یا حسن مجتبی(علیه السلام)
به مناسبت شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام
امام صادق - علیهالسلام - فرمود:زمانی که رحلت امام حسن نزدیک شد، بشدت گریست و فرمود: من بر امری بزرگ و هولناک وارد میشوم که هرگز بر مثل آن وارد نشده بودم. سپس وصیت کرد که در بقیع دفنش نمایند. و خطاب به برادرش امام حسین فرمود: برادر! مرا بر تختی بگذارید و کنار قبر جدم رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ببرید تا با او تجدید پیمان کنم. سپس به کنار مزار مادرم فاطمهی بنت اسد برده و در آنجا دفن نمایید. ای پسر مادرم! میبینید که مردم خیال میکنند که مرا کنار قبر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - میخواهید دفن کنید، لذا جمع میشوند و غوغا میکنند تا مانع این کار شوند. تو را به خدا قسم میدهم که بخاطر من، هیچ خونی ریخته نشود!
وقتی امام حسین - علیهالسلام - برادرش را غسل داد و کفن نمود، او را بر تختی قرار داد و به طرف قبر جدش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حرکت داد تا با او تجدید پیمان کند. مروان بن حکم و یارانش از بنیامیه، مقابل حضرت قرار گرفتند و گفتند: آیا سزاوار است عثمان در خارج از مدینه دفن شود ولی حسن در کنار قبر پیامبر؟ هرگز نخواهیم گذاشت تا چنین شود!
در این هنگام عایشه سوار بر استری بود، از راه رسید و گفت: مرا با شما چه کار ای بنیهاشم! آیا میخواهید کسی را داخل خانهی من نمایید که من او را دوست ندارم؟!
ابنعباس خطاب به مروان گفت: بروید، ما قصد نداریم او را نزد رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دفن کنیم. چون او خودش به حرمت قبر جدش عارفتر بود. و او بدون اذن، داخل نمیشود چنانچه دیگران داخل شدند. برگردید ما او را بر طبق وصیتش، در بقیع دفن میکنیم.
سپس به عایشه گفت: بدا به حال تو! روزی بر استر و روزی بر شتر سوار میشوی!
و در روایت دیگر آمده است. روزی بر شتر و روزی بر استر سوار میشوی و اگر زنده بمانی بر فیل هم سوار خواهی شد!
ابنحجاج؛ شاعر بغدادی، همین سخن را به صورت شعر در آورده و میگوید:
یا بنت ابیبکر لا کان و لا کنت
لک التسع من الثمن و بالکل تملکت.
ای دخترابوبکرتویک نهم ازیک هشتم، سهم می بری درحالی که همه راتصاحب کردی!.
تجملت، تبغلت و ان عشت تفیلت
روزی سواربرشترشدی وروزی براستر.واگرزنده بمانی،سوارفیل هم خواهی شد!.
توضیح: قول شاعر که گفت برای تو، یک نهم از یک هشتم است، این در بحث ومناظرهی فضال بن حسن با ابوحنیفه بود. فضال به ابوحنیفه گفت: آیهی شریفهی «یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یؤذن لکم»ای کسانی که ایمان آورده اید!بدون اذن واجازه پیغمبر-صلی الله علیه وآله- داخل خانه اونشوید.(احزاب،آیه53) منسوخ شده است یا نه؟
ابوحنیفه گفت: خیر، منسوخ نشده است.
فضال پرسید: به نظر تو بهترین مردم بعد از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ابوبکر و عمر هستند یا علی بن ابیطالب؟
گفت: آیا نمیدانی آن دو (ابوبکر و عمر) پهلوی پیامبر دفن شدهاند؟ چه دلیلی میخواهی که روشنتر از این باشد بر فضل آن دو بر علی بن ابیطالب؟
فضال به او گفت: این دو با وصیت خود به دفنشان در خانه پیامبر، به آن حضرت ظلم کردند؛ چون در آنجا حقی نداشتند. و اگر آنجا مال خودشان بوده و به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بخشیده بودند پس کار بدی کردند که آن را پس گرفتند و عهدشان را شکستند. و خودت اقرار کردی که آیهی شریفهی: «لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» غیر منسوخ است.
ابوحنیفه قدری سکوت کرد و گفت: آنجا نه مال پیامبر بود و نه مال آن دو نفر فقط، ولی چون دختران آنها در آنجا حق داشتند لذا در حق آنها دفن شدهاند!
فضال به او گفت: تو میدانی که زمانی که پیامبر رحلت فرمود، نه همسر داشت و هر کدام یک هشتم ارث میبردند؛ چون دخترش فاطمه - سلام الله علیها- در قید حیات بود. وقتی بررسی کنیم برای هر یک از همسرانش یک نهم از یک هشتم میرسد. و این چیزی در حدود یک وجب در یک وجب هم نمیشود. و عرض و طول حجره هم که مشخص بود. پس چگونه آن دو (ابوبکر و عمر) بیشتر از آن مستحق شدهاند؟
تازه، چگونه عایشه و حفصه ارث میبرند ولی فاطمه که دختر پیامبر است، ارث نمیبرد؟ پس در سخنان ابوحنیفه، تناقض گویی، از جوانب مختلف، روشن و آشکار است.
