یا رب زغمش تا چند اشکم ز بصر آید
بنشسته سر راهش ، شاید ز سفر آید تا چند بنالم زار شب تا سحر از هجرش کوکب شِمُرم هر شب ، شاید که سحر آید هر دم که رخش بینم خواهم دگرش دیدن بازش نگرم شاید یک بار دگر آید او را طلبم هر شب شاید که ز در آید با کس نتوانم گفت من راز درون خویش کز درد غم هجرش دل را چه به سر آید می سوزم و می سازم از درد فراق اما تیر غم او بر دل افزون ز شمَر آید یارب نظری کان شاه از پرده بدر آید |
یاامام رضا(ع)
دوبــــاره آمده ام، تــــا دوبــــاره در بزنـــم
کبوترانــــه در ایــــن آســـتانه پـــر بزنـــم
بــه ناامیــدی از ایــن در نــمی روم هــرگز
اگر جـــــواب نیایـــــد ، دوبــــاره در بزنـــم
خـــدا مرا بـــه حقیقــت ولــی شــناس کنــد
که حلقـــه بـــر در ایــن خانــه بیشــتر بزنـم
ســـوادِ نــامه من رنــگ صــبح خواهــد شــد
اگر که ســــاغری از چشـــمة ســـحر بزنــم
بــه یــاد غربــت گل ،عهــد کرده ام با خود
که لالـــه باشـــم و صــد داغ بــر جـگر بزنـم
خــدایرا ، کمی ای زائران درنــگ کنیــد
که خــاک پــای شـما را بـه چشـم تـر بزنـم
بـهمن هرآنچـه عطـا کرده انـد توفیق است
مبـــــاد آنـــــکه دم از دولــــت هنـــر بزنـــم
اگر چــه خــارم و نســبت بـه گل ندارم ، باز
خوشـــم که گاه گداری بــه بـاغ سـر بزنـم
اگر شــمیمی ازایــن بوســتان بـه من برسد
روا بـــود بـــه خــدا ، تــاج گل بـه سـربزنم
من آشــــنای همیــــن درگهـــم خـــدا نکنــد
که رو بــــــه غیربیــــــارم دری دگر بزنــــم
صـــــفای تربیــــت باغبـــان حـــرامم بـــاد
که در مجـــــاورت گل دم از ســـــفر بزنــــم
(محمد جوادغفورزاده-شفق)
یا صاحب الزمان (عج)
من کیستم فقیر تو یا صاحب الزمان
دلداده حقیر تو یا صاحب الزمان
در راه وصل روی تو از پا فتاده ام
دست مرا بگیر تو یا صاحب الزمان
صید به خون تپیده دام محبتم
افتاده ام به تیر تو یا صاحب الزمان
حیف است پا به خاک گذاری از آنکه هست
عرش خدا سریر تو یا صاحب الزمان
تشبیه می کنند جمال تو را به مه
ای ماه مستنیر، تو یا صاحب الزمان
اندر کمند گیسوی پر پیچ و تاب عشق
من کیستم اسیر تو یا صاحب الزمان
پشت زمان ز یاد فراقت بود کمان
ما هم شدید پیر تو یا صاحب الزمان
با اشک دیده هاشمی دلشکسته گفت
من کیستم فقیر تو یا صاحب الزمان
شمس عالمیان
دلم ز دوری رویت قرار و تاب ندارد
میان ما و رخت جز گنه حجاب ندارد
به اشک دیده نوشتم هزار نامه برایت
مگر که نامه بیچارگان جواب ندارد
نسیم صبح سلامم به دلبرم برسان
بگو جواب سلامم مگر ثواب ندارد
به آسمان جمالت ستاره نازیباست
که تاب دیدن روی تو آفتاب ندارد
نشسته دیده نازت میان صف زده مژگان
شکوه صف زده مژگان تو شهاب ندارد
تو شمس عالمیانی ز روی پرده بیفکن
که آفتاب به رخسار خود نقاب ندارد
هر آن کسی که به دل عشق روی ماه تو دارد
به شام اول قبرش یقین عذاب ندارد
چو سر ز خاک بر آرد به عرصه گاه قیامت
به زیر سایه لطف دگر عقاب ندارد
محاسبات الهی اگر چه سخت و دقیق است
محب یوسف زهرا غم حساب ندارد
اگر چه آتش دوزخ هزار شعله فروزد
یقین اثر به دل و سینه کباب ندارد
به ناله دل سوزان هاشمی نظری کن
اگر چه تاب نگاهت دل خراب ندارد
شعری از رهبر انقلاب در وصف آقا امام زمان(عج)
