفتیم.
بله! چهره علی اکبر عوض شده بود؛ زردی صورتش از بین رفته و خیلی شاداب، بشاش و سرحال شده بود و داشت می خندد. برادرها وقتی وارد سلول می شدند، در و دیوار سلول را می بوسیدند و همین که به علی اکبر می رسیدند سر تا پایش را بوسه می زدند و بعد خارج می شدند.
در طول ده سال اسارتمان، مأمورین بعثی اصلاً اجازه تجمع نمی دادند و می گفتند که اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است، امّا آن روز مأمورین بعثی هم می آمدند و این صحنه را می دیدند. آن قدر آن صحنه برای شان جالب بود که حتّی مانع تجمع بچه ها نمی شدند.
صف طویلی از تعداد حدود 1400 نفر درست شده بود که می خواستند علی اکبر را زیارت کنند. وقتی رفتم او را زیارت کردم، گفتم: علی اکبر! چی شد؟
گفت: دیشب آقا امام زمان (علیه السلام) عنایتی فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم.
از سلول بیرون آمدم؛ سراغ محمّد که خواب دیده بود، رفتم و جریان را از او پرسیدم.
گفت: من از سن 18 ـ 19 سالگی، هر شب، قبل از خواب، دو رکعت نماز امام زمان (علیه السلام) را با صد مرتبه «إیّاک نعبدُ و إیّاکَ نسْتَعین»
می خوانم و می خوابم. قبلا بعد از تمام شدن نماز، فقط یک دعا می کردم که آن هم برای فرج آقا امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه الشریف» بود؛ فقط همین دعا. چون می دانم که با فرج آقا، یقیناً هرچه از خیر و خوبی و صلاح و سعادت و عاقبت به خیری که برای دنیا و آخرت خودمان می خواهیم، حاصل می شود. مقیّد بودم که بعد از نماز برای هیچ امری غیر از فرج حضرت دعا نکنم؛ حتّی در زمان اسارت برای پیروزی رزمندگان و نجات از این وضع هم دعا نکرده ام تا این که دیشب، وقتی علی اکبر را به آن حال دیدم، بعد از نماز شفای او را از آقا خواستم. قبل از اذان صبح خواب دیدم که در فضای سبز و خرّمی ایستاده ام و به قلبم الهام شد که وجود مقدّس آقا امام زمان (علیه السلام) از این منطقه عبور خواهند نمود. به این طرف و آن طرف نگاه می کردم. ماشینی از راه رسید. جلو رفتم و دیدم که سیّدی داخل ماشین نشسته است. سؤال کردم که شما از وجود مقدّس آقا خبری دارید؟ فرمودند: مگر نمی بینی نوری در میان اردوگاه اسرا ساطع است؟
دیدم که از سلول علی اکبر نوری به صورت یک ستون که به آسمان پرتو افشانی می کند، ساطع است و تمام منطقه را روشن کرده است. لذا یقین کردم که امام زمان (علیه السلام) علی اکبر را مورد عنایت و لطف قرار داده و شفایش داده است. وقتی از خواب بیدار شدم، بشارت شفا گرفتن علی اکبر را دادم.
برگشتم به سلول علی اکبر و جریان را سؤال کردم. گفت: در عالم خواب، حضرت را زیارت کردم و شفای خود را از ایشان خواستم. حضرت هم فرمودند:
«انشاء اللّه شفا پیدا خواهی کرد!»
بعد از این اتّفاق همه برادران با همان حالت معنویِ روزه دار، بی اختیار گریه می کردند و به وجود مقدّس آقا امام زمان (علیه السلام) متوسّل شدند. یادم می آید که همان روز گروهی از طرف صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند.
