بهارراچه کند....
بهارراچه کند آن دلی که خرم نیست
مرا ندیدن روی توازخزان کم نیست
غم ، آشنای دل وخانه زاد سوته دلست
برای هردلی اسباب غم فراهم نیست
درانزوای غم انگیز وسرد تنهایی
اگرکه آتش یاد توباشدم ، غم نیست
من از گناه محبت چگونه توبه کنم
کسی که مهر ندارد ، زنسل آدم نیست
به پشت گرمی عشقت ، براستی سوگند
به غیر دوست سرم پیش هیچکس خم نیست
اگر چه زخمی آن اولین نگاه توام
مرا به غیر نگاه تو هیچ مرهم نیست
حرام باد مرا بی تو لحظه ای شادی
که بی تو عیدبرایم کم از محرم نیست
بیا بیا گل نرگس که بی تو گاه بهار
بهار را چه کندآن دلی که خرم نیست
××××××
ناصرفیض
داستان دوستان
تشرف سید عبداللّه قزوینی در مسجد سهله
آقا میرزا هادى سلمه اللّه تعالى از سید جلیل نبیل سید عبداللّه قزوینى نقل فرمود: در سـال 1327, بـا اهـل و عـیـال به عتبات مشرف گشتیم .
روز سه شنبه به مسجد کوفه مشرف شدیم .
رفقا خواستند به نجف اشرف بروند, ولى من گفتم : خوب است شب چهارشنبه براى اعمال به مسجدسهله برویم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شویم .قبول کردند.
به خادم گفتیم او هم رفت و شانزده الاغ براى همه رفقا کرایه کرد.
رفـقا گفتند: ما شب در این بیابان حرکت نمى کنیم , ولى بالاخره اجرت همه مالها راداده و با سه نفر زن که همراه داشتیم سوار و به سمت مسجد سهله حرکت کردیم , درحالى که الاغهاى یدکى هم همراه ما بود.
در مـسـجـدسهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم و مشغول دعا و گریه شدیم , یک باره مـتوجه شدیم که ساعت از هشت هم گذشته است .
ترس زیادى بر من عارض شد که چگونه با سه زن , بـه تـنـهـایى , با مکارى عرب و غریب , در این شب تاریک به کوفه برگردیم .
آن سال , همان سالى بود که شخصى بنام عطیه بر حکومت عراق یاغى شده بود و راهزنى مى کرد.
با نهایت اضطراب , قلبا متوسل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف گردیده , روى نیاز ودل پـر سوز به سوى آن مهر عالم افروز نمودیم , ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدى (ع ) که در وسـط مسجد است , انداختیم , آن مقام را روشن تر از طور کلیم اللّه یافتیم .
به آن جا رفتیم و دیدیم سـیـد بزرگوارى با کمال مهابت و وقار و نهایت جلال وبزرگى در محراب عبادت نشسته است .
پـیـش رفـتیم و دست مبارک آن سرور راگرفتیم و بوسیدیم .
من خواستم دستشان را بر پیشانى خـویش بگذارم که حضرت دست خود را کشیدند و نگذاشتند.
در این هنگام من هم مشغول دعا و زیـارت شدم ووقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف مى رسیدم و سلام مى کردم ,ایشان جواب مى فرمودند: و علیکم السلام .
از ایـن مـطـلـب بـرآشفته شدم که من به امام سلام مى کنم و این آقا جواب مى دهد,یعنى چه ؟ از طرفى آن مقام شریف از روشنایى که داشت , گویا صد چراغ و قندیل درآن آویزان کرده بودند.
در ایـن جـا آن سید بزرگوار روى مبارک به مانمودند و فرمودند: با اطمینان دعابخوانید.
به اکبر کبابیان سفارش کرده ام شما را به مسجد کوفه برساند و برگردد.شماآنها را هم شام بدهید.
چون این سخن را شنیدم با ایشان مانوس شدم و از ایشان التماس دعا کردم و سه حاجت خواستم : اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى .
دوم این که , محل دفن من , خاک کربلا باشد.
این دو را قبول فرمودند.
سوم فرزند صالحى خواستم .ایشان قسم یادکردند که این امر به دست ما نیست .
ساکت شدم و نگفتم که شما از خدا بخواهید, چون در اول جوانى زن پدرى داشتم ودختر خوبى از او در خانه بود.
من از آن دختر خواستگارى کردم , ولى آنها او را به من نمى دادند, بلکه مى خواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند.
من در بالاى سر امام ثامن (ع ) دعا کردم که فقط این دختر را به من بـدهـنـد و دیـگر از خدا اولاد نمى خواهم .
این قضیه در خاطرم بود, لذا مانع از تکرار درخواست و اصرار گردیدم .
عیالم پیش آمد و سه حاجت خواست : یکى وسعت رزق .
دیگرى آن که به دست من به خاک سپرده شود و قبل از من از دنیا برود.
سوم آن که در مشهد مقدس یا کربلاى معلى مدفون شود.هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد.
ایشان در مشهد مقدس فوت کرد وخودم او را به خاک سپردم .
زن دیگرى که همراه ما بود, پیش آمد و عرض حاجت کرد و سه مطلب خواست : یکى شفاى مریضى که داشت .
ایشان فرمودند: جدم موسى بن جعفر (ع ) شفا عطا خواهدفرمود.
دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند.
سوم : طول عمر براى خودش .
هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد, یعنى مریض در کاظمین شفایافت و خودش هم نود و پنج سال عمر کرد.
من (میرزا هادى ) از سید عبداللّه قزوینى پرسیدم : چند سال است که آن زن فوت کرده ؟ گفت : تقریبا پنج سال .
معلوم شد بیشتر از بیست سال بعد از قضیه باقى مانده و عمرکرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد, ولى حقیرنام او را در خاطرم ضب ط نکرده ام .
سید گفت : بعد از دعا و زیارت وقتى از مقام حضرت مهدى (ع ) به بیرون پا نهادیم ,همسرم به من گفت : دانستى این سید بزرگوار که بود و او را شناختى ؟ گفتم : نه .
گفت : حضرت حجت (ع ) بود.
از شـدت تعجب رو برگرداندم , دیدم جز یک فانوس که آویزان است از آن انوارى که به انداره صد چـراغ بود, اثرى نیست .
تاریکى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سید بزرگوار خبرى نبود.
دانستم آن روشناییها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است .
وقـتـى بـه کنار مسجد آمدم , جوانى نزد من آمد و گفت : هر وقت آماده شدید ما شما را به مسجد کوفه مى رسانیم .
گفتم : تو که هستى ؟ گفت : من اکبر بهارى .
