بهارو باغ و گل و بستان و بلبل مست
به دون فیض توهیچ است هیچ ،هرچه که هست
خوش آن گروه که دیوانه واردرهمه عمر
شکسته اند به پای محبتت سر و دست
چو آفتاب زآغوش کبریا تابید
جبین هر که به سنگ بلای دوست شکست
درآن زمان که خدا خلق کرد عالم را
زمان هستی خودرابه تار زلف توبست
چه جای حیرت اگرمن زپادرافتادم
که زیرکوه غمت آسمان زپای نشست
هنوز جام بلایت به دست ساقی بود
که ما شدیم به یک جرعه خیالی مست
می محبت تودربهشت تاجوشید
فرشتگان الهی شدندباده پرست
هنوز صحبت پروانه حرف شمع نبود
که من به گردتومی سوختم به بزم الست
فتاد«میثم»بی دست وپابه دامن تو
چوقطره ای که به دریای بی کران پیوست
تمسخروسرزنش دیگران
« ای کسانی که ایمان آورده اید همدیگررامسخره نکنید ، شایدآنراکه مسخره واستهزاء می کنید بهترازشماباشند.» سوره حجرات آیه11
« بزودی خبرآنان که همه چیزرا به سخریه می گرفتند ومسخره می کردند ، به شماخواهد رسید که چه روزگارسختی خواهند داشت.» سوره انعام آیه
همه حمال عیب خویشتنند * طعنه برعیب دیگران مزنید (سعدی)
توپنداری که بدگورفت وجان برد * حسابش با کرام الکاتبین است(حافظ)
صبرحضرت ایوب وشماتت مردم
زندگی حضرت ایوب (ع) که چگونه به انواع بلاها گرفتار شد وهمه راباصبر وشکیبایی تحمل نمود ، برهمگان روشن است ، بطوری که به عنوان یک ضرب المثل درنزدخاص وعام به صبرایوب مشهورومعروف می باشد.درکوران بلایا ومصیبتهای شدید،وآنهمه امتحان وآزمایش سخت الهی- که حضرت ایوب باصبروتوکل به حق تعالی ازمیان آنهمه بلاسربلند وسرافراز بیرون آمد-درشرائطی خاص بیش ازمواقع دیگر، برایوب(ع) سخت گذشت وباعث رنجش خاطرآن حضرت شد،وآن هنگامی بود که دوست ودشمن با نیش زبان اورا به سبب آن رنج وبلاها ،سرزنش وملامت می نمودند.
چنانچه نقل شده است:
پس ازآنکه حضرت ایوب(ع)ازآن همه آزمایش الهی سرافرازبیرون آمد وازجانب خداوند عافیت کامل یافته ، وتمام نعمتهایی راکه ازاوگرفته بود،دوباره به دست آورد.
یک روز یاران ونزدیکانش ازآن حضرت پرسیدند:آنچه درآن شرائط برتوگذشت کدام سخت تربود؟
حضرت درپاسخ ایشان فرمود: شماته الاعداء.« سرزنش وشماتت دشمنان»
هرکه راجامه پارسابینی * پارسادان ونیک مردانگار
ور ندانی که درنهانش چیست * محتسب * را،درون خانه چکار
داستان دوستان
مردان خدا
حضرت حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحی اصفهانی از قول آقای جلالی نقل کرده اند: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رحمه الله علیه(معروف به نخودکی)یک برادری داشت که به او« ملاحسین »می گفتند. ایشان در« زمره اصفهان» چوب،قند،نفت وچای واینها می فروخت ودرقدیم یکی ازکاسب های متدین بود.
آقای جلالی گفت:یک روزبچه بودم ،تقریباً 13-10ساله بودم،یک مرتبه دیدم سروصدامی آید،ومی گفتند : که مار«ملاحسین» را زده است ومی خواهد فوت کند.
پدرم چون کدخدای معروف محل بود ،دوید آمد،دید یک ماراززیرچوبهای انباری مغازه بیرون آمده وپای برادر آقاشیخ حسنعلی رازده است.پدرم به یکی از کارگرها گفت : برویدیک گوسفند بکشید وغذادرست کنید ،حالا که دفنش می کنیم مردم برمیگردند ،غذابخورند.
