یمنی هاو تشخیص جانشین پیامبر(ص)
از جابر بن عبد اللَّه انصارىّ نقل شده که گفت:
«مردم یمن به مدینه آمدند که خدمت رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله برسند، آن حضرت (به حاضران) فرمود: یمنىها با شتاب بسیار (یا با روى خوش) بر شما وارد مىشوند، و هنگامى که آنان بر رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله وارد شدند فرمود:
گروهى هستند که دلهایشان نرم و ایمانشان استوار است، منصور از میان آنان است که با هفتاد هزار تن قیام مىکند، جانشین من و جانشین وصیّ مرا یارى خواهد کرد، بند شمشیرهایشان از چرم است.
آنان پرسیدند اى رسول خدا وصى شما کیست؟
فرمود: آن کسى که خداوند ملازمت راه او را به شما امر کرده و فرموده: «همگى به ریسمان خدا چنگ بزنید و متفرّق نشوید»
پس عرض کردند اى رسول خدا براى ما روشن فرما که این ریسمان چیست؟ فرمود: آن عبارت از گفته خداوند است در این آیه:
إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ:(مگر به ریسمانى از خدا و ریسمانى از مردم) امّا ریسمان خدا کتاب او (قرآن) است، و ریسمانى از مردم منظور وصیّ من است،
پرسیدند اى رسول خدا وصىّ تو کیست؟ پاسخ داد: کسى است که خداى تعالى در باره او این آیه را فرو فرستاده: أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ (که کسى بگوید اى دریغ و افسوس بر آنچه در (راه) قرب خدا (دستور خدا) کوتاهى کردم)
آنان عرض کردند: اى رسول خدا مراد از این قرب خدا چیست؟
فرمود: همان است که خداوند در بارهاش مىفرماید: یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا (روزى که ستمکار دستهاى خود به دندان گزیده گوید اى کاش با پیامبر راهى را در پیش گرفته بودم» او همان وصیّ من است و پس از من راه رسیدن به من است.
پس گفتند: اى رسول خدا بحقّ آنکه تو را براستى به پیامبرى برگزیده او را بما نشان بده که ما به دیدار او مشتاق شدیم،
پس آن حضرت فرمود: او همان کسى است که خدا او را براى مؤمنین چهرهشناس و با فراست نشانهاى قرار داده، اگر شما مانند صاحبدل یا ناظر آگاهى که گوش فرا مىدارد به او بنگرید خود خواهید دانست همان گونه که من پیامبر شما هستم او نیز وصىّ من است، حال به میان صفها بروید و چهرهها را از نظر بگذرانید پس هر کس که دلهاى شما به جانب او گرایش پیدا کند حتما خود اوست، زیرا خداى عزّ و جلّ در کتاب خود مىفرماید: فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ (دلهاى پارهاى از مردم را به جانب آنان بگرایان) یعنى به جانب او (اسماعیل) و تبارش علیهم السّلام.
سپس راوى گوید: پس ابو عامر اشعرىّ از میان اشعریان برخاست، و در میان خولانیان أبو غرّه خولانی، و در میان بنى قیس، ظبیان و عثمان بن قیس، و در میان دوسیان عرنه دوسى و لا حق بن علاقه برخاستند و به میان صفها رفتند و چهرهها را از نظر گذرانیده و بعد دست مردى را گرفتند که دو طرف پیشانى و جلو سرش بىمو بود و شکمى بزرگ داشت و گفتند:
اى رسول خدا دلهاى ما به جانب این شخص گرائید،
پس پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: شما بندگان بزرگوار خدائید که جانشین رسول خدا را پیش از آنکه به شما معرّفى شود شناختید، اکنون بگوئید چگونه دانستید او همان شخص است؟
پس همه در حالى که به صداى بلند گریه مىکردند گفتند: اى رسول خدا ما به جمعیّت نگاه کردیم، دلهاى ما به هیچ کدام از آنان تمایلى نشان نداد، ولى وقتى او را دیدیم دلهاى ما به طپش افتاد و سپس آرامشى در ما پدید آمد و کبدهایمان تکان خورد و اشک از دیدگانمان سرازیر شد و قلبهایمان آرامش یافت تا آنجا که گوئى او پدر ما است و ما فرزندان اوییم.
پس پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله این آیه را تلاوت کرد که وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ- الآیة (تأویل قرآن را جز خدا و آنان که در دانش ثابت قدمند کسى نمىداند» و فرمود شما از آن جمله (ثابت قدمان در علم) محسوب مىشوید به جهت جایگاه و مقامى که از قبل براى شما به نکوئى مقدّر فرموده و شما از آتش بدور خواهید بود.
راوى گوید: گروه یاد شده همچنان در مدینه ماندند تا در رکاب امیر المؤمنین علیه السّلام در جنگهاى جمل و صفّین حاضر شدند و بالأخره در صفّین کشته شدند، خدایشان رحمت کند. رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله به آنان بشارت بهشت داده و به آنان خبر داده بود که در رکاب امیر المؤمنین علیه السّلام به شهادت مىرسند».