سپس ابوحنیفه خشمگین شد و گفت: او را از من دور کنید که او - به خدا قسم - رافضی خبیث است! [1]
×××××
پاورقی:1- بحار،ج44،ص153،حدیث24
طبیب قلوب
من گدایم من گدایم یا حسن
من گدای بینوایم یا حسن
تو گل زهرائی و من خار تو
عشق تو داده بهایم یا حسن
مبتلای درد هجران توام
من مریضم ده شفایم یا حسن
تو طبیب قلب هر دل خستهای
کوی تو دارالشفایم یا حسن
بر ندارم دست از دامان تو
تا کنی حاجت روایم یا حسن
هر چه دارم از تو دارم یا حسن
هر چه خواهم از تو خواهم یا حسن
گر نبودم نوکر خوبی ترا
باز امید شفاعت از تو دارم یا حسن
نام نیکویش، حسن، خلقش حسن، خویش حسن
ماه ما در نیمه ماه خدا پیدا شده
بنگرش ماه خدا روشن ز ماه ما شده
گشته در این ماه یک ماه مبارک تابناک
زین سبب ماه مبارک ماه بی همتا شده
آفتاب و ماه از نور جمالش مستنیر
قامت چرخ از قیام قامت او تا شده
روح و ریحان محمد سرو بستان علی
زینت آغوش ناز زهره زهرا شده
سبط اکبر، سرور جمع جوانان بهشت
کز ازل فرمان فرمانداری اش امضاء شده
خسرو شیرین زبان و شهد لب شکر سخن
نوبر و نوشین روان و نوگل و زیبا شده
نام نیکویش حسن، خلقش حسن، خویش حسن
حسن سر تا سر، ز پا تا سر، ز سر تا پا شده
آن چه خوبان جهان دارند از حسن و جمال
جمله در وجه حسن بر وجه احسن جا شده
شه شده شهزاد گشته، ره شده رهبر شده
سر شده سردار گشته، مه شده، مولی شده
مجمع اسماء حسنی را که «فادعوه بها» ست
مظهر نص «له الاسماء والحسنی» شده
لمعه ای از پرتو روی نکویش «والضحی»
تار مویش لام «و اللیل اذا یغشی» شده
از نگاه چشم مستش حور حیران در قصور
قهرمان «یعمل الجهر و ما یخفی» شده
بر دم عیسی دمیده تا مسیحا دم شده
دست موسی را گرفته تا ید بیضا شده
همچو جدش مصطفی پیشانی نورانی اش
نقش نور «سبح اسم ربک الاعلی» شده
همچو بابش مرتضی چون ماه در شبهای تار
نور بخش بی چراغان شب یلدا شده
خوان جودش «ربنا انزل علینا مائده»
نان بی من و اذایش «من والسلوی» شده
طاق ابروی خمش، بر آن خم ابر و قسم
در ره معراج ما چون «مسجد الاقصی» شده
نسل پاک احمد و حیدر حسین است و حسن
این دو دریا بار دیگر باز یک دریا شده
جای پیغمبر حسن، جای علی باشد حسین
زین دو نور انوار نیکان جهان انشا شده
هر که در حُسن حَسن حُسن خداوندی ندید
روز دید از دیدن دادار نابینا شده
×××××××
«فکرت خراسانی»
مناظرهی امام حسن مجتبی(علیه السلام) با معاویه و یارانش
روزی گروهی از یاران و مشاوران پلید معاویه نزد او گرد آمدند و به او گفتند: «حسن بن علی به مناسبتهای مختلف، نام و یاد پدرش را زنده میکند و هرچه میگوید مردم میپذیرند و فرمان میبرند. صدای کفشهای انبوهی که به سراغش میروند بلند است و کم کم دارد به مقامی که سزاوار آن نیست میرسد! و در این باره خبرهای بدی به ما میرسد. بنابراین از تو میخواهیم او را نزد خود فراخوانی تا ما او را سرزنش کنیم و با زبان زشت بیازاریم و به او بگوییم که پدرش، «عثمان» را به قتل رسانده است و او را وادار به اقرار کنیم.»
معاویه از این کار خودداری کرد و گفت: «هرگز نشده که من با حسن بن علی در جایی بنشینم، مگر این که از مقام او ترسیده و بیم آن را داشتهام که مورد عیبجویی او قرار بگیرم. او زبانآورترین و فصیحترین فرد «بنیهاشم» است. در ضمن بدانید که اهلبیت رسول الله را هیچ کس نمیتواند سرزنش کند و به آنان ننگی را نسبت دهد یا از آنان عیبجویی کند.»
اما یاران معاویه بر خواستهی خود پافشاری کردند. بالاخره معاویه تسلیم شد و قاصدی را به دنبال امام حسن فرستاد، و او را به نزد خود دعوت کرد.
وقتی پیغام به حضرت رسید، آن بزرگوار به خداوند متعال پناهنده شد وعرض کرد: «بارالها! از بدیهای این گروه به تو پناه میبرم و از تو میخواهم که زشتیهای آنان را به خودشان بازگردانی. من برای رسوا کردن آنان به یاری تو امیدوارم، پس هرگونه و هرگاه که میخواهی شر آنها را برطرف فرما، به نیرو و توان تو ای بخشندهترین بخشندگان.»
آنگاه امام به مجلس معاویه و یارانش رفت. معاویه، حضرت را گرامی داشت و بزرگ شمرد و نزد خود نشاند. در این هنگام، یارانش وارد شده به ساحت مقدس امام حسن و پدر والا مرتبهاش حضرت علی اهانت کردند.
