&داستان دوستان&
?«امام زمان(عج)مراقب امورهست»
درداستانی نقل می کنندکه گروهی عزاداروگریان به منزل شیخ مفید«ره»(که به یقین ازنواب عام حضرت بوده ودرزمانه غیبت کبری امام زمان (عج)اورابرادرخودخطاب کرده اند واورابه این حددوست می داشتند)آمدندوگفتند:آقا!زنی ازقوم مافوت کرده،اوحامله بودونزدیک بودکه وضع حمل کند.الان اوفوت کرده بچه رادربیاوریم وجدادفن کنیم، یامادررابایچه باهم دفن کنیم؟
ایشان طبق مبانی فقهی که داشتندمطالعه می فرمایندومی گویندکه مادررابابچه دفن کنید.جماغت می روندوزن راغسل می دهندوکفن می کنندومی برندبه قبرستان که دفن کنند،ناگهان می بینندجوانی اسب سواربه سرعت امدوگفت:شیخ فرمودندمامطالعه کردیم ونظرفقهیمان عوض شد،بچه راازشکم زن خارج سازیدکه اوزنده است وبعد مادررادفن کنید.اتفاقاًبچه راازشکم زن سالم به دنیامی آورندومادررادفن می کنند.
مدت هابعددرمسجدشیخ ازاقوام این زن پرس وجومی کنندومی بینندبچه ای باایشان است می گویند:این فرزندکیست؟نشانه می دهند که آقا!این آقازاده همان است که آن روزشماپیک فرستادیدوازمرگ نجاتش دادید.این همان بچه ای است کهشمانظرفقهیتان برگشت ومابچه رادرآوردیم وبعدمادررادفن کردیم والان این بچه کمی بزرگ شده وشایدشمانشناسید.
شیخ مفید(ره)می گوید:کدام پیک؟کی؟چه جوری؟ومتوجه می شودکه جریان چیست.می آیدمنزل ودررابه روی خودمیبنددومی گوید:پیغام دهیدکه شیخ دیگرفتوایی نمی دهدوشروع می کندبه گریه وزاری که چرااین جورشدومن به چه جرأتی بین مردم فتوی می دهم وقضاوت می کنم ویک هفته ازخانه بیرون نمی آیدتااینکه خودامام زمان(عج)می روندودرب خانه شیخ رامی زنندوواردمی شوندومی فرمایند:یا شیخ!شمادراین عصرراه وچاره ای غیرازاین ندارید،وقتی دسترسی به امام معصوم(ع)نیست شمافتوای خودرابامطالعه ودقت درمبانی فقهی واصولی دین بدهیدماخودمان مواظب امورومراقب این جورجریانات هستیم ودرب خانه ات رابه روی مردمنبند ومردم رادراموردینی خودمعطل نکن ماخودمان دراشکالات مراقبت داریم.
××××××
منبع :کتاب بسترخودسازی استادالهی
&داستان دوستان&
?«نسبت مستقیم صله رحم باعمر»
یکی ازپیروان حضرت امام موسی کاظم(ع)به نام شعیب عقرقوقی گفت:روزی خدمت حضرت بودم،ایشان ابتداءً بدون سابقه فرمود:ای شعیب،فردامردی ازساکنین مغرب تراملاقات می کندوازحال من می پرسد،تودرجواب اوبگو به خدا سوگندموسی بن جعفرامامی است که حضرت صادق(ع)اوراسفارش فرموده وتصریح به امامتش کرده،هرچه ازحلال وحرام سئوال کردازطرف من جواب ده.گفتم:فدایت شوم آن مردمغربی چه نشان دارد؟
فرمود:مردی بلندقدودرشت هیکل است به نام یعقوب وقتی اوراملاقات کردی ترس نداشته باش ،هرچه پرسیدجواب بده،واگرمیل داشت پیش من بیایداورابیاور.
شعیب سوگندیادکردکه روزدیگرمن درطواف بودم،مردی جسیم وقوی هیکل روی به من کرده گفت:می خواهم ازتوسئوالی کنم راجع به احوال آقا ومولایت.
گفتم:کیست آقایم؟گفت:موسی بن جعفر(ع).گفتم:نام توچیست؟جواب داد،یعقوب.ازمکانش سئوال کردم،گفت:ازاهالی مغربم.پرسیدم: ازکجامراشناختی؟گفت:درخواب دیدم کسی به من دستوردادشعیب راملاقات کن وهرچه می خواهی ازاوبپرس وقتیکه بیدارشدم ازنام توجستجوکردم ترابه من راهنمایی کردند.
