داستان دوستان
ملخ
((حضرت حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا هاشمى نژاد)) فرمودند:
یک شخصى آمد خدمت مرحوم ((حاج شیخ حسن على اصفهانى )) رحمة الله علیه معروف به نخودکى و گفته بود: آشیخ یک سِرى ملخ آمده اند دارند مزرعه مرا مى خورند.
آقا فرموده بود: تو حق فقراء را نمى دهى ، زکات نمى دهى خُب حق فقرا را ملخ ها مى خورند. چون زکات نمى دهى آنها بر مى دارند، آیا قول مى دهى زکات بدهى ؟
گفت : بله آقا.
آقا یک دعا برایش نوشت و فرمود: برو این دعا را توى آن زمین چال کن و از قول من به آن ملخ ها بگو، ملخ ها شیخ حسن على گفته بلند شوید بروید پاى این ساقه هاى گندم و علفهاى هرزه زمین را بخورید، من زکات مى دهم .
من آمدم دعا را در زمین چال کردم و حرف آشیخ حسن على را هم براى ملخ ها گفتم . ملخها از روى خوشه هاى گندم بلند شدند و پاى ساقه هاى گندم نشستند و شروع کردند علفهاى هرزه را خوردن ، علفهاى هرزه را مى خورند و سیر مى شوند.
کم کم گندمها رشد کردند و مزرعه ما آن سال محصول بسیار عالى داد و ما هم به قول خودمان عمل کردیم .1
******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
نظر استاد فاطمی نیا درباره ابوترابی فرد
حجت الاسلام والمسلمین فاطمینیا استاد عرفان و اخلاق اسلامی در اظهار نظری نسبت به حجتالاسلام و المسلمین ابوترابی از تعابیر ویژه و جالب توجهی استفاده نمودند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی جبهه ایستادگی در بخشی از این اظهار نظر ضمن اینکه ایشان را با تعابیر عالم ربانی و متخلق به مکارم اخلاق توصیف مینمایند؛ عنوان میدارند که: مقام ایشان اجل از این است که نیاز به تایید این بی مقدار باشد‘ ولی این بنده علی الرسم عرض میکنم: جناب آقای ابوترابی از هر نظر مورد تایید و اعتماد بلکه استضائه و استناره میباشند.
پندروزگار
یک سره مردى ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روى پند
روى همین مسند و این تکیه گاه
زیر همین قبه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابن زیاد
آه چه دیدم که دو چشمت مباد
تازه سرى چون سپر آسمان
طلعت خورشید ز رویش عیان
بعد ز چندى سر آن خیره سر
بد بر مختار به روى سپر
بعد که مصعب سر و سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
وین سر مصعب به تقاضاى کار
تا چه کند با تو دگر روزگار
داستان دوستان
حاج آقا مجتهدى
((حاج آقاى هاشمى )) که خدارحمتش کند ایشان از دوستان مرحوم ((آشیخ جعفر مجتهدى )) رضوان اللّه تعالى علیه بود ایشان تعریف کردند:
ما یک روز مشهد با ((حاج آقا مجتهدى )) بودیم . و براى سوار شدن ماشین و تاکسى خالى سر خیابان ایستاده بودیم ،
اتفاقا یک تاکسى خالى آمد و جلوى ما ایستاد، آقاى مجتهدى یک نگاهى کرد بعد فرمود: خیر حواله نداریم توى این تاکسى سوار شویم ، تاکسى رفت .
دوباره یک تاکسى خالى دیگر آمد، به آن ایست دادم دوباره آقا فرمود: توى این هم حواله نداریم سوار شویم .
من توى دلم گفتم آخر تاکسى سوار شدن هم حواله مى خواهد؟!
یک وقت رویش را به من کرد و فرمود: بله آقاى هاشمى توى یک بنز مشکى حواله داریم .
من خودم را جمع کردم ، ناگهان یک بنز مشکى آمد جلوى پاى حاج آقا جعفر مجتهدى ترمز کرد و گفت : آقا بفرمائید سوار شوید، رفتیم سوار ماشین شدیم .
راننده گفت : کجا مى روید؟
آقا فرمود: برو نخریسى ، مانزدیک نخریسى که رسیدیم دیدم آقا یک دسته اسکناس از جیب در آورد و گذاشت پهلوى هم و یک کش هم دورش پیچید. وقتى پیاده شدیم این دسته اسکناس را به راننده داد و بعد پیاده شد.
راننده گفت : آقا این همه پول مال کیست .؟!
فرمود: مال شما است .
گفت : یک تومان کرایه اش است . این همه پول نیست . آقا فرمود: مگر شما امروز از ((حضرت على ابن موسى الرضا علیه السلام )) پول نخواستى ؟
گفت : چرا.
فرمود: خُب این هم هزار تومان که مى خواستى .
راننده حیران مانده بود، آقا هم راهش را کشید و رفت . راننده به من گفت : آقا ایشان امام زمان هستند. گفتم : خیر.
