شیعه یادوست !
«قال له رجل: یابن رسول الله انی من شیعتکم
فقال الحسن علیهالسلام: یا عبدالله ان کنت لنا فی أوامرنا و زواجرنا مطیعا فقد صدقت و ان کنت بخلاف ذلک فلا تزد فی ذنوبک بدعواک مرتبة شریفة من أهلها، لا تقل أنا من شیعتکم و لکن قل أنا من موالیکم و محبیکم و معادی أعداءکم و أنت فی خیر و الی خیر.» [1] .
مردی خطاب به امام حسن مجتبی علیهالسلام گفت: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله من شیعهی شما هستم. امام علیهالسلام فرمود: ای بندهی خدا، اگر در انجام واجبات و خودداری از محرمات (گناهان) پیرو ما هستی و تبعیت میکنی که راست میگویی و چنانچه این گونه نیستی با این ادعای دروغ بر گناهان خود افزودی، زیرا شیعه و پیرو ما از مقام والا و بلندی برخوردار است و تو اهل آن نیستی، مگو که من شیعهی تو هستم، بلکه بگو من از دوستان و هواداران و نیز از بدخواهان دشمنان شمایم، در این صورت تو در خیر و نیکی به سر میبری و در مسیر خیرخواهی قرار داری.
و در حدیثی دیگر آمده است:
مردی از امام حسن علیهالسلام خواست که دوست و همنشین وی باشد. امام علیهالسلام سه شرط را برایش مطرح نمود:
«قال علیهالسلام: ایاک أن تمدحنی فأنا أعلم بنفسی منک أو تکذبنی فانه لا رأی لمکذوب أو تغتاب عندی أحدا، فقال له الرجل: ائذن لی فی الانصراف فقال - علیهالسلام - نعم اذا شئت.»
فرمود: 1) آن که از من ستایش و تعریف نکنی، زیرا من نسبت به خودم از تو آگاهترم.
2) مرا دروغگو ندانی، زیرا دروغگو رأی و عقیدهی درستی ندارد.
3) مبادا در برابر من از کسی غیبت کنی.
چون آن مرد شرایط دوستی با آن حضرت را دشوار دید گفت: میخواهم از درخواست خود منصرف شوم؟
امام علیهالسلام فرمود: هر طور که میخواهی انجام بده. [2] .
××××××××
پاورقی:1- مجموعه ی ورام،ص 113
2- تحف العقول، ص 236
داستان دوستان
مسائل حضرت خضر و جواب امام حسن مجتبی علیه السلام
حضرت جوادالا ئمّه صلوات اللّه علیهم حکایت فرماید :
روزى امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به همراه فرزندش ، ابو محمّد حسن مجتبى ؛ و نیز سلمان فارسى وارد مسجد شدند و چون در گوشه اى نشستند مردمنزد ایشان اجتماع کرده ؛ و مردى خوش چهره بالباس هاى آراسته ، نیز در میان آنانحضور داشت .
پس او خطاب به امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام کرد و اظهار داشت : یا امیرالمؤ منین ! مى خواهم سه مسئله از شما سؤ ال نمایم ؟
حضرت امیرالمؤ منینعلیه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤ ال کن .آن مرد گفت :
اوّل این که انسان مىخوابد روحش کجا مى رود؟
دوّم آن که انسان چرا و چگونه فراموش مى کند؛ و یامتذکّر مى گردد؟
و سوّمین سؤ ال این است که به چه دلیل و علّتى فرزند شبیه بهعمو، یا شبیه به دائى خود مى شود؟
امام علىّ علیه السلام به فرزند خود - حضرتمجتبى سلام اللّه علیه - اشاره کرد و فرمود: اى ابو محمّد! جواب مسائل این شخص رابیان نما.
فرمود: جواب اوّلین سؤ الت ، این است که چون خواب انسان را فرا گیرد، روحاو در هوا بین زمین و آسمان در حال حرکت ، یا سکون مى باشد تا هنگامى که صاحبشحرکتى کند و بیدار شود؛ پس چنانچه خداى متعال اجازه فرماید روح به کالبد او باز مىگردد؛ وگرنه تا مدّت زمانى معیّن بین روح و جسد فاصله خواهد افتاد.
یادآورى وفراموشى ، که چگونه بر انسان عارض مى شود، بدان که قلب انسان همچون ظرفى سرپوشیدهاست ، پس اگر انسان بر فرستادن صلوات بر محمّد و آل محمّد مداومت نماید، دریچه قلباو باز و روشن مى شود و آنچه بخواهد در سینه اش آشکار و هویدا مى گردد، ولى چنانچهصلوات نفرستد و خوددارى کند، قلبش تاریک مى گردد و فکرش خاموش خواهد ماند.
وامّا جواب سوّمین سؤ ال که گفتى فرزند چگونه شبیه به عمو و یا شبیه به دائى خود مىشود، این است که اگر مرد هنگام زناشوئى و مجامعت ، با آرامش خاطر و بدون اضطراب عملنماید و نطفه در رحم زن قرار گیرد، فرزند شبیه پدر یا مادر خود خواهد شد.