خیلى وحشت کردم و دلم تنگ شد, چون خیال کردم مى گوید اکبر بهایى .
گفتم : چه مى گویى ؟ بهایى یعنى چه ؟ گـفـت : من در همدان در محله کبابیان سکونت دارم و از روستاى بهار که یکى ازنواحى همدان است , مى باشم و حضرت مستطاب , عالم سالک آقا میرزا محمدبهارى از اهل آن جا است .
ایشان را شناختم و با او مانوس شدم .
گفتم : آن سید بزرگوار را شناختى ؟ گـفت : نشناختم , ولى دیدم خیلى جلیل القدر است و به من امر فرمود که شما را به مسجد کوفه برسانم .
از مهابت ایشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول کردم .
گفتم : آن سرور حضرت صاحب الامر (ع ) بود و علایم آن را گفتم .
آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستیم مراجعت کنیم , خود و رفقایش که چهار نفربودند, پیاده در رکـاب ما براه افتادند و با آن که حدود دوازده الاغ خالى داشتیم و کرایه همه را هم داده بودیم در عین حال هیچ کدام سوار نشدند و پروانه وار در رکاب ما ازشوق امر امام (ع ) راه مى رفتند.
وقتى به مسجد کوفه رسیدیم , به دستور امام (ع ) غذا را حاضر و به همه آنها شام دادیم.
×××××
منبع:cdشمیم گل نرگس
حدیث روز
انتساب حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه) به حضرت فاطمه (سلام الله علیها)
متن حدیث
. . ثم بکى النبی صلى الله علیه وآله فقیل : مم بکاؤک یا رسول الله ؟ قال : أخبرنی جبرئیل أنهم یظلمونه ویمنعونه حقه ، ویقاتلونه ویقتلون ولده ، ویظلمونهم بعده . وأخبرنی جبرئیل عن الله عز وجل أن ذلک الظلم یزول إذا قام قائمهم وعلت کلمتهم ، واجتمعت الأمة على محبتهم ، وکان الشانئ لهم قلیلا والکاره لهم ذلیلا ، وکثر المادح لهم . وذلک حین تغیر البلاد وضعف العباد ، والإیاس من الفرج ، وعند ذلک یظهر القائم منهم . فقیل له ما اسمه ؟ قال النبی صلى الله علیه وآله : اسمه کإسمی ، واسم أبیه کاسم أبی ، هو من ولد ابنتی ، یظهر الله الحق بهم ، ویخمد الباطل بأسیافهم ، ویتبعهم الناس بین راغب إلیهم وخائف منهم . قال : وسکن البکاء عن رسول الله صلى الله علیه وآله فقال : معاشر المؤمنین أبشروا بالفرج ، فإن وعد الله لا یخلف ، وقضاءه لا یرد ، وهو الحکیم الخبیر ، فإن فتح الله قریب . اللهم إنهم أهلی ، فأذهب عنهم الرجس وطهرهم تطهیرا ، اللهم أکلاهم وارعهم وکن لهم ، وانصرهم وأعنهم وأعزهم ولا تذلهم ، واخلفنی فیهم إنک على کل شئ قدیر "
* * *
* ترجمه حدیث *
* ( عبد الرحمن بن ابى لیلى مى گوید : پدرم گفت : پیامبر صلى الله علیه وآله در جنگ خیبر پرچم اسلام را بدست علی علیه السلام سپرد وخداوند او را فاتح و پیروز گرداند ، در روز غدیر خم به مردم اعلام داشت که او سرور و رهبر همهء مردان و زنان مؤمن است و دربارهء او در یک حدیث طولانى مطالبى فرمود که بخشى از آن حدیث این است : آنگاه رسول خدا صلى الله علیه و آله گریه نمود ، گفته شد : اى رسول خدا چرا گریه مى کنى ؟ حضرت فرمود : جبرئیل به من خبر داد که این مردم به او ظلم مى کنند و او را از حقش محروم مى سازند و با او به جنگ برمى خیزند و فرزندش را مى کشند و بعد از او به اولادش ستم روا مى دارند و جبرئیل از خداوند متعال برایم خبر آورد که این ظلم پایان خواهد یافت زمانى است که قائم آنها قیام کند و پرچم اسلام ( آنها ) را برافرازد ، و تمام امت بر محبت ایشان اجتماع مى کنند ، در آن روز دشمن آنها اندک و ناخشنود از آنها وپست و ذلیل خواهد بود ، آنها را زیاد مدح و ستایش کنند وآن زمانى است که شهرها تغییر کنند و بندگان سست و ناتوان شده ، از فرج و ظهور مأیوس شوند ، در این هنگام قائم آنها ظهور خواهد نمود ، به آن حضرت گفته شد : نام حضرت قائم چیست ؟ رسول خدا صلى الله علیه وآله فرمود : نام او مانند نام من ونام پدر او مانند نام پدر من است ، او از فرزندان دخترم است ، خداوند حق را بوسیلهء او آشکار و باطل را با شمشیرهاى آنها خاموش مى کند ، مردم از آنها پیروى مى نمایند چه با میل و رغبت ویا از روى ترس و وحشت ، راوى مى گوید : گریهء حضرت صلى الله علیه وآله آرام شد ، آنگاه فرمود : اى گروه مؤمنین مژده باد شما را به ظهور ، همانا وعدهء خداوند تخلف ناپذیر است ، قضاء الهى قابل برگشت نیست و وقوع آن حتمى است ، و او حکیم و آگاه است ، همانا فتح و پیروزى خداوند نزدیک است .
خدایا اینها اهل من هستند از آنها پلیدى را دور نما وآنها را پاک ومنزه گردان ، خدایا به آنها پناه بده و حق آنها را رعایت نما و با آنها باش و آنها را کمک کن و به آنها عزت ببخش وآنها را خوار و ذلیل مگردان و در میان آنها جانشین من باش ، همانا تو بر انجام هر کارى قادر و توانایى .
