دعا براى دیگران
رساله اى در امامت نوشتم چون به پایان رسید آن را به حضور شریف استاد علامه طباطبایى صاحب تفسیر الزمان قدس سره ارائه دادم ، مدتى در نزد او بود و لطف فرمودند و یک دوره تمام آن آن را مطالعه فرمودند. در یک جاى آن رساله دعاى شخصى درباره خودم کرده بودم که : بار خدایا! مرا به فهم خطاب محمدى صلى الله علیه و آله و سلم اعتلاء ده . در هنگام رد رساله به این جانب فرمود: آقا تا من خودم را شناختم دعاى شخصى در حق خودم نکردم ؛ بلکه دعایم عام است .
×××××
پندهاى حکیمانه علامه حسن زاده آملى -نویسنده : عباس عزیزى
نکته ها
خلیفه اى ، شخصى را بى گناه به زندان افکند، که سال ها ماند و چون مرگ خویش نزدیک دید، نامه اى نوشت و زندانبان را گفت : چون مردم ، آن را به خلیفه برسان ! چون مرد زندانبان ، نامه به خلیفه رساند، که در آن نوشته بود: اى غافل ! دشمن ، در رفتن به دادگاه بر تو پیشى گرفت . و تو از پى مى آیى . منادى جبرئیل است و قاضى به دلیل نیازى ندارد .
××××××
سلمان فارسى ، به هنگام مرگ ، حسرت زده بود، او را گفتند: اى اباعبدالله ! بر چهدریغ مى خورى ؟ گفت : بر دنیا دریغ نمى خورم . ولیکن ، با رسول خدا پیمان کردیم واو گفت : وسایل زیست شما، همچون زاد راه یک سوار باشد. و اکنون ، بر آن مى ترسم ،که بدین چیزها که پیرامون خویش دارم ، از آن فراتر رفته باشم . آنگاه به آن چه پیرامون خویش داشت اشاره کرد. که شمشیرى بود و بالشى و کاسه اى چوبین .
×××××××
کسى مى گفت : زاهدان از دنیا و راغبان به آخرت کجایند؟ زاهدى شنید و گفت : سخن خویش دگرگون کن . و بر هر که خواهى دست بنه ! یعنى : زاهدان از آخرت و راغبان به دنیا.
×××××××
روزى معاویه به یکى از یمنى ها گفت : از شما نادان تر نبوده است . زیرا زنى بر آنان فرمانروایى داشته است . و او، به پاسخ گفت : نادان تر از قبیله من ، دودمان تواندکه چون پیامبر خدا (ص ) آنان را فرا خواند، گفتند: پروردگارا! اگر این بر حق است ،از آسمان بر ما سنگ ببار! و نگفتند که : پروردگارا اگر این بر حق است ، ما را به سوى او هدایت کن !
××××××
کشکول شیخ بهایی
پندهاى کوتاه از نهجالبلاغه
میانهرو تنگدست نمىشود
مأ أعال من اقتصد. -ح /140
ترجمه:
کسى که در خرج کردن میانهروى کند، تنگدست نمىشود.
شرح:
بهترین راه، براى داشتن یک زندگى آسوده و راحت، میانهروى در خرج کردن است. و این، راهى هست که در اسلام و قرآن به ما مىآموزند. خداوند، در قرآن کریم، به مؤمنان میفرماید: که در زندگى میانهرو باشند. نه آنقدر خسیس باشند و کم خرج کنند که حتى آسایش خود و خانوادهشان خراب شود. و نه آنقدر ولخرج باشد و مال خود را دور بریزند که به فقر و تنگدستى دچار شوند.
سخن امام علیهالسلام نیز به ما مىآموزد: انسان، هر قدر هم که در آمد زیاد داشته باشد، اگر در خرج کردن اندازه نگه ندارد، در آمدش تمام مىشود، و خودش نیز تنگدست و محتاج مىشود، اما کسى که عقل معاش دارد پولش را به اندازه خرج مىکند، هیچگاه تنگدست و محتاج نخواهد شد.