ولىچنانچه با اضطراب و تشویش زناشوئى و مجامعت انجام پذیرد، فرزند شبیه به عمو یا دائىمى گردد.
پس آن شخص اظهار نمود: من شهادت به یگانگى خداوند داده و مى دهم ، وشهادت بر بعثت و رسالت حضرت محمّد صلى الله علیه و آله داده و مى دهم و همچنینشهادت مى دهم که تو خلیفه و جانشین بر حقّ پیغمبر خدا خواهى بود.
و سپس ناممبارک یکایک ائمّه اطهار صلوات اللّه علهیم را بر زبان خود جارى ساخت ؛ و شهادت برامامت و ولایت آن ها داد و بعد از آن خداحافظى کرد و از مسجد خارج شد.
آن گاهامیرالمؤ منین علىّ علیه السلام به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه علیه فرمود: اىابو محمّد! به دنبال آن مرد حرکت کن ؛ و برو ببین چه خواهد شد.
حضرت امام حسنمجتبى سلام اللّه علیه از پدر خود اطاعت کرد و به دنبال آن شخص رفت ؛ و پس ازبازگشت چنین اظهار داشت : پدرجان ! مرد چون از مسجد خارج شد، ناگهان ناپدید گشت واو را ندیدم .
امام علىّ علیه السلام فرمود: آیا او را شناختى ؟
حضرت مجتبىسلام اللّه علیه اظهار درشت : شما بفرمائید، که چه کسى بود؟
آن گاه امیرالمؤمنین علىّ علیه السلام فرمود: همانا او حضرت خضر پیغمبر صلى الله علیه و آله بود.(1)
××××××××
پاورقی:1- مدینة المعاجز: ج 3، ص 85، که نویسنده محترم ، این حدیث را از منابع مختلفومتعدّدى نقل نموده است .
مدح امام حسن مجتبی(علیه السلام)
آدم و نوح و سلیمان و مسیحا و خلیل
همه را مهر ولای تو به گردن رسن است
ثمر باغ رسالت، گهر بحر وجود
والی ملک ولایت، ولی مؤتمن است
اولین سبط، دوم عصمت و سوم سالار
چارمین حجت حق یکی از پنج تن است
نام نامیش حسن، خلق گرامیش حسن
یک جهان گوهر حسن است که در یک بدن است
مو حسن، بوی حسن، خلق حسن، روی حسن
فرق تا پای حسن بلکه حسن در حسن است
زهر کشنده
«زهر کشندهای را که معاویه از پادشاه روم طلب کرد و برای جعده فرستاد»
طبرسی در کتاب احتجاج از سالم بن ابیالجعد از امام حسن (ع) روایت کرده که فرمود:
به من خبر رسیده که معاویه به پادشاه روم نامهای نوشته و خواسته است تا زهری کشنده برای او بفرستد، و پادشاه روم در پاسخ او نوشته: دین و آیین ما چنین اجازهای به ما نمیدهد که در کشتن کسیکه با ما نمیجنگد کمک کنیم!
و معاویه در پاسخ او نوشته: این مردی را که من میخواهم بکشم فرزند همان مردی است که در سرزمین تهامه خروج کرد، و او اینک قیام کرده، میخواهد سلطنت پدر خود را بازستاند، و من میخواهم دسیسهای کرده و این زهر را به وسیلهی کسی به خورد او بدهم و بندگان و شهرها را از او آسوده سازم!
و همراه این نامه هدایایی نیز برای پادشاه روم فرستاده، و پادشاه روم و نیز تحت شرایطی این سم را برای او فرستاده است.[1] .
و از مروج الذهب نقل شده که معاویه آن سم کشنده را برای مروان بن حکم فرستاد و به او دستور داد آن زهر را به جعده بدهد، و وعدهی همسری یزید و یک صد هزار درهم پول نیز به او داد تا این جنایت را انجام دهد...
امام روزه بود
و بنا بر نقل راوندی در خرائج، جعده زهر را در شیری ریخت، و امام حسن (ع) در آن روز روزه بود، و روز گرمی هم بود، و چون به خانه بازگشت و هنگام افطار شد، جعده آن شربت شیر مسموم را نزد آن حضرت آورد، و امام (ع) آن را نوشید، و چون احساس زهر را کرد فرمود: ای دشمن خدا مرا کشتی، خدایت بکشد! و به خدا سوگند پس از من بدانچه میخواهی نخواهی رسید، و خدا تو را خوار خواهد کرد.[2] .
و از امام صادق (ع) روایت شده که فرمود:
«ان الاشعث شرک فی دم امیرالمؤمنین و ابنته جعدة سمت الحسن، و ابنه شرک فی دم الحسین»[3] .
(به راستی که خود اشعث در خون امیرالمؤمنین شرکت جست، و دخترش جعده امام حسن را مسموم کرد، و پسرش (محمد بن اشعث) در خون حسین شرکت جست.)