وقتی صحبتهای آنان به پایان رسید، حضرت گفتار خود را آغاز کرد. ابتدا به درگاه خدا سپاس گزارد و قادر متعال را ستایش کرد و بر پیامبر بزرگوار اسلام درود فرستاد و سپس فرمود: «ای معاویه! این گروه به من ناسزا نگفتند، بلکه تو به من ناسزا گفتی، چرا که تو به زشتخویی انس گرفتهای، بدخواهی تو شناخته شده است، اخلاق ناپسند در جانت ریشه گرفته است. با محمد صلی الله علیه و آله و سلم و خاندان او دشمنی میورزی و بر ما ستم روا میداری... شما را به خدا سوگند میدهم، آیا میدانید آن کسی که به او دشنام دادید، به سوی هر دو قبله نماز گزارده است؛ در حالی که تو ای معاویه، نسبت به هر دو قبله کافر بودهای. او در دو بیعت با پیامبر شرکت داشته است، در حالی که تو نسبت به یکی از آن دو کفر ورزیدهای و دیگری را شکستهای... علی نخستین مردی است که به رسول الله ایمان آورد، اما تو و پدرت را پیامبر با بذل مال به اسلام متمایل ساخت. تو و پدرت نفاق در سینه داشتید و ظاهرا دم از اسلام میزدید. علی در روز بدر پرچم پیامبر را بر دوش خود حمل میکرد، ولی تو و پدرت پرچم مشرکین را به دست داشتید و بدینگونه نیز بود در نبردهای احد و احزاب. اما در هر سه جنگ، او بود که شاهد پیروزی را در آغوش کشید و حجت الهی آشکار گردید و خدای متعال دین خود را یاری داد و گفتار پیامبرش را تصدیق کرد. در همهی جنگها رسول خدا از او خرسند بود و از تو و پدرت غضبناک. علی کسی بود که شب را در بستر پیغمبر آرمید تا حضرتش از چنگال مشرکین به سلامت بگریزد و خداوند دربارهی او فرمود: «از میان مردم، کسی هست که جان خود را برای جلب خشنودی خدا خالصانه میفروشد.»[1] .
همچنین خداوند درباره او فرمود: «همانا سرپرست شما، خداست و رسول او و آنان که نماز میگزارند و در حین رکوع زکات میپردازند.»[2] .
و رسول گرامی درباره او فرمود: «نسبت تو به من، مانند هارون است نسبت به موسی، و تو برادر من در دنیا و آخرت هستی.»
اما تو ای معاویه! پدرت در روز نبرد احزاب بر شتری قرمزرنگ سوار بود و مردم را به جنگ با مسلمانان تشویق میکرد، در حالی که تو آن شتر را میراندی و برادرت مهارش را میکشید. وقتی پیامبر شما را دید بر هر سه نفر نفرین فرستاد و فرمود: «خدایا سواره، راننده و مهارگیرنده را از رحمت خود دور گردان.»
به یاد داری که روزی پیامبر ترا برای نوشتن نامهای احضار کرد و تو که در حال خوردن بودی، از آمدن سرباز زدی و رسول اکرم در حقت چنین نفرین فرمود: «خدایا او را هرگز سیر مگردان.» و پدرت را نیز پیامبر هفت بار در هفت جا لعنت فرمود.
اما ای عمروعاص! پنج نفر از مردان قریش ادعای پدری تو را داشتند و در میان آنها، آن کسی که نژادش از همه پستتر و جایگاهش از همه فرومایهتر بود بر سایرین پیروز گردید و ترا به خود نسبت داد. بدین گونه تو بر بستری مشترک به دنیا آمدی... خود تو در تمام جنگها رویاروی رسول الله ایستادی، در مکه او را آزردی، به وی سخنهای زشت گفتی و به او نیرنگ زدی. تو برای بازگرداندن «جعفر طیار» و همراهانش به حبشه رفتی؛ ولی خدای یگانه ترا ناامید بازگرداند. تو در شعری هفتاد بیتی به پیغمبر ناسزا گفتی و آن بزرگوار در این مورد فرمود: «بارالها، بر او به ازای هر حرف از این اشعار هزار بار لعنت فرما.»
تو برای عثمان آتش برافروختی، آنگاه خود گریختی و دینت را به دنیای معاویه فروختی...اما ای ولید! من ترا به خاطر کینهای که به علی بن ابیطالب داری سرزنش نمیکنم، زیرا او پدرت را در روز بدر و به فرمان خدا به قتل رساند و تو را نیز به خاطر حضور در نماز با حالت مستی، هشتاد ضربه شلاق زد. خدای تعالی در قرآن تو را فاسق نامیده است...
اما تو ای عقبه! به خدا سوگند نه مرد صاحب رأیی هستی تا پاسخی به تو بگویم و نه از خرد بهرهای داری که با تو گفتگو نمایم و سرزنشت کنم. عقل تو و کنیزت به یک اندازه است. اما این که مرا از کشتن میترسانی؛ چرا آن مرد غریبه را که بر بسترت خوابیده بود به قتل نرساندی؟ راستی من چگونه درباره کینهات نسبت به علی سرزنشت کنم؟ در حالی که او در جنگ بدر، دایی و برادرت را به خاک افکند و به همراه «حمزه» جدت را به قتل رساند.
اما ای مغیره! شایستگی آن را نداری که در چنین مناظراتی شرکت کنی. حدی که به خاطر زنا باید دربارهی تو اجرا گردد و «عمر» از آن صرفنظر کرد، هنوز دربارهات ثابت است و عمر را خداوند در این باره بازخواست خواهد فرمود و پیامبر نیز از پیش تو را زناکار میدانسته است.
و اما ای کسانی که در این مجلس جمع شدهاید! به خاطر حکومتی که به چنگ آوردهاید، بر ما فخر نفروشید و بدانید که خداوند میفرماید: «چون بخواهیم مردم سرزمینی را نابود کنیم، تبهکاران را بر آنها مسلط میکنیم و آنها فسق میورزند و شایستهی عذاب میشوند و آنگاه سرنگونشان میسازیم.»