×××××××××
پاورقی:1- پندهاى کوتاه از نهجالبلاغه- هئیت تحریریه بنیاد نهجالبلاغه
نجات از سرگردانی در پیام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)
کسانی که درباره امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دچار شک و تردید و سرگردانی شده اند، در حقیقت می توان آنها را بر دو قسم تقسیم کرد.
1 - بر اساس بی اعتقادی.
2 - بر پایه دیر کرد ظهور آن حضرت.
که این دو مطلب را می توان پایه های اساسی شک و تردید و حیرت قرار داد، لذا حضرت ولی عصر علیه السلام در این رابطه به بعضی از علماء چنین پیام فرستاده است.
متن پیام
یا هولاء ما لکم فی الریب تترددون و فی الحیره تنعکسون؟ او ما سمعتم الله یقول. (یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم). او ما علمتم ما جائت به الاثار مما یکون و یحدث فی ائمتکم علی الماضین و الباقین منهم علیهم السلام. (1) ای مردم چرا دچار شک و تردید شده و در وادی حیرت و سرگردانی گیج می خورید؟ آیا نشنیده اید که خداوند می فرماید:
ای کسانی که ایمان آورده اید خدا را اطاعت کنید و رسول خدا صلی الله علیه و آله و صاحبان امر خود را اطاعت نمائید. آیا آنچه که در اخبار و روایات درباره رویدادهائی که در زندگی پیشوایان شما بر گذشتگان و آیندگانشان بوده رخ داده و می دهد نمی دانید؟
نگارنده گوید: اشاره حضرت به گذشتگان روشن است، زیرا حاکمان بنی امیه و بنی عباس صفحات تاریخ را لکه دار کردند. و اما کلمه باقین یک خبر غیبی است زیرا بعد از گذشت حکومت امویین و عباسیین افرادی بر مسلمین حکومت کردند که از آنها جز ظلم و ستم چیزی دیده نشد، مثل خاندان پهلوی.
******
پاورقی:(1) کلمه الامام المهدی علیه السلام جلد 1 صفحه 302 نقل از غیبت شیخ طوسی و بحار جلد 53.
گریهی امام زمان(عج) در صحرای عرفات
جناب حجة الاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی میفرماید: من در تهران از جناب آقای حاج محمد علی فشندی که یکی از اخیار تهران است، شنیدم که میگفت: من از اول جوانی مقید بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج، بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة الله روحی فداه مشرف گردم! لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف میشدم.
در یکی از این سالها که عهدهدار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حجاج به عرفات میروند، برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم. تقریبا عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی که برای ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمنا متوجه شدم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده است. در آن هنگام یکی از شرطههایی که برای محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آوردهای؟ مگر نمیدانی ممکن است سارقین در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمدهای، باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی. گفتم: مانعی ندارد، بیدار میمانم و خودم از اموالم محافظت میکنم.
آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنکه نیمههای شب دیدم سید بزرگواری که شال سبز به سر دارد، به در خیمهی من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمد علی، سلام علیکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟
فرمودند: شبی در بیابان عرفات بیتوته کردهای که جدم حضرت سیدالشهداء اباعبدالله الحسین علیهالسلام هم در اینجا بیتوته کرده بود. من گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟ فرمودند: دو رکعت نماز میخوانیم، در این نماز پس از حمد، یازده مرتبه قل هوالله بخوان.
لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یک دعایی خواندند. که من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم! حال خوشی داشتند و اشک از دیدگانشان جاری بود. من سعی کردم که آن دعا را حفظ کنم ولی آقا فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم است و تو آن را فراموش خواهی کرد! سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با این دلائل، خدایی هست. فرمودند: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است. سپس اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سئوال کردم که: به نظر شما الان حضرت امام زمان علیهالسلام در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است!
سئوال کردم: روز عرفه، که میگویند حضرت ولی عصر علیهالسلام در عرفات هستند، در کجای عرفات میباشند؟ فرمود: حدود جبل ا لرحمة. گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را میبیند؟ فرمود: بله، او را میبیند ولی نمیشناسد!
گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولی عصر علیهالسلام به خیمههای حجاج تشریف میآورند و به آنها توجهی دارند؟ فرمود: به خیمهی شما میآید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوا لفضل علیهالسلام متوسل میشوید!
در این موقع، آقا به من فرمودند: حاج محمد علی، چای داری؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آوردهام! ولی چای نیاوردهام! عرض کردم: آقا اتفاقا چای نیاوردهام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید! زیرا فردا میروم و برای مسافرین چای تهیه میکنم.
آقا فرمودند: حالا چای با من! از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چای بود، ولی وقتی دم کردیم، به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم، آن چای از چایهای دنیا نمیباشد، آوردند و به من دادند. من از آن چای دم کردم و خوردم. بعد فرمودند: غذایی داری، بخوریم؟ گفتم: بلی نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمیخورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند.
سپس به من فرمودند: حاج محمد علی، به تو صد ریال (سعودی) میدهم، تو برای پدر من یک عمره بجا بیاور؟ عرض کردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم «سید حسن» است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدی! من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتشان را ببوسم، دیدم خال سیاه بسیار زیبائی روی گونهی راستشان قرار گرفته است. لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسیدم.
پس از چند لحظه که ایشان از من جدا شدند، من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن را نگاه کردم کسی را ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که ایشان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بودهاند، بخصوص که اسم مرا میدانستند و فارسی حرف میزدند! نامشان مهدی علیهالسلام بود و پسر امام حسن عسکری علیهالسلام بودند!
بالاخره نشستم و زار زار گریه کردم. شرطهها فکر میکردند که من خوابم برده است و سارقین اثاثیهی مرا بردهاند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گریهام شدید شد!
فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند، من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد و در میان آنها شوری پیدا شد.
اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. بعد از نماز با آنکه من به آنها نگفته بودم که آقا فرمودهاند: «فردا شب من به خیمهی شما میآیم، زیرا شما به عمویم حضرت عباس علیهالسلام متوسل میشوید» خود به خود روحانی کاروان روضهی حضرت ابوالفضل علیهالسلام را خواند و شوری برپا شد و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند. ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیة الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا بودم.
بالأخره نزدیک بود روضه تمام شود که کاسهی صبرم لبریز شد! از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، ناگهان دیدم حضرت ولی عصر علیهالسلام بیرون خیمه ایستادهاند و به روضه گوش میدهند و گریه میکنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، ولی ایشان با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چیزی بگویم! من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیة الله روحی فداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل علیهالسلام گریه میکردم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولی عصر علیهالسلام حرکت کنم. بالاخره وقتی روضه تمام شد، حضرت هم تشریف بردند. [1] .
×××××××
پاورقی:1-کرامات الحسینیه،ج2،ص191---شیفتگان حضرت مهدی(عج)،ج1،ص149
ملاقات امام زمان(عج)،ج2،ص164
زیارت عرفه جعفر نعلبند اصفهانی
آقای حاج میرزا محمد علی گلستانه اصفهانی (ره) فرمودند: عموی من، آقاسید محمد علی (ره) برای من نقل کردند: در زمان ما در اصفهان شخصی به نام جعفر که شغلش نعلبندی بود، بعضی حرفها رامی زد که موجب طعن و رد مردم شده بود، مثل آن که می گفت: با طی الارض به کربلارفته ام.
یا می گفت: مردم را به صورتهای مختلف دیده ام.
و یا خدمت حضرت صاحب الامر (ع) رسیده ام.
او هم به خاطر حرفهای مردم، آن صحبتها را ترک نمود.
تا آن که روزی برای زیارت مقبره متبرکه تخت فولاد می رفتم.
در بین راه دیدم جعفرنعلبند هم به آن طرف می رود.
نزدیک او رفتم و گفتم: میل داری در راه با هم باشیم؟ گفت: اشکالی ندارد، با هم گفتگو می کنیم و خستگی راه را هم نمی فهمیم.
