داستان دوستان
جنازههایی که بالا سر حضرت امام حسین دفن شده بودند، سرشان به طرف ضریح برگشته است
عالم بزرگوار، حاج میرزا حسین نوری قدس سره نقل نمودهاند که استاد ما علامهی بزرگوار، شیخ عبدالحسین تهرانی قدس سره برای توسعهی سمت غربی صحن مطهر حضرت سید الشهداء علیهالسلام خانههایی خرید و جزء صحن شریف قرار داد و قریب شصت سرداب برای دفن اموات، در همان قسمت قرار داد و روی آنها طاق زدند و مردم مردگان خود را در آن سردابها دفن کردند.
چون مدتی گذشت، دانسته شد که طاق روی سردابها، در اثر کثرت عبور مردم، توان تحمل را ندارد و ممکن است فرو ریزد و سبب زحمت و هلاکت مردم شود.
لذا شیخ عبدالحسین تهرانی امر فرمود که طاق سردابها را بردارند و از نو با استحکام بیشتری بنا کنند. چون جماعت بسیاری در سردابها دفن شده بودند، ایشان امر فرمود که یک سرداب را خراب کنند و بنا نمایند و سپس سرداب دیگر را خراب کنند و هر سردابی را خراب میکردند یک نفر پایین میرفت و خاک بر جسد مردهها میریخت به مقداری که کشف نشود و هتک حرمت اموات نگردد.
پس مشغول تخریب وتعمیر شدند، تا اینکه به سردابی رسیدند که مقابل ضریح مقدس بود. چون برای پوشانیدن جسدها پایین رفتند، دیدند تمام جسدهایی که در این قسمت هست، سرهایشان که در جهت غرب بوده است، به جای پایشان که رو به قبر شریف بوده، قرار گرفته است و پایشان به سمت غرب است!
مردم با خبر شدند و جماعت بیشمار میآمدند و این منظرهی عجیب را مشاهده میکردند. آن جسدهایی که در این قسمت بوده و منقلب گردیده است، سه جسد بود که یکی از آنها جسد آقا میرزا اسماعیل اصفهانی نقاش بود که او در صحن مقدس مشغول نقاشی بوده است.
پسرش وقتی که منظرهی جسد پدر را میبیند، گواهی میدهد که من هنگام دفن پدرم حاضر بودم وبدن پدرم را که دفن میکردند، پاهایش رو به ضریح مقدس بود والحال میبینم که سرش رو به ضریح است! و مردم دانستند که این تغییر وضع جسد چند مرده، تأدیبی از طرف خداوند برای بندگان است تا راه ادب و طریقهی معاشرت با ائمه علیهمالسلام را بشناسند [1] .
×××××××
پاورقی:1-ترجمه دارالسلام نوری،ج2،ص163—داستانهای شگفت،ص428—خاک بهشت،ص129—کرامات الحسینیه،ج1،ص130
داستان دوستان
احترام به عزاداران امام حسین(ع)
«امام حسین به خادم فرمودند: امشب عزیزترین میهمان مرا از حرم بیرون کردی»
آقای حاج سید عبدالرسول خادم، این قضیه را از سید عبدالحسین، کلیددار حضرت سیدالشهداء علیهالسلام و پدر کلیددار فعلی نقل فرمود:
مرحوم سید عبدالحسین شبی در حرم مطهر میبیند که عربی با پای برهنه و خون آلود، پای خونین و کثیف خود را به ضریح زده است و عرض حال میکند. آن مرحوم او را نهیب میدهد و بالاخره امر میکند که او را از حرم بیرون نمایند!
در حال بیرون رفتن، آن عرب رو به ضریح حضرت امام حسین علیهالسلام کرد و گفت: یا حسین، من گمان میکردم که اینجا خانهی شما است، اما حالا معلوم شد که خانهی شخص دیگری است، و سپس با حال منقلب از حرم بیرون رفت.
در همان شب، آن مرحوم در خواب میبیند که حضرت امام حسین علیهالسلام روی منبر در صحن مقدس تشریف دارند و ارواح مؤمنین در خدمت ایشان هستند و حضرت از خادم خود شکایت میکنند. کلیددار میایستد و عرض میکند: یا جداه! مگر چه خلاف ادبی از ما صادر شده است؟
حضرت علیهالسلام میفرمایند: امشب عزیزترین مهمان مرا از حرم من، با زجر بیرون کردی و من از تو راضی نیستم و خدا هم از تو راضی نیست! مگر اینکه او را راضی کنی. عرض میکند: یا جداه، او را نمیشناسم و نمیدانم کجاست؟
حضرت فرمودند: الان در خان حسین پاشا (نزدیک خیمهگاه) خوابیده است و دیشب به حرم ما آمده بود، زیرا او را با ما کاری بود که برایش انجام دادیم! حاجت او شفای فرزند مفلوجش بود. او فردا همراه با قبیلهاش میآید. پس تو از آنان استقبال کن.