پس از آن، امام حسن برخاست، لباس خود را تکان داد و خارج شد. آنگاه معاویه به یارانش گفت: «من قبل از آمدن او به شما گفتم که یارای مقاومت در برابر او را ندارید، اما شما مرا به این کار وادار کردید. به خدا سوگند، حسن بن علی از این جا برنخاست، مگر این که تاریکی این جا را فراگرفت. برخیزید و از اینجا بروید، خدا شما را خوار و رسوا گرداند!»[3] .
××××××
پاورقی:1- قرآن کریم،سوره بقره ،آیه207
2- قرآن کریم،سوره مائده،آیه55
3- علامه سیدمحسن امین،درآستان اهل بیت ،ص81-91به نقل ازسبط ابن جوزی-تذکرة الخواص
کرامت و بزرگواری امام مجتبی (علیه السلام)
وجود مبارک حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) منشأ خدمات بسیاری در راه توسعه ی اسلام به ممالک مختلف جهان بوده است. در زمان «عمر» و «عثمان» حضرت مجتبی (علیه السّلام) سمت فرماندهی لشکر اسلام را داشت و عمده ی فتوحات بوسیله ی آن حضرت انجام می شد. «ابن خلدون» در کتاب «العبر» جلد 2 می نویسد:
امام حسن مجتبی (علیه السّلام) از افسران و فرماندهان لشکر اسلام در جنگهای آفریقا و مازندران بوده و فتوحاتی بوسیله ی آن حضرت انجام می گرفته است.
او در زمان خلافت پدرش در جنگ صفّین و جمل و نهروان شرکت فرمود و از خود شجاعت بی نظیری ابراز نمود.
او با «عمّار یاسر» قبل از جنگ جمل به کوفه رفت و با سخنرانی و کلمات آتشینش مردم کوفه را به سوی بصره بسیج نمود و آنها را وادار کرد که با ایمان کامل به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) کمک کنند.
در جنگ جمل پس از آنکه «محمّد بن حنفیه» نتوانست به مرکز فرماندهی لشکر عایشه ضربه بزند و شتر او را از پا درآورد و هودج او را سرنگون کند، امیرالمؤمنین (علیه السّلام)، امام مجتبی (علیه السّلام) را مأمور حمله ی به دشمن کرد. امام مجتبی (علیه السّلام) با یک حمله ی شجاعانه خود را به صفوف دشمنان ولایت و امامت زد و در مدّت کوتاهی به نزدیک هودج عایشه رسید و با پی کردن شتر عایشه هودج او را سرنگون کرد و لشکر عایشه شکست خوردند و آنها متفرّق شدند.
در جنگ صفّین حضرت امام حسن (علیه السّلام) آن چنان حملات سختی بر لشکر معاویه وارد می کرد که یک روز امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به اصحابشان فرمودند : بجای حفظ من مواظب این جوان باشید زیرا ممکن است او با شهادتش مرا شکست دهد و من نمی خواهم این دو نفر (یعنی حسن و حسین) کشته شوند زیرا با مرگ آنها ذریّه ی رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله) قطع می شود. [1] .
حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) به قدری با هیبت و جلالت بودند که معاویه می گفت:
هیچگاه نشد که من «حسن بن علی» (علیه السّلام) را ببینم و از او و از جلالت مقامش مرعوب نشوم و همیشه از او می ترسیدم که به من عیب و ایرادی بگیرد.
روزی در کوچه های مدینه در حالی که لباسهای فاخری پوشیده و بر اسب قیمتی سوار شده و عدّه ای از غلامان در خدمتش در حرکت بودند عبور می کردند.
یک مرد یهودی مفلوکی هم در کنار مردم مسلمان سر راه آن حضرت ایستاده و جلالت و عظمت آن حضرت را نگاه می کرد امّا طاقت نیاورد و چند قدم جلو آمد و گفت: از شما سؤالی دارم. امام مجتبی (علیه السّلام) فرمودند: بپرس. یهودی گفت: جدّ شما فرموده که دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و حال آنکه شما که مؤمنید و در
دنیا که زندان شما است! با این راحتی زندگی می کنید و من که کافرم و در دنیا در بهشت هستم با این فلاکت زندگی می کنم؟! آیا این سخن چه معنی دارد؟!
امام مجتبی (علیه السّلام) فرمود:
تو اگر مقام و نعمتهائی که در قیامت خدا برای مؤمنین در نظر گرفته می دیدی و آن نعمتهای بهشتی را مشاهده می کردی متوجّه می شدی که من با همه ی این نعمتها بالنسبة به آن الطافی که خدای تعالی در قیامت به من خواهد داشت در زندان هستم و همچنین اگر آن عذابهائی را که خدا به کفّار وعده کرده می دیدی می فهمیدی که زندگی دنیا با همه ی فقر و پستی که دارد برای تو بهشت است. [2] .
تبلیغات معاویه مردمی را که امام مجتبی (علیه السّلام) را ندیده بودند آن چنان تحت تأثیر قرار داده بود که وقتی آن حضرت را در مدینه و یا در کوفه می دیدند بدون مقدّمه به آن حضرت فحّاشی می کردند.
روزی یکی از اهالی شام که تازه وارد مدینه شده بود، در خیابان چشمش به امام مجتبی (علیه السّلام) افتاد که سوار بر اسب است و می رود آن مرد بدون مقدّمه به آن حضرت فحّاشی کرد خیلی جسارت نمود، حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) در ابتدا چیزی نفرمود و در حال سکوت چند قدمی هم از او دور شد. و سپس به سوی او برگشت و با لبانی پر از تبسّم و چهره ای باز به او فرمود:
سلام برادر، مثل اینکه شما در این شهر غریب هستید. شاید برای شما اشتباهی پیش آمده. اگر مشکلی دارید من مشکلتان را حل کنم. اگر غذا می خواهید بفرمائید با هم برویم منزل غذا بخوریم. اگر پولی می خواهید می دهم. اگر آدرسی می خواهید همراهتان می آیم و بالاخره اگر حاجتی دارید حاجتتان را بر می آورم و در منزل ما میهمان باشید تا وقتی در مدینه هستید.