قدری با هم گفتگو کردیم، تا آن که پرسیدم: این صحبتهایی که مردم از تو نقل می کنند، چیست؟ آیا صحت دارد یا نه؟ گفت: آقا از این مطلب بگذرید.
اصرار کردم و گفتم: من که بی غرضم، مانعی ندارد بگویی.
گفت: آقا من بیست و پنج بار از پول کسب خود، به کربلا مشرف شدم و در همه سفرها، برای زیارتی عرفه می رفتم.
در سفر بیست و پنجم بین راه، شخصی یزدی بامن رفیق شد.
چند منزل که با هم رفتیم، مریض شد و کم کم مرض او شدت کرد، تا به منزلی که ترسناک بود، رسیدیم و به خاطر ترسناک بودن آن قسمت، قافله را دو روزدر کاروانسرا نگه داشتند، تا آن که قافله های دیگر برسند و جمعیت زیادتر شود.
ازطرفی حال زائر یزدی هم خیلی سخت شد و مشرف به موت گردید.
روز سوم که قافله خواست حرکت کند، من راجع به او متحیر ماندم که چطور او را بااین حال تنها بگذارم و نزد خدای تعالی مسئول شوم؟ از طرفی چطور این جا بمانم واز زیارت عرفه که بیست و چهار سال برای درک آن، جدیت داشته ام، محروم شوم؟ بالاخره بعد از فکر بسیار، بنایم بر رفتن شد، لذا هنگام حرکت قافله، پیش او رفتم وگفتم: من می روم و دعا می کنم که خداوند تو را هم شفا مرحمت فرماید.
این مطلب را که شنید، اشکش سرازیر شد و گفت: من یک ساعت دیگر می میرم، صبرکن، وقتی از دنیا رفتم، خورجین و اسباب و الاغ من مال تو باشد، فقط مرا با این الاغ به کرمانشاه و از آن جا هم هر طوری که راحت باشد، به کربلا برسان.
وقتی این حرف را زد و گریه او را دیدم، دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم.
قافله رفت و مدت زمانی که گذشت، آن زائر یزدی از دنیا رفت.
من هم او را بر الاغ بسته و حرکت کردم.
وقتی از کاروانسرا بیرون آمدم، دیدم از قافله هیچ اثری نیست،جز آن که گرد و غبار آنها از دور دیده می شد.
تا یک فرسخ راه رفتم، اما جنازه را هر طور بر الاغ می بستم، همین که مقداری راه می رفتم، می افتاد و هیچ قرار نمی گرفت.
با همه اینها به خاطر تنهایی، ترس بر من غلبه کرد.
بالاخره دیدم، نمی توانم او را ببرم، حالم خیلی پریشان شد.
همان جاایستادم و به جانب حضرت سیدالشهداء (ع) توجه نمودم و با چشم گریان عرض کردم: آقا من با این زائر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان رها کنم، نزد خدا و شمامسئول هستم.
اگر هم بخواهم او را بیاورم، توانایی ندارم.
ناگهان دیدم، چهار نفر سوار پیدا شدند و آن سواری که بزرگ آنها بود، فرمود: جعفربا زائر ما چه می کنی؟ عرض کردم: آقا چه کنم، در کار او مانده ام! آن سه نفر دیگر پیاده شدند.
یک نفر آنها نیزه ای در دست داشت که آن را در گودال آبی که خشک شده بود فرو برد، آب جوشش کرد و گودال پر شد.
آن میت را غسل دادند.
بزرگ آنان جلو ایستاد و با هم نماز میت را خواندیم و بعد هم او را محکم بر الاغ بستند و ناپدید شدند.
من هم براه افتادم.
ناگاه دیدم، از قافله ای که پیش از ما حرکت کرده بود، گذشتم و جلوافتادم.
کمی گذشت، دیدم به قافله ای که پیش از آن قافله حرکت کرده بود، رسیدم.
وبعد هم طولی نکشید که دیدم به پل نزدیک کربلا رسیده ام.
در تعجب و حیرت بودم که این چه جریان و حکایتی است! میت را بردم و در وادی ایمن دفن کردم.
