هجران غیبت
روزگار غیبت، دوران ظلمت و محرومیّت است برای تمام آنهایی که امامعلیه السلام از آنان غائب است یا به سخن دیگر، اینان از او مهجورند.
اگر نیکو بنگریم و بیندیشیم و در برکات و آثار وجودی امام علیه السلام تأمّل نمائیم، خواهیم دریافت که دوران غیبت چه دوران رنجبار و طاقتفرسایی است! خود امام عصر علیه السلام در دعای شریف افتتاح زبان شِکوِه به محضر خداوند میگشاید و از نکبتها وسیهروزیها و تیرهبختیهای مردمان آن عصر، شکایت میکند.
با مراجعه به روایات بس فراوان در باب غیبت امام زمان علیه السلام و تدبّر در آنها، این نکته حاصل میگردد که ائمّه ما علیهم السلام، نگران مصائب عصر غیبت و ابتلائات دوستان و شیعیانشان بودهاند. به عنوان نمونه، حضرت رضا علیه السلام در بیان شیوایی، از حیرت و سرگردانی مؤمنان در آن عصر چنین یاد میفرمایند :
«وکَمْ مِنْ مُؤْمِنٍ مُتَأسّفٍ حَیْرانَ حَزینٍ عِنْدَ فِقْدانِ الْماءِ المَعین!» [1] .
چه بسیار مؤمن دل سوختهای که در فقدان آب گوارا در حیرت و حزن به سر میبرد!
آن حضرت محرومیت زمان مستوری را چنین به تصویر میکشد که - مؤمنان چون تشنگانی که از جرعهای آب گوارا منع میشوند - در وادی حرمان به سر خواهند برد ؛ آن آبی که برای همگان است و ضروریترین مادّه حیات... و به راستی، امام زمان علیه السلام چنین است و دوران غیبت چنان.
کوتاه سخن آن که غیبت امام عصر علیه السلام دوری از تجلّی تمام خوبیهاست و در پرده بودن تمام روشناییها.
آری، شب سرد غیبت، هنگامه به چاه افتادنهاست ؛
گاه لرزیدنها و ترسیدنهاست ؛
بحبوحه گریستنها و نالیدنهاست.
عصر غیبت، عصر محرومیّت از چشمه گوارای ولایت است و دوران پردهنشینی یار و محجوبیِ جمال و کمال او. روزگار غیبت امام علیه السلام، هنگامه دوری از چشمهسار معرفت و زُلال هدایت حضرت اوست.
همانگونه که خود در پس پرده غیبت نشسته است و مردمان، از دیدار او محروماند، صفات حُسنش نیز محجوب است ؛ آن چه از تشعشع خُلق و خُوی او دیده میشود از پس ابر سیاهی است که بر چهره آفتاب افتاده و تابشی است از میان روزنههای پرده هجران و چه زیباست آن لحظه که این پرده برافتد و « أشْرَقَتِ الأرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا » [2] معنی شود!(3)
******
پاورقی1-عیون اخبارالرضا،ج2،ص6
2-زمر69
3-آفتاب درنگاه خورشید-مرتضی طاهری
داستان پیامبر اکرم و مرد یهودى
شخصى (یهودى ) آمد خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم بایستى طلب مرا بدهید.
پیامبر فرمودند: اولا که شما از من طلبکار نیستید، ثانیا اجازه بدهید که من بروم منزل و پول براى شما بیاورم . پول همراه من در حال حاضر نیست .
مرد یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر (ص ) با او نرمش نشان دادند، او بیشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا که عبا و رداى پیامبر را گرفت و دور گردن پیچید و کشید، که اثر قرمزى آن ، در گردن مبارک پیامبر بجاى ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمین دیدند یک یهودى جلو رسول الله (ص ) را گرفته است . مسلمین خواستند او را کنار بزنند و احیانا او را کتک بزنند.
حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى نداشته باشید آنقدر نرمش نشان دادند که مرد یهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتین را به زبان جارى کرد. و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . شما با چنین قدرتى که دارید، این همه تحمل مى کنید. و این تحمل یک انسان عادى نیست . و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده اید.(1)
*******
پاورقی :1-چهل داستان: اکبر زاهرى
آزاده ای از تبار وارستگان (قسمت دوم)
پر افتخارترین پیوند
شب فرا رسید و آن روز دهشتناک سپری شد. من همان شب در خواب دیدم که حضرت مسیح علیهالسلام به همراه وصی خود «شمعون» و گروهی از حواریون وارد کاخ جدم قیصر روم شدند و منبری پرفراز و شکوهمند در همان نقطهای که جدم تخت خود را قرار داده بود برپا ساختند. درست همین لحظات بود که حضرت محمد صلی الله علیه و اله و سلم با گروهی از جوانان و فرزندان خویش وارد شدند. مسیح علیهالسلام به استقبال آن حضرت شتافت. و او را در آغوش کشید.