چون سید عبدالحسین بیدار میشود، با چند از خادمها به سوی «خان حسین پاشا» میرود و آن غریب را در همانجا که حضرت فرمودند، مییابد و دستش را میبوسد و او را با احترام به خانهی خود میآورد و از او به خوبی پذیرایی مینماید.
فردا هم به اتفاق سی نفر از خدام به استقبال میرود، چون مقداری راه میرود، میبیند که جمعی هوسه کنان (شادی کنان) میآیند و آن بچهی مفلوج را که شفا یافته بود، همراه خود آوردهاند و به اتفاق به حرم مطهر آقا امام حسین علیهالسلام مشرف میشوند. [1] .
×××××
پاورقی:1-داستانهای شگفت،ص237---کرامات الحسینیه،ج1،ص80
داستان دوستان
احترام به عزاداران امام حسین(ع)
«سوء ظن سید محمود عطاران به جوان عزادار و کتک زدن او و تورم دستش»
سید بزرگوار مرحوم سید محمود عطاران رضوان الله تعالی علیه فرمود:
سالی در ایام عاشورا در هیئت سینه زنان و عزاداران محلهی سردزک بودم. جوانی زیبا در اثناء زنجیر زدن به زنان نگاه میکرد. بالاخره من طاقت نیاوردم و غیرت کردم و به او سیلی زدم و از صف خارجش کردم.
چند دقیقه بعد دستم درد گرفت و تدریجا شدت کرد تا اینکه ناچار به دکتر مراجعه کردم. دکتر گفت: علت درد و جهت آن را نفهمیدم، ولی روغنی تجویز کردم که دردش را ساکت میکند.
آن روغن را به کار بردم ولی نفعی نبخشید، بلکه دیدم هر لحظه دردش شدیدتر و ورم و آماسش بیشتر میشود!
به خانه آمدم و فریاد میزدم و آن شب خواب نرفتم. فقط در آخر شب لحظهای خوابم برد. حضرت شاهچراغ علیهالسلام را در عالم رؤیا دیدم که فرمودند: باید آن جوان را راضی کنی.
چون به خود آمدم، دانستم که سبب درد چیست. رفتم و جوان را پیدا کردم و معذرت خواستم و بالاخره راضیش کردم و در همان لحظه درد ساکت و ورمها تمام شد و معلوم شد که من خطا کرده بودم و فقط سوءظن بوده است و من بدون علت به عزادار حضرت سیدالشهداء علیهالسلام توهین کرده بود. [1] .
×××××××
پاورقی:1-داستانهای شگفت،ص230-کرامات الحسینیه،ج1،ص77
&داستان دوستان&
اباصالح! بیا درمانده ام من
علامه مجلسی (ع) می فرماید:
مرد شریف و صالحی را می شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکه به راه افتادم. حدود هفت یا نه منزل بیش تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلل کرده ، از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی شد، راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان (ع) افتادم و] فریاد زدم: یا ابا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
درهمین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم گون و زیبا با لباسی پاکیزه بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنه ای؟
گفتم: آری. اگر امکان دارد، کمی آب از آن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: می خواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای" حرز یمانی" را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من بر می گشت و می فرمود: این طور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: این جا را می شناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکه هستم، گفتم: آری می شناسم.
فرمود : پس پیاده شو!
منپیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجه شدم که او قائم آلمحمد(ص) است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از اینکه او را نشناختم و از او جدا شدهبودم، بسیار متاسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، کاروان ما به مکه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم.