و چون امام (ع) احساس درد شدید در امعاء خود کرد، گفت:
«انا لله و انا الیه راجعون، الحمدلله علی لقاء محمد سید المرسلین و ابی سید الوصیین، و امی سیدة نساء العالمین و عمی جعفر الطیار و حمزة سید الشهداء»
(همه از جانب خدا آمده و به سوی خدا باز میگردیم، سپاس خدای را بر دیدار سرور رسولان و پدرم آقای اوصیا، و مادرم بانوی زنان جهانیان، و عمویم جعفر طیار و حمزه سیدالشهدا و...!»
و در مورد تاثیر آن زهر کشنده از کتاب البدایة و النهایة[4] نقل شده که برای امام حسن (ع) پزشکی آوردند و آن پزشک پس از معاینهی دقیقی که کرد گفت:
«ان السم قد قطع امعاءه»
(به راستی که این زهر امعاء او را پاره کرده!).{5}
×××××××××
پاورقی :1- بحارالانوار،ج44،ص147
2- بحارالانوار،ج44،ص154
3- همان کتاب
4- البدایه والنهایه،ج8،ص143
5- کتاب زندگانی امام حسن(ع)
یا حسن مجتبی(علیه السلام)
به مناسبت شهادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام
امام صادق - علیهالسلام - فرمود:زمانی که رحلت امام حسن نزدیک شد، بشدت گریست و فرمود: من بر امری بزرگ و هولناک وارد میشوم که هرگز بر مثل آن وارد نشده بودم. سپس وصیت کرد که در بقیع دفنش نمایند. و خطاب به برادرش امام حسین فرمود: برادر! مرا بر تختی بگذارید و کنار قبر جدم رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ببرید تا با او تجدید پیمان کنم. سپس به کنار مزار مادرم فاطمهی بنت اسد برده و در آنجا دفن نمایید. ای پسر مادرم! میبینید که مردم خیال میکنند که مرا کنار قبر رسول خدا - صلی الله علیه و آله - میخواهید دفن کنید، لذا جمع میشوند و غوغا میکنند تا مانع این کار شوند. تو را به خدا قسم میدهم که بخاطر من، هیچ خونی ریخته نشود!
وقتی امام حسین - علیهالسلام - برادرش را غسل داد و کفن نمود، او را بر تختی قرار داد و به طرف قبر جدش رسول خدا - صلی الله علیه و آله - حرکت داد تا با او تجدید پیمان کند. مروان بن حکم و یارانش از بنیامیه، مقابل حضرت قرار گرفتند و گفتند: آیا سزاوار است عثمان در خارج از مدینه دفن شود ولی حسن در کنار قبر پیامبر؟ هرگز نخواهیم گذاشت تا چنین شود!
در این هنگام عایشه سوار بر استری بود، از راه رسید و گفت: مرا با شما چه کار ای بنیهاشم! آیا میخواهید کسی را داخل خانهی من نمایید که من او را دوست ندارم؟!
ابنعباس خطاب به مروان گفت: بروید، ما قصد نداریم او را نزد رسول خدا - صلی الله علیه و آله - دفن کنیم. چون او خودش به حرمت قبر جدش عارفتر بود. و او بدون اذن، داخل نمیشود چنانچه دیگران داخل شدند. برگردید ما او را بر طبق وصیتش، در بقیع دفن میکنیم.
سپس به عایشه گفت: بدا به حال تو! روزی بر استر و روزی بر شتر سوار میشوی!
و در روایت دیگر آمده است. روزی بر شتر و روزی بر استر سوار میشوی و اگر زنده بمانی بر فیل هم سوار خواهی شد!
ابنحجاج؛ شاعر بغدادی، همین سخن را به صورت شعر در آورده و میگوید:
یا بنت ابیبکر لا کان و لا کنت
لک التسع من الثمن و بالکل تملکت.
ای دخترابوبکرتویک نهم ازیک هشتم، سهم می بری درحالی که همه راتصاحب کردی!.
تجملت، تبغلت و ان عشت تفیلت
روزی سواربرشترشدی وروزی براستر.واگرزنده بمانی،سوارفیل هم خواهی شد!.
توضیح: قول شاعر که گفت برای تو، یک نهم از یک هشتم است، این در بحث ومناظرهی فضال بن حسن با ابوحنیفه بود. فضال به ابوحنیفه گفت: آیهی شریفهی «یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یؤذن لکم»ای کسانی که ایمان آورده اید!بدون اذن واجازه پیغمبر-صلی الله علیه وآله- داخل خانه اونشوید.(احزاب،آیه53) منسوخ شده است یا نه؟
ابوحنیفه گفت: خیر، منسوخ نشده است.
فضال پرسید: به نظر تو بهترین مردم بعد از رسول خدا - صلی الله علیه و آله - ابوبکر و عمر هستند یا علی بن ابیطالب؟
گفت: آیا نمیدانی آن دو (ابوبکر و عمر) پهلوی پیامبر دفن شدهاند؟ چه دلیلی میخواهی که روشنتر از این باشد بر فضل آن دو بر علی بن ابیطالب؟
فضال به او گفت: این دو با وصیت خود به دفنشان در خانه پیامبر، به آن حضرت ظلم کردند؛ چون در آنجا حقی نداشتند. و اگر آنجا مال خودشان بوده و به رسول خدا - صلی الله علیه و آله - بخشیده بودند پس کار بدی کردند که آن را پس گرفتند و عهدشان را شکستند. و خودت اقرار کردی که آیهی شریفهی: «لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» غیر منسوخ است.