×××××××
غیبت نعمانى-ترجمه غفارى، ص: 59/
درخواستهای حضرت موسی( ع) و شب قدر
وسائلالشیعة ج : 8 ص : 20/ عَنِ النَّبِیِّ ص قَالَ قَالَ مُوسَى
إِلَهِی أُرِیدُ قُرْبَکَ: قَالَ قُرْبِی لِمَنِ اسْتَیْقَظَ لَیْلَةَ الْقَدْرِ
قَالَ إِلَهِی أُرِیدُ رَحْمَتَکَ: قَالَ رَحْمَتِی لِمَنْ رَحِمَ الْمَسَاکِینَ لَیْلَةَ الْقَدْرِ
قَالَ إِلَهِی أُرِیدُ الْجَوَازَ عَلَى الصِّرَاطِ: قَالَ ذَلِکَ لِمَنْ تَصَدَّقَ بِصَدَقَةٍ لَیْلَةَ الْقَدْرِ
قَالَ إِلَهِی أُرِیدُ مِنْ أَشْجَارِالْجَنَّةِ وَثِمَارِهَا:قَالَ ذَلِکَ لِمَنْ سَبَّحَ تَسْبِیحَةً فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ
قَالَ إِلَهِی أُرِیدُ النَّجَاةَ مِنَ النَّارِ: قَالَ ذَلِکَ لِمَنِ اسْتَغْفَرَ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ
قَالَ إِلَهِی أُرِیدُ رِضَاکَ: قَالَ رِضَایَ لِمَنْ صَلَّى رَکْعَتَیْنِ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ
ترجمه:
- خداوندا! مىخواهم به تو نزدیک شوم.فرمود: قرب من از آن کسى است که شب قدر بیدار شود،
- گفت: خداوندا! رحمتت را مىخواهم. فرمود: رحمتم از آن کسى است که در شب قدر به مسکینان رحمت کند
- گفت: خداوندا! جواز گذشتن از صراط را از تو مىخواهم .فرمود: آن، از آن کسى است که در شب قدر صدقهاى بدهد.
- گفتخداوندا! از درختان بهشت و از میوههایش مىخواهم .فرمود: آنها از آن کسى است که در شب قدر تسبیحش را انجام دهد
- گفت: خداوندا! رهایى از جهنم را مىخواهم، فرمود: آن، از آن کسى است که در شب قدر استغفار کند
- گفتخداوندا خشنودى تو را مىخواهم، فرمود: خشنودى من از آن کسى است که در شب قدر دو رکعت نماز بگذارد.
توصیف علی(ع) از زبان پیامبر(ص)
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم، سواره بیرون آمد در حالی که امیرالمؤمنین علیهالسلام همراه او پیاده میرفت، فرمود: یا ابالحسن! یا سواره بیا یا برگرد؛ زیرا خداوند مرا امر کرده که هرگاه سوارهام تو هم سوار شوی، و پیاده باشی، هرگاه پیادهام و بنشینی، چون نشستهام، مگر در حدی از حدود الهی که به ناچار نشست و برخاست کنی؛ خداوند به من کرامتی نداده، مگر آنکه مثل آن را به تو عطا فرموده است؛ مرا به نبوت اختصاص داده و تو را در آن ولی (سرپرست امت) قرار داده، تا حدودش را به پاداری و در سختی امورش قیام نمایی؛ قسم به خدایی که محمد صلی الله علیه و آله وسلم را به حق به نبوت برانگیخته، هر که تو را انکار کند به من ایمان نیاورده، و هر که به تو کفر بورزد ایمان به خدا نیاورده است؛ فضل تو از فضل من و فضل من برای تو و آن فضل پروردگار است و این است معنی قول خداوند: (قل بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفر حوا هو خیر مما یجمعون) .«1»
(ای پیامبر! به مردم بگو شما به فضل و رحمت خدا شادمان شوید که آن از ثروتی که اندوخته میکنید، بهتر است.)