********
منبع:بحار الانوار، ج 52، صص 175 و 176
&داستان دوستان&
حضرت علی (ع)و منجم
سعید بن جبیر [1] که از یاران با وفای امام سجاد علیهالسلام میباشد نقل میکند: یکی از دهقانهای ایرانی که ستارهشناس بود، هنگامی که حضرت برای جنگ (با خوارج نهروان) خارج میشد به نزد حضرت آمد و بعد از تحیت گفت: ای امیرالمؤمنین ستارههای نحس و شومی طلوع کرده است، و در مثل این روز، شخص حکیم باید خود را پنهان کند، و امروز برای شما، روز سختی است، دو ستاره به هم رسیدهاند و از برج شما آتش شعلهور است، و جنگ برای شما موقعیت ندارد! حضرت امیر علیهالسلام فرمود: وای بر تو ای دهقانی که از علائم خبر میدهی و ما را از سرانجام کار میترسانی، آیا میدانی جریان صاحب میزان و صاحب سرطان است؟ آیا میدانی اسد چند مطلع دارد؟
مرد منجم گفت: بگذار نگاه کنم و سپس اصطرلابی را که در آستین داشت درآورد و شروع کرد به بررسی و محاسبه.
حضرت علی علیهالسلام لبخندی زد و فرمود: آیا میدانی شب گذشته چه حوادثی رخ داد؟ در چین خانهای فرو ریخت، برج ماجین شکاف برداشت، حصار سرندیب سقوط کرد، فرمانده ارتش روم از ارمنیه شکست خورد (یا او را شکست داد) بزرگ یهود ناپدید شد، مورچهگان در سرزمین مورچهها به هیجان آمدند، پادشاه افریقا نابود شد، آیا تو این حوادث را میدانی؟
مرد منجم گفت: نه یا امیرالمؤمنین.
حضرت فرمود:... در هر عالمی هفتاد هزار نفر دیشب به دنیا آمد و امشب همین تعداد خواهند مرد، و این مرد و با دست خود به مردی بنام سعد بن مسعده حارثی لعنه الله که جاسوس خوارج در لشکر حضرت امیر علیهالسلام بود اشاره نمود- جزء همین اموات خواهد بود. آن مرد جاسوس وقتی حضرت به او اشاره کرد، گمان کرد حضرت دستور دستگیری او را داده است در همان حال در جا از ترس جان داد!
مرد منجم با دیدن این صحنه به سجده افتاد سپس حضرت در ادامه سخن فرمود: من و اصحابم نه شرقی هستیم و نه غربی، مائیم برپادارنده محور (دین و هستی) و نشانههای فلک.
و اینکه گفتی از برج من آتش شعله میکشد بر تو لازم بود که به نفع من حکم کنی نه بر ضرر من، چرا که نور آن (آتش) پیش من است و سوزاندن و شعلهاش به دور از من، و این مسالهای پیچیده است، اگر حسابگر هستی آنرا محاسبه کن. [2] .
××××××
پاورقی:1-سعیدبن جبیرراازاصحاب امام سجاد(ع)شمرده اند که به دست حجاج بن یوسف ثقفی شهیدشد.
2-الاحتجاج ،ج1،ص355-مدینه المعاجز،ص188،ازمناقب الفاخره— پیشگوئیهای امیرالمؤمنین .
&داستان دوستان&
امام زمان(عج) در حرم حضرت مسلم (ع)
به مناسبت شهادت حضرت مسلم و برای نشان دادن بلندی مقام و مرتبه آن حضرت، حکایتی را که حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» نقل نموده، می آوریم.
ایشان مینویسد: شیخ عالم فاضل، شیخ باقر کاظمی، نجل عالم عابد شیخ هادی کاظمی معروف و آل طالب، نقل میکند: مرد مؤمنی بود از خانوادهای معروف به آل رحیم که او را شیخ حسین رحیم میگفتند. و همچنین عالم فاضل و عابد کامل، مصباح الاتقیاء شیخ طه از آل جلیل و زاهد عابد بیبدیل شیخ حسین نجف که هم اکنون امام جماعت مسجد هندی نجف اشرف و در تقوا و صلاح و فضل، مقبول خواص و عوام است نقل نموده که شیخ حسین مزبور، مردی پاک طینت و فطرت بود و از مقدسین مشتغلین به شمار میرفت. ایشان مبتلا به مرض سینه بود و هنگام سرفه با اخلاط سینهاش، خون بیرون میآمد و با این حال در نهایت فقر و پریشانی زندگی میکرد و مالک قوت روز نبود، او غالب اوقات نزد اعراب بادیهنشین که در حوالی نجف اشرف ساکنند، میرفت و برای گذراندن زندگی و کسب قوت لایموتی، هر چند که جو باشد میگرفت. او با این مرض و فقر، دلش به زنی از اهل نجف تمایل پیدا کرد و هر چند او را خواستگاری مینمود به جهت فقرش خانوادهی آن زن قبول نمیکردند، و از این جهت نیز در هم و غم شدیدی بود.