قافله ما تقریبا بعد از بیست روز رسید.
هر کدام از اهل قافله می پرسید: تو کی وچگونه آمدی! من قضیه را برای بعضی به اجمال و برای بعضی مشروحا می گفتم وآنها هم تعجب می کردند.
تا آن که روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم، ولی با کمال تعجب دیدم که مردم را به صورت حیوانات مختلف می بینم، از قبیل: گرگ، خوک، میمون و غیره و جمعی را هم به صورت انسان می دیدم! از شدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم.
باز مردم را به همان حالت می دیدم.
برگشتم و بعد از ظهر رفتم، ولی مردم را همان طور مشاهده کردم! روز بعد که رفتم، دیدم همه به صورت انسان می باشند.
تا آن که بعد از این سفر، چندسفر دیگر مشرف شدم، باز روز عرفه مردم را به صورت حیوانات مختلف می دیدم ودر غیر آن روز، به همان صورت انسان می دیدم.
به همین جهت، تصمیم گرفتم که دیگر برای زیارتی عرفه مشرف نشوم.
چون این وقایع را برای مردم نقل می کردم، بدگویی می کردند و می گفتند: برای یک سفر زیارت، چه ادعاهایی می کند.
لذا من، نقل این قضایا را به کلی ترک کردم، تا آن که شبی با خانواده ام مشغول غذاخوردن بودیم.
صدای در بلند شد، وقتی در را باز کردم، دیدم شخصی می فرماید:حضرت صاحب الامر (ع) تو را خواسته اند.
به همراه ایشان رفتم، تا به مسجد جمعه رسیدم.
دیدم آن حضرت (ع) در محلی که منبر بسیار بلندی در آن بود، بالای منبر تشریف دارند و آن جا هم مملو از جمعیت است.
آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشتری ها بود.
به فکر افتادم که دربین این جمعیت، چطور می توانم خدمت ایشان برسم، اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بیا.
من رفتم و تا مقابل منبر رسیدم.
فرمودند: چرا برای مردم آنچه را که در راه کربلا دیده ای نقل نمی کنی؟ عرض کردم: آقا من نقل می کردم، از بس مردم بدگویی کردند، دیگر ترک نمودم.
حضرت فرمودند: تو کاری به حرف مردم نداشته باش، آنچه را که دیده ای نقل کن تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفی با زائر جدمان حضرت سیدالشهداء (ع) داریم. [1] .
××××××××
پاورقی:برکات حضرت ولی عصر(عج)«خلاصه کتاب العبقری الحسان»
حدیث روز
حافظ، ابو عبداللَّه، محمّد بن یزید قزوینی، مشهور به: « ابن ماجه » متولّد 207 ه" . و متوفّای 275 ه" . در سنن خود، مشهور به « سنن ابن ماجه » که یکی از صحاح ششگانه اهل سنّت است، بابی را به حضرت مهدی علیه السّلام اختصاص داده، و احادیثی را در این زمینه آورده است، از آن جمله است حدیثی که از رسول اکرم - صلّی اللَّه علیه و آله - روایت کرده که فرمود:
« یَخْرُجُ ناسٌ مِنَ الْمَشْرِقِ، فَیُوَطِّئُونَ لِلْمَهْدِیِّ »:
« گروهی از خاور زمین برمی خیزند و راه را برای مهدی علیه السّلام هموار می کنند ».
* * *
- سنن ابن ماجه، ج 2 ص 1368 ( حدیث 4088 ).
با توجّه به احادیثی که در آنها از «خراسان» به «مشرق» تعبیر شده است، می توان این حدیث را با خروج سیّد حسنی تطبیق نمود که طبق روایات شیعه از خراسان برمی خیزد و سپاهی را فراهم می سازد و همه را یکجا به محضر مقدّس حضرت بقیّة اللَّه - ارواحنا فداه - تقدیم می کند
تفکر در استخوانها و رگهاى بدن
اگر ترا دیده بصیرت بینا باشد، تفکر کن در اندکى از عجایب و حکمتهائى که دربعضى از این اعضاست، نظر کن در استخوانها، که چگونه آنها را از نطفه روان در میانآب و خون صلب، محکم خلق کرده، و آنها را ستون بدن قرار داده، به مقدار مختلفو شکل متفاوت، بزرگ و کوچک، بلند و کوتاه، راست و کج، پهن و باریک، و مجوفو مصمت، (1) به نحوى که مقتضاى حکمت و مصلحتبود.