یک عده رفتندبرای« ملاحسین » قبر بکنند،ماهم نگاه میکردیم که این چطورفوت می کند،یک مرتبه شنیدیم که گفتند : حاج شیخ آمد. مردم خیلی خوشحال شدند.حاج شیخ تا رسیدند،پرسیدند که برادرم درچه حالی است؟ گفتند: آقا برادر شما درحال جان دادن است.بالای سربرادرش آمدوفرمود: چی شده؟ گفت: مارمرازده. فرمودند: کجای پایت را. اونشان داد. باقلم تراش که توی جیبش بود،یک خشی روی پایش زد وبعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشاردادوهمین طور دست کشید تابه آن زخم رسید، یک قدری آب زرد ازاین پابیرون زد.وبا آب دهانش ترکرد وبه ماهیچه پایی که مارزده بود مالید، وفرمود : بلندشو خوب شدی.
بعد فرمود: من اصفهان بودم دیدم که مار ترا زد(ازاصفهان تا آنجا 15فرسخ فاصله است ) من گفتم : صله رحم باید بکنم وتو هم هنوزعمرت به دنیا هست واین مارترازد ناراحت شدم ، آمدم که تورانجات دهم.
برادر حاج شیخ خیلی خوشحال شدوبلندشدنشست. آقافرمودند: مارکجابود؟ گفت: که ازاین انباری آمد.به مردم فرمودند: چوبها رابریزیداین طرف، چوبهاراریختندکنار،یک سوراخ مار پیداشد.فرمودند: این سوراخ ماراست،بعد عصایش رازد به سوراخ وفرمود: بیابیرون ، ماهم ایستاده بودیم ونگاه میکردیم ،دیدیم سر ماربیرون آمد.
فرمودند : کارت ندارم بیابیرون، این مارتاوسط مغازه آمد،آقابه دم مارزدندوفرمودند: چرا این رازدی برواینجادیگه پیدایت نشود.مارمی خواست بروداماترسیده بود،چون مردم ایستاده بودند.
فرمودند : برویدکنار،مردم کناررفتند ، مارشروع کردهمین طورپرت شدن وخودش راحرکت دادن.
می گفت : مادنبال مارتاقبرستان آمدیم این زبان بسته توی قبرستان درسوراخی رفت وآنجاناپدیدشد.
پدرم به آقا اصرارکردکه برویم منزل ماناهار، چون گوسفندی کشتیم وناهاری درست کردیم که اگربرادرتان فوت بکند مردم غذابخورند.
آقافرمودند:نه من بایدبروم.الان مردم درمشهد منتظرمن هستندوبایدبروم ،یک چای خورد ویک ساعتی نشست وباماصحبت کرد ومن بچه بودم روی زانویش نشستم.ودست آقارابوسیدم ویک وقت دیدم آمد توی بیابان وناگهان ناپدیدشد.
زبان در آیات و روایات
« هیچ سخنی بر لب آورده نمی شود مگر آنکه نزد آن مراقب و نگهبانی آماده است که می نویسد آنها را درنامه عمل شما ». « سوره ق آیه 18»
«شما سخنانی رااززبان یکدیگرفرامی گیرید ومی شنوید،وحرفی رابرزبان آورده ومی گوئید ، درحالی که بدان علم ندارید واین کارراسهل وکوچک می پندارید ،درصورتی که نزد خداوند گناهی بسیاربزرگ است.» (سوره نور آیه 15)
حضرت رسول اکرم(ص)فرمود: «هیچ کس ازخطر گناهان سالم نمی ماند، مگراینکه زبانش راحفظ کند.» (میزان الحکمه جلد 8ص495)
حضرت علی(ع)فرمود:«زخم زبان،اززخم سرنیزه شدیدتروسوزناکتراست»(میزان الحکمه جلد 8ص497)
دوگوش، دوچشم، یک زبان
برحسب معمول بزرگان، علما ودانشمندان طبق مثل معروف ،«کم گوی وگزیده گوی» همیشه درمحافل و مجالس کمترسخن می گویند،ازجمله درباره سقراط حکیم نقل شده است که ایشان درمحافل ومجالس کمترسخن می گفت،به همین علت براو عیب گرفته به اوگفتند: چراکم حرف می زنی؟ سقراط در پاسخ گفت : «خداوند ، به من دو گوش و یک زبان داده است ، تا دوبرابر آنچه به زبان می گویم با گوش های خود سخن بشنوم ،اما برعکس ، شمابیشتر از آنچه با گوش خود می شنوید بازبان سخن می گوئید.»