و چون مرض و فقر و مأیوسی از تزویج آن زن، کار را بر او سخت نمود، تصمیم گرفت عملی را که در میان اهل نجف معروف است انجام دهد که هر که را امر سختی روی دهد، چهل شب چهارشنبه به رفتن به مسجد کوفه مداومت نماید که لا محاله حضرت حجت «عجل الله فرجه» را به نحوی که نشناسد ملاقات خواهد نمود، و مقصدش به او خواهد رسید.
مرحوم شیخ باقر نقل کرد که شیخ حسین گفت: من چهل شب چهارشنبه به این عمل مواظبت کردم، شب چهارشنبه آخری فرارسید و آن شب تاریکی از شبهای زمستان بود، باد تندی میوزید که به همراه آن اندکی باران میبارید و من در دکهای که داخل مسجد است نشسته بودم، و آن دکه شرقیه مقابل در اول واقع است و کسی که داخل مسجد میشود طرف چپ او واقع میگردد.
من به جهت خونی که از سینهام میآمد و چیزی نداشتم که اخلاط سینه را در آن جمع کنم و انداختن آن در مسجد هم جایز نبود، نمیتوانستم وارد مسجد شوم و چیزی هم نداشتم که سرما را از خودم دفع کنم، به همین سبب در آن دکه نشسته بودم، دلم تنگ، و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در مقابل چشمم تاریک گشت و فکر میکردم که شبها تمام شد و این شب آخر است، ولی نه کسی را دیدهام و نه چیزی برایم ظاهر شده، و این همه مشقت و رنج عظیم بردهام و بار زحمت و خوف بر دوش کشیدهام، چهل شب است که از نجف به مسجد کوفه میآیم و در این حال جز یأس برایم نتیجه ندارد، و من در کار خود متفکر بودم، و در مسجد احدی نبود، و آتش روشن کرده بودم و به جهت دم کردن قهوهای که با خود از نجف آورده بودم و به خوردن آن عادت داشتم و بسیار هم کم بود. ناگاه شخصی از سمت در اول مسجد به طرف من آمد. چون او را از دور دیدم مکدر شدم و با خود گفتم: اعرابی است، از اهالی اطراف مسجد آمده نزد من که قهوه بخورد، و من امشب بیقهوه میمانم و دراین شب تاریک هم و غمم زیاد خواهد شد.
در این فکر بودم که او به نزد من رسید و بر من سلام کرد و نام مرا برد و در مقابل من نشست. من از این که او نام مرا میدانست تعجب کردم و گمان کردم که او از آنهایی است که در اطراف نجف هستند و من گاه گاهی نزد آنها میروم. پس از او پرسیدم: از کدام طایفه عرب هستی؟
گفت: از بعض ایشانم.
پس اسم هر یک از طوایف عرب را که در اطراف نجف هستند نام بردم.
گفت: نه از آنها نیستم.
پس مرا به غضب آورد، از روی سخریه و استهزاء گفتم: آری! تو از طریطره هستی و این لفظی بیمعنی است. پس از سخن من تبسم کرد و گفت: بر تو حرجی نیست، من از هر کجا باشم. تو برای چه به اینجا آمدهای؟
گفتم: برای تو هم سؤال کردن از این امور نفعی ندارد.
گفت: چه ضرر دارد که مرا خبر دهی.
من از حسن اخلاق و شیرینی سخن او متعجب شدم، و قلبم به او متمایل شد و چنان شد که هر چه سخن میگفت محبتم به او زیادتر میگشت. پس از توتون برای او چپقی ساختم و به او دادم.
گفت: تو آن را بکش، من نمیکشم.
بعد برای او در فنجان قهوه ریختم و به او دادم، او گرفت و اندکی از آن خورد، آنگاه به من داد و گفت: تو آن را بخور.
پس من آن را گرفتم و خوردم و ملتفت نشدم که تمام آن را نخورده و لحظه به لحظه محبتم به او زیاد میشد، پس گفتم: ای برادر! امشب تو را خداوند برای من فرستاده که مونس من باشی، آیا نمیآیی با من برویم و کناره مقبرهی جناب مسلم بنشینیم؟
گفت: میآیم، حال خبر خود را نقل کن.