گفتم:بنشین دراینجاتاازطواف فارغ شوم.بعدازطواف پیش اورفتم وصحبت کردم،اورامردی داناوعاقل یافتم.ازمن خواهش کردکه خدمت امام(ع) برسانمش،دست اوراگرفتم وخدمت حضرت بردم.اجازه ورودخواستم،بعدازرخصت داخل شدیم.
همینکه امام(ع)چشمش به اوافتادفرمود:ای یعقوب تودیروز وارداینجاشدی.بین تووبرادرت درفلان مکان نزاعی واقع شدوکاربه جایی رسیدکه یکدیگررادشنام دادید.این چنین کرداری روش مانیست.دین ماوپدران مامخالف این کارهااست وهرگزکسی رابه چنین کاری دستور نمی دهم،ازخداوندبترس وپرهیزکن.به همین زودی مرگ مابین تووبرادرت جدایی می افکندوبرادرت درهمین سفرخواهد مرد،قبل ازآنکه به وطن برسد.توهم ازکرده خودپشیمان می شوی،این پیش آمدبه واسطه آن است که قطع رحم کردید،خداوندهم عمرشماراقطع نمود.
آن مردپرسید:فدایت گردم اَجل من کی خواهدرسید؟حضرت فرمود:اَجل توهم رسیده بودلکن چون درفلان منزل نسبت به عمّه خودمهربانی کردی وصله رحم نمودی بیست سال برعمرت افزوده شد.
شعیب گفت:بعدازاین جریان یک سال همین یعقوب رادرراه مکه دیدم واحوال اوراپرسیدم،گفت:درهمان سفربرادرم به وطن نرسیده ازدنیارفت واورادربین راه دفن کردم.1
××××××
پاورقی:1-منتهی الآمال،ج2،ص138
حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه کسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری...
سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و
اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و
ادامه داد:
در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
منبع:وبلاگ محنت وزیبایی
&داستان دوستان&
?«اگرمردم پیروانبیاء باشنددرندگان مطیع آنهایند»
شیخ ابی حازم ابن عبدالغفارگفت:من وابراهیم ادهم واردکوفه شدیم درزمان منصوردوانیقی وجعفربن محمد(ع)پیش ازماواردشده بود.
روزی که حضرت صادق(ع)برای بازگشتن به مدینه ازکوفه خارج می شدعلماء وارباب دانش اورامشایعت کردندودرمیان مشایعت کنندگان ابن ثوری وابراهیم ادهم جلوتررفته بودند،ناگاه کسانی که پیش رفته بودندمصادف باشیری شدند،ابراهیم ادهم گفت:بایستیدتاجعفربن محمد(ع)بیایدتاببینیم بااین شیرچه کارمی کند.وقتی که حضرت تشریف آورد،جریان رابه عرض رسانیدند.آن جناب پیش رفت تانزدیک شیررسید.گوش اوراگرفته ازجلوراه دورش کرد؛سپس روی به جمعیت کردوگفت:
«اگرمردم اطاعت کنندخدایرا آنطورکه باید،بارهای سنگین خودرابرچنین حیوانی می توانندبار نمایند.»
×××××
پاورقی:1- روضات الجنات،ص41
&داستان دوستان&
?«وسعت رزق دراطاعت پدرومادر»
درعیون اخبارالرضاازبزنطی نقل می کندکه گفت:ازحضرت رضا(ع)شنیدم، فرمود:مردی ازبنی اسرائیل یکی ازبستگان خودراکشت وکشته اورابرسرراه مردی ازبهترین بازماندگان حضرت یعقوب(اسباط بنی اسرائیل)گذاشت،بعدمطالبه خون اوراکرد . حضرت موسی(ع)گفت:گاوی بیاوریدتاکشف حقیقت کنم.حضرت رضا(ع)فرمود:هرنوع گاوی می آوردندکافی دراطاعت وپیروی امربود،ولی سخت گرفتند . چون توضیح خواستندخداوندهمبرآنهاسخت گرفت . پرسیدند:چگونه گاوی باشد؟گفت:(بقره لافارض ولابکرعوان بین ذلک)نه کوچک ونه بزرگ بلکه مابین این دوباشد .بازپرسیدند:چه رنگی داشته باشد؟
حضرت موسی(ع)گفت:(صفراء فاقع لونها تسرالناظرین) زردرنگ ،نه مایل به سفیدی ونه پررنگ مایل به سیاهی . بازبرخوددشوارگرفتند،خداوندهم برآنهاسخت گرفت . گفتند:ای موسی گاوبرمامشتبه شده واضح ترازاین توصیف کن.