نظیر این سخن نقل شده است که یکی از حکیمان می گفت:«خداوند تعالی انسان رابا یک زبانودوگوش و دوچشم آفریده است تا شنیدن و دیدنش(با گوش جان و چشم بصیرت)بیشتر باشد از سخن گفتن (بویژه هرزه گویی و گفتار باطل وسخن بیهوده).»
آن عالم شیرازی سعدی رحمه الله گفت:
نگهدار زبان تا به دوزخت نبرند*که از زبان بدتر درجهان زیانی نیست
*****
تا نیک ندانی که سخن عین صواب است*باید که به گفتن دهن از هم نگشایی
صائب تبریزی رحمه الله می گوید :
هرکه راتیغ زبان نیست به فرمان«صائب»*عاقبت کشته شمشیرزبان میگردد
«وذکر فان الذکری تنفع المؤمنین»-سوره ذاریات آیه55 حکیمی گفته است:ده صفت را خدا از ده کس خوش ندارد: 1- بخل ازتوانگر2- تکبر از فقیر 3- طمع از عالم 4- بی حیایی از زن 5- دنیا پرستی ازپیر 6- تنبلی از جوان 7- تند خویی از پادشاه 8- ترس از جنگجو 9- خودپسندی از زاهد 10- ریاکاری ازعابد. زاهدی گفته است : بیهوده ترین چیزها ده چیز است : 1-عالمی که از او استفاده نکنند 2-علمی که به کارنبندند 3-رای صحیحی که نپذیرند 4- حربه که به کار نرود 5-مسجدیکه تعطیل باشد 6-قرآنیکه نخوانند 7-مالیکه انفاق نکنند 8-اسبی که سوار نشوند .9-علمی که درسینه دنیادوست باشد 10-عمر درازی که توشه سفر آخرت درآن بر نگیرند. مولای رومی به یکی از اصحابش گفت: به تووصیت می کنم که : 1- درسروعلن از خدا بترس 2-کم بخور 3-کم بخواب 4- درگفتارزیاده روی مکن 5- گردشهوت مگرد 6- مواظب روزه باش 7- نمازراهیچگاه ازدست مده8-باجور وجفای مردم بساز 9- ازمردم بی عقل وعامی بگریز10- با افراد صالح وبزرگوار رفاقت کن. گوینددر بنی اسرائیل عابدی بود،فرشته ای از خداوند اجازه گرفت وبه ملاقات وی آمد و به عابد گفت مرا موعظه کن، گفت : به تو ده وصیت می کنم فراگیر: 1و2- عالم و جاهل باش 3و4- دوست و دشمن باش 5و6- علاقه مند و بی علاقه باش 7و8-سخاوتمند و بخیل باش 9و10- شجاع و ناتوان باش فرشته توضیح خواست ، عابد گفت : 1و2- خدا را بشناس و دیگران را نشناس 3و4- دوستان خدا را دوست دار و دشمنانش را دشمن 5و6- بدنیا بی علاقه باش و به آخرت علاقه مند 7و8- در متاع دنیا سخاوتمند باش و درامر آخرت بخیل 9و10- در اطاعت حق شجاع باش و در گناه ناتوان
تو جان جهانی فدایت شوم
تو بهتر ز جانی فدایت شوم
نه ماهی نه مهری به رویت قسم
به از این و آنی فدایت شوم
دلم را که چون سایه دنبال توست
کجا میکشانی فدایت شوم
چه کردم گناهم چه بوده چرا
ز چشمم نهانی فدایت شوم
قلم را شکستم دهان دوختم
تو فوق بیانی فدایت شوم
قد سرو و سرو قد تو کجا
تو سرو روانی فدایت شوم
چه کم گردد از تو مرا هم اگر
کنارت نشانی فدایت شوم
الا ای تمام جهان از تو پر
کجای جهانی فدایت شوم
خیال تو دل را صفا می دهد
ز بس مهربانی فدایت شوم
عجب نیست از شهد وصلت اگر
مرا هم چشانی فدایت شوم
از آن رو نهانی که می بینمت
به هر جا عیانی فدایت شوم
چه پیدا چه پنهان به هر جا روی
امام زمانی فدایت شوم
نه تها به «میثم» به خلق جهانی
تو کهف امانی فدایت شوم
اگرزینب نبود
سر نی در نینوا میماند، اگر زینب نبود
کربلا در کربلا میماند، اگر زینب نبود
چهرهی سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا، میماند، اگر زینب نبود
چشمهی فریاد مظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا میماند، اگر زینب نبود