گفتم: ای برادر! واقع را برای تو نقل میکنم، من از آن روزی که خود را شناختم در نهایت فقر زندگی میکنم، و با این حال چند سال است که از سینهام خون میآید، علاجش را نمیدانم و عیال هم ندارم، دلم به زنی از اهل محلهی خودم در نجف اشرف متمایل شده و چون در دستم چیزی نیست، گرفتنش برایم میسر نیست، و مرا این ملاها گول زدند و گفتند: برای گرفتن حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمان علیهالسلام و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته کن که آن جناب را خواهی دید، و حاجتت برآورده خواهد شد و این آخرین شب چهارشنبه است، و در این شبها، این همه زحمت کشیدم ولی چیزی ندیدم، این است سبب آمدن من به اینجا و این است حوائج من.
در حالتی که من غافل بودم و ملتفت نبودم او گفت: اما سینهی تو، پس عافیت یافت، و اما آن زن، پس به این زودی او را خواهی گرفت، و اما فقر تو، پس به حال خود باقی است تا بمیری.
و من به این بیان و تفصیل ملتفت نشدم، پس گفتم: نمیرویم به سوی جناب مسلم؟
گفت: برخیز.
پس برخواستم و او در پیش روی من به راه افتاد، چون وارد زمین مسجد شدیم به من گفت: آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نخوانیم؟
گفتم: میخوانیم، پس او نزدیک شاخص سنگی که در میان مسجد است ایستاد و من با کمی فاصله پشت سرش ایستادم. پس تکبیرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم که ناگاه قرائت فاتحه او را شنیدم که هرگز از احدی چنین قرائتی را نشنیده بودم، پس از حسن قرائتش در نفس خودم گفتم: شاید او صاحب الزمان علیهالسلام باشد و سخنانی از او شنیدم که دلالت بر این امر میکرد، آنگاه به سوی او نظر کردم، پس از خطور این احتمال در دل من، در حالتی که آن جناب در نماز بود، دیدم که نور عظیمی آن حضرت را احاطه کرده است، به طوری که مرا از تشخیص شخص شریفش مانع شد و در این حال مشغول نماز بود و من قرائت آن جناب را میشنیدم و بدنم میلرزید و از بیم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم.
پس به هر نحو بود نماز را تمام کردم و نور از زمین بالا میرفت، پس مشغول شدم به گریه و زاری و عذر خواهی از سوء ادبی که در مسجد با جنابش کرده بودم و گفتم: ای آقای من! وعده جنابعالی راست است، مرا وعده دادی که با هم به قبر مسلم برویم.
در این میان که حرف میزدم، دیدم نور متوجه جناب قبر مسلم شد، پس من نیز متابعت کردم و آن نور داخل در روضهی مسلم شد، و فضای روضه را گرفت و پیوسته چنین بود، و من مشغول گریه و ندبه بودم تا آن که فجر طالع شد، و آن نور عروج کرد.
چون صبح شد، به کلام آن حضرت متوجه شدم که فرمود: اما سینهات، پس شفا یافت، دیدم سینهام صحیح و سالم است و ابدا سرفه نمیکنم.
هفتهای نکشید که اسباب تزویج آن دختر، من حیث لا احتسب فراهم آمد و فقر هم به حالت خود باقی است، چنانکه آن جناب فرمود، والحمد لله. [1] .
××××××
پاورقی:1-نجم الثاقب،ص632-636. تاریخ سیدالشهداء،ص347-350
داستان دوستان
آیة اللّه سیّد ابوالحسن اصفهانی
فردى بنام سیّد بحرالعلوم یمنى که زیدى مذهب بود، وجود مقدس حضرت مهدى (علیه السلام) را انکار مى نمود و مکاتبات زیادى با علماء و مراجع شیعه داشت و بر اثبات وجود و حیات امام زمان (علیه السلام) دلیل مى خواست.
لیکن وقتى آن بزرگان از کتابهاى تاریخى و روایى شیعه و سنّى براى او دلیل مى آوردند قانع نمى شد، سرانجام به مرحوم سیّد ابوالحسن نامه نوشت.
ایشان در جواب نوشتند که بایستى به نجف بیایید تا جواب را شفاهاً بدهم. وى همراه فرزندش سیّد ابراهیم به نجف مشرف گردید.