گفت : ایشان از کجا مى دانست ، من امروز توى حرم امام رضا (ع) گفتم آقا من هزار تومان لازم دارم ، از کجا فهمید؟
گفتم : پولها را گرفتى ؟ گفت : آره ، گفتم : ماشینت را سوار شو و برو، کارى به این کارها نداشته باش ایشان هم امام زمان نیست .
مرحوم حاج آقا مجتهدى ((یکى از مردان خدا و اهل مکاشفه )) بود که کسى او را نشناخت .1
*****
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
حدیث روز
قال الا مام المهدی ، صاحب العصر و الزّمان سلام اللّه علیه و عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف :
دَفَعَ إلَیَّ دَفْتَرا فیهِ دُعاءُالْفَرَجِ وَ صَلاةٌ عَلَیْهِ، فَقالَ : فَبِهذا فَادْعُ.( 1)
ترجمه :
یکى از مؤمنین به نام اءبومحمّد، حسن بن وجناء گوید: زیر ناودان طلا در حرم خانه خدا بودم که حضرت ولىّ عصر امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف را دیدم ، دفترى را به من عنایت نمود که در آن دعاى فرج و صلوات بر آن حضرت بود.
سپس فرمود: به وسیله این نوشته ها بخوان و براى ظهور و فرج من دعا کن و بر من درود و تحیّت بفرست .
و آن دعا بر حسب مشهور چنین نقل شده است :
((اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ فُلانِ بْنِ فُلانْ ((الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ الْعَسْکَریّ)) صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فى هذِهِ السّاعَةِ وَ فى کُلِّ ساعَةٍ، وَلیّا وَحافِظا وَ قاعِدا وَ ناصِرا وَ دَلیلا وَ عَیْنا حَتّى تُسْکِنَهُ اءرْضَکَ طَوْعا وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا)).(2)
*******
پاورقی:1- إکمال الدّین شیخ صدوق : ص 443، ح 17، بحارالا نوار: ج 52، ص 31، ضمن ح 27.
2- کافى : ج 4، ص 162، ح 4، فلاح السّائل سیّدبن طاووس : ص 46.
چهار وصیت و سفارش حضرت یعقوب علیه السلام به یوسف علیه السلام
چون حضرت یوسف مى خواست از پدر جدا شود پدر فرمود: اى یوسف تو را چهار وصیت مى کنم این چهار وصیت را بشنو و نصب العین خاطر خود کن :
1- یا بنى لا تنس الله بکل حال .
فرزندم خدا را فراموش مکن و در هر کارى که هستى ذکر آفریدگار خود از دل و زبان خویش دور مدار که هیچ قرین و همنشین در سفر و در حضر برابر با ذکر و شکر او نیست .
2- اذا وقعت فى بلیة فاستعن بالله .
اگر به بلائى واقع شدى از فضل خدا یارى بجوى که هر کس سر رشته تدبیر را از دست دهد، اگر چنگ به ریسمان متین کرم او نزند زود یا دیر از پاى در آید.
3- اکثر من قول حسبى الله و نعم الوکیل .
این کلمه حسبى الله و نعم الوکیل را بسیار بگوى که چون پدر بزرگ تو ابراهیم خلیل را در آتش انداختند، این کلمه را گفت ، ضرر و شرر نمرودیان از او دفع شد و دود آتش بر چهره عصمتش نرسید.
4- یا بنى لا تنسانى فانى لا انساک .
اى فرزندم مرا فراموش مکن که من تو را فراموش نخواهم کرد.
******
پاورقی:1- منهج الصادقین : ج 5، ص14.
داستان دوستان
مار
مرحوم ((حجة الاسلام والمسلمین صفوى ریزى )) رحمة اللّه علیه که از منبرى هاى معروف و با سابقه اصفهان بود، روى منبر تعریف فرمود:
منزل ما خیلى مار داشت ، با اینکه با ما کارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما دیگر خسته شده بودیم .
یکسالى که حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شیخ بگوید مار در منزل ما زیاد است و ما راحت نیستیم و ایشان دعا کند این مارها بروند.
من آمدم جلوى شیخ به پدرم گفتم . حاج شیخ فرمود: این بچه چه مى گوید، گفتم آشیخ ما منزلمان خیلى مار دارد کارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شیخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: این پول را بگیر و برو فلفل سیاه بخر و بیاور.
من رفتم خریدم و آوردم . حاج شیخ فرمود: چند نفر هستید؟ گفتیم : هیجده نفر توى این منزل هستیم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه یک مشت خاک بیاور.
من آوردم دیدم هیجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعایى خواند و فوت کرد و فلفلها را روى خاک ها ریخت ، و بعد فرمود همانجا را بِکَن و اینها را دفن نما، من همین کار را کردم ، دیگر مارى در خانه ما پیدا نشد.1
******
پاورقی:1- داستانهایى از مردان خدا-علی میرخلف زاده
عشق بازى با نام دوست
نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف هاى زمین را به دهان مى گرفتند و مى جویدند . صدها گوسفند، در دسته هاى پراکنده ، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود . پشت سرش ، چند صخره و کوه و کتل ، به صف ایستاده بودند . ابراهیم ، به چه مى اندیشد؟ به شماره گوسفندانش ؟ یا عجایب خلقت و پرودگار هستى ؟
نگاهش به خانه اى مى ماند که در هر گوشه آن ، چراغى روشن است . گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود . نه گوسفندان ، و نه ماه و خورشید و ستارگان ، جایى در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه جا بود.