هر دو ماه یک بار هیأتی از طرف صلیب سرخ جهانی به اردوگاه می آمد و نامه می آورد و نامه های ما را که برای خانواده هایمان می نوشتیم، می برد. تعدادی از دکترهای صلیب سرخ هم آمده بودند و اعلام کردند که آمده ایم تا بیماران صعب العلاج را معاینه کنیم. چون قرار است آنها را با مریض های عراقی در ایران معاوضه کنیم.
آن روز صلیب سرخ هرچه از بچه ها می خواست تا آنهایی که پرونده پزشکی دارند به ایشان مراجعه کنند، هیچ کس اقدام نمی کرد. جوّ معنوی خاصّی بر اردوگاه حاکم بود و همه با آن حال، متوسل به آقا امام زمان (علیه السلام) بودند؛ به قدری حالت معنوی در اردوگاه شدّت پیدا کرده بود که احساس خطر کردم و به آنهایی که مریض بودند، گفتم: باید بروند!
بچه ها آمدند و گفتند: یکی از عزیزان که چشم هایش ضعیف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب کردم. وقتی به آن جا رفتم، دیدم که او را برای معاینه برده اند، ولی چشم هایش را باز نمی کند!
گفتم: چطور شد؟
گفت: چشمانم نمی بیند؛ و گریه کرد. متوجّه شدم که می گوید چشم هایم ضعیف است و تا آقا امام زمان (علیه السلام) مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمی کنم!
یک چنین حالتی بر اردوگاه حاکم شده بود. احساس خطر کردم و گفتم: همه بچه ها باید روزه هایشان را بشکنند!
هرچه گفتند که الآن نزدیک غروب است و اجازه بدهید تا روزه امروز را تمام کنیم، گفتم: شرایط، شرایطی نیست که ما بخواهیم این روزه را ادامه بدهیم.
آری! حالت معنوی بچه ها طوری شده بود که اگر می خواستند با آن حالت داخل آسایشگاه باشند، عدّه ای از نظر روحی آسیب می دیدند.
الحمد للّه علی اکبر شفا پیدا کرد. آن جوّ معنوی هم به قدری شدّت پیدا کرده بود که تا آخر اسارت جرأت نکردیم بگوییم که روزه مستحبی بگیرند. [1] .
ما گرفتار سر زلف تو هستیم ای دوست
رشته مهر ز اغیار گسستیم ای دوست
برگرفتیم دل از غیر تو جانا! امّا
دل بر آن عشق گرانبار تو بستیم ای دوست
تا اسیر غم جانسوز تو گشتیم همه
از غم عالم هستی همه رستیم ای دوست
جلوه کن جلوه، ایا دلبر یکتا! که دگر
شیشه صبر و تحمّل بشکستیم ای دوست [2] .
پاورقی
[1] دفتر ثبت کرامات مسجد مقدّس جمکران، شماره 234، مورخه 11/3/78.
[2] به عشق مهدی، ص
اربعین
در مورد اربعین و بازگشت خاندان پیامبر به کربلا در میان مورخان اختلاف وجود دارد. بسیاری از آنها در کتابهای خود هیچگونه اشارهای به آمدن بازماندگان کاروان حسین به کربلا نداشتهاند که از جمله آنها میتوان به ابن اثیر، طبرسی، بلاذری، نویری، ابن حجر، ابن اعثم کوفی اشاره کرد و گروهی نیز به عزاداری اهل بیت در کربلا اشاره کرده و یا پرداختهاند، مانند: ابی مخنف، ابن نماحلی، جعفر النقدی، محسنالامین، سید بن طاووس.
در مجموع در مورد اربعین چهار احتمال وجود دارد:
1. در سال 61 پس از مراجعت از شام، اهل بیت امام حسین (ع) در روز بیستم صفر به کربلا وارد شدند و به سوگواری پرداختند.
2. اهل بیت پیامبر در روز بیستم ماه صفر سال 61، قبل از رفتن به شام از کربلا عبور کردند و بر مزار شهدا به عزاداری پرداختند. [1] این احتمال بسیار ضعیف به نظر میرسد.
