داستان دوستان
تشرف اخوی آقا سید علی دامادبه محضرامام عصر(عج)
اخوى سید جلیل , مرحوم آقا سید على تبریزى داماد فرمود: اوقاتى که در پرکنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم .
ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را کنار زد و صورتش را به من نشان داد.
دیدم زنى است جوان و در نهایت حسن و جمال که شدیدا لاغر است .
آن زن گفت : علت لاغرى من این است که گرفتار یکى از اجنه شده ام .
او مرا به این حالت رسانده است .
من براى رهایى خودم چاره اى ندیدم , جز آن که به شما متوسل شوم , به خاطر این که سید و از دودمان پیغمبرید.
بـعـد از صحبتهاى این زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآیة الکرسى را قرائت کن , او از تو فرار خواهد کرد.
گفت : آیة الکرسى را بلد نیستم .
مدتى زحمت کشیدم تا بالاخره آیة الکرسى را به او تعلیم دادم .
بعد از چند روز آمد و اظهار تشکر کرد که به برکت این آیه مبارکه , هر وقت او نمایان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم .
مـدتـى از ایـن جـریان گذشت .
روزى دیدم چیز سیاهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسکونى من چـسـبـیـده و کم کم رو به پایین مى آید و همین طور بزرگ مى شود, تا آن که به سطح اتاق رسید.
ناگاه دیدم هیکلى عجیب و هیولایى غریب است که من ازدیدنش به وحشت افتادم .
با صدایى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعلیم آیة الکرسى به محبوبه ام او را از من جدا کردى و بالاخره تو را خواهم کشت .
مـن شـروع به خواندن آیة الکرسى نمودم .
ناگاه آن هیکل عجیب , کم کم کوچک شد, تابه صورت اول برگشت و ناپدید شد.
چـنـدین مرتبه به همین کیفیت به سروقت من آمده و قصد کشتنم را نمود, اما من باخواندن آیة الکرسى از شر او نجات یافتم .
تا آن که روزى براى تفریح از شهر خارج شدم .
در آن نزدیکى جنگلى بـود وقتى نزدیک جنگل رسیدم , ناگاه اژدهاى عظیم الجثه اى از بین درختان بیرون آمد و فریاد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاک مى کنم .
ببینم کیست آن که تو را از چنگ من رهایى بخشد؟ تـا ایـن کـلام را از او شـنـیـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فریادرس بیچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گردیدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.
تـا ایـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سیدى را که عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود دیدم .
آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: این اژدها رابکش .
عـرض کـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بینم , چه رسدبه آن که بتوانم تبر را به کار گیرم .
در این جا خود ایشان نزدیک رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم کوبید و به درک فرستاد.
بعد هم فرمود: برو که از شر او خلاص شدى .
سؤال کردم : شما که مى باشید؟ فرمودند: تو چه کسى را به کمک خواستى و به که متوسل شدى ؟ عرض کردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .
فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .
بعد هم از نظرم غایب شدند.
من هم خداوند متعال را به خاطر این نعمت بزرگ , بسیار شکر نمودم.
×××××××
شمیم گل نرگسcdپاورقی
داستان دوستان تشرف آقا شیخ حسین نجفی ××××××× پاورقی:1-شمیم گل نرگس
شـیـخ اسـداللّه زنـجـانى فرمود: این قضیه را دوازده نفر از بزرگان از شخصى که درمحضر سید بحرالعلوم بود, نقل کردند.
آن شخص مى گوید: هـنـگامى که جناب آقا شیخ حسین نجفى از زیارت بیت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت نمود, بزرگان دین و علماء براى تبریک و تهنیت به حضور او رسیدند و درمنزل ایشان جمع شدند.
سـیـد بـحـرالعلوم (ره ), چون با جناب آقا شیخ حسین کمال رفاقت و صمیمیت راداشت , در اثناء صحبت روى مبارک خویش را به طرف او گرداند و فرمود: شیخ حسین تو آن قدر سربلند و بزرگ گـشـتـه اى کـه بـاید با حضرت صاحب الزمان (ع ) هم کاسه و هم غذا شوى .
شیخ متغیر و حالش دگرگون شد.
حضار مجلس , از شنیدن سخن سید بحرالعلوم اصل قضیه را از ایشان سؤال کردند.