فضل خدا، نبوت رسول و رحمتش ولایت علی علیهالسلام است؛ پس شیعه باید به نبوت و ولایت، خوشحال باشد و این برای آنان بهتر است از آنچه دشمنان از مال و فرزند و اهل در دنیا جمع مینمایند؛ قسم به خدا، یا علی! تو خلق نشدی مگر برای پرستش پروردگارت؛ و به تو معالم دین شناخته میشود و راه کهنه به تو اصلاح میگردد. هر کس از تو گمراه شد، گمراه است و خداوند هدایت نمیکند کسی را که ولایت تو ندارد و هدایت به تو نشده است، و این است معنی قول خداوند عزوجل:(و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی). «2»
(من زیاد آمرزندهام کسی را که بازگردد و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد و به راه آید)، یعنی به ولایت تو آید. خداوند مرا امر کرده است که هر حقی که بر من فرض کرده برای تو مقرر کنم؛ حق تو واجب است بر کسی که ایمان آورد؛ اگر تو نبودی حزب الله شناخته نمی شد، به تو دشمن خدا شناخته میشود، هر که با ولایت تو خدا را ملاقات نکند چیزی ندارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: خداوند این آیه را بر من نازل کرد:(یا أیها الرسول بلغ ما أنزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته): «3» (ای پیامبر)! آنچه به تو از خداوند، نازل شد برسان، «که آن ولایت تو یا علی علیهالسلام بوده است، اگر آن را نرسانی رسالت او پروردگار را انجام ندادهای»؛ من پیامبر، اگر ولایت تو را نمیرساندم، همه اعمالم از بین میرفت؛ هر که خداوند را به غیر ولایت تو ملاقات کند، عملش باطل است و این وعدهای است که برایم ثابت شده است؛ و نگویم چیزی را مگر آنکه پروردگار گوید، و آنچه گویم از خداست که درباره تو نازل کرده است. «4»
××××
پاورقی:1-یونس،آیه58 2-طه،آیه82 3-مائده،آیه67
4-امالی،الصدوق،ص399وداستانهایی اززندگی حضرت علی(ع)،ص23-
نام نیکویش، حسن، خلقش حسن، خویش حسن
ماه ما در نیمه ماه خدا پیدا شده
بنگرش ماه خدا روشن ز ماه ما شده
گشته در این ماه یک ماه مبارک تابناک
زین سبب ماه مبارک ماه بی همتا شده
آفتاب و ماه از نور جمالش مستنیر
قامت چرخ از قیام قامت او تا شده
روح و ریحان محمد سرو بستان علی
زینت آغوش ناز زهره زهرا شده
سبط اکبر، سرور جمع جوانان بهشت
کز ازل فرمان فرمانداری اش امضاء شده
خسرو شیرین زبان و شهد لب شکر سخن
نوبر و نوشین روان و نوگل و زیبا شده
نام نیکویش حسن، خلقش حسن، خویش حسن
حسن سر تا سر، ز پا تا سر، ز سر تا پا شده
آن چه خوبان جهان دارند از حسن و جمال
جمله در وجه حسن بر وجه احسن جا شده
شه شده شهزاد گشته، ره شده رهبر شده
سر شده سردار گشته، مه شده، مولی شده
مجمع اسماء حسنی را که «فادعوه بها» ست
مظهر نص «له الاسماء والحسنی» شده
لمعه ای از پرتو روی نکویش «والضحی»
تار مویش لام «و اللیل اذا یغشی» شده
از نگاه چشم مستش حور حیران در قصور
قهرمان «یعمل الجهر و ما یخفی» شده
بر دم عیسی دمیده تا مسیحا دم شده
دست موسی را گرفته تا ید بیضا شده
همچو جدش مصطفی پیشانی نورانی اش
نقش نور «سبح اسم ربک الاعلی» شده
همچو بابش مرتضی چون ماه در شبهای تار
نور بخش بی چراغان شب یلدا شده
خوان جودش «ربنا انزل علینا مائده»
نان بی من و اذایش «من والسلوی» شده
طاق ابروی خمش، بر آن خم ابر و قسم
در ره معراج ما چون «مسجد الاقصی» شده
نسل پاک احمد و حیدر حسین است و حسن
این دو دریا بار دیگر باز یک دریا شده
جای پیغمبر حسن، جای علی باشد حسین
زین دو نور انوار نیکان جهان انشا شده
هر که در حُسن حَسن حُسن خداوندی ندید
روز دید از دیدن دادار نابینا شده
×××××××
«فکرت خراسانی»
مناظرهی امام حسن مجتبی(علیه السلام) با معاویه و یارانش
روزی گروهی از یاران و مشاوران پلید معاویه نزد او گرد آمدند و به او گفتند: «حسن بن علی به مناسبتهای مختلف، نام و یاد پدرش را زنده میکند و هرچه میگوید مردم میپذیرند و فرمان میبرند. صدای کفشهای انبوهی که به سراغش میروند بلند است و کم کم دارد به مقامی که سزاوار آن نیست میرسد! و در این باره خبرهای بدی به ما میرسد. بنابراین از تو میخواهیم او را نزد خود فراخوانی تا ما او را سرزنش کنیم و با زبان زشت بیازاریم و به او بگوییم که پدرش، «عثمان» را به قتل رسانده است و او را وادار به اقرار کنیم.»
معاویه از این کار خودداری کرد و گفت: «هرگز نشده که من با حسن بن علی در جایی بنشینم، مگر این که از مقام او ترسیده و بیم آن را داشتهام که مورد عیبجویی او قرار بگیرم. او زبانآورترین و فصیحترین فرد «بنیهاشم» است. در ضمن بدانید که اهلبیت رسول الله را هیچ کس نمیتواند سرزنش کند و به آنان ننگی را نسبت دهد یا از آنان عیبجویی کند.»