زخمهی زخمیترین فریاد در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا میماند، اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی، بیسوار و بیلگام
در بیابانها رها میماند، اگر زینب نبود
در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنهها میماند، اگر زینب نبود
×××××××
شعراز:قادرطهماسبی(فرید
دست بخشش گر
یک نفر عرب بیابانی داخل مدینه شد و گفت: بزرگوارترین کس در این شهر کیست؟ او را به امام حسین صلوات الله علیه دلالت کردند، عرب داخل مسجد شد، دید ابا عبدالله (ع) نماز میخواند، او در مقابل حضرت ایستاد و چنین گفت:
لم یَخِب الان من رجاک و من
حرّک من دون بابک الحلقة
انت جواٌد و انت معتمدٌ
ابوک قد کان قاتل الفسقة
لو لاالذی کان من اوائلکم
کانت علینا الجحیم منطبقةً
هر که امروز تو را امید دارد و حلقه در تو را حرکت دهد، ناامید نمیشود، تو اهل بخشش و اهل اعتمادی، پدرت علی (ع) قاتل فاسقان بود اگر دین اسلام توسط گذشتگان شما عرضه نمیشد، جهنم ما را احاطه میکرد.
امام (ع) با شنیدن اشعار او دانست که انتظار کمک و مساعدت دارد، لذا به قنبر فرمودند: از مال حجاز چیزی مانده است؟ گفت: چهارهزار دینار مانده، فرمود: آنها را بیاور کسی که از ما سزاوارتر است آمده است آنگاه دو تا برد (لباس) خود را بیرون آورد، پولها را در آن پیچید و از لای دو آنها را بیرون آورد و به اعرابی داد، زیرا که از او شرم میکرد و چنین فرمود:
خذها فانی الیک معتذر
و اعلم بانی علیک ذو شفقة
لو کان فی سیرنا الغداة عصاً
امست سمانا علیک مندفقةً
لکن ربب الزمان ذو غِیَر
والکف منی قلیلة النفقة
بگیر این پولها را، من از تو اعتذار میکنم، بدان که من به تو دلسوز و مهربانم، اگر در زندگی امروز، عصای حکومت در دست ما بود، آسمان بخشش ما بر تو بسیار میبارید، لیکن حوادث روزگار کارها را عوض میکند، دست من از احسان کوتاه است.
اعرابی پولها را گرفت و گریست، امام فرمود: گویا عطای ما را کم حساب کردی؟ گفت: نه، علت گریهام آنست که چگونه مرگ این بخششگر را از بین خواهد برد.[1] .
×××××××
پاورقی:1- بحار،ج44،ص196
ریحانه پیغمبر
گروه بسیاری از محدثین نامدار اهل سنت از علی ـ علیه السّلام ـ، ابن عمر، ابوهریره، سعیدبن راشد، و ابوبکره روایت کرده اند که پیغمبر ـ صلّی اللّه علیه وآله ـ فرمود: حسن و حسین دو ریحانه من از دنیا هستند، و از اختلاف الفاظ حدیث معلوم می شود که آن حضرت مکرّر این مضمون را به الفاظ مختلف فرموده اند زیرا لفظ حدیث در بعضی روایات
«اِنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنُ هُما رَیْحانَتایَ مِنَ الدُّنیا»
می باشد، و در بعضی دیگر
«اَلْوَلَدُ رَیْحانَةٌ وَ رَیْحانَتَیَّ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ»
است، و در حدیث دیگر فرمود:
«اِنَّ اِبْنَیَّ هذَیْنِ رَیْحانَتایَ مِنَ الدُّنْیا»
این دو پسر من دو ریحانه من از دنیا هستند.
و در جای دیگر فرموده:
«هُما رَیْحانَتایَ مِنَ الدُّنْیا»
و به الفاظ دیگر نیز این حدیث نقل شده است[1] .
سعید بن راشد نقل کرده که: حسن و حسین ـ علیهما السلام ـ بسوی پیغمبر ـ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ـ می دویدند، پیغمبر یکی از آنها را در یک بغل گرفت و دیگری را نیز در بغل دیگر گرفت، و فرمود:
«هذانِ رَیْحانَتایَ مِنَ الدُّنْیا مَنْ اَحَبَّنی فَلْیُحِبُّهُما»[2] .