سـیـد فـرمود: آقا شیخ حسین , آیا به یاد ندارى که بعد از مراجعت از حج در فلان منزل ,در خیمه خـود نـشـسـته و کاسه اى که در آن آبگوشت بود براى نهار خود آماده کرده بودى ناگاه از دامنه بیابان جوانى خوشرو و خوشبو در لباس اعراب وارد گردید و ازغذاى تو تناول فرمود.
هـمـان آقـا, روح هـمـه عـوالـم امـکـان حـضـرت صـاحـب الامـر والزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده اند.1
داستان دوستان
گریهی امام زمان در مصیبت حضرت اباالفضل
جناب حجة الاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی میفرماید: من در تهران از جناب آقای حاج محمد علی فشندی که یکی از اخیار تهران است، شنیدم که میگفت: من از اول جوانی مقید بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج، بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة الله روحی فداه مشرف گردم! لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف میشدم.
در یکی از این سالها که عهدهدار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حجاج به عرفات میروند، برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم. تقریبا عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی که برای ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمنا متوجه شدم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده است. در آن هنگام یکی از شرطههایی که برای محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آوردهای؟ مگر نمیدانی ممکن است سارقین در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمدهای، باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی. گفتم: مانعی ندارد، بیدار میمانم و خودم از اموالم محافظت میکنم.
آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنکه نیمههای شب دیدم سید بزرگواری که شال سبز به سر دارد، به در خیمهی من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمد علی، سلام علیکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟
فرمودند: شبی در بیابان عرفات بیتوته کردهای که جدم حضرت سیدالشهداء اباعبدالله الحسین علیهالسلام هم در اینجا بیتوته کرده بود. من گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟ فرمودند: دو رکعت نماز میخوانیم، در این نماز پس از حمد، یازده مرتبه قل هوالله بخوان.
لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یک دعایی خواندند. که من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم! حال خوشی داشتند و اشک از دیدگانشان جاری بود. من سعی کردم که آن دعا را حفظ کنم ولی آقا فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم است و تو آن را فراموش خواهی کرد! سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با این دلائل، خدایی هست. فرمودند: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است. سپس اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سئوال کردم که: به نظر شما الان حضرت امام زمان علیهالسلام در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است!
سئوال کردم: روز عرفه، که میگویند حضرت ولی عصر علیهالسلام در عرفات هستند، در کجای عرفات میباشند؟ فرمود: حدود جبل الرحمة. گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را میبیند؟ فرمود: بله، او را میبیند ولی نمیشناسد!
گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولی عصر علیهالسلام به خیمههای حجاج تشریف میآورند و به آنها توجهی دارند؟ فرمود: به خیمهی شما میآید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل علیهالسلام متوسل میشوید!
در این موقع، آقا به من فرمودند: حاج محمد علی، چای داری؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آوردهام! ولی چای نیاوردهام! عرض کردم: آقا اتفاقا چای نیاوردهام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید! زیرا فردا میروم و برای مسافرین چای تهیه میکنم.
آقا فرمودند: حالا چای با من! از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چای بود، ولی وقتی دم کردیم، به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم، آن چای از چایهای دنیا نمیباشد، آوردند و به من دادند. من از آن چای دم کردم و خوردم. بعد فرمودند: غذایی داری، بخوریم؟ گفتم: بلی نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمیخورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند.
سپس به من فرمودند: حاج محمد علی، به تو صد ریال (سعودی) میدهم، تو برای پدر من یک عمره بجا بیاور؟ عرض کردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم «سید حسن» است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدی! من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتشان را ببوسم، دیدم خال سیاه بسیار زیبائی روی گونهی راستشان قرار گرفته است. لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسیدم.
پس از چند لحظه که ایشان از من جدا شدند، من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن را نگاه کردم کسی را ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که ایشان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بودهاند، بخصوص که اسم مرا میدانستند و فارسی حرف میزدند! نامشان مهدی علیهالسلام بود و پسر امام حسن عسکری علیهالسلام بودند!
بالاخره نشستم و زار زار گریه کردم. شرطهها فکر میکردند که من خوابم برده است و سارقین اثاثیهی مرا بردهاند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گریهام شدید شد!
فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند، من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد و در میان آنها شوری پیدا شد.
اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. بعد از نماز با آنکه من به آنها نگفته بودم که آقا فرمودهاند: «فردا شب من به خیمهی شما میآیم، زیرا شما به عمویم حضرت عباس علیهالسلام متوسل میشوید» خود به خود روحانی کاروان روضهی حضرت ابوالفضل علیهالسلام را خواند و شوری برپا شد و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند. ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیة الله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا بودم.
بالأخره نزدیک بود روضه تمام شود که کاسهی صبرم لبریز شد! از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، ناگهان دیدم حضرت ولی عصر علیهالسلام بیرون خیمه ایستادهاند و به روضه گوش میدهند و گریه میکنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، ولی ایشان با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چیزی بگویم! من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیة الله روحی فداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل علیهالسلام گریه میکردم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولی عصر علیهالسلام حرکت کنم. بالاخره وقتی روضه تمام شد، حضرت هم تشریف بردند. [1] .
×××××××
پاورقی:1-کرامات الحسینیه،ج2،ص191---شیفتگان حضرت مهدی(عج)،ج1،ص149
ملاقات امام زمان(عج)،ج2،ص164
امام زمان طریقهی توسل به حضرت اباالفضل را یاد دادند
حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید محمد تقی حشمت الواعظین طباطبائی قمی، داستانی را از آیت الله العظمی مرعشی نجفی «قدس سره» (متوفی 7 صفر المظفر 1414 قمری) این چنین نقل کردهاند:
یکی از علمای نجف اشرف، که مدتی به قم آمده بود، برای من چنین نقل کرد که: من مشکی داشتم. به مسجد جمکران رفتم و درد دل خود را به محضر حضرت بقیة الله حجة بن الحسن العسکری امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف - عرضه داشتم و از ایشان خواستم که نزد خدا شفاعت کنند تا مشکلم حل شود. برای این منظور چندین دفعه به مسجد جمکران رفتم، ولی نتیجهای ندیدم.
روزی هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم: مولا جان، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگری متوسل شوم؟ شما امام من میباشید، آیا زشت نیست که با وجود امام، حتی به علمدار کربلا قمر بنی هاشم (ع) متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم؟!
از شدت تأثر بین خواب و بیداری قرار گرفته بودم. ناگهان با چهرهی نورانی قطب عالم امکان حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف مواجه شدم. بدون تأمل به حضرتش سلام عرض کردم. حضرت با محبت و بزرگواری جوابم را دادند و فرمودند: نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمیشوم که به علمدار کربلا متوسل شوی، بلکه شما را راهنمایی هم میکنم که به حضرتش چه بگویی. چون خواستی از حضرت ابوالفضل حاجت بخواهی، این چنین بگو: «یا أبالغوث أدرکنی!» ای فریادرس، مرا دریاب. [1] .
××××××××
پاورقی:1-چهره دخشان،ج1،ص419—کرامات العباسیه،ص184
فال حافظ
فال زدن به دیوان حافظ (شاعر معروف شیرازى که حافظ قرآن بود) در ایران شهرت دارد، در این که آیا فال زدن به دیوان حافظ اساسى دارد یا خرافه مى باشد، بین صاحب نظران گفتگو است . بعضى معتقدند که چون حافظ، همه قرآن را در حفظ داشت و لقب )لسان الغیب ( بر او صدق مى کرد، فال زدن به دیوانش ممکن است ، صحیح باشد، و بعضى بر آن ، اصل و اساسى نمى یابند، به هر حال در اینجا مناسب است ، به سه مورد از فال حافظ که نقل شده توجه کنید:
-1 مى گویند: مرحوم علامه طباطبائى (صاحب تفسیر المیزان متوفى 25 آبان 1360 شمسى ) هنگامى که از تبریز وارد حوظه علمیه قم شد و خواست کتاب اسفار ملاصدرا )که در علم فلسفه است ) تدریس کند، در زمان مرجعیت حضرت آیت اللّه العظمى بروجردى بود، و این مرجع بزرگ براى علامه پیام فرستاد که کتاب فلسفه را در قم تدریس نکند...
به هر حال ، تا روزى علامه طباطبائى کنار کرسى نشسته بود و در این فکر بود که آیا کتاب اسفار را تدریس کند یا نه ؟ سرانجام دیوان حافظ را که روى کرسى بود برداشت و به آن فال زد و آن را به طور ناگهانى باز کرد و دید در طرف راست صفحه این اشعار است.