حضرت موسی (ع)گفت):لاذلول تثیرالارض ولاتسقی الحرث مسلمه لاشیه فیها )گاوی که به شخم زدن آرام ونرم نشده وبرای زراعت آبکشی نکرده باشد،بدون عیب وغیرازرنگ اصلیش رنگ دیگری درآن وجودنداشته باشد.
بالاخره آن گاومنحصرشدبه یکی وآن همدرنزدجوانی ازبنی اسرائیل بود.وقتی که برای خریدبه اومراجعه کردندگفت:نمی فروشم،مگراین که پوست این گاوراپرازطلانمائید!
به حضرت موسی(ع)اطلاع دادندگفت:چاره ای نیست بایدبخرید.به همان قیمت خریدندوآن راکشتند.
دُم گاورابرمردمقتول زدندزنده شدوگفت:یارسول الله پسرعمویم مراکشته نه آن کسی که براوادعامی کنند.بدین وسیله بنی اسرائیل قاتل راشناختند.
یکی ازپیروان واصحاب حضرت موسی(ع)گفت:یانبی الله این گاوراقصّه شیرینی است.حضرت فرمود:آن قصّه چیست؟.
مردگفت:جوانیکه صاحب این گاوبودخیلی نسبت به پدرخویش مهربانی می کرد.روزی ان جوان جنسی خریدوبرای پرداختن پول پیش پدرآمد،اورادرخواب یافت وکلیدهارادرزیرسرش دید،چون نخواست پدرراازخواب شیرین بیدارکندلذاازمعامله صرفنظرکرد.هنگامی که پدرش بیدارشدجریان رابه اوعرض کرد،پدرگفت:نیکوکاری کردی این گاورابه جای سودآن معامله به توبخشیدم.
حضرت موسی گفت:نگاه کنیدنیکی به پدرومادرچه فوائدی دارد.1
×××××××
پاورقی:1- جلدشانزدهم بحارالانوار،ص21
&داستان دوستان&
عدم رضایت والدین مرگ رادشوار می کند
حضرت رسول اکرم(ص)ببالین جوانی رفتندکه درحال احتضارومشرف به مرگ بودولی جان دادن بسیاربراوسخت ودشوارمی نمود.حضرت اوراصدازدندجواب داد.فرمودند:چه می بینی؟عرض کرددونفرسیاه رامی بینم که روبروی من ایستاده اندوازآنهامی ترسم.آنجناب پرسیدندآیااین جوان مادردارد؟مادرش آمدوعرض کرد:بلی یارسول الله(ص)من مادراوهستم.
حضرت پرسیدند:آیاازاوراضی هستی؟عرض کردراضی نبودم ولی اکنون به واسطه شماراضی شدم.آنگاه جوان بیهوش شد،وقتی بهوش آمد.بازاوراصدازدندجواب داد.فرمودند:چه می بینی؟عرض کرد:آن دوسیاه رفتندواکنون دونفرسفیدروونورانی آمده اند که ازدیدن آنهامن خشنودمی شوم ودرآن هنگام ازدنیارفت.1
×××××××
پاورقی:انوارنعمانیه 2-پندتاریخ،ج1،ص
&داستان دوستان &
فرمانبرداری ازپدرومادرونیکی به آنها
روزی حضرت موسی(ع)درضمن مناجات به پروردگارخودعرض کرد:خدایامی خواهم همنشینی که دربهشت دارم راببینم چگونه شخصی است.جبرئیل براونازل شدوعرض کردیاموسی فلان قصاب درمحله فلانی همنشین توخواهدبود.حضرت موسی(ع) به درب دکان قصاب آمده،دیدجوانی شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است.
شامگاه که شدجوان مقداری گوشت برداشت وبه سوی منزل روان گردید.حضرت موسی(ع)ازپی اوتادرب منزلش آمدوبه اوگفت:میهمان نمی خواهی؟جوان گفت:خوش آمدیدواورابه درون منزل برد.حضرت موسی(ع)دیدجوان غذایی تهیه نمودآنگاه زنبیلی ازسقف بزیرآوردوپیرزنی بس فرتوت وکهنسال راازدرون زنبیل خارج کرد.اوراشستشوداده وغذایش رابادست خویش به اوخورانید.موقعیکه خواست زنبیل رابه جای اوّل بیاویزدزبان پیرزن به کلماتی که مفهوم نمی شدحرکت نمود،بعدازآن جوان برای حضرت موسی(ع)غذاآوردوخوردند.حضرت پرسیدحکایت توبااین پیرزن چگونه است؟عرض کرد:این پیرزن مادر من است ،چون بضاعتی نیست که جهت اوکنیزی بخرم ناچارخودم کمربه خدمت اوبسته ام.