ابوحنیفه قدری سکوت کرد و گفت: آنجا نه مال پیامبر بود و نه مال آن دو نفر فقط، ولی چون دختران آنها در آنجا حق داشتند لذا در حق آنها دفن شدهاند!
فضال به او گفت: تو میدانی که زمانی که پیامبر رحلت فرمود، نه همسر داشت و هر کدام یک هشتم ارث میبردند؛ چون دخترش فاطمه - سلام الله علیها- در قید حیات بود. وقتی بررسی کنیم برای هر یک از همسرانش یک نهم از یک هشتم میرسد. و این چیزی در حدود یک وجب در یک وجب هم نمیشود. و عرض و طول حجره هم که مشخص بود. پس چگونه آن دو (ابوبکر و عمر) بیشتر از آن مستحق شدهاند؟
تازه، چگونه عایشه و حفصه ارث میبرند ولی فاطمه که دختر پیامبر است، ارث نمیبرد؟ پس در سخنان ابوحنیفه، تناقض گویی، از جوانب مختلف، روشن و آشکار است.
سپس ابوحنیفه خشمگین شد و گفت: او را از من دور کنید که او - به خدا قسم - رافضی خبیث است! [1]
×××××
پاورقی:1- بحار،ج44،ص153،حدیث24
لطیفه
روزى عبدالرحمن جامى شعرى سرود:
بس که درجان فکار و چشم بیدارم توئى××× هر که پیدا مى شود از دور پندارم توئى شخصى به او گفت : اگر خرى پیدا شود، جامى به او گفت : پندارم توئى .
×××××
عربى نماز خود را بسیار طول داد، مردم او را مدح و تعریف کردند، وقتى از نماز خود فارغ شد گفت : روزه هم هستم .
×××××
ابوبکر ازواعظى که روى منبر بود مسئله اى را پرسید، واعظ گفت : نمى دانم ، به او گفته شد کهمنبر جاى انسانهاى جاهل و نادان نیست ، واعظ در جواب گفت : من به قدر علمم بالارفته ام ولى اگر مى خواستم به اندازه جهلم بالا بروم باید تا به آسمان بالا مى رفتم.
×××××
روباهى در هنگام سحر به کنار درختى رفت ، دید بالاى درخت خروسى اذان مى گوید، روباه به او رو کرده ، گفت : آیا پایین نمى آیى تا با هم نماز جماعت بخوانیم ؟ خروس گفت : امام جماعت در زیر درخت خوابیده است ، او را بیدار کن تا با هم نماز جماعت بخوانیم ، روباه نظر کرد سگ را دید پا به فرار گذاشت خروس به او گفت : آیا نمى آیى با هم نماز جماعت بخوانیم ، روباه گفت : مى روم تجدید وضو کنم و بزودى بر مى گردم .
×××××
عربى بیابانى کیسه اى پر از پول را دزدید، سپس داخل مسجد شد که نماز جماعت بخواند و اسم او موسى بود، امام جماعت این آیه را در نماز خواند: و ما تلک بیمینک یا موسى یعنى اى موسى در دستت چیست ؟ موسى که اقتداء کرده بود نمازش را شکست را جلوى او انداخته و گفت : به خدا
قسم که تو ساحر و جادوگرى .
×××××
رضا شاه و الفاظ عربى در زبان فارسى
نقل شده است که رضا شاه دستور داد الفاظ عربى باید از فارسى محو شود و روزنامه ها و نامه هاى ادارى فقط با الفاظ فارسى نوشته شود، روزنامه ها مى خواستند در عنوان و تیترشان بنویسند اعلى حضرت از مازندران حرکت کرد به طرف تهران ، دیدند حرکت لفظ عربى است با خط درشت نوشتند گنده آقا از مازندران جنبید به تهران .
و نیز گویند
جمعى از رؤ ساى ادارات و بعضى از وزراء در جلسه دیر آمد شاه به او گفت : چرا دیر آمدى ؟ (او مى خواست به شاه بگوید قربانت گردم در جلسه وزراء شرکت کرده بودم ) دید که قربانت عربى است لفظ جلسه عربى است و شرکت هم عربى است ، در جواب گفت : برخیت گردم در نشیمنگاه بار برداران انبارى مى کردم ..
×××××
عالمى مسئله اى سئوال شد، او درجواب گفت : نمى دانم ، سائل گفت : اینجا جاى جهال نیست عالم در جواب گفت : اینجاجاى آن کسى است که مقدارى مى داند و مقدارى نمى داند، ولى آنکه همه چیز مى داند،مکان ندارد.(1)
××××××
پاورقی:1- کشکول ممتاز- شیخ مرتضى احمدیان
پندهاى کوتاه از نهجالبلاغه
آزمایش دردنیا
فان الله سبحانه قد جعل الدنیا لما بعدها، و ابتلى فیها اهلها، لیعلم ایهم أحسن عملا، و لسنا اللدنیا خلقنا و لا بالسعى فیها أمرنا، و انما وضعنا لنبتلى بها .