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهدبا پیمانه بستم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدائى گنج سلطانى بدست
کى طمع بر گردش گردون دون پرور کنم
دوستان را گرد در آتش مى پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر طمع بر چشمه کوثر کنم
از این اشعار، الهام گرفت و به تدریس اسفار پرداخت و کم کم موفقیت شایانى در این جهت پیدا کرد.
-2 گویند: یکى از شخصیتهاى نیکوکار در شیراز از دنیا رفت و جنازه او را برداشتند تا طبق وصیتش در حافظیه (کنار قبر حافظ) دفن کنند، به دیوان حافظ فال زدند ببینند آیا حافظ، راضى است یا نه ؟
این شعر آمد:
رواق منظر چشم من آشیانه تو است
کرم نما و فرود آى که خانه خانه تو است
-3 باز نقل مى کنند: بعد از سقوط شاه سلطان حسین صفوى ، و غلبه افغانها بر ایران ، محمود افغان یکى از اقوام خود را که )مگس خان(نام داشت ، فرماندار شیراز کرد.
وى پس از چند روزى که در شیراز بود، روزى کنار قبر حافظ رفت ، بر اثر تعصبات غلطى که داشت تصمیم گرفت قبر حافظ را خراب کند، هر چه اطرافیانش او را نصیحت کردند که از این تصمیم بگذرد، او گوش نکرد، سرانجام قرار بر این شد که از دیوان حافظ، در این مورد، فالى بگیرند، وقتى که دیوان را باز کردند، این شعر در آغاز صفحه راست آن آمد:
اى مگس ! عرصه سیمرغ نه جولانگه تو است
عِرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى
مگس خان ، با خواندن این شعر، سخت تحت تاءثیر قرار گرفت ، و از روح حافظ طلب عفو و بخشش کرد.1
******
پاورقی:1-داستان دوستان ج1...
علی(ع)وابلیس ملعون
على (علیه السلام ) مى فرماید روزى در کنار خانه کعبه نشسته بودم پیرمردى قد خمیده را دیدم با موهاى سفید و بلند که ابروان او بر چشمانش افتاده بود با عصایى بر دست و کلاهى قرمز و جامه اى پشمین ، پیرمرد نزدیک شد و در حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم که بر دیوار کعبه تکیه زده بود نشست .
سپس گفت : اى فرستاده خدا آیا مى شود در حق من دعا کنى و از درگاه خدا برایم طلب مغفرت کنى ؟
رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: پیرمرد کوشش تو فایده ندارد، اعمال تو تباه گشته و درخواست مغفرت در حق تو پذیرفته نخواهد شد. پیرمرد با سرافکندگى از محضر آن حضرت خارج شد و از راهى که آمده بود بازگشت .
در این هنگام رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به من فرمود: یا على (علیه السلام ) آیا او را شناختى ؟ گفتم : نه . حضرت فرمود: او همان ابلیس ملعون است .
على (علیه السلام ) مى فرماید با شنیدن این جمله برخاستم و خود را به آن پیرمرد رساندم و با او درگیر شدم و بر زمینش کوفتم و بعد بر سینه اش نشستم ، با دستانم گلویش را به سختى مى فشردم تا او را هلاک کنم در همین حال او مرا به نام صدا زد و از من خواست که دست از او بردارم و وى را به حال خود رها کم .
آنگاه گفت : فانى من المنظرین الى یوم الوقت الملعوم یعنى ؛ مرا تا روز قیامت (معلوم ) مهلت زندگى داده اند و من تا آن روز زنده خواهم ماند .
سپس گفت : یا على به خدا سوگند من تو را بسیار دوست دارم (پس این جمله را از من بگیر و نگه دار) آن کس که در مورد تو به دشمنى و خصومت برخیزد و از تو در دل خود کینه داشته باشد باید در مشروعیت ولادت خود تردید کند و مرا در کار پدر خود شریک به شمارد...
على (علیه السلام ) مى فرماید: من از حرف او خنده ام گرفت و رهایش ساختم.1
******
1-منبع:کتاب1001داستان اززندگی امام علی(ع)
داستان دوستان
شخصیّتى غریب در دنیا
محدّثین و مورّخین روایت کرده اند:
هرگاه دردها و غم هاى جامعهبراى مولاى متّقیان ، امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام غیر قابل تحمّل مى گشت ؛ و مىخواست درد دل خود را بیان نماید با خود زمزمه و درد دل مى نمود.