منبع حدیث
* : أمالی الطوسی : ج 1 ص 361 ص 362 - وبالاسناد ( أخبرنا الشیخ المفید أبو علی الحسن بن محمد الطوسی قراءة علیه قال : أخبرنا والدی رحمه الله قال : ) أخبرنا الحفار قال : حدثنا أبو بکر محمد بن عمر الجعابی الحافظ قال : حدثنی أبو الحسن علی بن موسى الخزاز من کتابه قال : حدثنا الحسن بن علی الهاشمی قال : حدثنا إسماعیل بن أبان قال : حدثنا أبو مریم ، عن ثور بن أبی فاختة ، عن عبد الرحمن بن أبی لیلى قال : قال أبی : دفع النبی صلى الله علیه وآله الرایة یوم خیبر إلى علی بن أبی طالب علیه السلام ، ففتح الله علیه . وأوقفه یوم غدیر خم فأعلم الناس أنه مولى کل مؤمن ومؤمنة . وقال له : . . فی حدیث طویل جاء فیه : -
* : مناقب الخوارزمی : ص 23 ف 5 - وأنبأنی مهذب الأئمة أبو المظفر عبد الملک بن علی بن محمد الهمدانی إجازة ، أخبرنی محمد بن الحسین بن علی البزاز ، أخبرنی أبو منصور محمد بن علی بن عبد العزیز أخبرنی هلال بن محمد بن جعفر ، حدثنی أبو بکر محمد بن عمرو الحافظ ، حدثنی أبو الحسن علی بن موسى الخزاز من کتابه ، حدثنی الحسن بن علی الهاشمی ، حدثنی إسماعیل بن أبان ، حدثنی أبو مریم ، عن ثور بن أبی فاختة ، عن عبد الرحمن بن أبی لیلى ، قال : قال لی : دفع النبی صلى الله علیه وآله : - کما فی أمالی الطوسی بتفاوت یسیر ، وفیه " . . هو من ولد ابنتی فاطمة " .
* : الطرائف : ص 521 - عن مناقب الخوارزمی .
* : کشف الغمة : ج 2 ص 24 - 25 - عن أمالی الطوسی بتفاوت یسیر .
* : إثبات الهداة : ج 3 ص 611 ب 32 ف 11 ح 138 - بعضه ، عن مناقب الخوارزمی .
* : غایة المرام : ص 33 ب 12 ح 10 - عن الفضائل ( مناقب الخوارزمی ) .
وفی : ص 94 ب 17 ح 30 - عن أمالی الطوسی .
وفی : ص 115 ب 19 ح 56 - عن الفضائل ( مناقب الخوارزمی ) .
وفی : ص 130 ب 21 ح 22 - عن أمالی الطوسی .
وفی : ص 292 ب 1 ح 39 - عن کتاب فضائل علی علیه السلام .
وفی : ص 296 ب 2 ح 22 - عن أمالی الطوسی .
وفی : ص 364 ب 65 ح 1 - وفی ص 573 ب 65 ح 15 بعضه - وفی ص 682 ب 139 ح 2 - عن مناقب الخوارزمی .
* : البحار : ج 28 ص 45 ب 2 ح 8 ،
وفی ج 37 ص 191 ب 52 ح 75 - عن الطرائف ، وفی ج 51 ص 67 ب 1 ح 7 - عن أمالی الطوسی ، وفی المواضع الثلاثة اشتباه فی سنده .
* : ینابیع المودة : ص 135 ب 45 - وفی ص 440 ب 75 - عن مناقب الخوارزمی ، والثانی بتفاوت ، وفیه " . . وذاب البدع عن ملتی . . وأنت معی فی الجنة . . ما أمرنی الله بتبلیغه وذلک قوله تعالى : یا أیها الرسول بلغ ما أنزل إلیک من ربک . . فعند ذلک یظهر القائم المهدی ، من ولدی یقوم . . " .
* : منتخب الأثر : ص 155 ف 2 ب 1 ح 44 - عن ینابیع المودة .
نماز باران و بلعیدن دوشیرِ در پرده
در زمان حکومت مأمون - خلیفه عبّاسى - در یکى از سال ها خشک سالى شد و زراعت هاى مردم در کم آبى سختى قرار گرفت ، ماءمون در یکى از روزهاى جمعه به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعلیهما السلام پیشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چاره اى بیندیشد.
امام علیه السلام فرمود: بایستى مردم سه روز - شنبه ، یک شنبه ، دوشنبه - را روزه بگیرند و در سوّمین روز جهت دعا و نیایش به درگاه پروردگار متعال عازم بیابان گردند.
پس چون روز سوّم فرا رسید، حضرت به همراه جمعیّتى انبوه به صحراء رفتند و سپس امام علیه السلام بر بالاى بلندى رفت و پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشت :
پروردگارا، تو حقّ ما اهل بیت را عظیم و گرامى داشته اى ، اینک مردم به تبعیّت از فرمانت به تو روى آورده و متوسّل شده اند؛ و به امید رحمت و فضل تو به اینجا آمده اند و آرزوى بخشش و احسان تو را دارند.
خداوندا! بر آن ها باران رحمت و برکت خود را فرود فرست تا سیراب و بهره مند گردند.
در همین لحظه ، ناگهان باد، شروع به وزیدن گرفت و ابرى ظاهر گشت و صداى رعد و برق عجیبى در فضا پیچید و مردم حالتى شادمانه به خود گرفتند.
حضرت جمعیّت را مخاطب قرار داد و فرمود: آرام باشید، این ابر براى شما نیامده است ، ماءموریت او جاى دیگرى است .
و پس از آن ، ابر دیگرى نمایان شد و این بار نیز مردم شادمان شدند، همچنین امام علیه السلام فرمود: آرام باشید، این ابر ماءموریّتش براى جمعیّت و سرزمینى دیگر است .
و به همین منوال تا دَه مرتبه ابر آمد و حضرت چنین مى فرمود.
تا آن که در یازدهمین مرحله ، امام علیه السلام اظهار نمود: این ابر براى شما آمده است ، اکنون شکرگزار خداوند متعال باشید و برخیزید به خانه هایتان بازگردید، که تا به منازل خود وارد نشوید، باران نخواهد بارید.
امام جواد علیه السلام در ادامه روایت فرمود: تا زمانى که مردم به خانه هایشان نرفتند، ابر از باریدن خوددارى کرد؛ امّا به محض آن که مردم داخل خانه هاى خود شدند، باران به قدرى بارید که تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم مى گفتند: این از برکت وجود مقدّس فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله است .
بعد از آن ، امام رضا علیه السلام در جمع مردم حضور یافت و ضمن سخنرانى مهمّى فرمود:
اى مردم ! احکام و حدود الهى را رعایت کنید؛ و همیشه در تمام حالات ، شکرگذار نعمت ها و رحمت هاى خداوند باشید، معصیت و گناه مرتکب نشوید، اعتقادات و ایمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمّه اطهار علیهم السلام تقویت نمائید.
و نسبت به حقوقى که بر عهده یکدیگر دارید بى توجّه نباشید و آن ها را رعایت کنید، نسبت به یکدیگر دلسوز و یارى ، مهربان باشید؛ و بدانید که دنیا وسیله اى است براى عبور به جهانى دیگر، که أبدى و جاوید مى باشد.