مرد شامی که هیچ انتظار یک چنین محبّتی را از امام مجتبی (علیه السّلام) نداشت و بلکه فکر می کرد او حالا عکس العمل تندی نسبت به او خواهد داشت. خیلی خجالت کشید و اشک از گوشه های چشمش سرازیر شد و گفت: شهادت می دهم که تو جانشین واقعی پیغمبر اسلام (صلّی اللّه علیه و آله) و خلیفة اللّه هستی و خدا می داند که رسالتش را در کجا قرار دهد این را بدان که تا امروز در اثر تبلیغات معاویه تو و پدرت مبغوض ترین مردم در نظرم بودید ولی الآ ن تو و پدرت محبوب ترین آنها در نظر من هستید.
امام مجتبی (علیه السّلام) آن روز، او را در منزل پذیرائی کرد و این مرد شامی بعد از آن روز از ارادتمندان حقیقی آن حضرت گردید.
روزی امام مجتبی (علیه السّلام) از کنار باغی عبور می کردند چشمشان به غلام سیاهی افتاد که نان و غذا می خورد و سگی هم در مقابلش نشسته و این غلام به او مرتّب از غذای خود می دهد. یعنی یک لقمه خودش می خورد و یک لقمه هم به سگ می دهد. حضرت مجتبی (علیه السّلام) از او پرسیدند: تو چرا این کار را می کنی؟ عرض کرد: من خجالت می کشم که غذا بخورم و به او که با زبان حال از من غذا می خواهد ندهم حضرت مجتبی (علیه السّلام) به او فرمودند:از اینجا به جائی نرو تا من برگردم. سپس آن حضرت نزد صاحب باغ رفتند و غلام و باغ او را از او خریدند و سپس نزد غلام برگشتند و به او فرمودند: تو در راه خدا آزادی و این باغ هم مال تو باشد که سرمایه ی زندگی خود قرار دهی.
روزی مردی سراسیمه خدمت امام مجتبی (علیه السّلام) رسید و عرض کرد: آقا بین من و دشمنم منصفانه حکم بفرمائید.
امام مجتبی (علیه السّلام) فرمودند: دشمن تو کیست؟
عرض کرد: فقر و تنگدستی. امام مجتبی (علیه السّلام) به خادمشان فرمودند: چقدر موجودی داریم. عرض کرد: پنج هزار درهم. آن حضرت فرمودند: همه ی آنها را به این مرد بده. و سپس رو به آن مرد کردند و گفتند: باز هم اگر این دشمن بنای ظلم را بر تو گذاشت به من مراجعه کن تا شرّ او را از تو دفع کنم.
روزی امام مجتبی (علیه السّلام) سوار اسب بودند از جائی عبور می فرمودند دیدند جمعی از فُقرا روی زمین نشسته و غذا می خورند وقتی آنها چشمشان به آن حضرت افتاد تعارف کردند و از ایشان خواستند که با آنها غذا بخورند و گفتند:آقا بفرمائید. حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) از اسب پیاده شدند و با خود می گفتند خدای تعالی متکبّران را دوست نمی دارد و در کنار آنها نشسته و با آنها غذا خوردند و ضمنا آنها را دعوت فرمودند که به منزل ایشان برای صرف غذا بروند. آنها اجابت کردند و آن حضرت برای آنها سفره ی مفصّلی انداختند و غذاهای خوبی به آنها دادند و به هر یک از آنها یک دست لباس فاخر هدیه کردند و آنها را مرخّص فرمودند.
حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) با این تواضع که همه را متحیّر کرده بود آن چنان هیبتی داشت که «واصل بن عطاء بصری» درباره ی عظمت آن حضرت می گوید:
«کان علیه سیماء الانبیاء و بهاءالملوک» یعنی صورتش مثل صورت انبیاء (علیهم السّلام) می درخشید و سطوت و هیبتش مانند هیبت ملوک بود.
××××××
پاورقی:1- نهج البلاغه وبحارالانوار،ج32،ص562
2- بحارالانوار،ج43،ص346
حدیث روز
قال الحسن مجتبی (علیه السّلام):
«سئلت جدّی رسول اللّه عن الائمّة بعده فقال: الائمّة بعدی عدد نقباء بنی اسرائیل اثناعشر اعطاهم اللّه علمی و فهمی و انت منهم یا حسن قلت: یا رسول اللّه فمتی یخرج قائمنا اهل البیت؟ قال: انّما مثله کمثل الساعة ثقلت فی السموات والارض لاتأتیکم الا بغتة». [1] .
یعنی از تعداد ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) از جدّم رسول خدا سؤال کردم و گفتم:چند نفر بعد از شما امام اند فرمود: آنها دوازده نفرند به عدد نقباء بنی اسرائیل خدای تعالی به آنها علم و فهم مرا عطا کرده و تو هم ای حسن یکی از آنها هستی گفتم: یا رسول اللّه پس کی قائم ما اهل بیت خروج می کند؟ فرمود: مَثَل او مانند روز قیامت است که بسیار در آسمان و زمین سنگین خواهد بود او ظهور نمی کند مگر ناگهانی.