3. اهل بیت رسول خدا در سال 62 یک سال بعد از واقعهی کربلا در بیستم ماه صفر به کربلا آمده باشند.
4. اهل بیت پیامبر بعد از بازگشت به مدینه به کربلا رفته باشند که در این صورت تعیین روز اربعین به عنوان روز رسیدن آنها به کربلا منتفی است، اما آنچه مسلم است خاندان رسالت به زیارت قبور شهدای بزرگ کربلا رفتند وتا سه روز به عزاداری پرداختند وبه قول سیدبن طاووس ماتمهای جگر خراش بر پا داشتند. [2] هنوز هم میتوان صدای سکینه را از کنار قبر پدر شنید که میگفت:
الا یا کربلا نودعک جسما
بلا کفن و لاغسل دفینا
الا یا کربلا نودعک روحا
لا حمد و الوصی مع الامینا
«ای کربلا، بدنی را در تو به ودیعه گذاشتهایم که بدون غسل و کفن مدفون شد.
ای کربلا، کسی را به یادگار در تو قرار دادیم که روح احمد (ص) و وصی اوست.»
همچنین آمده است چون کاروان به کربلا رسید جابربن عبدالله انصاری . را دیدند که با تعدادی از بنیهاشم برای زیارت شهدا به کربلا آمده است. چون یکدیگر را ملاقات کردند بشدت گریستند و زنان روستاهای مجاور نیز به آنها پیوستند. [3] آنگاه زینب کبری در حالی که زنان اطرافش را گرفته بودند با صوتی حزین که جانها را میگداخت به امام سلام داد:
السلام علیک ایتها الارواح التی حلت بفناء الحسین و اناخت برحله اشهد انکم أقمتم الصلوة و آتیتم الزکوة و امرتم بالمعروف و نهیتم عن المنکر و جاهدتم الملحدین و عبدتم الله حتی اتاکم الیقین
فرصت و کلام ما به پایان رسید و قصدمان این بود که به مهر و ارادتش بیاویزیم که حسین زندهی همهی روزگاران است و عاشورا انگیزهی بقا و حیات بندگان، و حزن بزرگ آل محمد (ص) از واقعهی جانسوز عاشورا، عزای بیپایان همهی آزادگان و حماسهی بیکران کربلا نیاز بشریت در همه جا و همیشهی آفرینش است. انسانیت، شرف، آزادگی، ایثار و جوانمردی بدون حسین هرگز به معنا نمینشیند که او نه تنها خون خداست که رکن راه و باعث مهر و گل سرسبد آفرینش پروردگار است.
اسلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنآئک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لاجعله الله اخر العهد منی لزیارتکم.السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
×××××
پاورقی:1- ناسخ التواریخ،احوالات امام حسین،ج3،ص86
2و3- لهوف،82
تعیین روز اربعین
بیستم ماه صفر نزد همگان، به عنوان روز اربعین شناخته شده است. تاریخ نگاران و عالمان نیز این روز را به این عنوان معرفی نمودهاند و تنها مخالف در مسئله شیخ بهایی است که ایشان نوزدهم صفر را به این عنوان معرفی کرده است. [1] .
عاشورا در ضمن روزهای اربعین است.
ظاهر در مسئله عدم احتساب است، چون معنای اربعین، سپری گشتن چهل روز از روز شهادت است، با این بیان، روز یازدهم محرم به معنای گذشتن یک روز از شهادت است،و همچنین... بنابراین، روز بیستم ماه صفر، برابر با گذشت چهل روز از شهادت حضرت سیدالشهدا امام حسین علیهالسلام است.
اگر روز عاشورا را نیز یک روز حساب کنیم، احتمال دیگری در مسئله وجود دارد، و آن این است که ماه محرم سال 61 هجری قمری، دارای 29 روز بوده باشد، و با این احتمال نیز قول مشهور تأیید میشود.
