نازنینا
به تمنای طلوع تو جهان، چشم به راه
به امید قدمت،کون و مکان، چشم به راه
به تماشای تو، ای نوردل هستی، هست
آسمان کاهکشان کاهکشان چشم به راه!
رُخ زیبای تو را یاسمن آیینه بدست
قد رعنای تو را سرو جوان چشم به راه
درشبستان شهود،اشک فشان دوخته اند
همه شب تا به سحر،خلوتیان چشم به راه
دیدمش فرشی ازابریشم خون میگسترد
درسراپرده ی چشمان خودآن چشم به راه
نازنینا! نفسی اسب تجلّی زین کن!
که زمین گوش به زنگ است وزمان چشم به راه!
آفتابا! دمی از ابر برون آ، که بود
بی تو منظومه ی امکان، نگران; چشم به راه!
*******
زکریا اخلاص
نشان!
بعد از پدر، به فاطمه دشمن امان نداد
و ز مهر، کس تسلی آن خسته جان نداد!
زهرا ندید محسن و، گلچین روزگار
گل چید و فیض دیدن بر باغبان داد!
میخواست با پسر بدهد جان به پشت در
اما چو بیکسی علی دید، جان نداد!
در کوچه خواست تا که شود حامی علی
دردا که تازیانهی دشمن امان نداد!
هر قهرمان کند به نشان خود افتخار
زهرا نشان خود به علی هم نشان نداد!
*********
قاسم ملکی (ملکی)
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهی مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست
شب مردان خدا روز جهان افروزست
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
پنجهی دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکنتر ازین غول بیابانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
عارفان جمع نکردند و پریشانی نیست
وانکه را خیمه به صحرای فراغت زدهاند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست
حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست
تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
چارهی کار بجز دیدهی بارانی نیست
گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست
به ره ولای مهدی
چه خوش است من بمیرم به ره ولای مهدی!
سروجان بها ندارد که کنم فدای مهدی
همه نقد ِ هستی خود ، بدهم به صاحب جان
که یکی دقیقه بینم رخ دلگشای مهدی
چه کنم چه چاره سازم که دل ِ رمیده ی من
نکند هوای دیگر به جز از هوای مهدی
نه هوای کعبه دارم ، نه صفا و مروه خواهم
که ندارد این مکان ها به خدا صفای مهدی
من دل شکسته هر دم، به امید در نشستم
که مگر عیان ببینم ، قد دلربای مهدی
دل من تپد به سینه ، به امید روزگاری
" که گذشت گاه محنت" ، شنوم ز نای مهدی
به گداییش " فصیحی"، همه فخر می فروشم
که ز پادشاست برتر به جهان، گدای مهدی
آدینه موعود
آدینه (1)
مرا از شرمساری ها رها کن
زدست بی قراری ها رها کن
بیا یک صبح آدینه دلم را
از این چشم انتظاری ها رها کن.
آدینه (2)
ز ابر آه من آیینه پر شد
دلم از غربتی دیرینه پر شد
ز بس ماندم در این چشم انتظاری
تمام عمرم از آدینه پر شد.
آدینه (3)
جهان در حسرت آیینه مانده ست
گرفتار غمی دیرینه مانده ست
شب سردی ست بی تو بودن ما
بگو تا صبح چند آدینه مانده ست؟
آدینه (4)
خدایا!، زنده کن شوق دعا را
شبی سرشار کن از خویش ما را
ببین! چشم انتظاران بهاریم
پر از آدینه کن تقویم ها را
××××××
سید حبیب نظاری
چشمهی فریاد
سر نی در نینوا میماند، اگر زینب نبود
کربلا در کربلا میماند، اگر زینب نبود
چهرهی سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا، میماند، اگر زینب نبود
چشمهی فریاد مظلومیت لب تشنگان
در کویر تفته جا میماند، اگر زینب نبود
زخمهی زخمیترین فریاد در چنگ سکوت
از طراز نغمه وا میماند، اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی، بیسوار و بیلگام
در بیابانها رها میماند، اگر زینب نبود
در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب
پشت کوه فتنهها میماند، اگر زینب نبود
×××××××
شعراز:قادرطهماسبی(فرید
از جای خیز!