اما یاران معاویه بر خواستهی خود پافشاری کردند. بالاخره معاویه تسلیم شد و قاصدی را به دنبال امام حسن فرستاد، و او را به نزد خود دعوت کرد.
وقتی پیغام به حضرت رسید، آن بزرگوار به خداوند متعال پناهنده شد وعرض کرد: «بارالها! از بدیهای این گروه به تو پناه میبرم و از تو میخواهم که زشتیهای آنان را به خودشان بازگردانی. من برای رسوا کردن آنان به یاری تو امیدوارم، پس هرگونه و هرگاه که میخواهی شر آنها را برطرف فرما، به نیرو و توان تو ای بخشندهترین بخشندگان.»
آنگاه امام به مجلس معاویه و یارانش رفت. معاویه، حضرت را گرامی داشت و بزرگ شمرد و نزد خود نشاند. در این هنگام، یارانش وارد شده به ساحت مقدس امام حسن و پدر والا مرتبهاش حضرت علی اهانت کردند.
وقتی صحبتهای آنان به پایان رسید، حضرت گفتار خود را آغاز کرد. ابتدا به درگاه خدا سپاس گزارد و قادر متعال را ستایش کرد و بر پیامبر بزرگوار اسلام درود فرستاد و سپس فرمود: «ای معاویه! این گروه به من ناسزا نگفتند، بلکه تو به من ناسزا گفتی، چرا که تو به زشتخویی انس گرفتهای، بدخواهی تو شناخته شده است، اخلاق ناپسند در جانت ریشه گرفته است. با محمد صلی الله علیه و آله و سلم و خاندان او دشمنی میورزی و بر ما ستم روا میداری... شما را به خدا سوگند میدهم، آیا میدانید آن کسی که به او دشنام دادید، به سوی هر دو قبله نماز گزارده است؛ در حالی که تو ای معاویه، نسبت به هر دو قبله کافر بودهای. او در دو بیعت با پیامبر شرکت داشته است، در حالی که تو نسبت به یکی از آن دو کفر ورزیدهای و دیگری را شکستهای... علی نخستین مردی است که به رسول الله ایمان آورد، اما تو و پدرت را پیامبر با بذل مال به اسلام متمایل ساخت. تو و پدرت نفاق در سینه داشتید و ظاهرا دم از اسلام میزدید. علی در روز بدر پرچم پیامبر را بر دوش خود حمل میکرد، ولی تو و پدرت پرچم مشرکین را به دست داشتید و بدینگونه نیز بود در نبردهای احد و احزاب. اما در هر سه جنگ، او بود که شاهد پیروزی را در آغوش کشید و حجت الهی آشکار گردید و خدای متعال دین خود را یاری داد و گفتار پیامبرش را تصدیق کرد. در همهی جنگها رسول خدا از او خرسند بود و از تو و پدرت غضبناک. علی کسی بود که شب را در بستر پیغمبر آرمید تا حضرتش از چنگال مشرکین به سلامت بگریزد و خداوند دربارهی او فرمود: «از میان مردم، کسی هست که جان خود را برای جلب خشنودی خدا خالصانه میفروشد.»[1] .
همچنین خداوند درباره او فرمود: «همانا سرپرست شما، خداست و رسول او و آنان که نماز میگزارند و در حین رکوع زکات میپردازند.»[2] .
و رسول گرامی درباره او فرمود: «نسبت تو به من، مانند هارون است نسبت به موسی، و تو برادر من در دنیا و آخرت هستی.»
اما تو ای معاویه! پدرت در روز نبرد احزاب بر شتری قرمزرنگ سوار بود و مردم را به جنگ با مسلمانان تشویق میکرد، در حالی که تو آن شتر را میراندی و برادرت مهارش را میکشید. وقتی پیامبر شما را دید بر هر سه نفر نفرین فرستاد و فرمود: «خدایا سواره، راننده و مهارگیرنده را از رحمت خود دور گردان.»
به یاد داری که روزی پیامبر ترا برای نوشتن نامهای احضار کرد و تو که در حال خوردن بودی، از آمدن سرباز زدی و رسول اکرم در حقت چنین نفرین فرمود: «خدایا او را هرگز سیر مگردان.» و پدرت را نیز پیامبر هفت بار در هفت جا لعنت فرمود.
اما ای عمروعاص! پنج نفر از مردان قریش ادعای پدری تو را داشتند و در میان آنها، آن کسی که نژادش از همه پستتر و جایگاهش از همه فرومایهتر بود بر سایرین پیروز گردید و ترا به خود نسبت داد. بدین گونه تو بر بستری مشترک به دنیا آمدی... خود تو در تمام جنگها رویاروی رسول الله ایستادی، در مکه او را آزردی، به وی سخنهای زشت گفتی و به او نیرنگ زدی. تو برای بازگرداندن «جعفر طیار» و همراهانش به حبشه رفتی؛ ولی خدای یگانه ترا ناامید بازگرداند. تو در شعری هفتاد بیتی به پیغمبر ناسزا گفتی و آن بزرگوار در این مورد فرمود: «بارالها، بر او به ازای هر حرف از این اشعار هزار بار لعنت فرما.»