سید بن طاووس میفرماید:
اگر گفته شود چگونه روز بیستم صفر روز اربعین است، با آنکه امام حسین علیهالسلام در روز دهم محرم به شهادت رسید و روز دهم در ضمن اربعین است؟ بنابراین روز بیستم صفر روز چهل و یکم است!»
گفته میشود: ممکن است ماه محرمی که در آن حضرت سید الشهدا علیهالسلام به شهادت رسید، ماه ناقص و کمتر از سی روز باشد، بنابراین، روز بیستم صفر به معنای گذشت چهل روز از شهادت آن حضرت است؛ یا آنکه ماه کامل بوده است، ولی روز شهادت از عدد اربعین شمرده نمیگردد؛ به جهت آنکه شهادت آن حضرت در آخر روز بوده است، بنابراین، روز عاشورا در عدد اربعین به حساب نمیآید. [2] .
در هر صورت، وجهی برای نظر شیخبهایی به نظر نمیرسد و نظر ایشان به عنوان تنها مخالف، قابل دفاع نیست.
××××××
پاورقی: 1- توضیح المقاصد،ص6
2- اقبال الاعمال،ص589
کاروان اربعین
آنچه از من خواستی، با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
از در و دیوار عالم فتنه میبارید و من
بیپناهان را بدین دارالامان آوردهام
اندراین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدینجا با فغان آوردهام
بس که من منزل به منزل در غمت نالیدهام
همرهان خویش را چون خود به جان آوردهام
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان درد و غم و سوز نهان آوردهام
قصهی ویرنهی شام ار نپرسی خوشتر است
چون از آن گلزار، پیغام خزان آوردهام
خرمنی موی سپید و دامنی خون جگر
پیکری بیجان و جسمی ناتوان آوردهام
دیده بودم با یتیمان مهربانی میکنی
این یتیمان را به سوی آستان آوردهام
دیده بود تشنگی از دل قرارت برده بود
از برایت دامنی اشک روان آوردهام
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آوردهام
تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو
در کف خود از برایت نقد جان آوردهام
نقد جان را ارزشی نبود، ولی شادم چون مور
هدیهیی سوی سلیمان زمان آوردهام
تا دل مهر آفرینت را نرنجانم ز درد
گوشهیی از درد دل را بر زبان آوردهام
هاتفی «پروانه» را میگفت کز این مرثیت
در فغان، اهل زمین و آسمان آوردهام
××××××
محمد علی مجاهدی «پروانه»
زیارت اربعین
من علائم المومن زیارة الاربعین (الامام الحسن العسکری)
بدون شک ائمهی اطهار هیئت دولت حقهی الهیه هستند که خداوند به وجود آنها راه خیر و شر را به مردم دنیا نموده، و آنها را صاحب اختیار در نشئهی عالم کون قرار داد، و شیعه را واسطهی دعوت و نفوذ تعلیمات عالیهی آنها و ناشر فضایل و مناقب و آثار و مآثر چهارده معصوم «علیهمالسلام» معرفی فرمود، تا حقوق واجب بر بشر به وسیلهی آنها که بهترین امت و امت وسط هستند، یعنی از افراط و تفریط ملل و ادیان جهان برکنارند، قرار داد و قیام شیعه احیاء احکام دین است، که به وسیلهی ائمهی اطهار افاضه و تعلیم شده است.
چنان چه حضرت ابوجعفر امام محمد باقر «علیهالسلام» به خثیمهی جعفی فرموده:
أبلغ موالینا منی السلام و أوصهم بتقوی الله و أن یعود غنیهم علی فقیرهم وقویهم علی ضعیفهم و أن یشهد حیهم جنازة میتهم و أن یتلاقوا فی بیوتهم، فرحم الله عبدا اجتمع مع آخر و تذاکر فی أمرنا فان ثالثهما ملک یستغفر لهما و ما اجتمعتم فاشتغلوا بالذکر فان فی اجتماعکم و مذاکرتکم احیاء أمرنا، و خیر الناس بعدنا من ذاکر بأمرنا و دعا الی ذکرنا.