ترجمه:
((خداوند منزه از هر عیب و نقص، دنیا را براى رسیدن به فراسوى خود جهان دیگر آفریده است و ساکنان آن را آزموده است تا به علم فعلى آگاه گردد که کدام یک از آنان بهترین کردار را خواهد داشت. و ما براى این دنیا آفریده نشدهایم و به تلاش و کوشش در دنیا براى دنیا فرمان داده نشدهایم، و همانا ما در آن آفریده شدهایم تا به وسیله آن، مورد آزمایش قرار بگیریم.))
×××××
پاورقی:1- نهج البلاغه، فیض الاسلام و صبحى الصالح، نامه 55.
حدیث روز
امتحان مردم بعد از پیامبر(صلی الله علیه وآله)
از حضرت پیامبر صلى الله علیه و آله مروى است که فرمود:
(( ((یا على ان القوم سیفتنون بعدى باموالهم و یومنون بدینهم على ربهم و یتمنون رحمنه ، و یامنون سطوته و یستحلون حرامه بالشبهات الکاذبة و الاهواء الساهیه ، فیستحلون الخمر بالنبیذ و السحت بالهبة و الرباء بالبیع .))
ترجمه:
اى على مردم پس از من به اموالشان امتحان شوند، و به دینشان بر پروردگارشان منت گذارند و آرزوى رحمت خدا نمایند و ایمن از هیبت او هستند و حرام خدا را به شبهات دروغین و هواهاى فراموشى آورنده حلال مى نمایند پس شراب را به شبهه نبیذ حرام را به شبهه هدیه و ربا را به شبهه بیع حلال مى کنند.(1)
××××××
پاورقی:1- کشکول ممتاز- شیخ مرتضى احمدیان
طبیب قلوب
من گدایم من گدایم یا حسن
من گدای بینوایم یا حسن
تو گل زهرائی و من خار تو
عشق تو داده بهایم یا حسن
مبتلای درد هجران توام
من مریضم ده شفایم یا حسن
تو طبیب قلب هر دل خستهای
کوی تو دارالشفایم یا حسن
بر ندارم دست از دامان تو
تا کنی حاجت روایم یا حسن
هر چه دارم از تو دارم یا حسن
هر چه خواهم از تو خواهم یا حسن
گر نبودم نوکر خوبی ترا
باز امید شفاعت از تو دارم یا حسن
روایت جانسوزرحلت رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه وآله)
شیخ مفید رحمه الله در ارشاد چنین می نویسد: راویان بالاتفاق نقل کرده اند که رسول خدا صلی الله علیه وآله پیش از رحلت خویش، به مردم چنین فرمود: ایهاالناس من پیش از شما از دنیا خواهم رفت و شما بر من وارد خواهید شد و من از ثقلین (کتب و عترت) از شما خواهم پرسید ببینید چطور به جای من آن دو را حفظ خواهیدکرد خدای لطیف و خیبر به من اطلاع داده که آن دو را از هم جدا نخواهند شد تا پیش من آیند از خدا این را خواسته ام و او به من عطا فرموده است.
بدانید که من کتاب خدا و عترت و اهل بیت خویش را میان شما می گذارم بر آنها پیشی نگیرید وگرنه اتفاق از دستتان می رود، از آنها دور نمانید وگرنه هلاک می شوید. به آنها چیز نیاموزید که آن ها از شما داناترند. ایهاالناس نبینم که بعد از من از دین خود برگشته و گردن یکدیگر را می زنید. آنگاه روز قیامت مرا در کتبیه ای مانند دریای سیل جرار ملاقات می کنید.
بدانید علی بن ابیطالب برادر من و وصی من است. بعد از من تأویل قرآن جهاد خواهد کرد، چنان که من بر تنزیل آن جهاد کردم.آن حضرت در هر مجلس این کلمات را تکرار می کرد، آنگاه اسامة بن زید را فرماندهی داد و فرمود:و با جمهوریت امت از بلاد روم بجایی رود که پدرش در آن جا کشته شده است... و بعد به زیارت قبور بقیع رفت و بر آنها استغفار فرمود...بعد به منزلش برگشت و سه روز در حال تب شدید بود، پس از سه روز به مسجد آمد، سرش را بسته بود، بعد بالای منبر رفت و بر آن نشست و به حاضران چنین فرمود: معاشرالناس! رفتن من از میان شما نزدیک شده. به هر کس که وعده ای کرده ام بیاید و به وعده ام وفا کنم و به هر کس که مقروض هستم به من اطلاع بدهد. مردم میان خدا و انسان ها جز عمل صالح چیزی نیست که با آن خیری بدهد یا شری را دفع کند؛اگر من هم گناه می کردم هلاک شده بودم؛خدایا شاهد باش که مطلب را رساندم.بعد از منبر پایین آمد و با مردم نماز خواند، ولی سبک و کوتاه. آنگاه داخل منزلش شد.