و آن حضرتمعمولا به تنهائى از شهر کوفه خارج مى شد و حوالى بیابان غَرىّ نجف اشرف گوشه اى رابر مى گزید؛ و روى خاک ها مى نشست و دردهاى درونى خود را با آن فضاى ملکوتى بازگومى نمود.
در یکى از روزهائى که حضرت به همین منظور رفته بود، ناگهان شخصى رامشاهده کرد که بر اشترى سوار و جنازه اى را جلوى خود قرار داده است و به سمت آنحضرت در حرکت مى باشد.
همین که آن شخص شتر سوار نزدیک حضرت امیر علیه السلامرسید، سلام کرد و حضرت جواب سلام او را داد و سؤ ال نمود: از کجا آمده اى ؟
پاسخداد: از یمن آمده ام .
امام علیه السلام فرمود: این جنازه اى که همراه دارى کیست؟ و براى چه آن را به این دیار آورده اى ؟
در پاسخ گفت : این جنازه پدرم مىباشد، او را از دیار خود به این جا آورده ام تا در این مکان دفن نمایم .
امام علىّعلیه السلام اظهار نمود: چرا او را در سرزمین خودتان دفن نکرده اى ؟
در پاسخاظهار داشت : چون پدرم قبل از مرگ خود وصیّت کرده است که او را براى دفن به این جابیاوریم ؛ همچنین پدرم گفته بود: در این سرزمین مردى دفن خواهد شد که در روز قیامتجمعیّتى را به تعداد طایفه ربیعه و مُضر یعنى ؛ تعداد بى شمارى را شفاعت نموده و ازعذاب جهنّم نجات مى دهد؛ و ایشان را اهل بهشت مى گرداند و شفاعتش در پیشگاه خداوندپذیرفته است .
حضرت امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام سؤ ال نمود: آیا آن مرد رامى شناسى ؟
آن شخص گفت : نه ، او را نمى شناسم .
فرمود: به خداوندى خدا! منهمان شخص هستم .
و امام علیه السلام این سخن را سه بار تکرار نمود و سپس جنازهرا به کمک یکدیگر در آن سرزمین دفن کردند.
********
پاورقی:1-کتاب چهل داستان وچهل حدیث ازحضرت علی(ع)
داستان دوستان
بهلول و ابوحنیفه
روزىبهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى کرد، او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفهمى گفت :حضرت صادق علیه السلام مطالبى میگوید که من آنها را نمى پسندم .
اول آنکهشیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن استبواسطه آتش عذاب شود.
دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود استو چیزیکه هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود.
سوم آنکه فاعل و بجا آورندهاعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه ازناحیه بندگان.
بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى ابوحنیفه پرتکرده و گریخت ،اتفاقا کلوخ بر پیشانى ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود .ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند بهلول پرسیداز طرف من بشما چه ستمى شده است ؟
ابوحنیفه گفت: کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده است .بهلول پرسید: آیا میتوانى آن درد را نشان بدهى؟ ابوحنیفه جواب داد مگر درد را مى تواننشان داد.
بهلول گفت: اگر بحقیقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزىو آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاکآفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمىگردد آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا بعقیده تو من ترا نیازرده ام از اینها گذشته مگرتو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده راتقصیر نیست پس از این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست .
ابوحنیفه فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد در اینهنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود.
داستان دوستان
تشرف آقا شیخ حسین نجفی شـیـخ اسـداللّه زنـجـانى فرمود: این قضیه را دوازده نفر از بزرگان از شخصى که درمحضر سید بحرالعلوم بود, نقل کردند.
آن شخص مى گوید: هـنـگامى که جناب آقا شیخ حسین نجفى از زیارت بیت اللّه الحرام به نجف اشرف مراجعت نمود, بزرگان دین و علماء براى تبریک و تهنیت به حضور او رسیدند و درمنزل ایشان جمع شدند.
سـیـد بـحـرالعلوم (ره ), چون با جناب آقا شیخ حسین کمال رفاقت و صمیمیت راداشت , در اثناء صحبت روى مبارک خویش را به طرف او گرداند و فرمود: شیخ حسین تو آن قدر سربلند و بزرگ گـشـتـه اى کـه بـاید با حضرت صاحب الزمان (ع ) هم کاسه و هم غذا شوى .