سپس امام جواد علیه السلام افزود: بعد از این جریان ، عدّه اى از سخن چینان دنیاپرست و چاپلوس نزد مأمون رفتند و گفتند: این شخص - بعنى امام رضا علیه السلام - با این سحر و جادویش همه را شیفته خود گردانیده است و مردم را بر علیه خلیفه و دستگاهِ حکومت تحریک مى کند.
لذا مأ مون شخصى را فرستاد تا حضرت رضا علیه السلام را نزد وى آورد؛ و چون حضرت وارد مجلس ماءمون شد، یکى از وزراى حکومت به امام خطاب کرد و گفت : تو با آمدن باران ، ادّعاهائى کرده اى ؛ چنانچه در کار خود صادق و مطمئنّ هستى ، دستو بده تا این دو شیرى که بر پرده خلیفه نقاشى شده اند، زنده شوند.
امام رضا علیه السلام بانگ برآورد: اى دو شیر درّنده ! این شخص فاجر را نابود کنید، که أثرى از او باقى نماند.
ناگهان آن دو عکس به شکل دو شیر حقیقى در آمدند و آن وزیر سخن چین دروغ گو را دریده و بدون آن که قطره خونى از او بریزد، او را بلعیدند.
و آن گاه اظهار داشتند: یاابن رسول اللّه ! اجازه مى فرمائى تا مأمون را نیز به دوستش ملحق گردانیم ؟
مأمون با شنیدن این سخن بیهوش شد و روى زمین افتاد و چون او را به هوش آوردند، دو مرتبه آن دو شیر گفتند: اجازه بفرما تا او را نیز نابود کنیم ؟
حضرت فرمود: خیر، مقدّرات الهى باید انجام پذیرد و سپس به آن دو شیر دستور داد تا به جاى خود بازگردند و آن ها نیز به حالت اوّلیه خویش بازگشتند.
و مأمون به امام رضا علیه السلام گفت : الحمدللّه ، که مرا از شرّ این شخص - حمید بن مهران - نجات بخشیدى .1
××××××××××
1- عیون اءخبارالرّضا علیه السلام : ج 2، ص 170، الخرایج والجرایح : ج 2، ص 658، ح .1
چند گفتار از امام رضا علیه السلام
براى تبرک و نیز بهرهورى از دانش امام على بن موسى الرضا علیهما السلام،برخى سخنان آن عزیز بزرگوار را ذکر مىکنیم:
1- «المرء مخبوء تحت لسانه»مرد زیر زبانش پنهان است و چون سخن بگوید شناخته مىشود.1
2- «التدبیر قبل العمل یؤمنک من الندم»تدبیر و اندیشه پیش از انجام کار تو را از پشیمانى ایمن مىدارد. 2
3- «مجالسة الاشرار تورث سوء الظن بالاخیار»همنشینى با اشرار و بدکاران موجب بدبینى نسبتبه نیکان و درستکاران مىشود. 3
4- «بئس الزاد الى المعاد العدوان على العباد»دشمنى با بندگان خدا بد توشهیى استبراى آخرت. 4
5- «ما هلک امرء عرف قدره»شخصی که قدر و منزلتخویش را بشناسد هلاک نمىگردد. 5
6- «الهدیة تذهب الضغائن من الصدور»هدیه کینهها را از دلها مىزداید. 6
7- «اقربکم منى مجلسا یوم القیمة احسنکم خلقا و خیرکم لاهله»در قیامت آنکس به من نزدیکتر است که در دنیا خوش اخلاقتر و نسبتبه خانوادهى خود نیکوکارتر باشد.7
8- «لیس منا من خان مسلما»کسى که به مسلمانى خیانت کند از ما نیست. 8
9- «المؤمن اذا غضب لم یخرجه غضبه عن حق»مؤمن چون خشمگین شود خشمش او را از رعایتحق بیرون نمىبرد. 9
-«ان الله یبغض القیل و القال و اضاعة المال و کثرة السؤال»خداوند قیل و قال و ضایع کردن مال و پرسش بسیار (و بى مورد) را دشمن مىدارد. 10
11- محبت کردن با مردم نصف عقل است. 11
12- سختترین کارها سه چیز است:انصاف و حقگویى اگر چه علیه خود باشد-در همه حال بیاد خدا بودن-با برادران ایمانى در اموال مواسات کردن. 12
13- شخص با سخاوت از غذایى که مردم برایش آماده کردهاند مىخورد تا دیگران نیز از غذایى که او آماده مىسازد بخورند .13
14- قرآن کلام و سخن خداست از آن نگذرید و هدایت را در غیر آن نجوئید که گمراه مىشوید .14
*********
1-2-3-4-5-6- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 294- 291
7-8-9- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 305- 294
10-11-12- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 290- 285
13- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 305- 294
14- مسند الامام الرضا (ع) ج 1 ص 305- 294
اسلحه مسموم در توبره
مرحوم راوندى به نقل از محمّد بن زید رزامى حکایت کند:
روزى در خدمت حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام بودم ، که شخصى از گروه خوارج - که درون توبره و خورجین خود نوعى سلاح مسموم نهاده و مخفى کرده بود - وارد شد.
آن شخص به دوستان خود گفته بود: او گمان کرده است ، که چون فرزند رسول اللّه است ، مى تواند ولیعهدى طاغوت زمان را بپذیرد، مى روم و از او سؤ الى مى پرسم ، چنانچه جواب صحیحى نداد، او را با این سلاح نابود مى سازم .
پس چون در محضر مبارک امام رضا علیه السلام نشست ، سؤ ال خود را مطرح کرد.
حضرت فرمود: سؤ الت را به یک شرط پاسخ مى گویم ؟
منافق گفت : به چه شرطى مى خواهى جواب مرا بدهى ؟
امام علیه السلام فرمود: چنانچه جواب صحیحى دریافت کردى و قانع و راضى شدى ، آنچه در توبره خود پنهان کرده اى ، درآورى و آن را بشکنى و دور بیندازى .
آن شخص منافق با شنیدن چنین سخن و مشاهده چنین برخوردى متحیّر شد و آنچه در توبره نهاده بود، بیرون آورد و شکست ؛ و بعد از آن اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! با این که مى دانى ماءمون طاغى و ظالم است ، چرا داخل در امور او شدى و ولایتعهدى او را پذیرفتى ، با این که آن ها کافر هستند؟!
امام رضا علیه السلام فرمود: آیا کفر این ها بدتر است ، یا کفر پادشاه مصر و درباریانش ؟
آیا این ها به ظاهر مسلمان نیستند و معتقد به وحدانیّت خدا نمى باشند؟
و سپس فرمود: حضرت یوسف علیه السلام با این که پیغمبر و پسر پیغمبر و نوه پیغمبر بود، از پادشاه مصر تقاضا کرد تا وزیر دارائى و خزینه دار اموال و دیگر امور مملکت مصر گردد و حتّى در جاى فرعون مى نشست ، در حالى که مى دانست او کافر محض مى باشد.