پیامبر اسلام به او فرمود: «من آمدهام تا ملیکه، دختر شمعون را برای پسرم خواستگاری کنم.» و در همانحال دیدم که آن حضرت با دست خویش به امام حسن عسکری، اشاره فرمود.
مسیح نگاهی به شمعون کرد و گفت: «افتخار بزرگی به سویت آمده است، با خاندان پیامبر پیوند کن و دخترت را به فرزند او بده.»
و شمعون هم گفت: «پذیرفتم.»
پیامبر اسلام بر فراز منبر رفت و مرا به ازدواج پسر خود در آورد و بر این ازدواج مسیح علیهالسلام و حواریون و فرزندان محمد صلی الله علیه و اله و سلم گواه بودند.
چه کنم؟
از خواب خوش آن شب جاودانه بیدار شدم اما ترسیدم خواب خمود را بر پدر و جدم بازگویم.
از آن پس قلبم از محبت عسکری علیهالسلام مالامال شد به گونهای که از آب وغذا دست شستم و به همین جهت بسیار ضعیف و ناتوان شدم و به بیماری سختی دچار گشتم.
جدم، بهترین پزشکان کشور را یکی پس از دیگری برای نجات من فراخواند، اما بیهوده بود و آنان کاری از پیش نبردند و هنگامی که جدم از نجات من نومید شد به من گفت: «نور دیدهام! دخترم! برای نجات و شفای بیماریت چه کنم؟ آیا چیزی به نظرت نمیرسد؟»
من گفتم: «نه! من درهای نجات را به سوی خود مسدود مینگرم، شما اگر ممکن است دستور دهید اسیران مسلمان را از زندانها و شکنجهگاهها آزاد و کند و زنجیر از دست و پای آنان بردارند و بر آنان مهر ورزند و آزادشان سازند، امید که در برابر این مهر به اسیران و غریبان، حضرت مسیح علیهالسلام و مادرش «مریم» مرا شفا بخشند.»
جدم به خواسته من جامه عمل پوشاند و برای شفای من، همه اسیران مسلمان را آزاد ساخت ومن نیز خویشتن را اندکی سالم و بانشاط نشان دادم و کمی غذا خوردم و جدم شادمان گردید و بر محبت اسیران و احترام به آنان تأکید کرد.
آن رؤیای پرشکوه:
چهار شب از آن رؤیای شکوهبار گذشته بود که خواب دیگری دیدم.
گویی دخت گرانمایه پیامبر، سالار بانوان گیتی به همراه مریم و هزار نفر از دوشیزگان بهشتی، به دیدار من آمدند.
مریم پاک، رو به من کرد و گفت: «این، سالار بانوان جهان، فاطمه علیهالسلام دخت گرانمایه پیامبر و مادر همسر آینده تو است.»
من دامان آن بانوی بزرگ را سخت گرفتم و گریهکنان از اینکه حضرت عسکری از دیدار من سرباز میزند و به خوابم نمیآید به مادرش شکایت بردم.
فاطمه علیهالسلام فرمود: «ملیکه! پسرم به دیدار تو نخواهد آمد چرا که تو مشرک هستی این خواهرم «مریم» است که از دین شما بیزاری میجوید، اگر براستی دوست داری
خشنودی خدا و مسیح علیهالسلام ومریم را بدست آوری و به دیدار حسن من، مفتخر گردی بگو: «اشهد ان لا اله الا الله و أن أبیمحمد رسول الله.»
اینک در انتظار دیدار پسرم باش
من به دعوت، دخت گرانقدر پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم اسلام آوردم و به یکتایی خدا و رسالت محمد صلی الله علیه و اله و سلم گواهی دادم. بانوی بانوان مرا در آغوش کشید و خوش آمد گفت و فرمود: «اینک در انتظار دیدار پسرم باش!...»
از خواب برخاستم، اما شور و شوق دیدار ابومحمد، حضرت عسکری، کران تا کران وجودم را فرا گرفته بود. در انتظار دیدارش قرار و آرام نداشتم که شب فرا رسید و او به خواب من آمد. هنگامی که او را دیدم به او گفتم: «سرورم! محبوب قلبم! پس از اینکه، قلب مرا لبریز از مهر وعشق پاک خود کردی، به من بیمهری نمودی؟»
فرمود: «تنها دلیل تأخیر دیدارت، شرک تو بود و اینک که به راه توحید و توحید گرایی گام سپردهای، همواره به دیدارت خواهم آمد. تا خداوند ما را یک جا گرد آورد.» و آن گرانمایه از آن روز تاکنون مرا ترک نکرده و هر شب به خواب من آمده است.»
تدبیر برای وصال
«بشر» فرستادهی امام هادی علیهالسلام میگوید: من که از سرگذشت عجیب او غرق در حیرت شده بودم، از او پرسیدم: «با این شرایط شما چگونه به اسارت رفتی و در صف اسیران قرار گرفتی؟»
گفت: «حضرت عسکری، شبی در عالم رؤیا به من خبر داد که بزودی جدت، سپاهی گران برای نبرد با مسلمانان گسیل خواهد داشت، شما نیز با گروهی از دوشیزگان در لباس خدمتگزار و بطور ناشناس همراه آنان بیا...»