××××××
پاورقی:1- بحارالانوار،ج 36 ، ص 341
شهادت امام حسن علیه السلام
امام صادق - علیهالسلام - فرمود: زمانی که رحلت امام حسن نزدیک شد، بشدت گریست و فرمود: من بر امری بزرگ و هولناک وارد میشوم که هرگز بر مثل آن وارد نشده بودم. سپس وصیت کرد که در بقیع دفنش نمایند. و خطاب به برادرش امام حسین فرمود: برادر! مرا بر تختی بگذارید و کنار قبر جدم رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ببرید تا با او تجدید پیمان کنم. سپس به کنار مزار مادرم فاطمهی بنت اسد برده و در آنجا دفن نمایید. ای پسر مادرم! میبینید که مردم خیال میکنند که مرا کنار قبر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - میخواهید دفن کنید، لذا جمع میشوند و غوغا میکنند تا مانع این کار شوند. تو را به خدا قسم میدهم که بخاطر من، هیچ خونی ریخته نشود!
وقتی امام حسین - علیهالسلام - برادرش را غسل داد و کفن نمود، او را بر تختی قرار داد و به طرف قبر جدش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حرکت داد تا با او تجدید پیمان کند. مروان بن حکم و یارانش از بنیامیه، مقابل حضرت قرار گرفتند و گفتند: آیا سزاوار است عثمان در خارج از مدینه دفن شود ولی حسن در کنار قبر پیامبر؟ هرگز نخواهیم گذاشت تا چنین شود!
در این هنگام عایشه سوار بر استری بود، از راه رسید و گفت: مرا با شما چه کار ای بنیهاشم! آیا میخواهید کسی را داخل خانهی من نمایید که من او را دوست ندارم؟!
ابنعباس خطاب به مروان گفت: بروید، ما قصد نداریم او را نزد رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دفن کنیم. چون او خودش به حرمت قبر جدش عارفتر بود. و او بدون اذن، داخل نمیشود چنانچه دیگران داخل شدند. برگردید ما او را بر طبق وصیتش، در بقیع دفن میکنیم.
سپس به عایشه گفت: بدا به حال تو! روزی بر استر و روزی بر شتر سوار میشوی!
و در روایت دیگر آمده است. روزی بر شتر و روزی بر استر سوار میشوی و اگر زنده بمانی بر فیل هم سوار خواهی شد!
ابنحجاج؛ شاعر بغدادی، همین سخن را به صورت شعر در آورده و میگوید:
یا بنت ابیبکر لا کان و لا کنت
لک التسع من الثمن و بالکل تملکت.
ای دخترابوبکرتویک نهم ازیک هشتم، سهم می بری درحالی که همه راتصاحب کردی!.
تجملت، تبغلت و ان عشت تفیلت
روزی سواربرشترشدی وروزی براستر.واگرزنده بمانی،سوارفیل هم خواهی شد!.
توضیح: قول شاعر که گفت برای تو، یک نهم از یک هشتم است، این در بحث و مناظرهی فضال بن حسن با ابوحنیفه بود. فضال به ابوحنیفه گفت: آیهی شریفهی «یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یؤذن لکم»ای کسانی که ایمان آورده اید!بدون اذن واجازه پیغمبر-صلی الله علیه وآله- داخل خانه اونشوید.(احزاب،آیه53) منسوخ شده است یا نه؟
ابوحنیفه گفت: خیر، منسوخ نشده است.
فضال پرسید: به نظر تو بهترین مردم بعد از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ابوبکر و عمر هستند یا علی بن ابیطالب؟
گفت: آیا نمیدانی آن دو (ابوبکر و عمر) پهلوی پیامبر دفن شدهاند؟ چه دلیلی میخواهی که روشنتر از این باشد بر فضل آن دو بر علی بن ابیطالب؟
فضال به او گفت: این دو با وصیت خود به دفنشان در خانه پیامبر، به آن حضرت ظلم کردند؛ چون در آنجا حقی نداشتند. و اگر آنجا مال خودشان بوده و به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بخشیده بودند پس کار بدی کردند که آن را پس گرفتند و عهدشان را شکستند. و خودت اقرار کردی که آیهی شریفهی: «لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» غیر منسوخ است.
ابوحنیفه قدری سکوت کرد و گفت: آنجا نه مال پیامبر بود و نه مال آن دو نفر فقط، ولی چون دختران آنها در آنجا حق داشتند لذا در حق آنها دفن شدهاند!
فضال به او گفت: تو میدانی که زمانی که پیامبر رحلت فرمود، نه همسر داشت و هر کدام یک هشتم ارث میبردند؛ چون دخترش فاطمه - سلام الله علیها- در قید حیات بود. وقتی بررسی کنیم برای هر یک از همسرانش یک نهم از یک هشتم میرسد. و این چیزی در حدود یک وجب در یک وجب هم نمیشود. و عرض و طول حجره هم که مشخص بود. پس چگونه آن دو (ابوبکر و عمر) بیشتر از آن مستحق شدهاند؟
تازه، چگونه عایشه و حفصه ارث میبرند ولی فاطمه که دختر پیامبر است، ارث نمیبرد؟ پس در سخنان ابوحنیفه، تناقض گویی، از جوانب مختلف، روشن و آشکار است.
سپس ابوحنیفه خشمگین شد و گفت: او را از من دور کنید که او - به خدا قسم - رافضی خبیث است! [1]
×××××
پاورقی:1- بحار،ج44،ص153،حدیث24
امام حسن علیه السلام در مجلس معاویه
روایت شده است که عمرو بن عاص به معاویه گفت: حسن بن علی مردی است با حیا و هنگامی که بر فراز منبر برود و مردم با تندی به او نگاه کنند، خجل گردیده و کلامش را قطع میکند. پس اجازه بده او به منبر برود.
معاویه، خطاب به امام حسن - علیهالسلام - گفت: ای ابامحمد! برو منبر و ما را موعظه کن.