زینب چو دید پیکر آن شه بروی خاک
از دل کشید ناله به صد آه سوزناک
کای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خواب ناز کن
از وارث سریر امامت! ز جای خیز
بر کشتگان بیکفن خود نماز کن
طفلان خود به ورطهی بحر بلا نگر
دستی به دستیگری ایشان، دراز کن
سیرم ز زندگانی دنیا، یکی مرا
لب بر گلو رسان و زجان بینیاز کن
برخیز! صبح، شام شد ای میر کاروان
ما را سوار بر شتر بی جهاز کن
یا دست ما بگیر و ازین دشت پرهراس
بار دگر روانه بسوی حجاز کن
×××××××
شعراز:نیرتبریزی
جلوهگاه حق تا ابد جلوهگه حق و حقیقت سر تست معنی مکتب تفویض، علیاکبر تست ای حسینی که توئی مظهر آیات خدای این صفت از پدر و جد تو در جوهر تست درس آزادگی عباس به عالم آموخت زانکه شد مست از آن باده که در ساغر تست طفل شش ماهه تبسم نکند، پس چه کند؟! آنکه بر مرگ زند خنده علیاصغر تست ای که در کرب و بلا بیکس و یاور گشتی چشم بگشا و ببین خلق جهان یاور تست خواهر غمزدهات دید سرت بر نی و گفت: آنکه باید به اسیری برود خواهر تست ای حسینی که به هر کوی عزای تو بپاست عاشقان را نظری در دم جانپرور تست خواست (مهران) بزند بوسه سراپای ترا *******
هفتاد و دو آذرخش
هفتاد و دو کوکب فروزان
تابنده در آسمان اسلام
رفتند زلال عشق نوشند
از چشمهی تابناک الهام
هفتاد و دو آذرخش سوزان
از دامن ابر خاک رستند
رفتند به سوی چشمهی نور
تا دور زمانه هست، هستند
هفتاد و دو آفتاب تابان
بر بام سپیده سر کشیدند
ققنوسصفت میان آتش
در گلشن شعله پر کشیدند
در سوگ حسینیان عاشق
گل خیمه به وادی عدم زد
بر طارم بیکران هستی
منظومهی ما درفش غم زد
بر بام بلند روشنائی
خورشید، برهنه سر برآمد
بر لشکریان شب خروشید
خون از نفس سحر برآمد
رفتند و به دشت تیرهی شب
تخم گل آفتاب کشتند
معنای چگونه زیستن را
با سرخی خون خود نوشتند
×××××××
شعراز:نصرالله مردانی
ندای ابوالفضل سرو کجا، قامت رسای ابوالفضل ماه کجا، جلوهی لقای ابوالفضل میرهد از رنج و غم به دنیی و عقبا در دل هر کسی بود ولای ابوالفضل ای دل عاشق طلب کن از سر اخلاص جرعهای از چشمهی صفای ابوالفضل هستی خود در ره عقیده فدا کرد ای همه هستی من فدای ابوالفضل در دل غمدیدهام ولای حسین است در سر شوریدهام هوای ابوالفضل میرسد اینک بگوش دل هله بشنو نغمهی آزادی از ندای ابوالفضل روز وفای بعهد در صف هیجا گفت زمین و زمان ثنای ابوالفضل خصم به وحشت شد از رشادت عباس دوست به حیرت شد از وفای ابوالفضل دست اگر شد جدا ز پیکر پاکش هست بپا تا ابد لوای ابوالفضل چشم امیدش بود بحشر، که «قاضی» عفو نماید مرا خدای ابوالفضل