من طبق رهنمود «ابومحمد» چنین کردم و طلایه داران سپاه مسلمین ما را به اسارت گرفتند و تا الان که خود سرگذشت خویش را به تو بازگفتم، هیچ کس نمیداند که من دختر پادشاه «روم» هستم.»
پرسیدم: «شگفتا! شما که دختر پادشاه روم هستی چگونه به زبان عربی سخن میگویی؟»
پاسخ داد: «این بخاطر شدت محبت جدم به من بود که مرا با همه وجود و امکانات به آموزش، دانش و بینش تشویق کرد و بانوی مترجم و زبانشناسی را همواره در خدمت من قرار داد تا با کوشش و تلاش بسیار، زبان عربی را بطور شایسته و بایسته به من آموخت.
«بشر» فرستاده امام هادی علیهالسلام میافزاید: «هنگامی که او را به سامرا و به محضر حضرت هادی علیهالسلام آوردم امام علیهالسلام ضمن خوش آمد و احترام به او پرسید: «پیروزی اسلام و مسلمانان و شکست رومیان را چگونه دیده است؟ و در مورد شکوه و عظمت خاندان وحی و رسالت چه فکر میکند؟»
نرجس گفت: «شما که از من، بر این واقعیتها داناترید، من چه گویم؟»
حضرت به او فرمود: «من در این اندیشهام که مقدم شما را گرامی دارم. اینک، کدامین یک از این دو راه را برای گرامیداشت خود میپسندی: دریافت سرمایه کلانی از طلا و نقره همچون ده هزار درهم یا بشارت و نوید به افتخار ابدی و همیشگی، کدامیک؟»
پاسخ داد: «سرورم! دومی را، مژده به شرافت و نیکبختی جاودانه را.»
امام هادی علیهالسلام فرمود:«پس تو را مژده باد به فرزند گرانمایهای که حکومت عدل و داد را در جهان، پی خواهد افکند و بر شرق و غرب گیتی حکومت خواهد نمود و زمین را لبریز از عدالت و دادگری خواهد ساخت همانگونه که از ظلم وبیداد لبریز باشد.»
پاسخ داد: «سرورم چه کسی و چگونه؟»
فرمود: «از همان شخصیت والایی که پیامبر در آن شب جاودانه تو را از مسیح وشمعون برای او خواستگاری کرد و در حضور مسیح و جانشین او، تو را به عقد او در آورد. اینک آیا او را میشناسی؟»
پاسخ داد: «آری! از همان شب جاودانهای که به دست مادر گرانقدرش فاطمه علیهالسلام اسلام آوردم، تاکنون شبی بدون عشق و ارادت معنوی به وجود مقدس او سحر نکردم وهر شب نیز خواب او را دیدهام.»
امام هادی علیهالسلام به یکی از خدمتگزاران فرمود: «کافور! خواهر گرانقدرم «حکیمه» را فراخوان.»
هنگامی که آن بانوی بزرگ وارد شد امام هادی علیهالسلام خطاب به او فرمود: «حکیمه! این همان دوشیزه است....»
و حکیمه او را در آغوش کشید و مورد تکریم مهر قرار داد و شادمانی خویش را از دیدار او اعلان کرد.
حضرت هادی علیهالسلام به خواهر گرانقدرش فرمود: «دختر پیامر! اینک او را نزد خویش ببر و مقررات و قوانین دین را آنگونه که میباید به او بیاموز که او همسر گرانقدر پسرم حسن و مادر پرافتخار «قائم» خواهد بود.» [1] .
*******
پاورقی 1-اامام مهدی ازولادت تاظهور-سیدمهدی قزوینی(ا ین بود آنچه مرحوم صدوق در «اکمالالدین ص423» و شیخ طوسی در «کتاب الغیبة ص214»با اندک تفاوت در برخی واژه ها آودرهاند که ما در حد توان، بهترینها را برگزیدیم.)
آزاده ای از تبار وارستگان (قسمت اول)
«بشر بن سلیمان نخاسی» که از فرزندان ابوایوب انصاری و یکی از دوستان دو امام گرانقدر حضرت هادی و عسکری علیهالسلام و همسایه آن دو بزرگوار در سامرا است، آورده است که:
من احکام و آگاهیهای لازم در مورد بردگان و اسیران را از سالارم حضرت هادی علیهالسلام آموختم. و آن گرانمایه، این حقوق و احکام را به گونهای به من تعلیم فرمود که من بدون اجازه او نه بردهای میخریدم و نه میفروختم وهمواره از موارد نامعلوم و نامشخص، تا روشن شدن حکم آن، دوری میجستم وحلال و حرام را در این مورد به شایستگی درک میکردم.