شیعیان و دوستان ما را سلام برسان و بگو اغنیاء به فقرا و اقویاء به ضعفاء توانگران به ناتوانان، کمک و معاضدت و مساعدت و مرافقت و مواسات و مساوات نمایند و عیادت مرضی و تشییع جنازه هم نمایند، در خانههای یکدیگر بروند به ملاقات دوستانه و صلهی رحم و ألفت و أنس و برادری با هم تجمع کنند و یادی از ما نمایند که این ملاقاتها و این مذاکرات، احیاء امر ما و زنده داشتن نام ما و اجرای تعلیمات ما میباشد، فرمود: بهترین مردم پس از ما کسی است که یاد ما باشد و به سوی ما دعوت کند و احیای مرام ما نماید.
حضرت امام صادق «علیهالسلام» به بعضی از دوستانش فرمود:
انکم تجلسون و تتحدثون و تقولون ما شئتم و تبرؤن ممن شئتم؟ فقیل له: نعم،قال «علیهالسلام»: و هل العیش الا هذا. و قال «علیهالسلام»: شیعتنا منا و مضافون الینا فلهم معنا قرابة خاصة، رضوا بنا أئمة و رضینا بهم شیعة یحزنهم حزننا و یسرهم سرورنا و نحن نطلع علی أحوالهم و نتألم لهم. ان شیعتنا أوذوا فینا و لم نوذ فیهم أحبونا و أبغضنا الناس، و وصلونا و قطعنا الناس.
و انهم خیر من حواری عیسی بن مریم «علیهالسلام» ان حواری عیسی ما کانوا بأطوع له من شیعتنا لنا، قال عیسی «علیهالسلام»: من أنصاری الی الله؟ قال الحواریون: نحن أنصار الله، فلا والله ما نصروه من الیهود و لا قاتلوهم دونه
و ان شیعتنا منذ قبض رسول الله ینصرونا و یقاتلون دوننا و یحرقون و یعذبون و یشردون فی البلدان فجزاهم الله خیرا و ان حقوق شیعتنا علینا أوجب من حقوقنا عیهم فنحن نترحم علیهم کل صباح و مساء.
حضرت صادق «علیهالسلام» فرمود: آیا مینشینید دور هم و نقل احادیث و اخبار ما میکنید، و آنچه بخواهید از مناقب و مدایح ما میگوئید و از آنها که بیزارید تبری میجوئید؟ گفتند: آری، فرمود: آیا عیش و خوشی غیر از این است.
مترجم گوید: آری انسان پس از ضروریات سته حس میکند که نیاز و احتیاجی دارد که عقدههای دل را بگشاید و راز درون را با کسی که با او اهلیت و سنخیت و همفکری داشته باشد بگوید، و ابراز عقیده کند یا تشفی دل نماید، و این احتیاج در درجهی اول این است که محتاج به دین است و باید دین را در اجتماع یافت، و با همنوع به اجرا گذاشت، و اسرار آن را با هم دینان، هم مسلکان، هم مذهبان به حکم ضرورت و سنت اجتماعی در میان نهاد، و این معنی عیش و عشرت و خوشی و کامیابی است، همان طور که یک شاعر باید با شاعر احساسات خود را به میان نهد، یک فقیه باید با فقیه بحث کند، یا حکیم و متکلم و فیلسوف و ریاضی و مهندس و طبیب باید اسرار آن علم و فن را به همکار خود بگوید و با اهل فن راز را فاش و موضوع را تجزیه و ترکیب و هضم و تحلیل نماید. شیعیان و دوستان آل محمد هم که از تقیه اسرار دوستی و ولایت و تکامل افاضات اشراقیهی مذهب جعفری را میدانستند باید با هم به میان نهند و از این رو به ملاقات یکدیگر قند در دلشان آب میشد و بهترین لذت را میبردند، و هم اکنون نویسنده وقتی بسیار مسرور و مشعوف است که بتواند احساسات درونی، ادراکات عقلی خود را برای اهل فن به میان نهم.