حضرت، منبر رفت و حمد و ثنای خدای را بجا آورد و بر جدش درود فرستاد و سپس فرمود: ای مردم! هر کس مرا شناخته که شناخته و هر کس مرا نمیشناسد پس بداند که من حسن فرزند علی، فرزند بانوی زنان عالم فاطمه دختر رسول خدا، فرزند رسول خدا، فرزند نبی خدا، فرزند سراج منیر، فرزند بشیر نذیر، فرزند رحمة للعالمین، فرزند کسی که بر جن و انس، برانگیخته شده، فرزند بهترین مردمان بعد از رسول خدا، فرزند کسی که بر جن و انس، برانگیخته شده، فرزند بهترین مردمان بعد از رسول خدا، فرزند صاحب فضائل، فرزند صاحب معجزات و دلایل، فرزند امیرمؤمنان هستم. و من کسی هستم که از حقم باز داشته شدهام. من و برادرم، دو آقای جوانان اهل بهشت هستیم. و من زادهی رکن و مقامم. و من زادهی مکه و منی، مشعر و عرفاتم.
معاویه، خشمگین شد و گفت: این مطالب را رها کن و در توصیف خرما سخن بگو!
حضرت فرمود: باد آن را بارور میکند و گرما میرساندش و سرمای شب، آن را مرغوب میکند. سپس به کلام سابقش برگشته و فرمود: من زادهی شفیع و مطاعم، من فرزند کسی هستم که ملائکه در کنار او جنگ کردهاند. من پسر کسی هستم که قریش در مقابل او سر فرود آوردند. و من پسر امام مردم و زادهی رسول خدا - صلی الله علیه و آله - هستم.
در این هنگام، معاویه از آشوب مردم ترسید و گفت: ای ابامحمد! بس است! از منبر پایین بیا، آنچه بیان کردی برای ما کافی است.
آنگاه حضرت از منبر پایین آمد. معاویه گفت: گمان کردم میخواهی خلیفه شوی، تو را چه به خلافت!!!
امام فرمود: خلیفه، کسی است که عمل به کتاب خدا و سنت پیامبرش نماید، نه کسی که ظلم کند و تعطیل سنت پیامبر نماید و دنیا را پدر و مادر خویش گیرد.
در این دنیا، مدت کمی لذت میبرد و زود باشد که تمام شود و عذابی پشت سر آن بیاید.
در آن مجلس جوانی از بنیامیه حضور داشت که به امام حسن - علیهالسلام - و پدر بزرگوارش ناسزا گفت. حضرت فرمود: خدایا! نعمتت را از او بگیر و او را به صورت زنی در بیاور که از او عبرت بگیرند. در این لحظه آن جوان متوجه شد که مانند زنان است. امام فرمود: گم شو ای زن! تو را چه به مجلس مردان!
بعد از آن، امام لحظهای سکوت فرمود سپس لباسش را تکان داد و قصد عزیمت کرد.
عمروعاص گفت: بنشینید از شما پرسشهایی دارم.
حضرت فرمود: بپرس.
عمروعاص پرسید: کرم، شجاعت و مروت چیست؟
امام پاسخ داد: «کرم» کار نیک انجام دادن، و بخشش قبل از سؤال است. و «شجاعت» دفاع کردن از محارم و صبر بر مصیبتها و سختیهاست. و «مروت» دینداری و دوری از ناپاکیها و ادای حقوق مردم و افشای سلام است.
امام از مجلس بیرون رفت و معاویه، عمروعاص را ملامت کرد و گفت: کار را خراب کردی. عمروعاص گفت: نترس، اهل شام تو را بخاطر دین و ایمان نمیخواهند بلکه تو را بخاطر دنیا دوست میدارند. و زر و زور، در دست توست و سخنان حسن بن علی اثری ندارد.
سپس جریان آن جوان اموی بین مردم شایع شد. همسرش نزد امام حسن آمد و تضرع و زاری کرد. حضرت، به حال او دلسوزی کرد سپس دعا کرد و خداوند آن جوان را به حالت سابق برگرداند. [1] .
×××××
پاورقی:1- بحار،ج44،ص88حدیث2
اسرار علوم
روایت شده که امام حسن - علیهالسلام - و برادرانش و عبدالله بن عباس، بر سر سفرهای نشسته بودند که ناگهان ملخی بر سفره آنها افتاد. عبدالله از امام حسن - علیهالسلام - پرسید: بر بال این ملخ چه نوشته شده است؟
حضرت فرمود: نوشته شده است «من خدایی هستم که بجز من خدایی نیست. چه بسا ملخها را برای قوم گرسنهای به عنوان رحمت میفرستم تا از آنها استفاده کنند. و چه بسا برای قومی موجب بلا هستند و محصولات آنها را میخورند».
عبدالله ایستاد و سر حضرت را بوسید و گفت: این سخن از اسرار علوم است.
×××××
پاورقی:1- بحار،43،ص337،حدیث8
پارساترین
پارسایی امام مجتبی علیهالسلام را چه بهتر که از زبان گویای عترت آشنا شویم. در حدیث آمده است که حضرت هنگامی که برای وضو گرفتن آماده میشد، چهرهاش دگرگون و بدنش لرزان میشد: الحسن بن علی علیه السلام کان اذا توضأ ارتعدت مفاصله و اصفر لونه....[1] هنگامی که به سوی مسجد روان میشد در هنگام ورود به مسجد با کمال تواضع این جملهها رابه زبان میآرود: الهی ضیفک ببابک یا محسن قد أتیک المسیء فتجاوز عن قبیح ما عندی بجمیل ما عندک یا کریم. [2] «خدایا مهمان تو بر در خانهی تو است، ای مظهر احسان! گناهکار در پیشگاه تو قرار گرفته است، به آنچه از زیبایی در پیشگاه تو است از هر چه از زشتی از اندیشه و رفتار من است در گذر که تو کریم و بخشندهای.»