یکی از شبها که در منزل بودم و پاسی از شب گذشته بود در خانه به صدا درآمد و یکی از خدمتگزاران حضرت هادی علیهالسلام که «کافور» نام داشت مرا مخاطب ساخت و گفت حضرت هادی علیهالسلام مرا فرا خوانده است. لباس خویش را به سرعت پوشیدم و به هنگامی که وارد خانه آن جناب شدم، دیدم امام هادی با فرزندش حضرت عسکری علیهالسلام و خواهرش حکیمه آن بانوی آگاه و پرواپیشه، در حال گفتگو هستند.
پس از سلام نشستم که آن حضرت فرمود: «بشر! تو از فرزندان انصار هستی و دوستی و مهر انصار همچنان نسل به نسل نسبت به پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم و خاندانش به ارث
میرسد و شما بر آن صفا و محبت باقی هستید و مورد اعتماد خاندان پیامبر.
اینک! میخواهم تو را به فضیلت و امتیازی مفتخر سازم که هیچ کس از پیروان ما در این فضیلت به تو پیشی نگرفته است و تو را به رازی آگاه سازم که کسی را آگاه نساختهام و آن این است که تو را مأموریت میدهم تا بانویی بزرگ و آگاه را که بظاهر در صف کنیزان است، خریداری نمایی و او را به سرمنزل مقصود و محبوبش راه نمایی.»
آنگاه نامهای به خط و لغت رومی مرقوم داشت و با مهر مخصوص خویش آن را مهر زد و بسته ویژهای که زرد رنگ بود و در آن 220 دینار بود و به من داد و فرمود: «بشر! این نامه و کیسه زر را بگیر وبسوی بغداد حرکت کن وپس از ورود بدان شهر، فلان روز، در کنار پل بغداد، منتظر کشتیهای اسیران «روم» باش. هنگامی که قایق حامل اسیران رسید و خریداران که بیشتر آنها فرستادگان مقامات رژیم بنیعباس هستند اطراف آنها حلقه زدند تو از دور مراقب باش تا مردی بنام «عمر بن یزید نخاس» را که در میان صاحبان برده است بیابی.
او کنیزی را با ویژگیهای خاص خود در حالی که لباس حریر ضخیم بر تن دارد برای فروش آورده است، اما آن کنیز خود را پوشانده و از دست زدن و نگاه کردن خریداران سخت جلوگیری میکند، چرا که بظاهر در میان بردگان است و خود در حقیقت از بانوان باشخصیت و پاک و آزاده میباشد.
فروشنده او را تحت قرار میدهد تا او را بفروشد اما او با فریاد آزادی و نجابت سر میدهد و به خریداری که حاضر میشود سیصد دینار به صاحب او بپردازد میگوید: «بنده خدا! پول خودت را از دست مده! اگر تو در لباس سلیمان وبر قدرت و شوکت او هم درآیی، من ذرهای به تو علاقه نشان نخواهم داد» و بدینگونه خریداری را که شیفته شکوه و عظمنت و عفت و پاکی اوست، نمیپذیرد و او را میراند.
سرانجام «عمربن یزید «به او میگوید: «من ناگزیرم تو را بفروشم پس خودت بگو راه حل چیست؟»
او خواهند گفت: «در این کار شتاب مکن! من تنها فرد امین و درستکار و شایسته کرداری که برایم دلپسند باشد میپذیرم.»
در این هنگام برخیز و به «عمر» بگو: «من نامهای به زبان رومی دارم که یکی از شایستگان نوشته و ویژگیهای مورد نظر این بانو، در شخصیت نگارندهی آن جلوهگر است. شما نامه را به او بده تا بخواند اگر تمایل داشت من وکیل نگارنده نامه هستم و این کنیز را برای او خریدارم.»
«بشر» فرستاده امام هادی علیهالسلام اضافه میکند که: «من، برنامه را همانگونه که امام دستور داده بود به دقت پیاده کردم تا نامه را به او رساندم هنگامی که نامه را دریافت داشت و بدان نگریست، سیلاب اشک امانش نداد و بشدت گریست وبه «عمر بن یزید» گفت: «اینک! میتوانی مرا به صاحب این نامه بفروشی.» و سوگندهای سختی یاد کرد که اگر به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت و هرگز کسی را نخواهد پذیرفت.
من با فروشنده برای خرید وارد گفتگو شدم و پس از تلاش بسیار کار به آنجا رسید که «عمر بن یزید» به همان پولی که سالارم امام هادی علیهالسلام داده بود راضی شد و پس از دریافت همه آن 220 دینار، کنیز مورد نظر را به من تحویل داد و در حالیکه او از شادمانی در پوست خود نمیگنجید به منزل بازگشتیم. تا او را به خانه حضرت هادی علیهالسلام ببرم. همراه او به خانه رسیدیم، اما او آرام و قرار نداشت نامه سالارم را گشود و پس از بوسهباران ساختن آن، نامه را به سر و صورت خویش مالید و به روی دیدگانش نهاد.