تو برای عثمان آتش برافروختی، آنگاه خود گریختی و دینت را به دنیای معاویه فروختی...اما ای ولید! من ترا به خاطر کینهای که به علی بن ابیطالب داری سرزنش نمیکنم، زیرا او پدرت را در روز بدر و به فرمان خدا به قتل رساند و تو را نیز به خاطر حضور در نماز با حالت مستی، هشتاد ضربه شلاق زد. خدای تعالی در قرآن تو را فاسق نامیده است...
اما تو ای عقبه! به خدا سوگند نه مرد صاحب رأیی هستی تا پاسخی به تو بگویم و نه از خرد بهرهای داری که با تو گفتگو نمایم و سرزنشت کنم. عقل تو و کنیزت به یک اندازه است. اما این که مرا از کشتن میترسانی؛ چرا آن مرد غریبه را که بر بسترت خوابیده بود به قتل نرساندی؟ راستی من چگونه درباره کینهات نسبت به علی سرزنشت کنم؟ در حالی که او در جنگ بدر، دایی و برادرت را به خاک افکند و به همراه «حمزه» جدت را به قتل رساند.
اما ای مغیره! شایستگی آن را نداری که در چنین مناظراتی شرکت کنی. حدی که به خاطر زنا باید دربارهی تو اجرا گردد و «عمر» از آن صرفنظر کرد، هنوز دربارهات ثابت است و عمر را خداوند در این باره بازخواست خواهد فرمود و پیامبر نیز از پیش تو را زناکار میدانسته است.
و اما ای کسانی که در این مجلس جمع شدهاید! به خاطر حکومتی که به چنگ آوردهاید، بر ما فخر نفروشید و بدانید که خداوند میفرماید: «چون بخواهیم مردم سرزمینی را نابود کنیم، تبهکاران را بر آنها مسلط میکنیم و آنها فسق میورزند و شایستهی عذاب میشوند و آنگاه سرنگونشان میسازیم.»
پس از آن، امام حسن برخاست، لباس خود را تکان داد و خارج شد. آنگاه معاویه به یارانش گفت: «من قبل از آمدن او به شما گفتم که یارای مقاومت در برابر او را ندارید، اما شما مرا به این کار وادار کردید. به خدا سوگند، حسن بن علی از این جا برنخاست، مگر این که تاریکی این جا را فراگرفت. برخیزید و از اینجا بروید، خدا شما را خوار و رسوا گرداند!»[3] .
××××××
پاورقی:1- قرآن کریم،سوره بقره ،آیه207
2- قرآن کریم،سوره مائده،آیه55
3- علامه سیدمحسن امین،درآستان اهل بیت ،ص81-91به نقل ازسبط ابن جوزی-تذکرة الخواص
کرامت و بزرگواری امام مجتبی (علیه السلام)
وجود مبارک حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) منشأ خدمات بسیاری در راه توسعه ی اسلام به ممالک مختلف جهان بوده است. در زمان «عمر» و «عثمان» حضرت مجتبی (علیه السّلام) سمت فرماندهی لشکر اسلام را داشت و عمده ی فتوحات بوسیله ی آن حضرت انجام می شد. «ابن خلدون» در کتاب «العبر» جلد 2 می نویسد:
امام حسن مجتبی (علیه السّلام) از افسران و فرماندهان لشکر اسلام در جنگهای آفریقا و مازندران بوده و فتوحاتی بوسیله ی آن حضرت انجام می گرفته است.
او در زمان خلافت پدرش در جنگ صفّین و جمل و نهروان شرکت فرمود و از خود شجاعت بی نظیری ابراز نمود.
او با «عمّار یاسر» قبل از جنگ جمل به کوفه رفت و با سخنرانی و کلمات آتشینش مردم کوفه را به سوی بصره بسیج نمود و آنها را وادار کرد که با ایمان کامل به علی بن ابیطالب (علیه السّلام) کمک کنند.
در جنگ جمل پس از آنکه «محمّد بن حنفیه» نتوانست به مرکز فرماندهی لشکر عایشه ضربه بزند و شتر او را از پا درآورد و هودج او را سرنگون کند، امیرالمؤمنین (علیه السّلام)، امام مجتبی (علیه السّلام) را مأمور حمله ی به دشمن کرد. امام مجتبی (علیه السّلام) با یک حمله ی شجاعانه خود را به صفوف دشمنان ولایت و امامت زد و در مدّت کوتاهی به نزدیک هودج عایشه رسید و با پی کردن شتر عایشه هودج او را سرنگون کرد و لشکر عایشه شکست خوردند و آنها متفرّق شدند.