و من نیز یکى از فرزندان رسول اللّه صلى الله علیه و آله هستم و تقاضاى دخالت در امور حکومت را نداشتم ؛ بلکه آنان مرا بر چنین امرى مجبور کردند و به ناچار و بدون رضایت قلبى در چنین موقعیّتى قرار گرفتم .
آن شخص جواب حضرت را پسندید و تشکّر و قدردانى کرد؛ و از گمان باطل خود بازگشت .1
×××××××
1- الخرایج والجرایح : ج 2، ص 766، ح 86.
یاثامن الحجج(ع)
من کیستم گدای تویاثامن الحجج
شرمندة عطای تویاثامن الحجج
بالله نمیروم بَرِبیگانگان به عجز
تاهستم آشنای تویاثامن الحجج
ازکارماگره نگشایدکسی مگر
دست گره گشای تویاثامن الحجج
تاآخرین نفس نکشم دست التجا
ازدامن ولای تویاثامن الحجج
خواهم زبخت هِمّت وازحق سعادتی
تاسرنهم بپای تویاثامن الحجج
دارالشّفاست کوی تووخودتویی طبیب
دردمن ودوای تویاثامن الحجج
هستی چوپارة تن پیغمبرخدا
جان جهان فدای تویاثامن الحجج
ارتحال رسول خداصلی الله علیه وآله
شیخ مفید رحمه الله در ارشاد چنین می نویسد: راویان بالاتفاق نقل کرده اند که رسول خدا صلی الله علیه وآله پیش از رحلت خویش، به مردم چنین فرمود: ایهاالناس من پیش از شما از دنیا خواهم رفت و شما بر من وارد خواهید شد و من از ثقلین (کتب و عترت) از شما خواهم پرسید ببینید چطور به جای من آن دو را حفظ خواهیدکرد خدای لطیف و خیبر به من اطلاع داده که آن دو را از هم جدا نخواهند شد تا پیش من آیند از خدا این را خواسته ام و او به من عطا فرموده است.
بدانید که من کتاب خدا و عترت و اهل بیت خویش را میان شما می گذارم بر آنها پیشی نگیرید وگرنه اتفاق از دستتان می رود، از آنها دور نمانید وگرنه هلاک می شوید. به آنها چیز نیاموزید که آن ها از شما داناترند. ایهاالناس نبینم که بعد از من از دین خود برگشته و گردن یکدیگر را می زنید. آنگاه روز قیامت مرا در کتبیه ای مانند دریای سیل جرار ملاقات می کنید.
بدانید علی بن ابیطالب برادر من و وصی من است. بعد از من تأویل قرآن جهاد خواهد کرد، چنان که من بر تنزیل آن جهاد کردم.آن حضرت در هر مجلس این کلمات را تکرار می کرد، آنگاه اسامة بن زید را فرماندهی داد و فرمود:و با جمهوریت امت از بلاد روم بجایی رود که پدرش در آن جا کشته شده است... و بعد به زیارت قبور بقیع رفت و بر آنها استغفار فرمود...بعد به منزلش برگشت و سه روز در حال تب شدید بود، پس از سه روز به مسجد آمد، سرش را بسته بود، بعد بالای منبر رفت و بر آن نشست و به حاضران چنین فرمود: معاشرالناس! رفتن من از میان شما نزدیک شده. به هر کس که وعده ای کرده ام بیاید و به وعده ام وفا کنم و به هر کس که مقروض هستم به من اطلاع بدهد. مردم میان خدا و انسان ها جز عمل صالح چیزی نیست که با آن خیری بدهد یا شری را دفع کند؛اگر من هم گناه می کردم هلاک شده بودم؛خدایا شاهد باش که مطلب را رساندم.بعد از منبر پایین آمد و با مردم نماز خواند، ولی سبک و کوتاه. آنگاه داخل منزلش شد.
آنجا منزل ام سلمه بود، که یک یا دو روز در آنجا بود. عایشه پیش ام سلمه آمد و اجازه خواست تا حضرت را به منزل خویش برده و پرستاری کند، او زنان دیگر حضرت اجازه دادند، حضرت به منزل خودش که در اختیار عایشه بود منتقل گردید، مرضش ادامه یافت و سنگین شد، بلال وقت نماز صبح کنار منزل آمد حضرت از مرض در بیهوشی بود، صدا زد الصلوة رحمکم الله.به حضرت گفتند: بلال برای نماز آمده است.فرمود: یکی از مردم نماز بخواند، من به خود مشغولم. عایشه (از فرصت استفاده کرد) گفت: بگویید پدر ابوبکر بر مردم نماز بخواند.حفصه دختر عمر گفت: بگویید پدرم عمر بخواند. حضرت چون سخن آن دو را شنید و بر حرصشان بر امامت پدرشان واقف گردید، فرمود: ساکت باشید شما مانند زنانی هستید که در مجلس یوسف حاضر شدند.
حضرت چنان میدانست که آن دو در لشکر سامه از شهر خارج شده اند ولی از سخن عایشه و حفصه دانست که از فرمان وی تخلف کرده و در مدینه مانده اند؛لذا مبادا که یکی از آن دو بر مردم امامت کند، برای زائله شبهه و دفع فتنه، خود با کمال ضعف و در حالی که پاهایش می لرزید و به دست علی علیه السلام و فضل بن عباس تکیه کرده بود، به مسجد آمد و دید ابوبکر در محراب ایستاده است، به او اشاره فرمود، که کنار رود. ابوبکر کنار رفت، و حضرت نماز را از سر شروع کرد و به آنچه ابوبکر خوانده بود اعتنا ننمود، و چون سلام نماز را داد به منزل آمد و ابوبکر و عمر و عده ای را که در مسجد بودند خواست و فرمود: آیا امر نکرده ام، که لشکر اسامه را تشکیل و راه اندازی کنید؟! گفتند: آری، فرمود: پس چرا با او نرفته اید و امر مرا نادیده گرفته اید؟!ابوبکر گفت: من از مدینه خارج شده بودم ولی برگشتم تا با شما تجدید عهد کنم. عمر گفت: یا رسول الله من از شهر خارج نشدم؛زیرا خوش نداشتم که حال تو را از دیگران بپرسم.