من که از رفتار او شگفتزده شده بودم، گفتم: «آیا شما نامهای را که هنوز نگارنده آن را نمیشناسی بوسه باران میسازی؟»
او گفت: «بنده خدا! تو با اینکه فردی درستاندیش و امانتدار و فرستاده بنده برگزیده و محبوب خدا هستی، در شناخت فرزندان پیامبران ناتوانی. پس گوش به سخنان من بسپار و با دل توجه کن تا خود را معرفی کنم. و جریان شگفت خویش را برایت بازگویم.»
آنگاه گفت: «من ملیکه هستم دختر «یشوعا» و نوهی قیصر روم.»
مادرم از فرزندان حواریون است و دختر «شمعون» جانشین حضرت مسیح علیهالسلام. داستان من شگفتانگیزترین داستانهاست. من سیزده ساله بودم که جدم قیصر «روم»، تصمیم گرفت مرا به عقد برادرزاده خویش درآورد، به همین جهت بیش از سیصد نفر کشیش و راهب از نسل حواریون و هفتصد نفر از اشراف و شخصیتهای سرشناس کشور و چهار هزار نفراز فرماندهان ارتش و افسران و درجهداران لشکر روم و رؤسای عشائر را، در کاخ خود گرد آورد و تخت بسیار بلند و پرشکوهی را که از انواع زر و سیم ساخته شده بود، در سالن بزرگ کاخ قرار داد و برادرزادهاش را بر فراز آن دعوت کرد تا طی مراسم ویژهای، مرا به ازدواج او درآورد.
اما هنگامی که فرزند برادرش بر فراز تخت قرار گرفت و صلیبها گرداگرد او، آویخته شد و اسقفها در برابر او تعظیم کردند و انجیل مقدس گشوده شد، بناگاه صلیبها از جایگاههای بلند خود، فرو غلطیدند و ستونهای تخت درهم شکستند و آن جوان نگونبخت از فراز تخت به زمین افتاد و بیهوش گردید.
بر اثر حادثه ناگوار، رنگ اسقفها پرید و بندهای وجودشان به لزره درآمد و بزرگ آنان به نیای من، قیصر روم گفت: «شاها!ما را از کاری که شومی آن از زوال آیین مسیح خبر میدهد، معذور دار!»
جدم آن حادثه تکاندهنده را به فال بد گرفت و به اسقفها دستور داد تا ستونها را برافراشته دارند و صلیبها را بالا برند و بجای آن جوان نگونبخت، برادرش را بیاورند تا مرا به ازدواج او درآورد و بدینوسیله شومی پدید آمده را، با نیکبختی و سعادت فرد دوم، برطرف سازد.
اما هنگامی که اسقفها به دستور قیصر روم عمل کردند، همان تلخی که برای یرادر زاده اول او پیش آمده بود برای دومی نیز رخ داد. مردم وحشتزده پراکنده شدند. نیای بزرگم، قیصر روم اندوهگین و ماتمزده برخاست و وارد قصر خویش شد و پردههای کاخ افکنده شد و ماجرا تمام شد و در هالهای از ابهام و نگرانی قرار گرفت.
******
(ادامه دارد)
امتحان شفاهى
روزى امام صادق علیه السلام خطاب به شاگردانش فرمود: تاکنون چه چیزى از من آموخته اید؟
یکى از شاگردان : هشت مسئله آموخته ام .(1)
امام صادق علیه السلام : آنها را برایم بیان کن تا بدانم . شاگرد گفت :
1 - دیدم هر محبوبى حبیب خود را هنگام مرگ رها مى کند و از او جدا مى شود، پس همت وسعى خود را مصروف داشتم به چیزى که از من جدا نگردد و مرا تنها نگذارد، بلکه در تنهائى انیس و مونس من باشد.و آن عمل خیر است که پس از مرگ نیز با من است .
خداوند متعال فرمود: مَن یَعمَل خَیراً یُجزَ بِهِ
امام علیه السلام : احسنت ، آفرین .
2 - گروهى را دیدم که به حسب و نسب خود فخر مى کنند، و گروهى دیگر به مال و فرزند خود، و حال آنکه اینها فخر ندارد. من فخر عظیم را در کلام خدا دیدم که فرمود: اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَاللهِ اَتقیکُم پس تلاش کردم نزد خدا کریم باشم .
امام علیه السلام : احسنت ، آفرین .
3 - دیدم مردم به لهو و لعب ، و طرب و شادى سرگرم هستند و شنیدم که خداوند فرمود: واَما مَن خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفسَ عَنِ الهَوى فَإِنَّ الجَنَّةَ هِىَ المَاءوى (2)
هر کس از خداى خویش بر انجام گناه بترسد و نفس خویش را از هوى و هوس باز دارد جایگاه او بهشت است .
بنا بر این سعى کردم هوى و هوس را از خودم دور کنم ، و بر طاعت و عبادت الهى مداومت ورزم .
امام علیه السلام : احسنت ، آفرین .