حضرت پرسید:آن کلماتی که برزبان جاری کردچه بود؟جوان گفت:هروقت اوراشستشو می دهم وغذابه اومی خورانم ،می گوید:( غفرالله لک وجعلک جلیس موسی یوم القیمه فی قبته ودرجته)خداوندتراببخشدوهمنشین حضرت موسی دربهشت باشی به همان درجه وجایگاه.1
حضرت موسی(ع)فرمود:ای جوان بشارت می دهم به توکه خداونددعای اورادرباره ات مستجاب گردانیده.جبرئیل به من خبردادکه دربهشت توهمنشین من هستی.2
××××
پاورقی:1-درکتاب قره العین نقل ازمختصرالکلام
2- درجنه العالیه ازتحفه شاهی فاضل کاشفی
&داستان دوستان&
سلمان رابشناسید
?روزی سلمان وابوذربایکدیگرنشسته مشغول صحبت بودندناگاه دیگی که سلمان برروی پایه نهاده بودافتادوسرنگون شدولی قطره ای ازآنچه دردیگ بودبرزمین نریخت.سلمان آن رابرداشت وبجای خودگذاشت.زمانی نگذشته بودکه برای مرتبه دوّم سرازیرگشت وچیزی ازآن نریخت ،دوباره آن رابرپایه گذاشت.
ابوذروحشت زده ازنزدسلمان خارج شدوغرق دردریای اندیشه،امیرالمؤمنین حضرت علی(ع)راملاقات کردوحکایت سلمان رابعرض رسانید.حضرت فرمود:ای اباذراگرسلمان اطلاع دهدترابه آنچه می داندخواهی گفت:«رحم الله قاتل سلمان»خدابیامرزدکشنده سلمان را.
ای اباذرسلمان باب الله است درزمین،هرکه معرفت به حال اوداشته باشدمؤمن است وهرکه منکراوشودکافراست.
ونیز یک روزمقدادبرسلمان واردشددیددیگی برسربارگذاشته بدون آتش می جوشد.به سلمان گفت:ای اباعبدالله دیگی که برسربارنهاده ای بدون آتش درجوش است.سلمان دودانه سنگ برداشته ودرزیردیگ نهاد،سنگهاماننداخگرفروزان شعله کشیدندودرنتیجه جوشش دیگ زیادشد.
سلمان به مقدادگفت:جوش دیگ راکمترکن.مقدادگفت:چیزی نیست که دردیگ زنم تاجوش آن فرونشیند.سلمان دست خودراهمانندکفچه ای داخل دیگ کردوآنرابرهم زدتاازجوش افتاد.مقداری ازآش بادست خودبرداشت وبامقدادخوردند.
مقدادازاین واقعه بسیاردرشگفت شدوحکایت رابرای پیامبراکرم(ص)نقل کرد.1
××××
پاورقی:منتهی الامال ج1ص84
&داستان دوستان &
?اخلاص
قال الله الحکیم:«فَاعبدالله مُخلصاًلَه الدین: خدای راپرستش کن ودین رابرای اوخالص گردان.»1
قال علی(ع):«اَخلِصِ العَمَلَ یُجزِکَ مِنهُ القَلیلُ:عمل رابااخلاص بجابیاورکه اندک آن توراکفایت می کند.»2
سه نفردرغار
پیامبراکرم(ص)فرمود:سه نفرازبنی اسرائیل بایکدیگرهم سفرشدندوبه مقصدی روان شدند.دربین راه ابری ظاهرشدوباران آغازنمود،خودراپناهنده به غاری نمودند.
ناگهان سنگی درب غارراگرفت وروزرابرآنان چون شب،ظلمانی ساخت.راهی جزآنکه به سوی خداروندنداشتند.یکی ازآنان گفت:خوب است کردارخالص وپاک خودراوسیله قراردهیم،باشدکه نجات یابیم،وهرسه نفراین طرح راقبول کردند.
یکی ازآنان گفت:پروردگاراتوخودمی دانی که من دخترعمویی داشتم که درکمال زیبایی بود،شیفته وشیدای اوبودم،تاآنکه درموضعی تنهااورایافتم،به اودرآویختم وخواستم کام دل برگیرم که آن دخترعموسخن آغازکردوگفت:ای پسرعموازخدابترس وپرده عفت مرامدر.من به این سخن پای برهوای نفس گذاردم وازآن کاردست کشیدم،خدایااگراین کارازروی اخلاص نموده ام وجزرضای تومنظوری نداشتم،این جمع راازغم وهلاکت نجات ده.ناگاه دیدندآن سنگ مقداری دورشدوفضای غارکمی روشن گردید.
