هر عمل خیرى ، حدى از آن مطلوب است که اگر از آن حد گذشت ، ضدش حاصل مى شود، یعنى اگر انسان پایین تر از حد مطلوب انجام داد قاصر و یا مقصر است ، و اگر بالاتر از حد مطلوب بود، به صعوبت مبتلا مى شود، تا این که به حدى مى رسد که غیر ممکن و غیر مقدور بشر مى گردد. مانند نماز که بدن انسان طاقت زیاد نماز خواندن را ندارد، و یا مزاحم خیراتى است که به سبب نماز از انسان فوت مى شوند، به گونه اى که دیگر انسان نمى تواند آن ها را مثل گذشته انجام دهد . سایر خیرات و طاعات نیز این گونه است ، به جز ذکر الله چنان که در روایت دارد که حدى براى آن نیست .(1) البته مقصود ذکر لسانى نیست ، زیرا در اثر آن نیز اعضا و جوارح انسان به ملالت و ضعف و عجز و سستى دچار مى شوند، بلکه ذکر الله که حدى ندارد اعم از ذکر قلبى و لسانى ، بلکه اعم از ذکر بدنى است ، چون تمام طاعات و همه ى آن چه مرضى خداست ذکر الله است ، و این گونه با همه ى طاعات جمع ، و با هر نوع طاعت پیاده مى شود، نظیر قضاى حوایج ، اداى واجبات ، اداى واجبات ، بلکه به جا آوردن مستحبات ، که نزد اهلش ذکر الله است ، بلکه ترک مکروهات و محرمات هم ذکر الله است . در آن روایت از امام صادق علیه السلام - آمده است: من اءشد ما فرض الله على خلقه ، ذکر الله کثیرا . ثم قال : لا اءعنى سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر و ان کان منه ، و لکن ذکر الله عند ما اءحل و حرم .(2) از سخت ترین چیزهایى که خداوند بر خلق واجب نموده ، ذکر بسیار خداوند است . سپس فرمود: مقصودم سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر نیست ، هر چند این ها نیز از یاد خداست ؛ بلکه منظورم یاد خدا هنگام حلال و حرام او است یعنى ذکر قلبى محض . آیا واقعا سبحان الله است و اءشد تذکیرا؛ (بیشتر انسان را به یاد خدا مى آورد) است ، و یا این گفتار حضرت یوسف - علیه السلام – که: معاذ الله انه ، ربى اءحسن مثواى انه ، لا یفلح الظلمون (3)پناه بر خدا!او پروردگار من است ، و جایگاهم را نیکو قرار داده است ، و ستمکاران هرگز رستگار نمى شوند. بسم الله بفرمایید، کار گذشته بود که قرآن مى فرماید: و هم بها لولآ اءن رءا برهان ربه (5)حضرت یوسف - علیه السلام - نیز آهنگ او را مى کرد، اگر برهان و نشانه ى روشن پروردگارش را نمى دیدآیا همه اش به اختیار او بود، یا خدا حفظ کرد؟ چه کار کرد؟ آیا کارى کرد جز این که برهان رب را دید. البته قطعا هزارها کار پیش از آن انجام داده بود تا اسباب برهان رب را در اوقات خلوت تحصیل کرده بود، که در آن موقعیت حساس برهان رب را دید. ******* پاورقی:1- در روایت منقول از امام صادق - علیه السلام - آمده است : ما من شى ء الا و له ى نتهى الیه ، الا الذکر فلیس له حد ینتهى الیه ؛ هر چیز حدى دارد که در آن جا تمام مى شود، به جز یاد خدا که حد مشخصى براى آن وجود ندارد ر.ک : اصول کافى ، ج 2، ص 498؛ وسائل الشیعة ، ج 7، ص 154؛ عدة الداعى ، ص 248. 2- اصول کافى ، ج 2، ص 80؛ وسائل الشیعة ، ج 15، ص 252؛ بحارالانوار، ج 68، ص 204؛ ج 90، ص163 4-سوره ى یوسف ، آیه 23-4 5-سوره یوسف ، آیه 24-5
ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر ((فارس)) حکومت مىکرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدانهاى شیراز است .