حضرت فرمود: نفذوا جیس اسامة، نفذوا جیس اسامة سه بار آن را تکرار فرمود: سپس از کثرت درد و ناراحتی و تأسف که بر آن حضرت عارض شده بود بیهوش گردید و ساعتی بیهوش ماند. مسلمانان گریه کردند.شیون زنان و اولاد آن حضرت و زنان دیگر و مسلمانان بلند شد، آنگاه حضرت بهوش آمد.فرمود: دواتی و شانه گوسفندی بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم، که بعد از آن هرگز گمراه نشودی. این را فرمود و باز بیهوش شد.یکی از حاضران به پا خاست که دواتی و شانه ای بیاورد. عمربن الخطاب گفت: برگرد حضرت هذیان می گوید(نعوذبالله). او برگشت و حاضران یکدیگر را در عدم احضار دوات و شانه ملامت می کردند که این کار مخالفت با حضرت شد. در آن وقت حضرت به هوش آمد، گفتند: دوات و شانه گوسفند بیاوریم؟! فرمود: آیا بعد از اینکه سخن را گفتید و به هذیان نسبت دادید؟ ولیکن شما را به اهل بیت خویش وصیت می کنم که با آنها نیکی کنید. بعد از حاضران رو برگردانید، همه رفتند، فقط علی علیه السلام و عباس و فضل بن عباس و اهل بیتش ماندند.
در اینجا نقل ارشاد مفید را قطع کرده و درباره دوات و شانه خواستن حضرت توضیحی می دهیم؛ناگفته نماند، این سخن که حضرت دوات وشانه خواست و عمر گفت: که او هذیان می گوید، مورد اتفاق شیعه واهل سنت است.
بخاری در صحیح خود ج 7، ص 156 کتاب الطب باب قول المریض قواموا عنی از ابن عباس نقل کرده: چون رحلت رسول خدا صلی الله علیه وآله رسید عده ای از مردان از جمله عمربن الخطاب در خانه حضرت بودند. حضرت فرمود: بیایید برای شما نامه ای بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. عمربن الخطاب گفت: مرض پیغمبر غالب شده (هذیان می گوید) قرآن نزد شماست، کتاب خدا ما را کافی است. حاضران با هم به مخاصمه برخاستند.یکی می گفت: نزدیک بروید، پیامبرتان نامه ای بنویسد که بعد از وی گمراه نشوید. بعضی دیگر سخنی مانند عمربن الخطاب می گفتند و چون زیاد قیل وقال کردند، حضرت فرمود: برخیزید و بروید. عبیدالله گوید: عبدالله بن عباس می گفت: بلا و تمام بلا آن است که نگذاشتند رسول خدا صلی الله علیه وآله آن نامه را بنویسد.
مسلم در صحیخ خود ج 2، ص 15 باب ترک الوصیة با سه طریق آن را نقل کرده که عبدالله بن عباس اشک ریزان می گفت: یوم الخمیس و ما یوم الخمیس... احمدبن حنبل نیز آن در مسند خود ج 1، 325 نقل می کند، مرحوم شرف الدین در الراجعات، ص 238، مراجعه 86 فرماید: کلمه ای که عمر به کار برد این بود که: ان النبی یهجر پیامبر هذیان می گوید چنان که عبدالعزیز جوهری در کتاب سقیفه آورده است؛ولی محدثان نقل به معنی کرده و گفته اند که عمر گفت: ان النبی غلبه الوجع مرض بر پیامبر غالب آمده است.
مؤ لف گوید: متن هر دو یکی است؛یعنی عمر گفت: پیامبر از روی شعور سخن نمی گوید(نعوذبالله) حالا باید دید منظور عمر از این جسارت چه بود؟ مرحوم شرف الدین در المراجعات، ص 241، مراجعه 86، از کنزالعمال، ج 3، ص 138 نقل کرده که عمربن الخطاب بعدها به ابن عباس گفت: منظور پیامبر از این که دوات و شانه خواست آن بود که خلافت علی بن ابیطالب را تثبیت کند و من جلوش را با آن سخن گرفتم. مشروح سخن را در المراجعات، نامه 86 - 89 و در النص والاجتهاد، ص 80 - 90 ملاحظه فرمایید و قضاوت را در مخالفت صریح عمر با رسول خدا بر عهده خوانندگان می گذاریم و این که رسول خدا صلی الله علیه وآله دیگر چیزی ننوشت و فرمود: آیا بعد از این سخن که گفتید؟! اصلح آن بود که چیزی ننویسد و اگر می نوشت در تاریخ الان فصلی باز شده بودکه رسول خدا صلی الله علیه وآله (نعوذبالله) آن را در حال هذیان گویی نوشته است. محدثان و مورخان اکنون در دفاع از خلیفه قداست و آبروی رسول خدا صلی الله علیه وآله را لکه دار کرده بودند شلت ید الطغیان والتعدی اکنون به کلام مرحوم مفید در ارشاد برمی گردیم.
چون رسول خدا صلی الله علیه وآله از حاضران روی برتافت، همه رفتند و فقط اهل بیت علیهم السلام در آنجا ماندند. عباس به حضرت گفت: یا رسول الله صلی الله علیه وآله اگر، خلافت در ما خواهد ماند، بشارتمان بده، واگر نه، بفرما چه کار کنیم؟! فرمود: شما بعد از من مستضعفید. دیگر چیزی نفرمود اهل بیت به حالت گریه برخاسته ورفتند. آنگاه فرمود: برادرم علی و عمویم را برگردانید. آن دو را در محضرش حاضر کردند. حضرت رو کرد به عباس و فرمود: ای عموی رسول خدا! آیا وصیت مرا قبول می کنی؟ و وعده مرا عمل می نمایی؟و قرضم را می دهی؟ عباس گفت: یا رسول الله! عمویت پیرمرد شده، صاحب عیال زیاد است و شما مانند وسعت باد، دارای سخا وکرم هستی، و وعده هایی داده ای که در قدرت عمویت نیست.
آن وقت به علی بن ابیطالب رو کرد و فرمود: برادرم آیا وصیت مرا قبول می کنی و وعده های مرا انجام میدهی؟ گفت: آری یا رسلول الله صلی الله علیه وآله.فرمود: نزدیک بیا. علی نزدیک آمد او را در آغوش گرفت، انگشتر خویش را بیرون آورد و فرمود: آن را در انگشت خود کن شمشیر و زره و همه سلاح خویش را خواست و به علی داد و لباسی را که به وقت جنگ و سلاح پوشیدن بر شکم می بست، خواست و به وی داد، و فرمود: به یاری خدا برو و به منزلت.