4 - دیدم هر کس چیزى بدست مى آورد، در حفظ او مى کوشد در حالى که خداوند مى فرماید: مَن ذاَالَّذى یُقرِضُ اللهَ قَرضاً حَسَناً فَیُضاعِفهُ لَهُ وَ لَهُ اَجرٌ کَریمٌ(3)
هر کس به خداوند و در راه او قرض الحسنه بدهد، پس خدا آن را چند برابر به او بر گرداند و ثواب بسیارى به او خواهد داد.
پس من مضاعفه را دوست دارم و چیزى را محفوظتر از آنچه نزد خدا باشد نمى بینم . به همین جهت هرگاه چیزى عزیز و بزرگ به دست مى آورم به وسیله آن به خدا رو مى آورم و در راه خدا به مصرف مى رسانم تا ذخیره اى براى آخرت باشد که به آن نیاز پیدا خواهم کرد.
امام علیه السلام : احسنت ، آفرین .
5 - دیدم بعضى از مردم به بعضى دیگر حسد ورزند خداوند مى فرماید:
نَحنُ قَسَّمنا بَینَهُم مَعیشَتَهُم فِى الحَیوةِ الدُّنیا وَ رَفَعنا بَعضَهُم فَوقَ بَعضٍ دَرَجاتٍ لِیَتَّخِذَ بَعضُهُم بَعضا سُخرِیا وَ رَحمَةُ رَبِّکَ خَیرٌ مَمایَجمَعُونَ(4)
ما روزى مردم را در زندگانى دنیا میان ایشان قسمت نمودیم و بعضى را بر بعضى دیگر برترى بخشیدیم تا براى رفع نیازمندیهاى خود دیگران را بکار گیرند. وبا تعاون و همکارى نیازهاى یکدیگر را بر طرف سازند، و رحمت پروردگار تو بهتر است از آنچه مردم در دنیا انباشته مى کنند.
پس وقتى دانستم رحمت واسعه الهیه از آنچه مردم جمع مى کنند بهتر است ، به هیچکس حسد نورزیدم و بر آنچه از دنیا از دست دادم تاءسف نخوردم .
امام علیه السلام : احسنت ، آفرین .
6 - دیدم بعضى از مردم با بعضى دیگر در مسائل دنیوى و لذات نفسانى با هم کینه و دشمنى مى ورزند، وشنیدم کلام خدا را که فرمود:
اِنَّ الشَّیطانَ لَکُم عَدُوُّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوا(5)
پس به دشمنى با شیطان روى آوردم و از دشمنى با غیر او اعراض کردم .
امام علیه السلام : احسنت ، آفرین .
7 - دیدم مردم در طلب رزق و جمع مال بسیار تلاش مى کنند و خود را بزحمت مى اندازند در حالى که شنیدم خداوند فرمود:
وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ وَالاِْنْسَ اِلا لِیَعْبُدُونَ * مااُریدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما اُریدُ اَنْ یُطعِمُونَ * اِنَّ اللهَ هُوَ الرَّزاقُ ذُوالقُوَّةِ المَتینُ(6)
هدف خلقت جن و انس معرفت و پرستش خداوند است . من از مردم روزى و اطعام نمى خواهم ، همانا خدا روزى رسان توانا و نیرومند است .
پس دانستم وعده خدا حق ، و سخن او راست است . آنگاه به وعده او آرام گرفتم و به سخن او راضى شدم و به حق او بر من توجه نمودم و از آنچه براى من نزد غیر اوست روى گرداندم .
امام علیه السلام : احسنت ، آفرین .
8 - دیدم گروهى از مردم به سلامتى و نیروى بدنى خود، بعضى دیگر به کثرت اموال ، و جمعى به کثرت اولاد اعتماد نموده ، و به آینده خویش دل خوش کرده اند، در حالى که شنیدم خداوند فرمود:
وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجا * وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِبُ وَ مَن یَتَوَکَّلُ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ اِنَّ اللهَ بالِغُ اَمرِهِ قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیى ءٍ قَدرا.(7)
کسى که تقواى الهى پیشه سازد، خداوند او را از شبهات و مشکلات و فتنه هاى دنیا، و شدائد و خطرات آخرت به سلامت بیرون خواهد آورد، و از راهى که تصور نمى کند و به حساب نمى آید روزى او را خواهد داد. هر کس بر خدا توکل کند خدا او را کفایت نماید و به هدف و مرادش مى رساند، و خداوند براى هر چیزى اندازه اى قرار داده است .
بنابراین من بر خدا توکل کردم و اعتمادم از غیر او زائل گشت .
امام صادق علیه السلام پس از شنیدن این هشت مطلب فرمود: به خدا سوگند، تورات ، انجیل ، زبور، فرقان و سایر کتب آسمانى به این مطالب هشتگانه بر مى گردد.
******
پاورقی:1- ارشاد القلوب / باب 52.
2- سوره نازعات / آیات 41 40.
3 - سوره حدید / آیه 11.
4 - سوره زخرف / آیه 32.
5- سوره فاطر/ آیه 6.
6 - سوره ذاریات / آیات 56 58.
7 - سوره طلاق / آیه 3 4.