آنجا منزل ام سلمه بود، که یک یا دو روز در آنجا بود. عایشه پیش ام سلمه آمد و اجازه خواست تا حضرت را به منزل خویش برده و پرستاری کند، او زنان دیگر حضرت اجازه دادند، حضرت به منزل خودش که در اختیار عایشه بود منتقل گردید، مرضش ادامه یافت و سنگین شد، بلال وقت نماز صبح کنار منزل آمد حضرت از مرض در بیهوشی بود، صدا زد الصلوة رحمکم الله.به حضرت گفتند: بلال برای نماز آمده است.فرمود: یکی از مردم نماز بخواند، من به خود مشغولم. عایشه (از فرصت استفاده کرد) گفت: بگویید پدر ابوبکر بر مردم نماز بخواند.حفصه دختر عمر گفت: بگویید پدرم عمر بخواند. حضرت چون سخن آن دو را شنید و بر حرصشان بر امامت پدرشان واقف گردید، فرمود: ساکت باشید شما مانند زنانی هستید که در مجلس یوسف حاضر شدند.
حضرت چنان میدانست که آن دو در لشکر سامه از شهر خارج شده اند ولی از سخن عایشه و حفصه دانست که از فرمان وی تخلف کرده و در مدینه مانده اند؛لذا مبادا که یکی از آن دو بر مردم امامت کند، برای زائله شبهه و دفع فتنه، خود با کمال ضعف و در حالی که پاهایش می لرزید و به دست علی علیه السلام و فضل بن عباس تکیه کرده بود، به مسجد آمد و دید ابوبکر در محراب ایستاده است، به او اشاره فرمود، که کنار رود. ابوبکر کنار رفت، و حضرت نماز را از سر شروع کرد و به آنچه ابوبکر خوانده بود اعتنا ننمود، و چون سلام نماز را داد به منزل آمد و ابوبکر و عمر و عده ای را که در مسجد بودند خواست و فرمود: آیا امر نکرده ام، که لشکر اسامه را تشکیل و راه اندازی کنید؟! گفتند: آری، فرمود: پس چرا با او نرفته اید و امر مرا نادیده گرفته اید؟!ابوبکر گفت: من از مدینه خارج شده بودم ولی برگشتم تا با شما تجدید عهد کنم. عمر گفت: یا رسول الله من از شهر خارج نشدم؛زیرا خوش نداشتم که حال تو را از دیگران بپرسم.
حضرت فرمود: نفذوا جیس اسامة، نفذوا جیس اسامة سه بار آن را تکرار فرمود: سپس از کثرت درد و ناراحتی و تأسف که بر آن حضرت عارض شده بود بیهوش گردید و ساعتی بیهوش ماند. مسلمانان گریه کردند.شیون زنان و اولاد آن حضرت و زنان دیگر و مسلمانان بلند شد، آنگاه حضرت بهوش آمد.فرمود: دواتی و شانه گوسفندی بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم، که بعد از آن هرگز گمراه نشودی. این را فرمود و باز بیهوش شد.یکی از حاضران به پا خاست که دواتی و شانه ای بیاورد. عمربن الخطاب گفت: برگرد حضرت هذیان می گوید(نعوذبالله). او برگشت و حاضران یکدیگر را در عدم احضار دوات و شانه ملامت می کردند که این کار مخالفت با حضرت شد. در آن وقت حضرت به هوش آمد، گفتند: دوات و شانه گوسفند بیاوریم؟! فرمود: آیا بعد از اینکه سخن را گفتید و به هذیان نسبت دادید؟ ولیکن شما را به اهل بیت خویش وصیت می کنم که با آنها نیکی کنید. بعد از حاضران رو برگردانید، همه رفتند، فقط علی علیه السلام و عباس و فضل بن عباس و اهل بیتش ماندند.
در اینجا نقل ارشاد مفید را قطع کرده و درباره دوات و شانه خواستن حضرت توضیحی می دهیم؛ناگفته نماند، این سخن که حضرت دوات وشانه خواست و عمر گفت: که او هذیان می گوید، مورد اتفاق شیعه واهل سنت است.
بخاری در صحیح خود ج 7، ص 156 کتاب الطب باب قول المریض قواموا عنی از ابن عباس نقل کرده: چون رحلت رسول خدا صلی الله علیه وآله رسید عده ای از مردان از جمله عمربن الخطاب در خانه حضرت بودند. حضرت فرمود: بیایید برای شما نامه ای بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید. عمربن الخطاب گفت: مرض پیغمبر غالب شده (هذیان می گوید) قرآن نزد شماست، کتاب خدا ما را کافی است. حاضران با هم به مخاصمه برخاستند.یکی می گفت: نزدیک بروید، پیامبرتان نامه ای بنویسد که بعد از وی گمراه نشوید. بعضی دیگر سخنی مانند عمربن الخطاب می گفتند و چون زیاد قیل وقال کردند، حضرت فرمود: برخیزید و بروید. عبیدالله گوید: عبدالله بن عباس می گفت: بلا و تمام بلا آن است که نگذاشتند رسول خدا صلی الله علیه وآله آن نامه را بنویسد.