و نظر به آنکه انسان، گاه محتاج به حرکت تمام بدن، و زمانى محتاج به حرکتبعض اعضا بود، او را از یک استخوان خلق نکرد، بلکه استخوانهاى بسیار از براى اوقرار داد، و میان آنها مفاصل مقرر کرد تا هر نوع حرکتى که خواهد از براى او میسرباشد، و هر استخوانى که در حرکتبه آن محتاج نبود آن را مصمت آفرید، و آنچه درحرکتبه آن محتاج بوده مجوف، خلق کرد تا سبک بوده و به سهولتحرکت نماید.وهر کدام که احتیاج به استحکام آن بیشتر، تجویف آن را کمتر، و هر یکى که سبکى آنمطلوبتر تجویف آن را بیشتر قرار داد.و غذاى هر استخوانى را که مخ بوده باشد، درجوف آن معین کرد تا استخوان به جهتحرکتخشک نشود، و از هم پاشیده نگردد.
و مفاصل استخوانها را به یکدیگر به اوتار وصل نموده، و در بعضى از آنها زیادتى خلقکرد، و در بعضى دیگر گودى به هیئت آن زیادتى، تا داخل شده به یکدیگر منطبقگردند، و چون استخوان صلب و گوشت رخو بود، و اتصال آنها به یکدیگر متعذر، میانگوشت و استخوان جسمى دیگر آفرید از استخوان نرمتر و از گوشت صلبتر که آن راغضروف نامند تا گوشت متصل به آن و آن ملصق به استخوان گردد.
تامل کن در رگها، و عجایب حکمتهائى که در آنهاست.و بدان که آنها بر دونوعاند: یکى رگهاى متحرک و دیگرى ساکنه که اولى را «شرائین» و دومى را «اورده» (2) مىباشد.
اما شرائین: رگهاى زننده متحرکه هستند، که از دل روئیده و به سایر اعضاء منتشرگشتهاند، و شغل آنها آن است که: روح حیوانى را از دل که شرچشمه حیات و منبع روححیوانى و حرارت غریزى است، به سایر اعضاء و جوارح برسانند، و دل را از بخاراتدخانیه، که از معده متصاعد مىشود، محافظت نموده و نسیم صافى را از خارج به آنجابرسانند، و دل را از بخارات جذب کنند.و آنها را دو حرکت است: یکى انقباضى کهواسطه آن بخارات را از اطراف دل مىافشاند.و دیگرى انبساطى، که از آن، نسیم را بهسوى دل جذب مىکند.و چون که این رگها باید همیشه متحرک باشند خداوند حکیم - جل شانه - آنها را دو پوسته آفرید تا محکم بوده و به جهتحرکت، شکافته نگردند، وروح رقیق از خلل و فرج آنها بیرون نرود.و پوست داخل را چون ملاقى حرارتغریزیه و مورد حرکت روح بود غلیظتر و محکمتر گردانند تا حرارت از آن بیرون نرودو قوه حرکت آن را نشکافد.و چون غذاى شش از دل باید برسد یکى از این رگها که آنرا «شریان وریدى» نامند به آن عمل مامور، و یک سر آن در دل و سرى دیگر در ششفرو رفته و در آنجا فروع و شعب از براى آن حاصل تا غذا را از او برداشته به جمیعاعضاى شش رساند، و چون شش نرم و پوست آن نازک بود این رگ را یک پوستهآفرید تا از صلابت و حرکت آن، شش متاذى نشود.