این دو، ریحانه من از دنیا هستند هرکس مرا دوست می دارد باید آنها را دوست بدارد.
مناوی از دیلمی در فردوس الأخبار روایت کرده که پیغمبر ـ صلی الله علیه وآله ـ به علی ـ علیه السّلام ـ فرمود:
«سَلامُ اللّهِ عَلیْکَ یا اَبَا الرَیْحانَتَیْن»[3] .
سلام خدا بر تو ای پدر دو ریحانه.
علاوه بر این احادیث، روایات دیگری نیز هست مثل
«اُوْصیکَ بِرَیْحانَتَیَّ خَیْراً»[4] .
سفارش می کنم به تو که با دو ریحانه من به نیکی رفتار کنی.
که به رعایت اختصار به آنچه نقل شد قناعت می کنیم.
××××××××
پاورقی:1- صحیح بخاری،ج2،ص188—ترمذی،ج13،ص193
2- ذخائرالعقبی،ص124
3- کنوزالحقائق،ج1،ص145
4- التاج العروس،ج2،ص149ونهایه ابن اثیر
«لقمان حکیم»
لقمان حکیم ،مدتی غلام و برده بود . مولایش ثروت و باغ وملک فراوان داشت و دارای غلامان متعدد بود.درمیان غلامان او، لقمان قیافه ای سیاه و تیره داشت، ولی درسیرت و معرفت ، سرآمد همه بود :
بود لقمان درغلامان چون طفیل * پر معانی،تیره صورت همچونیل
ازآنجا که مولایش،ظاهربین بود،غلامان دیگر را برلقمان ترجیح می داد . مثلاَ ، آنها را برای میوه چیدن ومیوه آوردن به باغ می فرستاد، ولی لقمان را برکارهای پست ( مانند جارو کردن)
می گماشت وهمین روش او باعث می شد که غلامان نیزبه لقمان به نظرکوچکی می نگریستندو گاهی اورا آزار می دادند.
دریکی از موارد ، مالک غلامان ، آنها رابرای آوردن میوه به باغ فرستاد. آنها به باغ رفتند و میوه های مختلف چیدند وآوردند، ولی در غیاب ما لک ،آن میوه هارا خوردند.بعدکه مالک آمد وتقاضای میوه تازه کرد ،غلامان به دروغ گفتند :« میوه ها را لقمان خورد ». مالک ، بانظر خشم آلود به لقمان نگریست وبا اوبدرفتاری کرد.
لقمان به فراست دریافت که راز ناسازگاری مالک با اوچیست. نزد مالک رفت وچنین پیشنهاد کرد:«ای صاحب من!مارا امتحان کن! این گونه که به همه ما مقداری فراوان،آب داغ بخوران و بعد سوار بر اسب بشو و به سوی بیابان بتاز وفرمان بده تا ما پیاده به دنبال تو بدویم و با این روش ، راز را کشف کن.»
مالک همین امتحان راکرد . غلامان همه به دنبال اسب می دویدند . آنها که میوه ها را خورده بودند، براثردویدن،حالشان متغییر شد و میوه ها راقی کردند،ولی از دهان لقمان جزآب صاف،چیزی درنیامد. به این ترتیب راز کشف شد وبرای مالک ، معلوم شد که میوه ها را غلامان خورده اند نه لقمان . غلامان شرمسار شدند و لقمان ، روسفید گشت . وقتی که حکمت لقمان ، رازها را فاش کند ،پس حکمت خدا چیست ؟
پس غافل مباش که روز قیامت نیز خائنان ازپاکان این گونه مشخص می گردند و رازها فاش می شوند . با اینکه مجرمان به فاش شدن آنها بی میل هستند:
حکمت لقمان چوتانداین نمود ؟!* پس چه باشدحکمت رب الوجود
یوم تبلی السرائر کلها * بان منکم کامن لا یشتهی
به این ترتیب زمستان رفت و روسیاهی بر این ذغال ماند.
نار از آن آمد عذاب کافران * که حجر را نار باشد امتحان
آری زرگر بوسیله آتش ، طلا را از مس ، مشخص می نماید واین آتش است که روسیاهی غیر طلا را نشان می دهد.