او را دو مرید بود که هر دو ((احمد)) نام داشتند . یکى را احمد بزرگتر مىگفتند و دیگرى را احمد کوچکتر . شیخ به احمد کوچکتر، توجه و عنایت بیشترى داشت . یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مىبردند .نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگتر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوستتر نمىدارى؟ شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
روزى احمد بزرگتر را گفت: (( یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر . ))
احمد بزرگتر گفت: یا شیخ!شتر بر بام چگونه توان برد؟ شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتى .
پس از آن احمد کوچکتر گفت: این شتر بر بام بر .احمد کوچکتر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه مىخواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است .
شیخ گفت: از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان بردهاند و سزاوار صواباند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ((ناممکن )) فرمان ندهد.(1)
********
پاورقی:1-حکایت پارسایان : رضا بابایى
تعجب عزرائیل
سلیمان (ع) روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم مىنگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مىنگریست؟ سلیمان گفت: ((ملک الموت بود .)) ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت: ((عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مىکردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . ))
******
پاورقی:1- - رشید الدین میبدى، کشف الاسرار و عدة الابرار، به سعى و اهتمام على اصغر حکمت، انتشارات امیرکبیر، ج ، 1ص 651، با اندکى تغییر در برخى کلمات
حکایت پارسایان: رضا بابایى
الیاس، امیر و سالار سپاه نیشابور بود . در قرن چهارم، نیشابور از بزرگترین و مهمترین، شهرهاى ایران به شمار مىآمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسیار مهم و عالى بود .
روزى الیاس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پیش او دو زانو نشست و او را بسى احترام کرد . سپس از ابوعلى خواست که او را پندى دهد.
ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمىدهم؛ اما از تو سؤالى دارم که مىخواهم آن را پاسخ درست گویى .
الیاس گفت: بپرس تا پاسخ گویم .
دقاق، چشم در چشم الیاس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم که تو زر و مال را بیشتر دوست دارى یا دشمنت را؟ ))
الیاس از این سؤال به شگفت آمد . بىدرنگ گفت: (( سیم و زر را دوستتر دارم .))
ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر چنین است که تو مىگویى، پس چرا آن را که دوستتر دارى (زر) این جا مىگذارى و با خود نمىبرى؛ اما آن را که هیچ دوست ندارى و خصم تو است، با خویشتن مىبرى؟!))
الیاس، از این سخن تکانى خورد و چشمانش پر از اشک شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
((مرا پندى نیکو دادى و از خواب غفلت، بیدار کردى . خداوند به تو خیر دهد که مرا به راه خیر راه نمودى . ))(1)
******
پاورقی:1- برگرفته از: خواجه نظام الملک، سیاست نامه، ص 64 و غزالى، نصیحة الملوک، ص 97 . مراد ابوعلى دقاق از ((زر)) همه امور و امکانات دنیوى است که انسان به داشتن آنها میل دارد؛ اما نمىتواند از آنها در آخرت سودى ببرد. و منظور وى از ((خصم)) که دوست داشتنى نیست، ((گناه )) است که هر چند خصم انسان و دشمن سعادت او است، اما آدمى مجبور است که او را با خود به همه جا ببرد و تا همیشه همراه او باشد . بدین رو عارف از امیر مىپرسد که چرا آن را که دشمن تو است با خود تا قیامت همراه مىکنى؛ اما زر و سیم را که دوست مىدارى، در همین دنیا مىگذارى و مىروى!
حکایت پارسایان : رضا بابایى
کافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دین و آیین خود سخت پایبند بود و کافر، او را منعى نمىکرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم . در راه به مسجدى رسیدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مىفرمایى که به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همین جا مىایستم و تو را انتظار مىکشم .