شیخ متغیر و حالش دگرگون شد.
حضار مجلس , از شنیدن سخن سید بحرالعلوم اصل قضیه را از ایشان سؤال کردند.
سـیـد فـرمود: آقا شیخ حسین , آیا به یاد ندارى که بعد از مراجعت از حج در فلان منزل ,در خیمه خـود نـشـسـته و کاسه اى که در آن آبگوشت بود براى نهار خود آماده کرده بودى ناگاه از دامنه بیابان جوانى خوشرو و خوشبو در لباس اعراب وارد گردید و ازغذاى تو تناول فرمود.
هـمـان آقـا, روح هـمـه عـوالـم امـکـان حـضـرت صـاحـب الامـر والزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده اند.1
×××××××
پاورقی:1-شمیم گل نرگس
داستان دوستان
تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانی
آقای حاج میرزا محمد علی گلستانه اصفهانی (ره) فرمودند: عموی من، آقاسید محمد علی (ره) برای من نقل کردند: در زمان ما در اصفهان شخصی به نام جعفر که شغلش نعلبندی بود، بعضی حرفها رامی زد که موجب طعن و رد مردم شده بود، مثل آن که می گفت: با طی الارض به کربلارفته ام.
یا می گفت: مردم را به صورتهای مختلف دیده ام.
و یا خدمت حضرت صاحب الامر (ع) رسیده ام.
او هم به خاطر حرفهای مردم، آن صحبتها را ترک نمود.
تا آن که روزی برای زیارت مقبره متبرکه تخت فولاد می رفتم.
در بین راه دیدم جعفرنعلبند هم به آن طرف می رود.
نزدیک او رفتم و گفتم: میل داری در راه با هم باشیم؟ گفت: اشکالی ندارد، با هم گفتگو می کنیم و خستگی راه را هم نمی فهمیم.
قدری با هم گفتگو کردیم، تا آن که پرسیدم: این صحبتهایی که مردم از تو نقل می کنند، چیست؟ آیا صحت دارد یا نه؟ گفت: آقا از این مطلب بگذرید.
اصرار کردم و گفتم: من که بی غرضم، مانعی ندارد بگویی.
گفت: آقا من بیست و پنج بار از پول کسب خود، به کربلا مشرف شدم و در همه سفرها، برای زیارتی عرفه می رفتم.
در سفر بیست و پنجم بین راه، شخصی یزدی بامن رفیق شد.
چند منزل که با هم رفتیم، مریض شد و کم کم مرض او شدت کرد، تا به منزلی که ترسناک بود، رسیدیم و به خاطر ترسناک بودن آن قسمت، قافله را دو روزدر کاروانسرا نگه داشتند، تا آن که قافله های دیگر برسند و جمعیت زیادتر شود.
ازطرفی حال زائر یزدی هم خیلی سخت شد و مشرف به موت گردید.
روز سوم که قافله خواست حرکت کند، من راجع به او متحیر ماندم که چطور او را بااین حال تنها بگذارم و نزد خدای تعالی مسئول شوم؟ از طرفی چطور این جا بمانم واز زیارت عرفه که بیست و چهار سال برای درک آن، جدیت داشته ام، محروم شوم؟ بالاخره بعد از فکر بسیار، بنایم بر رفتن شد، لذا هنگام حرکت قافله، پیش او رفتم وگفتم: من می روم و دعا می کنم که خداوند تو را هم شفا مرحمت فرماید.
این مطلب را که شنید، اشکش سرازیر شد و گفت: من یک ساعت دیگر می میرم، صبرکن، وقتی از دنیا رفتم، خورجین و اسباب و الاغ من مال تو باشد، فقط مرا با این الاغ به کرمانشاه و از آن جا هم هر طوری که راحت باشد، به کربلا برسان.
وقتی این حرف را زد و گریه او را دیدم، دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم.
قافله رفت و مدت زمانی که گذشت، آن زائر یزدی از دنیا رفت.
من هم او را بر الاغ بسته و حرکت کردم.
وقتی از کاروانسرا بیرون آمدم، دیدم از قافله هیچ اثری نیست،جز آن که گرد و غبار آنها از دور دیده می شد.