حضرت آیة اللّه اصفهانى ایشان و پسرش را به قبرستان وادى السلام برد و در میان آن قبرستان در مقام حضرت مهدى (علیه السلام) 4 رکعت نماز خواند و سپس اذکارى را بر زبان جارى کرد. تا اینکه امام زمان (علیه السلام) تشریف آوردند و سیّد بحرالعلوم گریه کرد و صیحه اى زد و بیهوش بر زمین افتاد و هنگامیکه بهوش آمد، خودش اقرار کرد که حضرت را زیارت نموده است، و بعد هم که به یمن برگشت، 4 هزار نفر از مریدان خود را شیعه نمود.(1)
×××××××
پاورقی:1-احمدقاضی زاهدی،شیفتگان حضرت مهدی(عج)،ج1،ص122
داستان دوستان
«همنشینی با تهیدستان »
قرآن، تقوا را معیار ارزشمندی و کرامت انسانها را در برخورداری هرچه بیشتر از آن میداند و با اندیشه اصالت قدرت و ثروت، مبارزه گرده و آن را در نظام ارزشی خویش مُلغی ساخته است. قرآن کریم میفرماید:
«وَاصْبِرْ نفسَکَ مَعَ الّذین یَدعُون ربَّهُم باِلْغَداوة وَالْعشِیِّ یُریدون وَجْهَهُ و لاتَعْدُ عیناک عَنْهُمْ تُریدُ زینةَ الحیوةِ الدُّنْیا وَ لاتُطِعْ مَنْ اَغْفَلنا قَلْبَهُ عَن ذِکرنا وَاتَّبَعَ هَویهُ وَ کانَ اَمرُهُ فُرُطاً» [1] با کسانی باش که پروردگار خود را صبح و شام میخوانند و تنها رضای او را میطلبند. و هرگز به خاطر زیورهای دنیا، چشمان خود را از آنها برمگیر و از کسانی که قلبشان را از یاد خود غافل ساختیم. اطاعت مکن؛ همانها که از هوای نفس پیروی کردند و کارهایشان افراطی است.
مفسّران در شأن نزول آیه، نوشتهاند که:
عدّهای از ثروتمندان مغرور به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسیدند و در حالی که به «اصحاب صفّه» و تهیدستان پاکسیرت همانند سلمان، ابوذر، عمّار و صهیب اشاره میکردند، گفتند:
اگر تو در بالای مجلس بنشینی و اینگونه افراد را که بدنی بدبو و جامههایی پشمینه برتن دارند، از خود دور کنی با تو همراه خواهیم شد و به سخنانت گوش خواهیم داد. تنها وجود این افراد است که مانعی عمده برای حضور ما در مجلس شما شده است.
در این زمان آیه فوق نازل شد و جایگاه متعالی صفّهنشینان تهیدست را که قلبی مالامال از عشق و اخلاص داشتند، بیان داشت. پس از آن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به جستوجوی آنان برخاست و در حالیکه آنان را در آخر مسجد یافت، فرمود:
«الحمدللّه الّذی لم یَمُتْنی حتّی اَمَرَنی اَنْ اَصْبِرَ نفسی مع رجالٍ من امّتی معکم المحیا و معکم الممات [2] ؛ حمد خدا را که مرا نمیراند تا این که به من دستور داد با شما باشم. زندگیام باشما و مردنم نیز با شما خواهد بود.»
گذشتگانِ این مستکبران نیز همین ایراد را با نوح پیامبر علیهالسلام در میان گذاشتند که قرآن میفرماید:
«اشراف کافر قومش (در پاسخ نوح) گفتند: ما تو را جز بشری همچون خودمان نمیبینیم و کسانی را که از تو پیروی کردهاند، جز گروهی پست و سادهلوح مشاهده نمیکنیم و برای شما فضیلتی نسبت به خود نمیبینیم؛ بلکه شما را دروغگو تصوّر میکنیم».
سپس قرآن کریم پاسخ نوح علیهالسلام را بیان میکند و میفرماید:
«وَ ما انَا بِطارِد الّذین آمنوا اِنّهم مُلاقوا ربّهم» [3] .
من آنها را که ایمان آوردهاند، از خود دور نمیکنم، چرا که آنها پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد. (اگر آنها را از خود برانم، در دادگاه قیامت خصم من خواهند بود.)
در راستای همین تفکّر مادّی جمعی از بنیاسرائیل پس از برگزیده شدن طالوت به فرماندهی، گفتند: چگونه او بر ما حکومت کند با اینکه ما از او شایستهتریم و او ثروت زیادی ندارد؟! قرآن کریم پاسخ اشموئیل پیامبر علیهالسلام را اینچنین بیان میدارد: «قالَ اِنَّ اللّهَ اصْطَفیهُ عَلَیْکُمْ و زادَهُ بِسْطَةً فیِالْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» [4] .