و اما اورده: رگهاى ساکنه هستند که شغل آنها رساندن غذاست از معده به جگر و ازآنجا به سایر اعضاء، و چون آنها ساکن هستند و صدمه بر آنها وارد نمىشود یکپوسته خلق شدهاند، مگر یکى از آنها که آن را «ورید شریانى» گویند که از جگرمنفصل شده و نفوذ در دل نموده و غذائى که باید به شش برسد از جگر به دل مىآوردو دل آن را به شریان وریدى مىسپارد که حمل و نقل به شش کند به این جهت آن رادو پوسته آفریده تا از صدمه حرکت دل معیوب نگردد.و زهى حکمتبالغه پروردگارآفریننده را ببین که چگونه حکمت را بکار برده و رگى را که حامل غذاى شش است تادر قلب نافذ است آن را دو پوسته آفریده که از صدمه حرکت، شق نگردد، و چون ازاو تجاوز نمود به جانب شش که طاقت نفوذ صلب را ندارد آن را یک پوسته گردانید.
فسبحانه سبحانه ما اجل شانه و اعظم برهانه.
×××××××
پاورقی:1- مجوف به معناى میان تهى و مصمتبه معناى میانپر مىباشد.
2. شرائین جمع شریان به معناى سرخرگ و اورده جمع ورید به معناى سیاهرگ است
3- کتاب معراج السعاده-ملااحمدنراقی
تقوا و تسلیم در پیام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)
در پیام زیر که از حضرت ولی عصر می خوانیم سه مطلب مطرح است:
1 - تقوی.
2 - تسلیم.
3 - تفویض.
ولی قبل از بیان پیام امام زمان علیه السلام لازم است یکایک مطالب نامبرده را معنا کنیم: اما تقوی: به معنای قدرت باز دارنده است که شخص با تقوی در مواقع لزوم خود را از گناه بازدارد و تنها راه رسیدن به چنین قدرتی ترس از مقام دادستانی خدا است. و اما تسلیم: به این معنا است که انسان بعد از شناخت خدا و رسول و ائمه اطهار خود را تسلیم خدا بداند و بدون چون و چرا از او و نمایندگانش بشنود، بهمان نحوه ای که بیمار از پزشک معالج می شنود و دوای تلخ را می خورد و چاقوی جراحی و پانسمان و دردهای سخت را تحمل می کند. و اما تفویض: به این معنا است که انسان تمام کارهای خود را واگذار به خدا کند، مثل شخصی که در دادگستری پرونده دارد و خودش نمی تواند از عهده دفاع بر آید، لذا متوسل به وکیل می شود و پرونده قضائی خود را به وکیل واگذار می نماید تا در محکمه قضا، مقابل قاضی سخن بگوید و از موکل خود دفاع کند. این وکیل گرفتن به معنای واگذار کردن کارهای قضائی است به وکیل که در صورت محکوم شدن، موکل حق اعتراض ندارد. با توجه به سه مطلب مطرح شده به پیام حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف می پردازیم.
متن پیام
فاتقوا الله و سلموا لنا و ردوا الامر الینا، فعینا الاصدار کما کان منا الایراد و لا تحاولوا کشف ما غطی عنکم. (1) از خدا بترسید و تسلیم ما شوید و کارها را به ما بسپرید، پس بر ماست که شما را از سرچشمه سیراب برگردانیم، همان گونه که بردن شما به سوی چشمه به وسیله ما بوده است و در پی آنچه که از شما پوشیده شده نروید.
نگارنده گوید: ما از راهنمائی آقا امام زمان علیه السلام سپاسگزاریم، و در ضمن از حضرتش می خواهیم که توفیق رسیدن به این سه مقام شامخ را از خدای متعال برای ما بخواهد.
******
پاورقی:(1) بحار جلد 53 صفحه 179.
قدرت نمائى حق در خلقت انسان
و اما انسان: پس این خود ظاهر است که: اول او قطره آبى بود گندیده که در تماماجزاى بدن مستغرق بود و خداوند حکیم از حکمتبالغه محبتى میان مرد و زن قرارداد، و به کمند شهوت ایشان را به جانب مجامعت کشید تا به حرکت «وقاعیه» (1) نطفه ازمواضع مستغرقه، مستخرج شود.و آلت رجولیت را قوه دفع، و رحم زن را قوه جذبعطا کرد تا نطفه مرد را به جانب خود جذب نمود و با منى زن ممزوج شده و در رحمقرار گرفت.