در جنگ صفّین حضرت امام حسن (علیه السّلام) آن چنان حملات سختی بر لشکر معاویه وارد می کرد که یک روز امیرالمؤمنین (علیه السّلام) به اصحابشان فرمودند : بجای حفظ من مواظب این جوان باشید زیرا ممکن است او با شهادتش مرا شکست دهد و من نمی خواهم این دو نفر (یعنی حسن و حسین) کشته شوند زیرا با مرگ آنها ذریّه ی رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله) قطع می شود. [1] .
حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) به قدری با هیبت و جلالت بودند که معاویه می گفت:
هیچگاه نشد که من «حسن بن علی» (علیه السّلام) را ببینم و از او و از جلالت مقامش مرعوب نشوم و همیشه از او می ترسیدم که به من عیب و ایرادی بگیرد.
روزی در کوچه های مدینه در حالی که لباسهای فاخری پوشیده و بر اسب قیمتی سوار شده و عدّه ای از غلامان در خدمتش در حرکت بودند عبور می کردند.
یک مرد یهودی مفلوکی هم در کنار مردم مسلمان سر راه آن حضرت ایستاده و جلالت و عظمت آن حضرت را نگاه می کرد امّا طاقت نیاورد و چند قدم جلو آمد و گفت: از شما سؤالی دارم. امام مجتبی (علیه السّلام) فرمودند: بپرس. یهودی گفت: جدّ شما فرموده که دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و حال آنکه شما که مؤمنید و در
دنیا که زندان شما است! با این راحتی زندگی می کنید و من که کافرم و در دنیا در بهشت هستم با این فلاکت زندگی می کنم؟! آیا این سخن چه معنی دارد؟!
امام مجتبی (علیه السّلام) فرمود:
تو اگر مقام و نعمتهائی که در قیامت خدا برای مؤمنین در نظر گرفته می دیدی و آن نعمتهای بهشتی را مشاهده می کردی متوجّه می شدی که من با همه ی این نعمتها بالنسبة به آن الطافی که خدای تعالی در قیامت به من خواهد داشت در زندان هستم و همچنین اگر آن عذابهائی را که خدا به کفّار وعده کرده می دیدی می فهمیدی که زندگی دنیا با همه ی فقر و پستی که دارد برای تو بهشت است. [2] .
تبلیغات معاویه مردمی را که امام مجتبی (علیه السّلام) را ندیده بودند آن چنان تحت تأثیر قرار داده بود که وقتی آن حضرت را در مدینه و یا در کوفه می دیدند بدون مقدّمه به آن حضرت فحّاشی می کردند.
روزی یکی از اهالی شام که تازه وارد مدینه شده بود، در خیابان چشمش به امام مجتبی (علیه السّلام) افتاد که سوار بر اسب است و می رود آن مرد بدون مقدّمه به آن حضرت فحّاشی کرد خیلی جسارت نمود، حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) در ابتدا چیزی نفرمود و در حال سکوت چند قدمی هم از او دور شد. و سپس به سوی او برگشت و با لبانی پر از تبسّم و چهره ای باز به او فرمود:
سلام برادر، مثل اینکه شما در این شهر غریب هستید. شاید برای شما اشتباهی پیش آمده. اگر مشکلی دارید من مشکلتان را حل کنم. اگر غذا می خواهید بفرمائید با هم برویم منزل غذا بخوریم. اگر پولی می خواهید می دهم. اگر آدرسی می خواهید همراهتان می آیم و بالاخره اگر حاجتی دارید حاجتتان را بر می آورم و در منزل ما میهمان باشید تا وقتی در مدینه هستید.
مرد شامی که هیچ انتظار یک چنین محبّتی را از امام مجتبی (علیه السّلام) نداشت و بلکه فکر می کرد او حالا عکس العمل تندی نسبت به او خواهد داشت. خیلی خجالت کشید و اشک از گوشه های چشمش سرازیر شد و گفت: شهادت می دهم که تو جانشین واقعی پیغمبر اسلام (صلّی اللّه علیه و آله) و خلیفة اللّه هستی و خدا می داند که رسالتش را در کجا قرار دهد این را بدان که تا امروز در اثر تبلیغات معاویه تو و پدرت مبغوض ترین مردم در نظرم بودید ولی الآ ن تو و پدرت محبوب ترین آنها در نظر من هستید.
امام مجتبی (علیه السّلام) آن روز، او را در منزل پذیرائی کرد و این مرد شامی بعد از آن روز از ارادتمندان حقیقی آن حضرت گردید.