از فردای آن روز دیگر نگذاشتند مردم به محضرش بیایند و مرض کاملا شدت یافت. امیرالمؤ منین علیه السلام از کنار بسترش دور نمی شد مگر به طور ناچاری.آن حضرت در پی کار ضروری رفته بودکه رسول خدا صلی الله علیه وآله به هوش آمد و دید علی علیه السلام در آنجا نیست؛فرمود: برادر و یار مرا پیش من بخوانید. به دنبال این سخن، ضعف وی را گرفت وساکت ماند، عایشه گفت ابوبکر را بخوانید ابوبکر آمد، و کنار بستر وی نشست. حضرت چشم باز کرد و از ابوبکر روی گردانید. او برخاست و رفت و گفت: اگر با من کاری داشت می گفت: چون ابوبکر رفت، حضرت دوباره فرمود: برادرم ویارم را پیش من بخوانید، حفصه دختر عمر گفت: عمر را پیش او بخوانید. عمر وارد حجره شد، حضرت با دیدن او روی برتافت، عمر نیز بیرون رفت.
رسول خدا صلی الله علیه وآله بار سوم: ادعوا الی اخی و صاحبی ام سلمه گفت: علی را بخوانید؛او فقط علی را می خواهد. چون علی علیه السلام را خواندند حضرت به او اشاره کرد، علی علیه السلام سر خویش را کنار دهان حضرت آورد، رسول خدا صلی الله علیه وآله باوی مناجات مفصلی کرد، علی علیه السلام برخاست و در گوشه حجره نشست و رسول خدا صلی الله علیه وآله را خواب برد. آن حضرت از حجره بیرون آمد. مردم گفتند: یا اباالحسن پیامبر چه چیز به شما گفت؟ فرمود:
علمنی الف باب من العلم فتح لی باب الف باب و اوصانی بماانا قائم به ان شاءالله؛ هزار باب از علم به من تعلیم کرد و هر باب هزار باب دیگر بر من گشود و بر من چیزی وصیت کرد که ان شاء الله به عمل خواهم آورد بعد مرضش باز شدت یافت و علائم مرگ نمایان گردید و علی علیه السلام در محضرش حاضر بود. فرمود: یا علی! سر مرا در آغوش خود بگیر که امر خدا آمده وچون روح من خارج شد آن را با دستت بگیر و به صورت خویش مسح کن. سپس مرا روبه قبله نماز و به تجهیز من مباشرت کن و اول تو بر من نماز بخوان و از من جدا مباش تامرا در قبرم دفن کنی و از خدای تعالی مدد بخواه.
علی علیه السلام سر آن حضرت را در آغوش گرفت و فاطمه علیهاالسلام سر پایین آورد، به چهره پدرش نگاه کرده و ناله و گریه می نمود و شعر ابوطالب علیه السلام را می خواند که در مدح آن حضرت گفته است.
و ابیض یستسقی الغمام بوجهه
ثما الیتامی عصمة للارامل
رسول خدا صلی الله علیه وآله چشمش را باز کرد وبا صدای ضعیف فرمود: دخترم این شعر سخن عمویت ابوطال است آن را مخوان و بگو: و محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل فان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم... آنگاه فاطمه علیهاالسلام بسیار گریه کرد. حضرت با اشاره گفت: نزدیک بیا، فاطمه! نزدیک رفت. حضرت چیزی به طور سری به یو فرمود که چهره فاطمه باز شد، و آثار شادی در آن مشهود گردید. بعدها از فاطمه علیهاالسلام پرسیدند که رسول خدا صلی الله علیه وآله به شما چه فرمود که اندوه و اضطراب از شما رفت؟ فرمود: پدرم به من خبر داد که اولین کسی هستم که از اهل بیتش به او ملحق می شوم به جدایی میان او و من طولانی نخواهد بود. لذا اندوه من زایل شد [1] فاطمه علیهاالسلام گفت: پدرجان روز قیامت تو را در کجا خواهم یافت؟ فرمود: در وقت حساب مردم. گفتم: اگر آنجا نیافتم کجا پیدا کنم؟ فرمود: در وقت شفاعت برای امت. گفتم: اگر در وقت شفاعت پیدا نکنم در کجا پیدا نمایم؟ فرمود: در کنار صراط، جبرئیل در طرف راست و میکایئل در طرف چپ و ملائکه در جلو و پشت سر من بوده و ندا خواهند کرد: خدایا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنان آسان گردان. فاطمه علیهاالسلام گفت: مادرم خدیجه در کجاست؟ فرمود در قصری که درهایش به بهشت باز می شود [2] حسن و حسین علیهماالسلام خواست آنها را از رسول خدا صلی الله علیه وآله کنار بکشد. حضرت به هوش آمد و فرمود: یا علی بگذار من حسنین را ببویم و آن ها مرا ببویند. من از آنها توشه برگیرم و آنها از من توشه برگیرند. بدان که آن ها بعد از من مظلوم و مقتول خواهند شد؛لعنت خدا بر ظالمان آنها باد این را سه دفعه فرمود [3] .
در بحارالانوار، ج 22، ص 505، از امالی صدوق از امام سجاد علیه السلام نقل شده... جبرئیل با ملکوت الموت به محضر رسول خدا صلی الله علیه وآله آمدند. جبرئیل گفت: یا احمد این ملک الموت است از شما اجازه می خواهد و تا به حال از کسی اجازه نخواسته است و از کسی من بعد اجازه نخواهد خواست. فرمود: به او اذن بده. جبرئیل به او اذن ورود کرد. ملک الموت، به محضر حضرت آمد و گفت: یا احمد خداون مرا پیش توفرستاده و فرموده: اطاعت تو کنم در آنچه می گویی، اگر بگویی قبض روح می کنم و اگر بگویی برمی گردم. فرمود: یا ملک الموت این کار را می کنی؟ گفت: آری مأمورم از شما اطاعت کنم. در آن حال جبرئیل گفت: یا احمد خدای تبارک و تعالی به ملاقات تو مشتاق است.حضرت فرمود: یا ملک الموت مأموریت خود را انجام بده [4] او رسول خدا صلی الله علیه وآله را قبض روح کردو بیست و هشتم صفرالخیر وقت غروب آفتاب روح مقدسش پرکشان به ملکوت اعلی عروج فرمود.
××××××
پاورقی:1- ارشادمفید،ص85-89
2- روضة الواعظین،ص92
3- انوارالبهیه،ص11
4- بحارالانوار،ج2،ص505
کتاب ازهجرت تارحلت
حدیث روز
قال الحسن مجتبی (علیه السّلام):
«سئلت جدّی رسول اللّه عن الائمّة بعده فقال: الائمّة بعدی عدد نقباء بنی اسرائیل اثناعشر اعطاهم اللّه علمی و فهمی و انت منهم یا حسن قلت: یا رسول اللّه فمتی یخرج قائمنا اهل البیت؟ قال: انّما مثله کمثل الساعة ثقلت فی السموات والارض لاتأتیکم الا بغتة». [1] .