نماز در مسجد پایان یافت . امام جماعت و همه نمازگزاران یک یک بیرون آمدند . اما خواجه هر چه مىگشت، غلام خود را در میان آنها نمىیافت . مدتى صبر کرد؛ پس بانگ زد که اى غلام بیرون آى. گفت: نمىگذارند که بیرون آیم . چون کار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمىگذارد که بیرون آید . در مسجد، جز کفشى و سایه یک کس، چیزى ندید . از همان جا فریاد زد: آخر کیست که نمىگذارد تو بیرون آیى . غلام گفت: ((همان کس که تو را نمىگذارد که به داخل آیى . ))(1)
*******
پاورقی:1- برگرفته از: فیه ما فیه، تصحیح فروزانفر، ص 113 . نکته ظریف در این حکایت آن است که بدانیم خداوند ورود کافر را به مسجد، حرام و ممنوع کرده است، و وقتى غلام مىگوید همان کس که نمىگذارد تو داخل آیى، نمىگذارد من بیرون آیم، مرادش خداوند است .
حکایت پارسایان : رضا بابایى
مدح و منقبت پیامبر صلّى اللّه علیه و آله
مژده یاران که نوبهار آمد
گل و سرو و سمن به بار آمد
ابر رحمت در این خجسته بهار
گوهر افشان به کوهسار آمد
وه چه عیدى که در طلیعه او
عید قرآن و دین نمایان است
عید میلاد جعفر صادق
آن که چون آفتاب تابان است
خاتم الانبیاء که خاک درش
سرمه چشم اهل عرفان است
این دو میلاد مقترن با هم
مورد بحث نکته سنجان است
دین و مذهب از این دو یافت رواج
در دو قالب نهفته یک جان است
زین دو عید بزرگ ایمانى
تاج فخرى به فرق قرآن است
×××××××
شعر: علىّ مردانى
آفرینش نور پیش از آفرینش خلق
عبداللَّه بن مسعود رض گفت:..رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم به من فرمود:
بدان، براستی خدا ی متعال دو هزار سال پیش از آفرینش خلق، من و علیعلیه السلام را از نور عظیم آفرید؛ آن هنگام که تسبیح و تقدیسی وجود نداشت[1] ..[2] .
جابربن عبداللَّه گفت: پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم فرمود: براستی خدا، من و علی علیه السلام را دو هزار سال قبل از آفرینش آدم به صورت دو نور در جلوی عرش بیافرید و ما در آن جا خدا را تسبیح وتقدیس میکردیم که وقتی خداوند آدم را آفرید، ما را در صلب او قرار داد؛ سپس ما را از صلب و رحم پاک، به صلب و رحم پاک دیگر نقل داد تا این که ما را در صلب ابراهیم علیه السلام، و از صلب ابراهیم، به صلب پاک و رحم پاک دیگر انتقال داد تا این که در صلب عبدالمطلب ساکن نمود. سپس در عبدالمطلب نور را تقسیم کرد، به طوری که دو ثلث آن در عبداللَّه و یک ثلثش در ابی طالب قرار گرفت. سپس نوری از من و نوری از علیعلیه السلام در وجود فاطمه ساکن گردید. پس حسن و حسین دو نور از نور پروردگار جهانیان هستند[3] .
پیامبراکرمصلی الله علیه وآله وسلم فرمود: ای سلمان! آیا میدانی نقبای من چه کسانی هستند؟ و دوازده نفری که خداوند آنها را بعد از من به امامت اختیار کرده، کیانند؟
سلمان عرض کرد: خدا و رسول او داناترند.
فرمود: ای سلمان! خدا مرااز نورخالص خودش آفرید ومرا خواند واطاعت کرد واز نور من علی راآفرید واو راخواند، اونیز اطاعت کرد.وازنور من وعلی - صلواتاللَّه علیه فاطمهعلیها السلام را آفرید. پس او را هم فرا خواند، او هم اطاعت کرد. و از من و علی و فاطمهعلیهم السلام حسن وحسینعلیهما السلام را آفرید وآن دو رانیز فرا خواند، اطاعت کردند. آن گاه ما رابه پنج اسم از اسماء حسنایش نامگذاری کرد. خدا محمود است و من محمّد؛ خدا علی است واین نیز علی است؛ خدا فاطراست واین فاطمه؛ خدا صاحب احسان است واین حسن؛ وخدا محسن است واین حسین همچنین خدااز صلب حسین، نهنفر از ائمهعلیهم السلام را آفرید. پس اینان را فرا خواند وخدا را اطاعت کردند، واین همه قبل از این که خدا آسمان رابنانهد و زمین رابگستراند وحتی قبل از آفرینش هوا، آب، فرشته وبشر بود. ما به علم خدای متعال نوری بودیم که تسبیح میگفتیم ومیشنیدیم واطاعت میکردیم[4] .