روزی امام مجتبی (علیه السّلام) از کنار باغی عبور می کردند چشمشان به غلام سیاهی افتاد که نان و غذا می خورد و سگی هم در مقابلش نشسته و این غلام به او مرتّب از غذای خود می دهد. یعنی یک لقمه خودش می خورد و یک لقمه هم به سگ می دهد. حضرت مجتبی (علیه السّلام) از او پرسیدند: تو چرا این کار را می کنی؟ عرض کرد: من خجالت می کشم که غذا بخورم و به او که با زبان حال از من غذا می خواهد ندهم حضرت مجتبی (علیه السّلام) به او فرمودند:از اینجا به جائی نرو تا من برگردم. سپس آن حضرت نزد صاحب باغ رفتند و غلام و باغ او را از او خریدند و سپس نزد غلام برگشتند و به او فرمودند: تو در راه خدا آزادی و این باغ هم مال تو باشد که سرمایه ی زندگی خود قرار دهی.
روزی مردی سراسیمه خدمت امام مجتبی (علیه السّلام) رسید و عرض کرد: آقا بین من و دشمنم منصفانه حکم بفرمائید.
امام مجتبی (علیه السّلام) فرمودند: دشمن تو کیست؟
عرض کرد: فقر و تنگدستی. امام مجتبی (علیه السّلام) به خادمشان فرمودند: چقدر موجودی داریم. عرض کرد: پنج هزار درهم. آن حضرت فرمودند: همه ی آنها را به این مرد بده. و سپس رو به آن مرد کردند و گفتند: باز هم اگر این دشمن بنای ظلم را بر تو گذاشت به من مراجعه کن تا شرّ او را از تو دفع کنم.
روزی امام مجتبی (علیه السّلام) سوار اسب بودند از جائی عبور می فرمودند دیدند جمعی از فُقرا روی زمین نشسته و غذا می خورند وقتی آنها چشمشان به آن حضرت افتاد تعارف کردند و از ایشان خواستند که با آنها غذا بخورند و گفتند:آقا بفرمائید. حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) از اسب پیاده شدند و با خود می گفتند خدای تعالی متکبّران را دوست نمی دارد و در کنار آنها نشسته و با آنها غذا خوردند و ضمنا آنها را دعوت فرمودند که به منزل ایشان برای صرف غذا بروند. آنها اجابت کردند و آن حضرت برای آنها سفره ی مفصّلی انداختند و غذاهای خوبی به آنها دادند و به هر یک از آنها یک دست لباس فاخر هدیه کردند و آنها را مرخّص فرمودند.
حضرت امام مجتبی (علیه السّلام) با این تواضع که همه را متحیّر کرده بود آن چنان هیبتی داشت که «واصل بن عطاء بصری» درباره ی عظمت آن حضرت می گوید:
«کان علیه سیماء الانبیاء و بهاءالملوک» یعنی صورتش مثل صورت انبیاء (علیهم السّلام) می درخشید و سطوت و هیبتش مانند هیبت ملوک بود.
××××××
پاورقی:1- نهج البلاغه وبحارالانوار،ج32،ص562
2- بحارالانوار،ج43،ص346
پندهاى کوتاه از نهجالبلاغه
آنچه بر خود نمىپسندى بر دیگران مپسند
فأحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره له ما تکره لها. - نامه /31
ترجمه:
آنچه که براى خود دوست میدارد، براى خود نمىپسندى، براى دیگران هم مپسند.
شرح:
یک ضربالمثل فارسى مىگوید ((آنچه به خود نمىپسندى، به دیگران روا مدار)). و ضربالمثل دیگرى مىگوید:((یک سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به مردم)). این دو ضربالمثل، و دهها ضربالمثل دیگر، و شعرها، و کلمات کوتاه و بلند بسیارى که در زبان و ادبیات ما، در باره همین موضوع صحبت میکند، همه، با الهام گرفتن از سخن امام علیهالسلام، و در توضیح و تشریح آن گفته شده و رواج پیدا کرده است.
و منظور از تمام این سخنان، آن است که درباره یکى از دستورات عمیق و پر معنى اسلام، به شکلهاى گوناگون، توضیح داده شود. بر اساس این دستور والا و زندگى ساز اسلام، ما انسانها وظیفه داریم که در هر کارى، رعایت حال دیگران را نیز بکنیم. یعنى همیشه خودمان را به جاى دیگران بگذاریم، و با مردم طورى رفتار کنیم، که دوست داریم دیگران با ما همانطور رفتار کنند.
کسیکه به مشکلات و ناراحتیهاى دیگران اهمیت نمىدهد، باید حساب کند که آیا خودش مىتوان همان مشکلات و ناراحتیها را تحمل کند، یا نه، به زبان سادهتر باید گفت: هر کس راضى شود که یک جوالدوز به تن دیگرى فرو رود، باید با انصاف و مروت حساب کند که آیا خودش حاضر است یک سوزن به تنش فرو رود، یا نه؟
مسلمان مومن واقعى، کسى است که براى دیگران نیز به اندازه خودش، راحت و آسایش و حق استفاده از مواهب زندگى را بخواهد و اصولا آسایش و خوشبختى خود را، در آسایش و خوشبختى دیگران جستجو کند.