مسلم در صحیخ خود ج 2، ص 15 باب ترک الوصیة با سه طریق آن را نقل کرده که عبدالله بن عباس اشک ریزان می گفت: یوم الخمیس و ما یوم الخمیس... احمدبن حنبل نیز آن در مسند خود ج 1، 325 نقل می کند، مرحوم شرف الدین در الراجعات، ص 238، مراجعه 86 فرماید: کلمه ای که عمر به کار برد این بود که: ان النبی یهجر پیامبر هذیان می گوید چنان که عبدالعزیز جوهری در کتاب سقیفه آورده است؛ولی محدثان نقل به معنی کرده و گفته اند که عمر گفت: ان النبی غلبه الوجع مرض بر پیامبر غالب آمده است.
مؤ لف گوید: متن هر دو یکی است؛یعنی عمر گفت: پیامبر از روی شعور سخن نمی گوید(نعوذبالله) حالا باید دید منظور عمر از این جسارت چه بود؟ مرحوم شرف الدین در المراجعات، ص 241، مراجعه 86، از کنزالعمال، ج 3، ص 138 نقل کرده که عمربن الخطاب بعدها به ابن عباس گفت: منظور پیامبر از این که دوات و شانه خواست آن بود که خلافت علی بن ابیطالب را تثبیت کند و من جلوش را با آن سخن گرفتم. مشروح سخن را در المراجعات، نامه 86 - 89 و در النص والاجتهاد، ص 80 - 90 ملاحظه فرمایید و قضاوت را در مخالفت صریح عمر با رسول خدا بر عهده خوانندگان می گذاریم و این که رسول خدا صلی الله علیه وآله دیگر چیزی ننوشت و فرمود: آیا بعد از این سخن که گفتید؟! اصلح آن بود که چیزی ننویسد و اگر می نوشت در تاریخ الان فصلی باز شده بودکه رسول خدا صلی الله علیه وآله (نعوذبالله) آن را در حال هذیان گویی نوشته است. محدثان و مورخان اکنون در دفاع از خلیفه قداست و آبروی رسول خدا صلی الله علیه وآله را لکه دار کرده بودند شلت ید الطغیان والتعدی اکنون به کلام مرحوم مفید در ارشاد برمی گردیم.
چون رسول خدا صلی الله علیه وآله از حاضران روی برتافت، همه رفتند و فقط اهل بیت علیهم السلام در آنجا ماندند. عباس به حضرت گفت: یا رسول الله صلی الله علیه وآله اگر، خلافت در ما خواهد ماند، بشارتمان بده، واگر نه، بفرما چه کار کنیم؟! فرمود: شما بعد از من مستضعفید. دیگر چیزی نفرمود اهل بیت به حالت گریه برخاسته ورفتند. آنگاه فرمود: برادرم علی و عمویم را برگردانید. آن دو را در محضرش حاضر کردند. حضرت رو کرد به عباس و فرمود: ای عموی رسول خدا! آیا وصیت مرا قبول می کنی؟ و وعده مرا عمل می نمایی؟و قرضم را می دهی؟ عباس گفت: یا رسول الله! عمویت پیرمرد شده، صاحب عیال زیاد است و شما مانند وسعت باد، دارای سخا وکرم هستی، و وعده هایی داده ای که در قدرت عمویت نیست.
آن وقت به علی بن ابیطالب رو کرد و فرمود: برادرم آیا وصیت مرا قبول می کنی و وعده های مرا انجام میدهی؟ گفت: آری یا رسلول الله صلی الله علیه وآله.فرمود: نزدیک بیا. علی نزدیک آمد او را در آغوش گرفت، انگشتر خویش را بیرون آورد و فرمود: آن را در انگشت خود کن شمشیر و زره و همه سلاح خویش را خواست و به علی داد و لباسی را که به وقت جنگ و سلاح پوشیدن بر شکم می بست، خواست و به وی داد، و فرمود: به یاری خدا برو و به منزلت.
از فردای آن روز دیگر نگذاشتند مردم به محضرش بیایند و مرض کاملا شدت یافت. امیرالمؤ منین علیه السلام از کنار بسترش دور نمی شد مگر به طور ناچاری.آن حضرت در پی کار ضروری رفته بودکه رسول خدا صلی الله علیه وآله به هوش آمد و دید علی علیه السلام در آنجا نیست؛فرمود: برادر و یار مرا پیش من بخوانید. به دنبال این سخن، ضعف وی را گرفت وساکت ماند، عایشه گفت ابوبکر را بخوانید ابوبکر آمد، و کنار بستر وی نشست. حضرت چشم باز کرد و از ابوبکر روی گردانید. او برخاست و رفت و گفت: اگر با من کاری داشت می گفت: چون ابوبکر رفت، حضرت دوباره فرمود: برادرم ویارم را پیش من بخوانید، حفصه دختر عمر گفت: عمر را پیش او بخوانید. عمر وارد حجره شد، حضرت با دیدن او روی برتافت، عمر نیز بیرون رفت.