گفت: خداوند او را بر شما برگزیده و او را در علم و (قدرت) جسم، وسعت بخشیده است.
با دقت در سیره اخلاقی ابیعبداللّه علیهالسلام نیز همین جلوههای متعالی و مفاهیم بلند را مشاهده میکنیم که دو نمونه از آن ذکر میشود:
الف) انسانهای وارسته از هر طبقه و نژاد، گرد هم آمدهاند تا عاشقانهترین نظام عزّت وکرامت انسانی را در کربلا تجسّم بخشند. یکی از آنها «جون» است که قبلاً غلام ابیذرغفاری بوده است. با گوهر محبت و ولایت در کربلا حضور یافته است و بیاعتنا به تحقیر دنیاگرایان، عزّت خویش را در همراهی سیدالشهدا علیهالسلام دیده است.
هریک از یاران ابیعبداللّه علیهالسلام به سوی نبرد حرکت میکند و مدتی نمیگذرد که بدنش نقش زمین میشود و به ملکوت اعلی پر میکشد. او نیز خود را آماده میکند تا در صف بلاجویان دشت کربلا قرار بگیرد؛ پس به حضور امام حسین علیهالسلام میرسد و میگوید:
بدنم بدبو و رنگم سیاه و بیبهره از نسب و قبیله هستم؛ امّا شوق بهشت، بیتابم کرده است. پس بهشت را ارزانی مندار تا بوی بدنم خوش و حسب و نسب من شرافت یابد و صورت من سفید گردد. به خدا سوگند! از شما جدا نخواهم شد تا خون من با خون پاک شما مخلوط گردد.
سپس از امام حسین علیهالسلام رخصت طلبید و به میدان شتافت؛ مبارزهای شگفت نمود تا اینکه بر زمین افتاد. اگرچه سراسر وجودش عشق و محبّت به امام بود و تنها آرزوی او از این دنیا، این بود که یکبار دیگر نگاهش بر چهره پرمهر ابیعبداللّه علیهالسلام نقش بندد، اما تصوّرات پیشین او، که در پیشگاه حضرت آن را اظهار کرد، به او اجازه نمیدهد که از ابیعبداللّه علیهالسلام بخواهد تا بربا لینش حاضر گردد. ولی بر خلاف این تصوّرات، مشاهده میکند که امام بر بالین او حاضرگشته و دعای خویش را بدرقه راه آخرتش مینماید و میفرماید:
«اللّهُمَّ بِیِّضْ وَجْهَهُ، و طَیِّبْ ریحَهُ وَاحْشُرْهُ مَعَ الاَبْرارِ و عَرِّفْ بَیْنَه و بَیْنَ محمّد و آل محمّد [5] ؛ بارالها! روی او را سفیدگردان و بوی او را خوش کن و بین او و محمد و آل محمد آشنایی و شناسایی ده.»
اکنون او ظهور قرآن ناطق را با دیدگان خویش مشاهده نموده و عزّت و افتخار انسانی خویش را در پناه او، متحقّق دیده و خویش را در کاروانی از نور میبیند که دور از امتیازات مادّی و فخر فروشیهای ناپسند، به سوی کمال انسانی گام مینهد و در استمرار حرکت بلال، جُوَیبر، سلمان و صُهیب، خود را با جامعه برین که اینک رهبرش سیدالشهدا علیهالسلام است، رو به رو میبیند.
ب) روزی امام حسین علیهالسلام از کنار جمعی از فقرا گذشت، که عبای خود را پهن و نان خشکی را بر آن نهاده و میخوردند. چون آن حضرت را دیدند، او را دعوت کردند، حضرت نزد ایشان نشست و فرمود: اگر این مال صدقه نبود، آن را میخوردم. سپس فرمود: برخیزید به سوی خانه من آیید. آنان را با خود به خانه برد و میهمان کرد و لباس به آنها هدیه کرد و دستور داد تا پول نیز به آنان بدهند. [6] .