تا یک فرسخ راه رفتم، اما جنازه را هر طور بر الاغ می بستم، همین که مقداری راه می رفتم، می افتاد و هیچ قرار نمی گرفت.
با همه اینها به خاطر تنهایی، ترس بر من غلبه کرد.
بالاخره دیدم، نمی توانم او را ببرم، حالم خیلی پریشان شد.
همان جاایستادم و به جانب حضرت سیدالشهداء (ع) توجه نمودم و با چشم گریان عرض کردم: آقا من با این زائر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان رها کنم، نزد خدا و شمامسئول هستم.
اگر هم بخواهم او را بیاورم، توانایی ندارم.
ناگهان دیدم، چهار نفر سوار پیدا شدند و آن سواری که بزرگ آنها بود، فرمود: جعفربا زائر ما چه می کنی؟ عرض کردم: آقا چه کنم، در کار او مانده ام! آن سه نفر دیگر پیاده شدند.
یک نفر آنها نیزه ای در دست داشت که آن را در گودال آبی که خشک شده بود فرو برد، آب جوشش کرد و گودال پر شد.
آن میت را غسل دادند.
بزرگ آنان جلو ایستاد و با هم نماز میت را خواندیم و بعد هم او را محکم بر الاغ بستند و ناپدید شدند.
من هم براه افتادم.
ناگاه دیدم، از قافله ای که پیش از ما حرکت کرده بود، گذشتم و جلوافتادم.
کمی گذشت، دیدم به قافله ای که پیش از آن قافله حرکت کرده بود، رسیدم.
وبعد هم طولی نکشید که دیدم به پل نزدیک کربلا رسیده ام.
در تعجب و حیرت بودم که این چه جریان و حکایتی است! میت را بردم و در وادی ایمن دفن کردم.
قافله ما تقریبا بعد از بیست روز رسید.
هر کدام از اهل قافله می پرسید: تو کی وچگونه آمدی! من قضیه را برای بعضی به اجمال و برای بعضی مشروحا می گفتم وآنها هم تعجب می کردند.
تا آن که روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم، ولی با کمال تعجب دیدم که مردم را به صورت حیوانات مختلف می بینم، از قبیل: گرگ، خوک، میمون و غیره و جمعی را هم به صورت انسان می دیدم! از شدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم.
باز مردم را به همان حالت می دیدم.
برگشتم و بعد از ظهر رفتم، ولی مردم را همان طور مشاهده کردم! روز بعد که رفتم، دیدم همه به صورت انسان می باشند.
تا آن که بعد از این سفر، چندسفر دیگر مشرف شدم، باز روز عرفه مردم را به صورت حیوانات مختلف می دیدم ودر غیر آن روز، به همان صورت انسان می دیدم.
به همین جهت، تصمیم گرفتم که دیگر برای زیارتی عرفه مشرف نشوم.
چون این وقایع را برای مردم نقل می کردم، بدگویی می کردند و می گفتند: برای یک سفر زیارت، چه ادعاهایی می کند.
لذا من، نقل این قضایا را به کلی ترک کردم، تا آن که شبی با خانواده ام مشغول غذاخوردن بودیم.
صدای در بلند شد، وقتی در را باز کردم، دیدم شخصی می فرماید:حضرت صاحب الامر (ع) تو را خواسته اند.
به همراه ایشان رفتم، تا به مسجد جمعه رسیدم.
دیدم آن حضرت (ع) در محلی که منبر بسیار بلندی در آن بود، بالای منبر تشریف دارند و آن جا هم مملو از جمعیت است.
آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشتری ها بود.
به فکر افتادم که دربین این جمعیت، چطور می توانم خدمت ایشان برسم، اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بیا.
من رفتم و تا مقابل منبر رسیدم.
فرمودند: چرا برای مردم آنچه را که در راه کربلا دیده ای نقل نمی کنی؟ عرض کردم: آقا من نقل می کردم، از بس مردم بدگویی کردند، دیگر ترک نمودم.
حضرت فرمودند: تو کاری به حرف مردم نداشته باش، آنچه را که دیده ای نقل کن تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفی با زائر جدمان حضرت سیدالشهداء (ع) داریم. [1] .
××××××××
پاورقی:برکات حضرت ولی عصر(عج)«خلاصه کتاب العبقری الحسان»