دومی گفت:خدایاتومی دانی که من پدرومادری سالخورده داشتم،که ازپیری قامتشان خمیده بود،ودرهمه حال به خدمت آنان مشغول بودم.شبی نزدشان آمدم که خوراک نزدآنان بگذارم وبرگردم،دیدم آنان درخوابند،آن شب تاصبح خوراک بردست گرفته نزدآنان بودم وآنان راازخواب بیدارنکردم که آزرده شوند.پروردگارااگراین کارمحض رضای توانجام دادم،دربسته به روی مابگشاومارارهایی ده؛دراین هنگام مقداری دیگرسنگ به کناررفت.
سومی عرض کرد:ای دانای هرنهان وآشکارا،توخودمی دانی که من کارگری داشتم؛چون مدتش تمام شدمزدوی رادادم،واوراضی نشدوبیش ازآن اندازه طلب مزدمی کرد،وازنزدم برفت.من آن وجه راگوسفندی خریداری کردم وجداگانه محافظت می نمودم که دراندک زمان بسیارشد.بعدازمدتی آن مردآمدومزدخودطلب نمود.من اشاره به گوسفندان کردم.اوگمان کردکه اورامسخره می کنم؛بعدهمه گوسفندان راگرفت ورفت.3
پروردگارااگراین کاررابرای رضای توانجام داده ام وازروی اخلاص بوده،ماراازاین گرفتاری نجات بده.دراین وقت تمام سنگ به کناری رفت وهرسه بادلی مملوازشادی ازغارخارج شدندوبه سفرخویش ادامه دادند.4
***
پاورقی:1-سوره زمر،آیه2---2-جامع السادات،2/404
3-درنسخه محاسن داردکه مزدش نیم درهم بودوقتی برگشت هجده هزاربرابربه اوداد!!
4-نمونه معارف1/53-فرج بعدالشده، ص23-محاسن برقی،2/253
«داستان دوستان»
ازشیطان بشنوید.
حضرت نوح(ع)هنگامی که کشتی رادرست کردودرآن انواع حیوانات راجای داد،الاغ درخارج کشتی ماند.هرچه نوح اورابه سوارشدن درکشتی وادار می کردسوارنمی شد،بالاخره خشمگین شده گفت:(ارکب یاشیطان)سوارشوای شیطان.
شیطان این سخن راشنید،خودرادرپی الاغ آویزان نموده داخل کشتی شد. حضرت نوح خیال می کردسوارنشده،همینکه کشتی به حرکت درآمده مقداری برروی آب سیرکردچشم نوح به شیطان افتادکه درصدرکشتی نشسته،پرسید: چه کسی به تواجازه داد؟گفت:تو.مگرنگفتی سوارشوای شیطان؟
آنگاه گفت :ای نوح توبرمن حقی داری ونیکی درباره من کرده ای می خواهم آن راجبران نمایم.حضرت نوح پرسید:آن خدمت چه بوده؟درپاسخ گفت:تودعاکردی قومت به یک ساعت هلاک شدند،اگراین کاررانمی کردی من حیران بودم به چه وسیله آنهارامنحرف وگمراه کنم،ازاین زحمت مراراحت کردی!
حضرت نوح دانست شیطان اوراسرزنش می کند.شروع به گریه نموده،بعداز طوفان پانصدسال گریه می کرداز اینرو‹نوح›لقب یافت.پیش ازآن عبدالجبارنام داشت.
خداوندبه اووحی کردکه سخن شیطان راگوش کن.نوح به شیطان گفت:آن چه می خواستی بگویی،بگو. گفت:ازچندخصلت ترانهی می کنم.
اول- این که ازکبرپرهیزکن،زیرااول گناهی که نسبت به خداوندانجام شدهمین کبربود،چون پروردگارمرا امرکردبرای پدرت آدم سجده کنم،اگرتکبرنمی کردم و سجده می نمودم مراازعالم ملکوت خارج نمی کردند.
دوم-ازحرص دوری گزین،زیراخداوندتمام بهشت رابرای پدرت آدم مباح گردانید واز یک درخت اورانهی کرد،حرص آدم راواداشت تاازآن درخت خوردودیدآن چه باید ببیند.
سوم-هیچگاه بازن بیگانه واجنبی خلوت مکن،مگراین که شخص ثالثی ؛باشما باشد.اگربدون کسی خلوت کنی من درآنجاحاضرمی شوم،آنقدروسوسه می نمایم تاترابه زناوادارت کنم.
خداوند به حضرت نوح(ع)وحی کردکه گفته شیطان راقبول کن.1
****
پاورقی:انوارنعمانیه،ص81وپندتاریخ،ج2ص30