××××××
پاورقی:1-کهف،آیه28 2-مجمع البیان،ج3،ذیل آیه. 3-هود،27و28
4-بقره،245 5-بحارالانوار،ج45،ص22و23 6-همان،ج44،ص191
داستان دوستان
اباصالح! بیا درمانده ام من
علامه مجلسی (ع) می فرماید:
مرد شریف و صالحی را می شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکه به راه افتادم. حدود هفت یا نه منزل بیش تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلل کرده ، از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی شد، راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان (ع) افتادم و] فریاد زدم: یا ابا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
درهمین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم گون و زیبا با لباسی پاکیزه بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنه ای؟
گفتم: آری. اگر امکان دارد، کمی آب از آن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: می خواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای" حرز یمانی" را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من بر می گشت و می فرمود: این طور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: این جا را می شناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکه هستم، گفتم: آری می شناسم.
فرمود : پس پیاده شو!
من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجه شدم که او قائم آلمحمد(ص) است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از اینکه او را نشناختم و ازاو جدا شده بودم، بسیار متاسف و ناراحت بودم
پس از هفت روز، کاروان ما به مکه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم.
×××××××××
منبع: بحار الانوار، ج 52، صص 175 و 176
&سندکتبی&
?«سندکتبی شفاعت درمحشر»
هنگام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)حضرت امیرالمومنین علی (ع)درکناربسترایشان جعبه ای رامشاهده کرد،پرسید:این چیست؟حضرت زهرا(س)عرض کرددرمیان این جعبه حریرسبزیست که داخل آن صفحه ای سفیدوجودداردودرآن صفحه چندسطرنوشته شده است.
حضرت فرمود:مضمون آن کتابت چیست؟دخترپیمبر(ص)پاسخ داد،که درشب عروسی وزفاف،من درجایگاه عبادت خودنشسته بودم،مستمندی آمدوتقاضای جامه ای کهنه کرد.من دوپیراهن داشتم یکی نوکه درآن شب پوشیده بودم ودیگری کهنه،همان پیراهن نورابه اودادم،صبحگاه پدرم برای دیدن ماآمد،فرمود:توکه جامه نوداشتی چرانپوشیده ای؟
گفتم:مگرشمانفرمودیدهرچه انسان صدقه وکمک به مستمندان کندبرایش باقی می ماند،من هم آن جامه نورابه بینوایی دادم.فرمود:اگرجامه نورامی پوشیدی وکهنه رابه فقیر می دادی برای شوهرت بهتربودوآن بینوا هم به پوشاک می رسید.
عرض کردم:این کارراازشما پیروی کردم زیرامادرم خدیجه(س)وقتیکه افتخارشرفیابی خدمت شما راپیداکردوتمام اموال خودرادراختیارشماگذاشت همه آنهارادرراه خدابخشیدیدتابه جایی رسیدکه سائلی ازشماپیراهنی خواست،جامه خودرابه اودادیدوخویشتن رادرحصیری پیچیده به منزل آمدیدودراین امورمانندشماکسی نیست.
پدرم گریه کردومرابه سینه چسبانید،دراین موقع فرمود:جبرئیل نازل شده وازجانب خداوندبه توسلام می رساندومی گویدبه فاطمه (س)بگوهرچه ازما می خواهددرخواست کندکه من اورادوست دارم.
گفتم(یاابتاه شغلتنی عن المسئله لذه خدمته لا حاجه لغیرلقاء ربی الکریم فی دارالسلام)پدرجان مراشیرینی فیض حضورش چنان به خودمشغول کرده که به یاددرخواست چیزی نیستم وجزلقاء پروردگارآرزویی ندارم.پدرم دستهای خودرابلندکردوبه من نیزدستورداددستم رابلندکنم وفرمود:(اللهم اغفرلاُمتی)خدایاامت مراببخش وبیامرز.
جبرئیل فرودآمدوعرض کرد،خداوندمی فرماید:کسانی که ازامت تومحبت فاطمه وشوهراووفرزندانش راداشته باشند،آمرزیدم.من تقاضای سندی راجع به این موضوع کردم،جبرئیل این حریرسبزراآوردکه درآن نوشته شده است(کتب ربکم علی نفسه الرحمه) وجبرئیل ومیکائیل نیزگواهی دادند.پدرم فرمود:آن راحفظ نماودرموقع وفات سفارش کن که باتودرقبرگذارند.می خواهم درروزقیامت که زبانه های آتش شعله کشیدبه پدرم بدهم وایشان آنچه راخداوندوعده داده درخواست کند.«1»
××××××
پاورقی:1-ریاحین الشریعه ،نقل ازابن جوزی،ص106—پندتاریخ،ص163