××××××
پاورقی:1- پندهاى کوتاه از نهجالبلاغه- هئیت تحریریه بنیاد نهجالبلاغه
توصیه مدرس به دخترش
شهید آیة اللّه سیّد حسن مدرّس ، نابغه جهاد و افشاگرى بر ضّد ظلم و ستم و قهرمان شجاعت و شهامت ، در ماه رمضان 1356 هجرى قمرى در تبعیدگاه خود، کاشمر توسّط مزدوران رضاخان مسموم شد و به شهادت رسید، در حالى که حدود هفتاد سال داشت . قبر شریفش در کاشمر (از شهرهاى استان خراسان ) مزار مسلمین است . گفتنى ها و حکایات در رابطه با این مرد بزرگ بسیار است ، از جمله اینکه در پشت صفحه اوّل قرآنى که از او به یادگار مانده و در نزد نوه اش نگهدارى مى شود، به خطّ خود خطاب به دخترش چنین نوشته است .
((اى فاطمه بیگم ، تو را به سه مطلب توصیه مى کنم : 1) خواندن نماز و قرآن ، 2) دعا در حق پدر و مادرت ، 3) قناعت کردن در زندگى .))(1)
×××××××
پاورقی:1- داستان دوستان ، ج 4، ص 85 .
داستان دوستان
دلاک و خدمت پدر
عالم ثقه (شیخ باقر کاظمى ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقى که دلاک بود نقل کرد که او گفت : مرا پدر پیرى بود که در خدمتگذارى او کوتاهى نمى کردم ، حتى براى او آب در مستراح حاضر مى کردم و مى ایستادم تا بیرون بیاید؛ و همیشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه که به مسجد سهله مى رفتم ، تا امام زمان علیه السلام را ببینم . شب چهارشنبه آخرى براى من میسر نشد مگر نزدیک مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم .
ثلث راه باقى مانده بود و شب مهتابى بود، ناگاه شخص اعرابى را دیدم که بر اسبى سوار است و رو به من کرد.
در نفسم گفتم : زود است این عرب مرا برهنه کند. چون به من رسید به زبان عربى محلى با من سخن گفت و از مقصد من پرسید!
گفتم : مسجد سهله مى روم . فرمود: با تو خوردنى همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود: دست خود را داخل جیب کن ! گفتم : چیزى نیست ، باز با تندى فرمود: خوردنى داخل جیب تو است ، دست در جیب کردم مقدارى کشمش یافتم که براى طفل خود خریده بودم و فراموش کردم به فرزندم بدهم .
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصیت مى کنم پدر پیر خود را خدمت کن ، آنگاه از نظرم غائب شد.
بعد فهمیدم که او امام زمان علیه السلام است و حضرت حتى راضى نیست که شب چهارشنبه براى رفتن به مسجد سهله ، ترک خدمت پدر کنم .(1)
×××××
پاورقی:1- منتهى الامال 2/476 - نجم الثاقب .
سلیمان وپندخارپشت :«عمر طولانى با بلاء همراه است»
آورده اند که وقتى جبرئیل به نزد (حضرت سلیمان ) آمد و کاسه آب حیات آورد و گفت : آفریدگار تو را مخیر کرد که اگر از این جام بیاشامى تا قیامت زنده باشى .
سلیمان علیه السلام این موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حیوانات مشورت کرد. همگى گفتند: باید بخورى تا جاودانى باشى !
سلیمان فکر کرد که با خارپشت مشورت نکرده است . اسب را به نزدیک او فرستاد و او نیامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بیامد!
سلیمان علیه السلام گفت : پیش از آن که در کار خود با تو مشورت کنم ، بگو چرا اسب را که بعد از آدمى ، هیچ جانورى شریف تر از وى نیست ، به طلب تو فرستادم نیامدى ؟ و سگ که خسیس ترین حیوانات است فرستادم بیامدى ؟
گفت : اسب اگر چه حیوانى شریف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترین است اما وفادار است ، چون نانى از کسى یابد همه عمر او را وفادارى کند.
سلیمان علیه السلام گفت : مرا جامى آب حیات فرستاده اند و اختیار با من است قبول کنم یا نه ؟ همه گفتند: بیاشام تا حیات جاودانى بیابى .
گفت : این جام ، تو تنها خواهى آشامید یا فرزندان و اهل و دوستانت هم می خورند؟ گفت : تنها براى من است .
گفت : صواب این است که قبول نکنى ، چون زندگانى دراز یابى ، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پیش از تو بمیرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگى بر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدیاد شود، و جهان بى ایشان برایت خوش نشود! سلیمان علیه السلام این راءى را بپسندید و آب حیات را نپذیرفت و رد کرد.(1)
××××××
پاورقی:1- جوامع الحکایات ص 95.