حضرت فرمود: شیعیان ما به سبب دوستی ما اذیت و رنج کشیدند و ما اذیت ندیدیم از آنها، آنها ما را دوست میداشتند و مردم به سبب دوستی ما آنها را دشمن میداشتند به ما نزدیک میشدند، مردم بدین جهت از آنها دوری میجستند.
فرمود: دوستان و شیعیان ما بهتر از حواریون حضرت عیسی بن مریم «علیهالسلام» هستند، زیرا به رغبت و میل تمام به ما دوستی میورزیدند و فداکاری میکردند، در حالیکه حضرت عیسی از یهود و نصاری پرسیدند: کیانند یاری کنندگان ما در راه خدا؟ حواریون گفتند: ما هستیم انصار الله، اما نه تنها عیسی را یاری نکردند و یاری دین خدا ننمودند، بلکه جز آنها کسی در مقام کشتن عیسی بر نیامد. در حالی که شیعیان ما از همان ساعت که پیغمبر خاتم النبیین قبض روح شد، ما را یاری کردند و در یاری ما جهاد و فداکاری و دفاع نمودند، و با آن که آنها را کشتند، آتش زدند، عذاب نمودند، رنج و تهدید و تبعید نمودند باز هم فداکاری خود را ادامه دادند، خداوند جزای آنها را جزای خیر دهد.
حقوق شیعیان بر ما واجبتر است از حقوق ما بر آنها، و بدین جهت ما هر صبح و عصر برای آنها طلب رحمت و مغفرت میکنیم.
حضرت سجاد «علیهالسلام» فرمود:
انی لأدعو لمذنبی شیعتنا فی الیوم و اللیلة مائة مرة.
فرمود: من در هر شب و روز، صد بار برای گناهکاران شیعیان طلب مغفرت میکنم.
و در روایت دیگر است که حضرت صادق «علیهالسلام» به شیعیان خود فرمود: أتجلسون و تحدثون و تذکرونی؟ آیا جلسه میکنید و نشینید نقل احادث ما را بنمائید؟ گفتند: بلی، فرمود:
والله أحبنا تلک هذه المجالس.
به خدا قسم ما این مجالس را که به نام ما تشکیل میشود دوست داریم. و چندین ضمیر در این جمله نمونهی بارز شدت علاقهی ائمه است به این مجالس ذکر اخبار و احادیث و محافل مجد و عظمت آنها.
آیا با این اهمیت که مجالس احیاء نام ائمهی دین دارد آیا شایسته است که از تشکیل این گونه مجالس مسامحه و مجامله کنیم و شانه خالی کنیم، و از یک سلسله عوامل دوستی و تحکیم روابط معنوی که موجب رستگاری و سعادت دنیا و آخرت است غفلت ورزیم؟
آیا ما دوستان و مدعیان دوستی نباید روزهای موالید و وفیات و روزهای مهم تاریخی آنها را که در راه احیای دین و ابقای ملیت ما گذشته، تجدید کنیم؟ و بدین وسیله، حقوق آنها را در تشکیل این مجالس و تجدید مجد و عظمت و ذکر مدح و منقبت و تشکر و تقدیم ادا نمائیم؟ و بدین وسیله روح مقدس پیغمبر و فاطمهی زهرا به تجلیل و تبجیل و تعظیم شعائر این خاندان راضی و خرسند سازیم و مشمول دعای حضرت صادق «علیهالسلام» بشویم؟!
××××××
پاورقی:1- زندگانی امام حسین(ع)،ج2،ص598
عکسهای دیدنی
ماردوسر
بدون شرح
یاصاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
هرکس به زبانی صفت ومدح توگوید
بلبل به غزلخوانی وقمری به ترانه