حضرت ولی عصر(عج) از فوت دانشمندان ناراحت میشود
قاضی نورالله شوشتری در مجالس المومنین جملاتی نوشته بدین مضمون که این شعرها را به خط حضرت ولی عصر بر روی قبر شیخ مفید دیدند.
لا صوت الناعی بفقدک انه
یوم علی آل الرسول عظیم
ان کنت قد غیبت فی جدث الثری
فالعدل و التوحید فیک مقیم
و القائم المهدی یفرح کلما
تلیت علیک من الدروس علوم [1] .
جریان دیگری
میرزا محمد تنکابنی در قصص العلماء از فاضل لاهیجی و او از سید محمد صاحب ریاض نقل میکند که به خط علامه در حاشیه یکی از کتابهایش دیدم که نوشته شبی برای زیارت قبر مولانا ابا عبدالله الحسین خارج شدم سوار بر الاغ بودم و به دستم شلاقی برای راندن الاغ بود در بین راه مردی به شکل اعراب همراه با من شد، شروع به صحبت و سوال کردم فهمیدم این شخص دانشمند کم نظیری است مسائل مشکلی برایم پیش آمده بود از او سوال کردم او را حلال مشکل و جواب دهنده از هر مسئله غامضی یافتم تمام مسائل که اشکال داشتم جواب داد.
تا رسیدیم به مسئله اینکه بر خلاف من، نظر داد من قبول نکردم و ادعا کردم این برخلاف اصل و قاعده است در صورتی میتوانیم مخالفت اصل و قاعده را بنمائیم که دلیلی حکومت بر آن دو نماید. فرمود دلیل بر این مطلب حدیثی است که شیخ طوسی در تهذیب نقل نموده. من گفتم چنین حدیثی را در تهذیب ندیدهام و شیخ و دیگران ذکر نکردهاند.
فرمود به نسخه تهذیبی که داری مراجعه کن در صفحه فلان و خط فلان نوشته است علامه میگوید این سخنان را که شنیدم فهمیدم او از غیب خبر میدهد بسیار در شگفت شدم و حیران گشتم با خود گفتم شاید این شخص قطب دائره امکان و امام زمان است من سواره هستم و او پیاده از تشویش و اندیشهای که داشتم شلاق از دستم افتاد.
به ایشان عرض کردم آیا در غیبت کبری ممکن است به حضور ولی عصر علیه السلام مشرف شویم در این هنگام شلاق را از روی زمین برداشت و در دست من گذاشت فرمود چرا ممکن نباشد با اینکه دست او در میان دست تو است علامه گفت خود را از الاغ به زیر انداختم و قدمهایش را بوسیدم تا از هوش رفتم همین که به هوش آمدم کسی را ندیدم بسیار ناراحت شده به خانه برگشتم.
*******
پاورثی1- جنه الماوی - ص263
شکوفایى فطرت به هنگام خطر
هو الذّى یسیّرکم فى البرّ و البحر... و ظنّوا أ نّهم اءحیط بهم دعواللّه مخلصین له الدّین...
خداوند کسى است که شما را در خشکى و دریا سیر مى دهد .... زمانى که سرنشینان کشتى در محاصره ى بلا گرفتار مى شوند، خداوند را با اخلاص مى خوانند.
شخصى خدمت امام صادق علیه السلام عرض کرد: دلیلى بر وجود خداوند متعال بیان کنید.
حضرت فرمودند: آیا هنگامى که کشتى دچار موج دریا شده ، در حال سفر با آن بوده اى ؟
گفت : آرى .
آنگاه پرسیدند: آیا در آن لحظه ، قلب تو به جایى متوجه شد، ناله و دعا کردى ؟
گفت : آرى .
حضرت فرمودند: خداوند همان کسى است که در آن لحظه به آن متوجه شدى .
وصیت امام صادق علیه السلام به عمران بصری
( عنوان بصرى ) پیرمردى بود که هفتاد و چهار سال از عمرش مى گذشت ، او مى گوید.
گفتم : ( یا ابا عبدالله ! مرا وصیتى بفرما.) فرمود: نه چیز وصیت مى کنم ، این نه چیز وصیت من به کسانى است که بخواهند در راه خدا قدم بردارند، از خدا مى خواهم که تو را موفق بدارد تا آنها را به کار بندى . سه چیز از آن نه چیز درباره ریاضت نفس است ،و سه چیز درباره بردبارى ،و سه چیز در دانش آموزى است ، پس نیکو به خاطرم بسپار، مبادا به آنها با دیده حقارت بنگرى .
(عنوان ) مى گوید: (کاملا توجه کردم ببینم حضرت چه دستور مى دهد؟)امام فرمود: اما آنکه درباره ریاضت است :
1. مبادا چیزى را که اشتها ندارى ، بخورى ، که حماقت و ابهلى مى آورد. جز به هنگام گرسنگى چیزى مخور.
2. چون خواستى بخورى ، از حلال بخور و نام خدا را ببر.