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
انتظار دیدار
تا کی برای دیدن رویت دعا کنم
تا کی ز سوز سینه تو را من صدا کنم
ای جنت و نعیم ز روی تو با صفا
باز آی تا ز وصل تو جان با صفا کنم
گر منتی نهی و قدم بر سرم نهی
بر دیده خاک پای تو را توتیا کنم
هستی غریب عصر و زمان صاحب الزمان
اذنم بده که دیده به تو آشنا کنم
بهر ظهور نور جمال تو ای عزیز
تا کی دو دست خویش به سوی خدا کنم
گر چه بلا قرین ولا گشته از ازل
کو صبر تا تحمل درد و بلا کنم
در هر سحرگهان به امید وصال تو
از خواب ناز چشم رمد دیده وا کنم
یک نظره گر نصیب شود دیدند مرا
جانا به رونمای تو جان را فدا کنم
چون هاشمی سحر به تمنای وصل تو
گیرم ز خواب دیده و بهرت دعا کنم
مدح و منقبت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله
مژده یاران که نوبهار آمد
گل و سرو و سمن به بار آمد
ابر رحمت در این خجسته بهار
گوهر افشان به کوهسار آمد
وه چه عیدى که در طلیعه او
عید قرآن و دین نمایان است
عید میلاد جعفر صادق
آن که چون آفتاب تابان است
خاتم الانبیاء که خاک درش
سرمه چشم اهل عرفان است
این دو میلاد مقترن با هم
مورد بحث نکته سنجان است
دین و مذهب از این دو یافت رواج
در دو قالب نهفته یک جان است
زین دو عید بزرگ ایمانى
تاج فخرى به فرق قرآن است
×××××××
شعر: علىّ مردانى
گوش شنوا
توانگرى نه به مال است پیش اهل کمال
که مال تالب گور است و بعد از آن اعمال
من آن چه شرط بلاغ است با تو مى گویم
تو خواه از سخنم پندگیر و خواه ملال
محل قابل و آنگه نصیحت قائل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال
به چشم و گوش و دهان آدمى نباشد شخص
که هست صورت دیوار را همین تمثال
نصیحت همه عالم چو باد در قفس است
به گوش مردم نادان چو آب در غربال
کنون هواى عمل مى زند کبوتر نفس
که دست جور زمانش ، نه پر گذاشت نه بال
**********
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بى کفن در خاک رفته
نه دولتمند برده ، یک کفن بیش
دنیاى بى ارزش
همى بشنو که گوید هاتفى دنیا به یک ارزن نمى ارزد
به یکدم عمر این چندین ، به بر چیدن نمى ارزد
به گل چینان این گلشن همى گوید چنین هاتف
که این گلزار و این گلشن ، به گل چیدن نمى ارزد
بگو اى باغبان بلبل ننالد زین سپس دیگر
که کوتاه است عمر گل ، به نالیدن نمى ارزد
مخند اى ترا تا هست فرصت ، فکر خود مى کن
اجل در پى عمر است ، به خندیدن نمى ارزد
مگردان دیده را در سیر این دنیاى بى حاصل
بحال خود دمى بنگر که این دنیا بیک دیدن نمى ارزد.
لباس دنیوى بیرون کن و پشمینه مى پوش
لباسى را که باید کَند، به پوشیدن نمى ارزد
همه شب تابکى اى دیده در خوابى و در غفلت
دمى بیدار شو کاین شب ، به خوابیدن نمى ارزد
********
نیک و بد هر چه کنى بهر تو خوانى سازند
جز تو بر خوان بد ونیک تو مهمانى نیست
گنه از نفس تو مى آید وشیطان بد نام
جز تو برنفس بد اندیش تو شیطانى نیست
خانه حق
خانه حق را بیا آباد کن
تا توانى قلب مؤ من شاد کن
قلب مؤ من خلوت خاص خداست
قلب مؤ من قبله اهل صفاست
قلب مؤ من مخزن اسرار حق
منظر و آئینه دیدار حق
با نبى فرمود خلاق جهان
من نگنجم در زمین و آسمان
قلب مؤ من منزل و جاى من است
در دل بشکسته ماءواى من است