و گاه باشد که: مزاج زن را قوتى تام، قریب به قوت ذکوریتبوده، مزاج جگرش راحرارتى کامل باشد، و منى که از کلیه راست جدا شود حرارت آن اشد از آنچه از کلیهچپ منفصل مىشود بوده باشد، به نوعى که آثار نطفه مرد از آن به ظهور رسد، و قائم مقام نطفه مرد شود و منفصل از کلیه چپ به جاى نطفه زن شود.و رحم در جذب وامساک، قوى باشد.در این صورت هم ممکن است که هر گاه از خارج هم قوتى به زنرسد، از نطفه او به تنهائى فرزند متکون گردد.همچنان که مریم بتول - علیها السلام - کهبعد از آنکه روح القدس خود را در نزد او به صورت بشرى متمثل کرد، و امدادروحانى از او به جمیع قوایش رسید، حضرت مسیح - علیه السلام - به وجود آمد.
و بالجمله، بعد از استقرار نطفه مرد در رحم زن و ملصق شدن (2) آن به رحم، مانندخمیر که بر تنور زده شود، شروع به خلق جنین شود.پس خداى تعالى خون حیض را ازدفع شدن منع فرموده، و نطفه بىشعور را قوه داد، تا خون را از اعماق عروق به جانبخود کشیده، تا نقطههاى دمویه (3) در آن ظاهر گشته و علقه (4) گردید.و بعد از آن، سرخىآن بیشتر و ظاهرتر گشت، تا شبیه به خون بسته شد، و باد گرمى در آن به هیجان آمدهمضغه (5) شد.
پس، خالق بىچون، به قدرت کامله خود نشان جوارح و اعضاء در آن پیدا، و هیئتشکل و صورت در آن هویدا گردانید.و با وجود تشابه اجزاى آن، آن را به امورمختلفه، از رگ و پى و استخوان و گوشت و پیه و پوست منقسم کرد، و در آن اعضاىمختلف الشکل را ظاهر کرد، سر را مستدیر گردانید، و چشم و گوش و دهان و بینى وسایر منفذها را شکافت، و دست و پا را کشید و از براى هر یک پنج انگشتخلق فرمودهر انگشتى را سر انگشتى و ناخنى مقرر فرمود.و در باطن آن دماغ و دل و جگر وسپرز و شش و معده و رحم و مثانه و رودهها و غیر اینها، از اعضاء که هر یکى را هیئتىخاص و شکلى مخصوص است ایجاد نمود، و هر کدام را شغلى معین و عملى مشخصداد، و در جمیع این احوال در ظلمت رحم در کیسهاى محبوس، و به خون حیض فرورفته، و کفهاى دستبر دو طرف روى، و مرفقها بر تهیگاه نهاده، و دو زانوى خود را برسینه جمع کرده و زنخدان (6) را بر سر زانو گذاشته، و نافش به ناف مادر متصل و از آنغذا مىمکد.و پسر را روى به جانب پشت مادر، و دختر را روى به جانب روى مادر،نه او را از این نقشهاى بدیع که بر او وارد مىشود خبر، و نه پدر و مادر را اطلاعى، نهدر اندرون نقاشى پیدا، و نه در بیرون مصورى هویدا، و زبان حال جنین در این حال باخداوند متعال به این مقال گویاست:
بالاتر از آنى که بگویم چون کن××× خواهى جگرم بسوز و خواهى خون کن
من صورتم و زخود ندارم خبرى××× نقاش توئى عیب مرا بیرون کن
××××××
پاورقی:1-. مؤنث وقاع: همبستر شدن
2. چسبیدن.
3. خونى.
4. خون بسته شده.
5. پاره از گوشت.
6. چانه
7-کتاب معراج السعاده-ملااحمدنراقی