امام صادقعلیه السلام فرمود: براستی خدای تبارک وتعالی چهارده هزارسال قبلاز آفرینش، چهاردهنور آفریدکه اینهاارواح ما بودند. سؤال شد: ای پسررسول خدا! چهاردهنفرکیانند؟ فرمود: محمّد، علی، فاطمه، حسن، حسین وامامان ازفرزندان حسینعلیهم السلام که آخر اینها قائمعلیه السلام است که بعد از غیبتش قیام میکند، و دجّال را میکشد، و زمین را از هر جور و ستمی پاک میسازد[5] .
×××××××
پاورقی:1بحرالمناقب،ص69-احقاق الحق،ج5،ص249-250
2- نزهة المجالس،ج2،ص230
3- احقاق الحق،ج5،ص243-255
4- بحار،ج15،ص9
5- بحار،ج15،ص23،روایت40
حدیث روز
قالَ رَسُولُ ا للّهِ صَلَّى ا للّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ:
ثَلاثَةٌ اءخافُهُنَّ عَلى اُمتَّى : اءلضَّلالَةُ بَعْدَ الْمَعْرِفَةِ، وَ مُضِلاّتُ الْفِتَنِ، وَ شَهْوَةُ الْبَطْنِ وَ الْفَرْجِ.(1)
ترجمه :
فرمود: سه چیز است که از آن ها براى امّت خود احساس خطر مى کنم :
1 گمراهى ، بعد از آن که هدایت و معرفت پیدا کرده باشند.
2 گمراهى ها و لغزش هاى به وجود آمده از فتنه ها.
3 مشتهیات شکم ، و آرزوهاى نفسانى و شهوت پرستى .
××××××
پاورقی:1- اءمالى طوسى : ج 1، ص 158، بحارالا نوار: ج 10، ص 368، ح 15.
چه کنم با شرم؟
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت: (( یا رسول الله!گناهان من بسیار است . آیا در توبه به روى من نیز باز است؟ )) پیامبر (ص) فرمود: (( آرى، راه توبه بر همگان، هموار است . تو نیز از آن محروم نیستى . ))
مرد حبشى از نزد پیامبر (ص)رفت . مدتى نگذشت که بازگشت و گفت :
((یا رسول الله!آن هنگام که معصیت مىکردم، خداوند، مرا مىدید؟ ))
پیامبر (ص) فرمود: (( آرى، مىدید )) مرد حبشى، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت: (( توبه، جرم گناه را مىپوشاند؛ چه کنم با شرم آن؟ )) در دم نعرهاى زد و جان بداد . (1)
******
پاورقی:1-حکایت پارسایان- نام مؤلف: رضا بابایی
برگرفته از: عزالى، ترجمه احیاء علوم الدین، ربع منجیات، کتاب توبه، ص 43؛ همو، کیمیاى سعادت، به کوشش و تصحیح حسین خدیو جم، ص
دوزخى کیست؟
جعفر بن یونس، مشهور به ((شبلى )) ( 335- 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود .
در شهرى که شبلى مىزیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت . برخى او را سخت دوست مىداشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایتهایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مىگذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چارهاى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گردهاى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مىشناخت . رو به نانوا کرد و گفت: (( اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ )) نانوا گفت: (( او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.)) دوست نانوا به او گفت: (( آن مرد که الآن از خود راندى و لقمهاى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود . )) نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروختهاند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بىدرنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود: (( منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مىگردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم . )) شبلى پذیرفت.
شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: (( یا شیخ!نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ )) شبلى گفت: ((دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمىدهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مىکند!بهشتى، این گونه نباشد . ))
******
پاورقی:1-حکایت پارسایان- نام مؤلف: رضا بابایی
- برگرفته از: عطار نیشابورى، الهى نامه (مثنوى )، تصحیح فؤاد روحانى، ص 72-