یعنی از تعداد ائمّه ی اطهار (علیهم السّلام) از جدّم رسول خدا سؤال کردم و گفتم:چند نفر بعد از شما امام اند فرمود: آنها دوازده نفرند به عدد نقباء بنی اسرائیل خدای تعالی به آنها علم و فهم مرا عطا کرده و تو هم ای حسن یکی از آنها هستی گفتم: یا رسول اللّه پس کی قائم ما اهل بیت خروج می کند؟ فرمود: مَثَل او مانند روز قیامت است که بسیار در آسمان و زمین سنگین خواهد بود او ظهور نمی کند مگر ناگهانی.
××××××
پاورقی:1- بحارالانوار،ج 36 ، ص 341
تغییردراذان
جمله: حی علی خیر العمل توسط عمر بن الخطاب از اذان و اقامه برداشته شد وگرنه در اصل تشریع، این جمله از طرف خدا نازل گردیده است شیعه و اهل سنت اتفاق دارند که حذف آن از طرف عمر بود و تا زمان او به طور شایع گفته می شد، لذاست که شیعه از اول آن را ترک نکرد، اکنون نیز ترک نکرده است، حتی وقتی که در زمان هادی عباسی، حسین بن علی بن حسن، صاحب فخ، در مدینه خروج کرد و مدینه را زیر فرمان درآورد مؤ ذن مسجد رسول الله صلی الله علیه و آله را وادار کردند که حی علی خیر العمل را بالای بام مسجد بگوید: [1] حلبی در سیره اش نقل کرده که عبد الله بن عمر و علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) حی علی خیر العمل را در اذان می گفتند [2] .
علاء الدین قوشچی که از بزرگان متکلمین بر مذهب اشاعره است در اواخر بحث امامت در شرح تجرید نقل کرده که عمربن الخطاب بالای منبر رفت و گفت: سه چیز در عهد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم بود، ولی من از آنها نهی کرده و تحریم می کنم و هر کس که مرتکب شود تنبیه و عقوبت خواهم کرد: متعه زنان و حج تمع و حی علی خیر العمل: قال ایهاالناس ثلاث کن علی عهد رسول الله صلی الله علیه و آله انا نهی عنهن و احرمهن و اعاقب علیهن و هی متعة انساء و متعة الحج و حی علی خیر العمل
حالا باید دید چرا عمر بن الخطاب این امر را تحریم کرد؟ مرحوم علامه شرف الدین الحسینی در النص و الاجتهاد فرموده: عمر و همفکران او دیدند: اگر این کار را بکنند، مردم به جهاد بیشتر تشویق خواهند شد وبه جای اینکه نماز را بهترین عمل بدانند جهاد را بهترین عمل خواهند دانست [3] نگارنده گوید: این همان حکایت کاسه از آش داغ تر است. چرا این فکر را رسول خدا نکرد؟چرا این مصلحت را خدا ملحوظ نداشت، خدا و رسول می گویند: نماز خیر العمل است، ولی خلیفه می گوید: جهاد خیر العمل است.
باز حلبی در سیره خود نقل کرده: مؤ دن پیش عمر آمد تا او را برای نماز بخواند، دید خلیفه خوابیده است، گفت: الصلوة خیر من النوم، عمر خوشش آمد و گفت: این را در اذان صبح بگو [4] این هم از آن زمان رسمیت یافت.
2: ما شیعیان در اذان و اقامه بعد از شهادت بر رسالت می گوییم اشهدان علیاولی الله ناگفته نماند شهادت بر ولایت در اصل اذان نیست، و بعدها به اذان افزوده شده است ولی تاریخش حتی از هزار سال بیشتر است زیرا صدوق در سیصد و هشتاد ویک (381) هجری وفات یافته و نیز شیخ طوسی در مبسوط و دیگران مطرح کرده اند، ولی از این که مرحوم کلینی در کافی نقل نکرده به نظر می آید بعد از زمان او به وجود آمده است.
وفات کلینی در 328 یا 329 است، بنابراین می شود تخمین زد که بعد از کلینی و قبل از صدوق عملی شده است.
مرحوم آیة الله حاج سید احمد زنجانی در (الکلام، یجر الکلام) فرموده است: شیعیان خواستند با این عمل آن همه ناسزاها را که در زمان بنی امیه به علی علیه السلام در منابر گفته شد، جبران نمایند.
ناگفته نماند: شیعیان آن را از جانب خویش خلق نکرده اند، بلکه از روایات الهام گرفته اند، مثلا در روایات قاسم بن معاویه از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمود: فاذا قال احدکم لااله الاالله، محمد رسول الله صلی الله علیه و آله فلیقل علی امیرالمؤ منین [5] .
مرحوم مجلسی در بحار، ج 81 ص 111 فرموده: بعید نیست که شهادت بر ولایت از اجزاء مستحبه باشد زیرا که شیخ طوسی و علامه و شهید و دیگران گفته اند: در این زمینه روایاتی است مرحوم علامه سید شرف الدین [6] فرموده: و کذلک الشهادة لعلی علیه السلام بعد الشهادتین فی الاذان فانما هی عمل بادلة عامة تشملها
مرحوم حاج آقا رضا همدانی [7] فرموده: فالاولی ان یشهد لعلی علیه السلام بالولایة و امرة المؤ منین بعد الشهادتین قاصدا امتثال العمومات الدالة علی استحابه
بنابراین این عمل ظاهرا با صلاحدید فقها و استدلال آن ها بوده است این سخن را باترجمه کلام مرحوم آیة الله حکیم در مستمسک عروة به پایان می برم: مانعی ندارد که شهادت بر ولایت را به قصد استحباب مطلق بگوییم... بلکه این عمل در این روزگار از شعائر ایمان و رمز تشیع به شمار آمده از این جهت رجحان شرعی دارد و بلکه می شود گفت: واجب است اما نه به عنوان جزئیت {8] ناگفته نماند جمله حی علی خیر العمل و شهادت بر ولایت گاهی معمول و گاهی قدغن می شد، از زمان سلطان طغرل سلجوقی مدت پانصد و بیست سال قدغن بوده تا به دستور شاه اسماعیل صفوی هر دو رسمی گردید.
×××××
پاورقی:1- مقاتل الطالبین،ص446
2- سیره حلبیه،ج2،ص305
3- النص والاجتهاد،ص142
4- سیره حلبیه،ج2،ص305
5- مستمسک عروه،ج5ص438-مصباح الفقیه کتاب الصلوة،ص221-احتجاج طبرسی،ج1،ص158
6- النص والاجتهاد،ص244
7- مصباح الفقیه کتاب الصلوة،ص221
8- مستمسک عروه،ج5ص438
کتاب ازهجرت تارحلت