امام صادق علیه السلام نیز از زبان پدرش و او از امام سجاد علیهم السلام این گونه سخن میگوید: حسن بن علی بن ابی طالب کان اعبد الناس فی زمانه و ازهدهم و افضلهم و کان اذا حج حج ماشیا و ربما مشی حافیا و کان اذا ذکر الموت بکی و ذاا ذکر القبر بکی و اذا ذکر البعث و النشور بکی و ذا ذکر الممر علی الصراط بکی... و کان اذا قام فی صلاته ترتعد فرائصه بین یدی ربه عزوجل....[3] «حسن بن علی عابدترین پارساترین برترین فرد زمان خویش بود. پیاده عازم حج میشد و چه بسا با پای برهنه راهی حج میشد. هنگامی که به یاد مرگ میافتاد میگریست. هنگامی که به یاد قبر میافتاد میگریست و هنگامی که به یاد رستاخیز و برانگیخته شدن در قیامت میافتاد میگریست. هنگامی که به یاد لحظه گذر از صراط میافتاد میگریست. هنگامی که به نماز میایستاد ارکان بدنش در پیشگاه خدا میلرزید.» پارساترین فرد این گونه عبادت میکند.وی بارها به حج بیت الله عزیمت میکند. مسافت بین مدینه و مکه را که بیش از پانصد کیلومتر در آن زمان بوده است، بیش از بیست بار میپیماید. در مورد تعداد سفرهای حج حضرت بیست تا 25 بار روایت نقل شده است. [4] آن هم با پای پیاده و در برخی موارد پا برهنه. و این در شرایطی بود که تندروترین اسبها همراه امام بودند. [5] زیرا تحمل زحمت در راه کوی دوست شیرینتر بر کام دوست خواهد بود. حضرت نه برای پاداش و بلکه اظهار محبت بیشتر به خدای سبحان پیاده و پا برهنه زحمت این سفر را بر خویش هموار مینمود.
سفر حج شکوهمندترین صحنه عبودیت است. انجام مناسک ابراهیمی بیشترین تأثیر در تربین و پرواز روح به ملکوت را عهدهدار است. سفر حج سفر بازگشت به خویشتن و بازگشت به اصل خویش و خدای خویش است. امامان شیعه به همین جهت بارها رنج و زحمت این سفر را با آن شرایط طاقتفرسا بر خویش هموار ساختند. آنگاه میفرماید: امام مجتبی هر گاه از قبر و قیامت و پل صراط یاد میکرد میگریست. پاکترین و برجستهترین فرد است که این گونه از عالم برزخ و قیامت در هراس است! و این گونه متأثر از هول و هراسهای آن سرا میباشد. وی از هنگام گذر از پل صراط نگران است مبادا لغزش باشد. امام معصوم این گونه از قیامت در هراس است که در مورد رسول الله صلی الله علیه و آله نیز راویت است هنگامی که خبر از قیامت میدادند چهرهی حضرت گلگون میشد. که این تأثر به لحاظ شناخت آنان ازآن سرا میباشد که آنان به ویژگیهای مسیر انسان تا به لقاء الله رسیدن به خوبی آگاهند.آنان خوب میدانند در پیمودن این راه چه خطرهایی ره گذران را تهدید مینماید، که این گونه تلاش میکنند خویشتن را از خطرها حراست نمایند.آنگاه امام صادق علیه السلام در ادامه میفرماید: و کان علیه السلام لایقرء من کتاب الله عزوجل یا ایها الذین آمنوا الا قال لبیک اللهم لبیک و لم یر فی شیء من احواله الا ذاکرا لله سبحانه و کان اصدق الناس لهجة و افصحهم منطقا....[6] «هر گاه امام مجتبی در هنگام قرائت قرآن آیهای مانند یا ایها الذین امنوا را تلاوت مینمود میگفت: لبیک اللهم لبیک. همواره حضرت در تمام شؤون زندگی به یاد خدا بود. وی راستگوترین و از رساترین بیان بهرمند بود. این جمله که حضرت درهمه حال به یاد خدا بوده است، تمام زندگی حضرت را فرا میگیرد که لحظه لحظهی زندگی حضرت با یاد خدا سپری میشده است.
حضرت سه نوبت اموال خویش را با خدا به نصف تقسیم نمود. [7] و دو مرتبه تمام اموال خویش را در راه خدا ایثار نمود. [8] .
سفره کرمش همواره گسترده بود، فقیر و غنی از آن بهرهمند بودند. لباس زیرین وی خشن، لباس رو فاخر بود.
در مورد علت گریهای حضرت از زبان امام رضا این گونه سخن رسیده: هنگامی که از حضرت پرسیدند شما که بیست مرتبه پیاده به حج مشرف شدهای و شما که سه نوبت اموال خویش در راه خدا انفاق نمودهای چرا این گونه از آخرت نگران میباشی و گریه میکنی. در پاسخ اظهار میدارد به دو مهم؛ یکی فراغ و جدایی دوستان، دیگری خطر موقفهای قیامت: لهول المطلع و فراغ الاحبة. [9] .
××××××
پاورقی:1و2- بحارالانوار،ج3،ص339
3و4و5- همان،ص331-332
6- امالی شیخ صدوق،مجلس33،ص178،بحار}43،ص331
7- مناقب،ج4،ص18-بحار،ج43،ص332-339-349
8و9- بحار،ج43،ص339-س52