3. به یاد حدیث رسول خدا صلى الله علیه و آله باش که فرمود: آدمى ظرفى را پر نکرد که شرش از شکم بیشتر باشد، و چون ناچار باید بخورى ، یک سوم شکم را براى غذا و یک سوم را براى نوشیدن و یک سوم دیگر را براى نفس کشیدن بگذار.
و اما آنکه درباره بردبارى است :
1. کسى که به تو گفت : اگر یکى بگویى ، ده جواب خواهى شنید، به او بگو: اگر ده هم بگویى ، یک پاسخ از من نخواهى شنید!
2. کسى که تو را ناسزا گفت ، بگو: اگر در آنچه میگویى راستگویى از خدا مى خواهم که مرا بیامرزد و اگر در آنچه مى گویى ، دروغگوى از خدا مى خواهم که تو را بیامرزد.
3. هر کس تو را تهدید به جور و غدر کرد، تو او را وعده نصیحت و دعابده .
و اما آنکه در بار دانش است :
1. هر چه نمى دانى ، از دانشمندان بپرس ، و مبادا پرسش ، و مبادا پرسش تو به آن منظور باشد که انان را در تنگناى جواب قرار دهى و یا ازمایش کرده باشى .
2. و مبادا که به راى خود عمل کنى ، تا مى توانى راه احتیاط را از دست مده .
3. از فتوا دادن بگریز، هم چنان که از شیر مى گریزى ، و گردنت را پل پیروزى دیگران مکن .
سپس امام صادق علیه السلام فرمود: ( یا ابا عبدالله ! از نزد من برخیز که نصیحت لازم را به تو کردم و ورد مرا بر هم مزمن که من درباره خودم مرد بخیلى هستم (بسیار مواظب وقت خود هستم )..)
×××××××
پاورقی:1- بحار الانوار، ج 1، کتاب العلم ، باب 7، حدیث 17، ص 224
اعظم بودن همه اسماى حق عارف بسطامى در جواب شخصى که از او پرسید: اسم اعظم کدام است ؟ گفت : تو اسم اصغر به من نماى که من اسم اعظم به تو نمایم ، آن شخص حیران شد، پس بدو گفت : همه اسماى حق عظیم اند. در تفسیر ابوالفتح رازى است که : حضرت امام جعفر صادق را پرسیدند از مهمترین نام اسم اعظم ؟ حضرت فرمود او را: در این حوض سرد رو، او در آن آب رفت و هر چه خواست بیرون آید فرمود منعش کردند، تا گفت : یا الله اءغثنى ، فرمود: این اسم اعظم است ؛ پس اسم اعظم به حالت خود انسان است .( 1) ******* پاورقی:1- هزار و یک کلمه ، ج 3، ص 390 - 389. (علامه حسن زاده آملى)
داستان غزوه ذى الامر
به مدینه گزارش رسید، که قبیله (عطفان ) دور هم گرد آمده و در صدد تسخیر مدینه هستند.
رسول اکرم (ص ) با چهار صد و پنجاه نفر به سوى لشکر دشمن روانه شد، دشمن دست و پاى خود را گم کرده و به کوهها پناه برد، در این لحظه باران شدیدى بارید و لباسهاى پیامبر (ص ) را تر نمود، پیامبر مقدارى از لشکر فاصله گرفت سپس پیراهن خود را بیرون آورده روى درختى افکند و خود زیر سایه اى آرمید. دشمن از بالاى کوه حرکات پیامبر را مى دید، پهلوانى از دشمن ، فرصت را مغتنم شمرده با شمشیر برهنه از کوه پایین آمد، با شمشیر کشیده بالاى سر پیامبر ایستاد و با صداى خشنى گفت : امروز نگهدار تو از شمشیر برنده من کیست ؟ رسول خدا با صداى بلند فرمود: (الله ).
این کلمه آنچنان در او تاءثیر کرد که رعب و لرزه در اندام او افکند و بى اختیار شمشیر از دست او افتاد، پیامبر بلافاصله از جاى برخاسته شمشیر برداشت و به او حمله کرد و فرمود: حافظ جان تو از من کیست ؟ از آنجا که او مشرک بود و خدایان چوبى خود را پست تر از آن دید که در این لحظه حساس از او دفاع کنند در پاسخ پیامبر گفت : هیچ کس . تاریخ نویسان نوشته اند که او در این لحظه اسلام آورد ولى اسلام او از روى ترس نبود، زیرا بعدها در اسلام خود باقى بود، علت اسلام او بیدارى فطرت پاک او بود. زیرا شکست غیر منتظره و اعجازآمیز، او را متوجه عالم دیگر کرد و فهمید که پیامبر (ص ) ارتباطى با عالم دیگر دارد. پیامبر (ص ) ایمان او را پذیرفت و شمشیر او را پس داد، او پس از آن چند قدم برداشت ، شمشیر خود را تسلیم پیامبر نمود و پوزش طلبید و گفت : شما که رهبر این فوج اصلاحى هستید به این سلاح (شمشیر) سزاوارترید.
*******
پاورقی :1-چهل داستان: اکبر زاهرى