رسول خدا صلی الله علیه وآله بار سوم: ادعوا الی اخی و صاحبی ام سلمه گفت: علی را بخوانید؛او فقط علی را می خواهد. چون علی علیه السلام را خواندند حضرت به او اشاره کرد، علی علیه السلام سر خویش را کنار دهان حضرت آورد، رسول خدا صلی الله علیه وآله باوی مناجات مفصلی کرد، علی علیه السلام برخاست و در گوشه حجره نشست و رسول خدا صلی الله علیه وآله را خواب برد. آن حضرت از حجره بیرون آمد. مردم گفتند: یا اباالحسن پیامبر چه چیز به شما گفت؟ فرمود:
علمنی الف باب من العلم فتح لی باب الف باب و اوصانی بماانا قائم به ان شاءالله؛ هزار باب از علم به من تعلیم کرد و هر باب هزار باب دیگر بر من گشود و بر من چیزی وصیت کرد که ان شاء الله به عمل خواهم آورد بعد مرضش باز شدت یافت و علائم مرگ نمایان گردید و علی علیه السلام در محضرش حاضر بود. فرمود: یا علی! سر مرا در آغوش خود بگیر که امر خدا آمده وچون روح من خارج شد آن را با دستت بگیر و به صورت خویش مسح کن. سپس مرا روبه قبله نماز و به تجهیز من مباشرت کن و اول تو بر من نماز بخوان و از من جدا مباش تامرا در قبرم دفن کنی و از خدای تعالی مدد بخواه.
علی علیه السلام سر آن حضرت را در آغوش گرفت و فاطمه علیهاالسلام سر پایین آورد، به چهره پدرش نگاه کرده و ناله و گریه می نمود و شعر ابوطالب علیه السلام را می خواند که در مدح آن حضرت گفته است.
و ابیض یستسقی الغمام بوجهه
ثما الیتامی عصمة للارامل
رسول خدا صلی الله علیه وآله چشمش را باز کرد وبا صدای ضعیف فرمود: دخترم این شعر سخن عمویت ابوطال است آن را مخوان و بگو: و محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل فان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم... آنگاه فاطمه علیهاالسلام بسیار گریه کرد. حضرت با اشاره گفت: نزدیک بیا، فاطمه! نزدیک رفت. حضرت چیزی به طور سری به یو فرمود که چهره فاطمه باز شد، و آثار شادی در آن مشهود گردید. بعدها از فاطمه علیهاالسلام پرسیدند که رسول خدا صلی الله علیه وآله به شما چه فرمود که اندوه و اضطراب از شما رفت؟ فرمود: پدرم به من خبر داد که اولین کسی هستم که از اهل بیتش به او ملحق می شوم به جدایی میان او و من طولانی نخواهد بود. لذا اندوه من زایل شد [1] فاطمه علیهاالسلام گفت: پدرجان روز قیامت تو را در کجا خواهم یافت؟ فرمود: در وقت حساب مردم. گفتم: اگر آنجا نیافتم کجا پیدا کنم؟ فرمود: در وقت شفاعت برای امت. گفتم: اگر در وقت شفاعت پیدا نکنم در کجا پیدا نمایم؟ فرمود: در کنار صراط، جبرئیل در طرف راست و میکایئل در طرف چپ و ملائکه در جلو و پشت سر من بوده و ندا خواهند کرد: خدایا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنان آسان گردان. فاطمه علیهاالسلام گفت: مادرم خدیجه در کجاست؟ فرمود در قصری که درهایش به بهشت باز می شود [2] حسن و حسین علیهماالسلام خواست آنها را از رسول خدا صلی الله علیه وآله کنار بکشد. حضرت به هوش آمد و فرمود: یا علی بگذار من حسنین را ببویم و آن ها مرا ببویند. من از آنها توشه برگیرم و آنها از من توشه برگیرند. بدان که آن ها بعد از من مظلوم و مقتول خواهند شد؛لعنت خدا بر ظالمان آنها باد این را سه دفعه فرمود [3] .
در بحارالانوار، ج 22، ص 505، از امالی صدوق از امام سجاد علیه السلام نقل شده... جبرئیل با ملکوت الموت به محضر رسول خدا صلی الله علیه وآله آمدند. جبرئیل گفت: یا احمد این ملک الموت است از شما اجازه می خواهد و تا به حال از کسی اجازه نخواسته است و از کسی من بعد اجازه نخواهد خواست. فرمود: به او اذن بده. جبرئیل به او اذن ورود کرد. ملک الموت، به محضر حضرت آمد و گفت: یا احمد خداون مرا پیش توفرستاده و فرموده: اطاعت تو کنم در آنچه می گویی، اگر بگویی قبض روح می کنم و اگر بگویی برمی گردم. فرمود: یا ملک الموت این کار را می کنی؟ گفت: آری مأمورم از شما اطاعت کنم. در آن حال جبرئیل گفت: یا احمد خدای تبارک و تعالی به ملاقات تو مشتاق است.حضرت فرمود: یا ملک الموت مأموریت خود را انجام بده [4] او رسول خدا صلی الله علیه وآله را قبض روح کردو بیست و هشتم صفرالخیر وقت غروب آفتاب روح مقدسش پرکشان به ملکوت اعلی عروج فرمود.
××××××
پاورقی:1- ارشادمفید،ص85-89
2- روضة الواعظین،ص92
3- انوارالبهیه،ص11
4- بحارالانوار،ج2،ص505
کتاب ازهجرت تارحلت