گوسفندان مى رفتند و مى آمدند، و ابراهیم از اندیشه پروردگار خود، بیرون نمى آمد . ناگهان ، صدایى شنید؛ صدایى که او سالیان دراز در آرزوى شنیدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى ، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهیم را به گوش او مى رساند.
یا قدوس !(اى خداک پاک و بى عیب و نقص )
ابراهیم از خود بى خود شد و لذت شنیدن آن نام دل انگیز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را دید که بر صخره بلندى ایستاده است . گفت : اى بنده خدا!اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آرى ، دسته اى از گوسفندانم را به تو مى دهم . همان دم ، صداى یا قدوس دوباره در کوه و دشت پیچید . ابراهیم در لذتى دوباره و بى پایان ، غرق شد .شوق شنیدن نام دوست ، در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره ، اندیشه اى نداشت .
دوباره بگو، تا دسته اى دیگر از گوسفندانم را نثار تو کنم .
- یا قدوس !
باز هم بگو!
یا قدوس !
...
دیگر براى ابراهیم ، گوسفندى ، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود . ناگهان ، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرینى که بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید و عطایى دیگر بگیرد . مرد ناشناس یک بار دیگر، صداى یا قدوس را روانه کوه ها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد آمد. اکنون ، دیگر چیزى براى ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهیم ، پایان نپذیرفته بود، اما چیزى براى نثار کردن در بساط خود نمى یافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرین دارایى را نیز به او پیشنهاد کرد .
اى بنده خوب خدا!یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوى تا جان خود را نثار تو کنم .
مرد ناشناس ، تبسمى زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم آمد . ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویى سخن دیگرى با ابراهیم داشت .
من جبرئیل ، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان ها سخن تو در میان بود و فرشتگان از تو مى گفتند؛ تا این که همگى خداى خویش را ندا کردیم و گفتیم : بارالها!چرا ابراهیم که بنده خاکى تو است به مقام خلیل الهى (1) رسید و ما را این مقام نیست . خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو بیایم و تو را بیازمایم . اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستى ؛ زیرا تو در عاشقى ، به کمال رسیده اى .اى ابراهیم !گوسفندان ، به کار ما نمى آیند و ما را به آن ها نیازى نیست . همه آن ها را به تو باز مى گردانم .
ابراهیم گفت : شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نیست که چیزى را به کسى ببخشند و سپس بازگیرند . من آن ها را بخشیده ام و باز پس نمى گیرم . جبرئیل گفت : پس آن ها را بر روى زمین مى پراکنم ، تا هر یک در هر کجاى صحرا و بیابان که مى خواهد، بچرد . پس ، تا قیامت ، هر که از این گوسفندان ، شکار کند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .(2)
******
پاورقی:1-مقام خلیل الهى یعنى مقام دوست خدا بودن . در قرآن کریم ، ابراهیم ، خلیل و دوست خدا خوانده شده است : اتخذ الله ابراهیم خلیلا؛ یعنى خداوند، ابراهیم را دوست خود گرفت .
2-برگرفته از: میبدى ، کشف الاسرار و عدة الابرار، ج 1، ص 377 و حدیقة الحقیقه ، ص 168 و تذکرة الاولیاء، ص 508 و قصص الانبیاء، ص 65 و تفسیر ابوالفتوح رازى ، ج 3، ص 553 و ج 5، ص 184 و ...
تعجب عزرائیل
حضرت سلیمان (ع ) روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم مى نگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مى نگریست ؟ سلیمان گفت : ملک الموت بود . ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت : عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم ؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مى کردم تا خود خواست بدان سرعت ، به آن جا رود .1
******
پاورقی:1- رشید الدین میبدى ، کشف الاسرار و عدة الابرار، به سعى و اهتمام على اصغر حکمت ، انتشارات امیرکبیر، ج 1، ص 651،حکایت پارسایان با اندکى تغییر در برخى کلمات .
فرمان شگفت
ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى ، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مى کرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدان هاى شیراز است . او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند . یکى را احمد بزرگ تر مى گفتند و دیگرى را احمد کوچک تر . شیخ به احمد کوچک تر، توجه و عنایت بیش ترى داشت . یاران ، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مى بردند .نزد شیخ آمده ، گفتند: احمد بزرگ تر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است ، چرا او را دوست تر نمى دارى ؟ شیخ گفت : آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود. روزى احمد بزرگ تر را گفت : یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر . احمد بزرگ تر گفت : یا شیخ !شتر بر بام چگونه توان برد؟ شیخ گفت : از آن در گذر، که راست گفتى . پس از آن احمد کوچک تر گفت : این شتر بر بام بر .احمد کوچک تر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت : آنچه مى خواستم ، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است . شیخ گفت : از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام ، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان برده اند و سزاوار صواب اند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد.
*****
برگزیده تذکرة الاولیاء، استعلامى ، ص 45 .